رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو پارت 5

5
(3)

راحله دستانش را خشک کرد: چرا می خندی؟
گلی با دستان خیس کنار سرش را خاراند: باید اینجوری می گفتی ( صدایش را بم کرد و کمی شق و رق ایستاد و گفت) باس باشون ساخت.
صدای خنده ی شادشان در خانه پیچید و برای یک شب، غم بقچه اش را زیر بغلش زد و راهی قلب دیگری شد. آن شب آن خانه از حس پشت داشتن گرم بود.
صدای زنگ، سر هر دو را به طرف در خانه چرخاند.
– انگار موشو آتیش زدن. فکر کنم داداشه.
گلی در خانه را که باز کرد وحید را لبخند به لب و جعبه به دست دید.
-سلام. بفرمایید تو.
وحید جعبه را به طرف او گرفت: سلام. همه چیز خوبه؟
وقتی نگاه گلی را به جعبه دید، تکانی به آن داد و گفت: خوب صبح، سال نو رو به هم تبریک گفتیم. منم شیرینی گرفتم تا اول سالیه کاممون شیرین شه.
لبخند روی لب های گلی جاری شد. این مرد پیام آور لبخند برای او بود، این مرد با شیطنت های کوچکش. وحید چشمش که به راحله افتاد گفت: سلام آبجی.
راحله دم آشپزخانه ایستاد: سلام داداش. خوش اومدی.
وحید کتش را درآورد و رو ی دسته ی مبل گذاشت و رو به گلی گفت: مشکلی که پیش نیومد دیگه؟
گلی قبل از اینکه وارد آشپزخانه شود گفت: نه خدا رو شکر.
-خوبه. امروز تو ساختمون سرکی کشیدم. به جز خودت و دو واحد دیگه ، کسی تو ساختمون نی. باقی رفتن مسافرت. اون آدمایی هم که من حدس می زدم شاید کار اونا باشه. نیستن. کار به جایی نبردم. امروزم به همه ی اونایی که میشناختم زنگ زدم واس خونه… فقط یه مورد پیدا کردم که فردا باس بریم کلید و تحویل بگیریم و نگاهی بندازیم تا خدا چی بخواد. گفتی هفتم میری کرج؟
گلی با ظرفی پر از شیرینی برگشت و آن را روی میز گذاشت: بله. هفتم میرم و تا چهاردهم برنمی گردم. چایی هنوز آماده نیست. اگه دوست دارید صبر کنید شیرینی تونو با چای بخورید یا نه همین جوری کامتونو شیرین کنید.
راحله کناری نشسته بود و گفتگوی آن دو را نظاره می کرد.
وحید شیرینی برداشت و گفت: هم الآن شیرین می کنم ، هم با چایی. موردی نی؟
گلی با شیطنت های زیر پوستی او کمی آشنا شده بود. شیطنت هایی که آزار نمی داد و لبخند می کاشت.
-نه چه موردی. نوش جونتون.
-خوبه. فردا کی خونه ای بریم کلیدو بگیریم؟
گلی روی زمین نشست و گفت: سه خونه ام. از اون به بعد هر ساعتی بگید من هستم.
-عصری میام دنبالت. فقط امیدوارم خونه ی خوبی باشه. یه کم می مونم بعد می رم خونه، کار دارم. هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزنید.گوشیمو بالا سرم می ذارم .
***
در ماشین رو باز کرد و داخل نشست.
گلی به او نگاه کرد: گرفتید؟
ترمز دستی را پایین آورد و راه افتاد: آره… بریم ببینیم چجور خونه ایه.
نگاه گلی همچنان با او بود: چند میگه آقای رستاخیز؟
وحید نیم نگاهی به او انداخت و بعد به جلو نگریست: حالا بریم ببینیم … اگه پسندیدی چونه می زنیم.
گلی لپش را پر و خالی کرد و مسیر نگاهش را به سمت خیابان تغییر داد: ای بابا… باز که شما همون قضیه رو تکرار کردید… اول بپسند بعد حرف می زنیم.
گوشه ی لب وحید تکانی خورد: اون دفعه که هم، پسند شد و هم، قیمت اوکی شد… پس مشکل چیه کوچولو؟
این دومین بار بود که این مرد او را به همچین صفتی ملقب می کرد. ابرو در هم کشید و کمی به طرف او کج شد و با لحنی ناراضی گفت: آقای رستاخیر این بار دومه شما به من میگید کوچولو… من بیست و شش سالمه… پس فکر کنم باید کمی در صفتی که برای من بکار می برید دقت کنید.
-آها… این همه گفتی تا سِنتو به من بگی… خوبه… منم سی و شش سالمه.
و برای لحظه ای رو کرد به گلی که با چشمانی درشت شده از تعجب او را نگاه می کرد. بلند خندید. صدای خنده ی مردانه اش گلی را از شوک بیرون آورد. دست به سینه شد و به نشانه ی اعتراض و نارضایتی کمی به طرف در چرخید و مردم را به تماشا نشست.
خنده در صدای وحید موج می زد: ناراحت نشو… باشه… تو خانمی … این چطوره؟ می پسندی؟
گلی نمی دانست چرا در حرف های این مرد نیشی احساس نمی کرد. هر چه از او می گرفت التیام بخش بود. مرهمی بود بر زخم های روحش. زخم های به جامانده از همجنس هایش. حرف هایش نیرو زا بود برای ایستادن در برابر ناملایماتی که انتخابش برای او به ارمغان آورده بود. خوشحال بود که پشت به اوست و وحید نمی توانست لبخند رضایت روی لبانش را ببیند.
***
کلید را چرخاند و در باز شد. با دست به داخل اشاره کرد و گفت: برو تو.
همین که وارد شد، کوچکی و دلگیری خانه او را متوقف کرد. وحید پشت سرش ایستاد. خانه ای بسیار کوچک، با دیوارهای کثیف که بیشتر از سی و پنج متر نمی خورد. گلی با قلب و پاهایی سنگین قدم برداشت که مانتویش از پشت کشیده شد. سربرگرداند و با اخم های وحید روبرو شد: برگرد… لازم نکرده نگاه کنی… مرتیکه معلوم نی پیش خودش چی فکر کرده…
گلی نگاهش را گرفت و به اطراف دقیق تر نگریست. خواست قدمی دیگر بردارد اما دستی که بند مانتویش بود مانع از حرکتش شد. نفس عمیقی کشید و چشم بست.
صدای وحید رگه هایی از عصبانیت داشت: حرف حالیت نی؟ میگم برگرد.
و او را به طرف در کشید.
گلی مقاومت کرد و دست به دیوار گرفت. وحید دستش را رها کرد و روبروی گلی ایستاد.
کمی تند نفس می کشید: چته؟ نمی بینی خونه رو؟
و با سر اشاره ای به خانه کرد. گلی از کنارش رد شد و به طرف تنها دری که دید، رفت. دستش به طرف دستگیره رفت که با صدای پرخشم وحید، در نیمه ی راه خشک شد: دستت به اون دستگیره نمیخوره… شیرفهم؟
این مرد از روی سیری حرف می زد. درد او جیبش بود و حجم ناچیزش. انگشتانش را در هم پیچید تا حرصش دیوار حرمت بینشان را ویران نکند.
-مشکل شما چیه آقای رستاخیز؟
ابروهای وحید همچنان پیچیده به هم بود: مشکل من اینه که این خونه مناسب زندگی نی.
-مناسب بودنشو منو شما تعیین نمی کنیم، جیبمون مشخص میکنه.
-و اونوقت جیب تو میگه این خونه مناسب توئه؟
گلی نگاهی دیگر به خونه انداخت و گفت: اگه جاش امن باشه و با پول من بخوره مشکلی ندارم.
-الان این تیکه بود؟
گلی با تعجب خیره به او شد: چه تیکه ای؟
وحید دو دستش را به صورتش کشید. چطور می توانست رضایت بدهد که بند انگشتی در این خوک دانی زندگی کند. تصور او در اینجا فکش را منقبض می کرد و دوباره خودش را برای اتفاقی که افتاده بود لعنت کرد.
با دست در خروجی را نشان داد: بیرون لطفا.
گلی نمی فهمید چرا این مرد او را درک نمی کرد… مگر شرایط او را نمی دانست؟ دختری تنها که مرد خود و خانواده اش بود…
معترضانه گفت: آقای رستاخیز.
-رستاخیز بی رستاخیز.. راه بیفت.. من تا یه جایی آرومم گلی خانم… پس بی چک و چونه راه بیفت.
گلی هنوز ایستاده بود.
-آخه به چه زِبونی بگم این خونه مناسب تو نی… مگه نمیگی دو روز دیگه میری کرج تا چهاردهم اونجایی… تا اون موقع صبر کن تا من یه خونه که بشه توش زندگی کرد با آدمای معتمد، واست جفت و جور کنم.
-و اگه نشد و همین از دستم درومد چی؟
وحید نفس عمیقی کشید: اینجا یه مسئله ای هس… یا تو به من اعتماد داری یا نه؟ خوب؟
گلی در دل گفت: من به تو اعتماد دارم ولی به جیبم و کمک بزرگمهر نه… اگه میدونستم هر ماه کرایه رو میده خوب بود ولی حالا…
وحید وقتی جوابی نشنید، دستی به موهایش کشید و گفت: نه مثل اینکه نداری… نکنه فکر میکنی همه ی اینا نقشه است؟
گلی قهوه ای چشمانش را در سیاه چشمان او درآمیخت: مطمئن، محکم.
– من بهتون اعتماد دارم… که اگه نداشتم الآن اینجا نبودم… باشه بریم ولی من همون قدر پول می تونم بدم که با شما طی کردم.
وحید به طرف در رفت و با سر به بیرون اشاره کرد: نگران نباش… بسپر به من و برو با خانواده ات خوش باش.
و گلی دستی نامرئی را دید که باری از روی دوشش برداشت. حس کرد می تواند کمی کمر راست کند و بهتر نفس بکشد. محکمتر قدم برداشت. کمی نزدیکترش ایستاد: زیر چتر مردانگی اش. کسی در کنارش بود که می توانست روی کمکش حساب باز کند. کسی که نمی خواست او در آن دخمه زندگی کند.
***
پسر بچه را با کمک عمو صفر روی تخت گذاشت. لباسهای اتاق عملش را درآورد و لباس بخش را تنش کرد. پسرک تپل و سفیدی بود که ده دوازده ساله به نظر می رسید. دلش می خواست دستش را دراز کند و لپ های آویزانش را محکم بکشد. به طرف استیشن رفت و پرونده اش را برای انجام دستور پزشکش باز کرد. نگاهش به علت جراحی افتاد: ترمیم مقعد.
کمی مکث کرد. پرونده را تند تند ورق زد تا به برگه شرح حال رسید و چشمهایش روی دو کلمه ثابت ماند: تجـ.اوز جنـ.سی.
دستش به سمت قلبش رفت و آرام روی صندلی نشست. قلبش سنگین و پردرد تپید. از تصور اینکه دردی که او کشیده و زجری که چشیده، پسرک هم تجربه کرده است، اشک به چشمانش دوید. در باورش نمی گنجید پسرکی معصوم زیر دست و پای مردی کثیف، هر لحظه جان داده باشد.
صدای دختری او را به خود آورد. سرش را بالا آورد و به همراه پسرک خیره شد. غم چشمان خواهر، نفس گلی را کند کرد.
_ خانم پرستار فکر کنم درد داره، سرمش هم وصل نیست… میاید به کاراش برسید؟
اشک بی طاقت شد و ترک منزل کرد و جاری شد. گلی از جایش بلند شد و به شعبانی که در اتاق دارو بود گفت: کارهای تخت بیست و چهار با خودم… من همه کارهاشو می کنم.
مسکنی کشید و همراه سرم به اتاقش رفت. نگاه پسرک رو به سقف بود: ثابت و خیره.
گلی بالای سرش رفت و به کارهایش رسید. گاهی حین کار، نگاهش را روانه ی پسرک صامت می کرد. در آخر طاقت از کف داد و خم شد و سر پسرک را میان سینه اش گرفت: دو همدرد… دو نفر با یک خاطره ی تلخ برای یک عمر… دو جنس مخالف بازیچه ی یک ناجنس…
از اینکه این پسرک ده ساله مانند او برای آزادی چقدر ضجه زده و جوابی نگرفته … چقدر التماس کرده و خنده ی مستانه شنیده… چقدر دستش را برای چنگ زدن به ریسمان نجات دراز کرده و نتیجه اش اسیر شدن در دستان مردی نیرومند بوده… قلبش را چاک میداد.
پیشانی به پیشانی اش چسباند و زمزمه کرد: عزیز دل گلی… دردت به جون من… تو دیگه چرا؟ چه دردی کشیدی عزیز گلی… چی کشیدی زیر یه نامرد…چند بار گفتی نمی خوام و اون گفت همین یه بار؟ چند بار گفتی خدا؟( صدای هق هق خواهر در فضای اتاق پیچید) چند بار گفتی مامان؟ چند بار گفتی دوست ندارم و اون … تو هم مثل من از درد جیغ کشیدی؟ من کتک خوردم تو چی؟ تو رو که نزد؟ تو خیلی کوچولویی گلی فدات…
و اشک هایش روی پیشانی پسر راه گرفت و آن را غسل طهارت داد.
-خانم پرستار میشه هر کی پرسید بگید آپاندیس عمل کرده؟
گلی نگاه از چشمان خیره به سقف پسرک گرفت و به خواهر دل نگرانش داد. لبخند پردردی زد و گفت: نگران نباش… من محرم اسرارشم.
دکتر رحمانی با دستانی در جیب روپوشش وارد اتاق شد. نگاه پر اخمش را به گلی حواله کرد: بالا سر مریض روضه گرفتی؟
سهم او از معجزه همین بود؟ نگاه تلخ و گزنده ی همکارها؟ نگاه کثیف همسایگان؟ حس ویران کننده ی این روزهایش به خاطر از دست دادن دوستان جدیدش؟ به که باید می گفت این سهم بزرگ را نمی خواهد و دلش می خواهد آن را واگذار کند.
-شب ساعت ده لگن بتادین بگیره… تا فردا صبح هم ناشتا باشه… نذار درد بکشه، مسکنشو به موقع بزن… کسی دیگه هم تو این اتاق بستری نکنید.
نگاه خیره ی طفل معصوم به سقف آنقدر غم ساطع می کرد که نیش زبان دکتر را کُند کرد و امروز گلی را از آن بی بهره. دکتر رحمانی آرام اتاق را ترک کرد.
دختر گریست. غصه در وجودش کولاک می کرد. گوشه ی روسری اش را در دستش می فشرد: امروز صبح رفت تو کوچه بازی… یه ساعت بعد پژمرده اومد خونه و رفت تو اتاقش… مامان رفت دنبالش… اول چیزی نگفت بعد مامان بهش اطمینان داد اگه بگه چی شده همه جوره پشتشه… پورشان شروع کرد گریه کردن که مرد همسایه به بهانه ی بازی کردن با تبلتش اونو به خونه برده و اون بلا رو سرش آورده و وقتی کارش تموم شده بهش گفته اگه به خانواده ات بگی مامان بابات دعوات می کنند… بابا و مامان رسوندش بیمارستان و من بالای سرش موندم و اونا هم رفتن پی شکایت… اول سالیه چه مصیبتی بود دامنو گرفت؟
گلی آغوش باز کرد و دختر در آن بغل همدرد و کوچک زار زد.
***
-چیزی شده؟
گلی روی پله ایستاد. جعبه شیرینی را محکم در دستانش گرفت.
آهی کشید: نه.
وحید کنار او روی پله ایستاد و به او چشم دوخت: چیزی شده.
گلی چشم بر هم نهاد: آقای رستاخیز.
-رستاخیز چی؟ تو امروز یه چیزیت هس… دوست نداشتی بیای؟
-نه مسئله این نیست.
نگاه وحید به او و نگاه گلی به نوشته های روی جعبه: شیرینی فروشی محتشم.
-پس چیه؟
درد گلی توضیحی بود که به این مرد و خانواده اش بدهکار بود و دلش نمی خواست بدهی اش را پرداخت کند. گفتن ماجرایش، ازدواج موقتش، بچه ی در شکمش، مردی که خود را شوهر او نمی دانست، طردشدنش، کار او نبود. از قضاوت می ترسید. ولی لطف این مرد و اطرافیانش و پنهان کاری خودش او را تا مرز خفه شدن پیش می برد.
قدم روی پله ی بعدی گذاشت که بازویش کشیده شد: گلی.
صدایش محکم و تا حدودی هشداردهنده بود.
نفس گلی حبس در سینه اش شد. او در آستانه ی چهار ماهگی اش بود و کم کم شکمش بالا می آمد و نمی دانست تا کی می تواند واقعیت کریه زندگی اش را از این مرد کتمان کند.
_اگه دوست نداری اینجا باشی برمی گردیم.
کلافکی تغییر هویت داد و خشمی گردید که بر سر وحید هوار شد: آقای رستاخیز چند بار بگم من مشکلی با اومدن به خونه شما ندارم… چقدر سوال می پرسید.
ابروهای وحید بالا رفت و گلی تعجب را در آنها خواند. لحظاتی بعد تعجب از چشمانش پر کشید و اخمی روی پیشانی اش نشست. دستش را پس کشید و راه افتاد و با قدم های بلند به سمت در خانه رفت. گلی چشم بر هم نهاد و نفس عمیقی کشید. مرد را رنجانده بود. دو پله ی باقی مانده را طی کرد و کنار او پشت در ایستاد. وحید زنگ را فشرد.
گلی آب دهنش را قورت داد و رو کرد به وحید که نگاهش میخ در بود: آقای رستاخیز… من امروز…
هنوز حرفش تمام نشده بود که در باز شد و راحله میان در نمایان شد. سرچرخاند و سعی کرد لبخندی بزند.
بعد از احوالپرسی قدم به داخل گذاشت. راهرو را که طی کرد زنی را دید لاغر اندام با قدی متوسط در کت و دامنی برازنده که از پله کنار راهرو پایین می آمد. لبهایش به لبخندی مزین بود. یاد مامان در قلبش جوانه زد.سلام داد و زن که بی شک مادر آن خانواده بود با آغوشی باز سلام او را پاسخ داد. سراز آغوش او که برداشت نگاهش چشم های براق وحید را شکار کرد که مرد با کندی آن را گرفت و راهی ته سالن شد.
-خوش اومدی دخترم… تعریفتو از راحله شنیدم… جریان اون شبم شنیدم… متاسفم که تو خونه ی وحید اون اتفاق برات افتاده… حالا هم دنده اش نرم برات یه خونه مطمئن پیدا کنه…
از این حرف لبخند روی لبهای گلی آمد. نگاهش را به وحید داد که با ابروی راست بالا رفته به او می نگریست.
-مامان من… اصولا با ضایع کردن من بهت خوش می گذره نه؟
مادر رو به او گفت: حتما می گذره که میگم… گلی جان سرپا نایست برو بشین… منم میام خدمت.
گلی که سمت مبل می رفت گفت: باعث زحمت شما و بچه هاتون شدم… شرمنده ام.
مادر از پله ها بالا رفت و وارد آشپزخانه شد و با صدای بلندی گفت: شرمنده اونه که کنار دستت نشسته… آدمهای اون ساختمون رو می شناخت و او خونه رو بهت معرفی کرد.
گلی دلش لبخند می خواست ولی اخم وحید باعث شد سرفه ای کند تا افسار خنده اش را بدست گیرد.
بعد از یک ساعت آنقدر صمیمت جاری بین اعضای خانواده به او تزریق شد که با راحله و عالیه خانم در آشپزخانه نشسته بودند و از هر دری صحبت می کردند.
وحید هم در سالن نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد. نگاهش به تلویزیون و تمام حواسش به آشپزخانه. همیشه از اینکه آشپزخانه طوری طراحی شده بود که از سالن کسی به آن اشراف نداشت راضی بود ولی حالا دلش می خواست دیوارهای آن را بردارد و با سالن یکی کند. چیزی در آنجا بود که مانند آهن ربا او را به آن طرف می کشید. کنترل را روی میز گذاشت و به طرف آشپزخانه راه افتاد. از پله ها که بالا می رفت صدایشان را شنید.
– همینجوری بودنش هم نعمته… من که برای یه نگاهش جون میدم.
ابروی راستش بالا رفت. ایستاد.
صدای مادرش به گوش رسید: خدا بهتون صبر بده… اون پیرمرد هم شفا بده عزیز جان.
راه افتاد و پشت کانتر ایستاد. مامان عالیه در قابلمه به دست، داشت با قاشق غذا را هم می زد. گلی و راحله پشت به کانتر روی صندلی نشسته بودند و چای می خوردند. مسیر نگاهش را نمی توانست کنترل کند. مردمکان چشمهایش کودکانی بازیگوش شده بودند که از سر لجبازی خلاف میل او عمل می کردند. نگاهش پاورچین پاورچین به سمت گلی راه گرفت.
-اونی که باید خدا بهش صبر بده مامانمه… من که همش اینجام… نهایت دو هفته یک بار برم سر بزنم… تمام زحمتاش…
مامان عالیه برگشت و نگاه خیره ی وحید را روی گلی شکار کرد. لبخندی هم بازی لب های مامان شد.
-چیزی می خوای آقا وحید؟
سر گلی و راحله به طرف او چرخید. وحید غافلگیر شده، دستی پشت گردنش کشید و رو به مامانش کرد: اومدم ببینم چیزی لازم ندارید؟
مامان ابرویی بالا کشید. راحله نگاهی به او و بعد به گلی انداخت و طرح لبخندی روی لبانش نشست.
-تو کی اومدی آشپزخونه ببینی ما چیزی لازم داریم که این بار دومت باشه؟
وحید از خباثت مادرش حرص خورد: الله اکبر… ابرو واس ما نذاری یه وقت مادر من.
گلی میانه را گرفت: خوب اگه تنهایی حوصله اتون سر میره پیش ما بشینید.
وحید بدون اینکه نگاهی به گلی بیندازد وارد آشپزخانه شد و گفت: حرف حقو باید از بچه شنفت.
مادر و دختر از این حرف به خنده افتادند و گلی از حرص با چشمهای درشت شده به مردی که تصمیم گرفته بود به او نگاه نکند، خیره شد.
غرید: آقای رستاخیز!
عالیه خانم در قابلمه را سر جایش برگرداند و گفت: گلی جان… تا کی میخوای به این پسر ما سر دوشی بدی با این آقای رستاخیز گفتنت؟ همون آقا وحید براش کافیه… زیاد دست بالا نگیرش.
گلی سرش را پایین انداخت و آرام زمزمه کرد: این چه حرفیه آخه!
وحید هم نمک پاش روی میز را به بازی گرفت. مادر در دل گفت: مثل اینکه از این حرف من خوشت اومد وحیدم که صدات درنمیاد و سرتو انداختی پایین تا کسی رضایتو از چشمات نخونه.
صدای زنگ گوشی باعث گردید تا گلی نگاهش را از میز بگیرد و به گوشی اش بدهد: بزرگمهر مصطفوی.
نگاهش همچنان به صفحه ی گوشی بود که روی میز می رقصید. بلاخره بعد از نه روز تماس گرفته بود.
ببخشیدی گفت و از پله ها پایین رفت.
-الو سلام.
-سلام… چطوری؟
-خوبم.
-همه چیز خوبه؟ مشکلی نیست؟
گلی در دل گفت: اگر هم بود تو بعد از نه روز تماس گرفتی و تو این مدت اینقدر پی خوشی خودت و زنت بودی که من به درک، سراغی از بچه ات نگرفتی… چرا بگیری؟ وقتی احمقی مثل من داره از بچه ی تو مراقبت میکنه… اگر هم خبری باشه بهتره تو بی خبری بمونی.
-نه مشکلی نیست.
-ما فردا شب داریم بر می گردیم… هستی یا داری میری خونه؟
-فردا بعد از تموم شدن شیفتم میرم خونه تا چهاردهم هم برنمی گردم.
-که اینطور… پس همدیگه رو نمی بینیم… مواظبی دیگه؟
و گلی می دانست این مواظبی خرج او نمی شود، سهم فرزندش بود که در بطن او پرورش می یافت.
-مواظبم نگران نباش.
-نسیه حرف می زنی… جمله هات دو کلمه ای شدن… زبون درازت چی شده؟
گلی بی حوصله گفت: کاری نداری؟
-چرا… دارم حرف می زنم… چته تو؟
-مهمه؟
-فکر می کردم صلحیم… ولی ظاهرا با بحث بیشتر موافقی.
گلی نگاهی به آشپزخانه انداخت و دهانش را به گوشی چسباند و آرام گفت: صلح یعنی اینکه تو نُه روز بری و خبری نگیری؟ خوب وقتی خیالت راحته که یه احمقی مثل من مواظب بچه اته … چه دردیه زنگ بزنی..
-تو که انتظار نداری وقتی ناهید سایه به سایه ام میاد گوشی دستم بگیرم و با تو خوش و بش کنم.
گلی پوزخندی زد: خوش و بش؟! اونوقت الآن عشقت کجاست که تونستی گوشیتو دستت بگیری و زنگ بزنی؟
-ببین به من تیکه ننداز که وقتی عصبانی شم…
صدای پوفش در گوشی پیچید: من از اول بهت گفتم شرایطمون چه طوریه و وضعیت رابطه ی خودمونو روشن کردم… الآن هم نمی فهمم گیر دادنت واسه چیه؟
گلی با تمسخر گفت: چیه؟ فکر کردی دارم خودمو آویزونت می کنم؟ برو بخواب… مثل اینکه تو این مسافرت ناهید جونت نذاشته شبا خوب بخوابی… خدافظ.
گوشی را قطع کرد. هنوز قدمی برنداشته بود که دوباره تماس گرفت و این بار آن را رد کرد. گوشه پذیرایی ایستاد، آیا می توانست درباره این مرد و فرزندش به این خانواده چیزی بگوید و شاهد قضاوتشان باشد.
***
-واقعا همه ی اینا رو خودت دوختی ؟! عالین.
-آره …همه رو.. کارم خیاطیه دیگه… مزونمم چند خیابون بالاتره.
-خوش به حالت هنرمندی… من چیزی از هنر نمی دونم… نگاه به انگشتهام کن هیچی ازشون نمیباره.
راحله لبخندی زد: الآن دیگه به این نتیجه رسیدم که پیشونی باید سفید باشه، پنجه طلا به دردت نمی خوره.
گلی لباسها را کناری گذاشت و گفت: بی انصاف نباش… اگه این پنجه های طلا رو نداشتی با این پیشونی نوشت باید چجوری خرج خودتو میدادی.. از بیکاری دیوونه می شدی.
راحله لباسها را از جلوی گلی جمع کرد و در کشوی دراور چید: چه می دونم والله… به جایی رسیدم که دیگه هیچ چیزی برام مفهوم نداره… فقط شبم میشه روز… روزم میشه شب.
گلی در دل گفت: حداقل تو آبرومندانه ازدواج کردی و داری طلاق می گیری… من چی… نه ازدواجم ازدواجه… نه طلاقم طلاق… دارم بچه ای رو به دنیا میارم در حالیکه اسم هیچ مردی تو شناسنامه ام نیست.
راحله در رختخوابش دراز کشید. گلی نشسته گفت: پسرها تو این خونه نمی خوابند؟
نگاه راحله به سقف بود و دستانش زیر سر: نه … این خونه ی سه طبقه مال خودمونه… طبقه ی پایین من و مامان… دوم مال داداش… سوم هم مال محسن.
گلی لبانش را جمع کرد و گفت: راحله… این داداش محترم شما قهر کنه، چجوری آشتی می کنه؟
راحله به پهلو شد و متعجب گفت: چیزی شده؟ با هم قهرید؟
گلی با خنده جواب داد: همچین میگی با هم قهرید که… من امروز از یه چیزی عصبانی بودم… آقای رستاخیز پاپیچم شد، منم عصبانیتمو سر اون بنده خدا خالی کردم… فکر کنم دلخور شدند.
راحله دوباره رو به بالا خوابید: پس کارت درومده.
از گوشه چشمش نگاهی به ابروهای بالا رفته گلی انداخت: داداش هر چقدر اخلاق خوب داشته باشه یه اخلاق گند داره… وقتی قهر کنه باید بری کلی منت کشی تا از دلش دربیاد.
گلی با صدایی متعجب گفت: وای… حالا من چکارکنم؟!
خنده در صدای راحله موج می زد: بستگی به میزان دلخوریش داره… گاهی با یه کلمه ببخشید حل میشه ولی گاهی باید دنبالش بدویی تا رضایت بده.
گلی پوفی کشید: حالا نمیشه این اخلاقشو خوب کنه؟!
راحله پتو را روی خودش کشید و چشمانش را بست: تو بهش بگو شاید خوبش کرد.
گلی نالید: به من چه مربوطه؟ من چکاره ام؟
راحله با خود گفت: نمی دونم… شاید یه روزی نقش تو، تو زندگیش اونقدر پررنگ شه که اگه ازش خواستی این اخلاقشم خوب کنه.
گلی هم دراز کشید. کمی دل دل کرد. گوشی اش را برداشت و نوشت: معذرت می خوام… نباید با شما بلند صحبت می کردم… متاسفم.
گوشی را بین دستانش گرفت. هر چقدر حمایت این خانواده از او بیشتر و پررنگ تر می شد، حس عذاب وجدان او هم کشنده تر. به پهلو رو به دیوار خوابید. بی قرار بود. از کثیف بودن متنفر بود و حالا رفتار او با این خانواده عین کثافت بود. به پهلو دگر شد و به پشت راحله چشم دوخت. با خود گفت: میگم… میگم و خودمو راحت می کنم.
ولی هرچه کرد قفل دهانش باز نشد. با انگشتش ریز روی لبش می کوبید. مردمک چشم هایش می لرزید. بغضش را با آب دهانش فرو فرستاد. اشک بی اذن او، راه به چشمش یافت. یک قطره از چشمش روی بالش سفید چکید و او اندیشید نمیخواهد حمایت این خانواده را از دست بدهد. قطره ای دیگر چکید و او از خودش بیزار شد. قطره ای دیگر و تمنای بودن میان جمع صمیمی شان. قطره ها سیل شد و کاش های جدید او را در خود غرق کرد و او فهمید انتخابش داشته های جدیدش را روزی از او خواهد گرفت. پشت به راحله کرد و روسریش را در دهانش چپاند تا صدای ضجه اش را خفه کند ولی نمی دانست زنی که در کنارش دراز کشیده، با چشمانی باز و لبانی خاموش شاهد لرزش بی امان شانه های اوست و سوال های بی جواب از خود می پرسد.
گوشی اش لرزید. صفحه اش را باز کرد: شب بخیر خانم.
چنان دردی در قلبش پیچید که دیگر روسری درمان صدای ضجه هایش نبود.
***
همین که پشت در رسید، با ذوقی سرریز مانند همیشه با هفت هشت تا زنگ پی در پی اظهار وجود کرد. در را باز کرد و چمدانش را به داخل برد. صدای دویدن مامان روی پله ها و قربان صدقه هایش را شنید: گلی اومده… رولَه عزیزم… رولَه بی کَسِم گلی اومده.
تا گلی به خودش بجنبد در آغوش مامان جای گرفته بود و صورتش غرق در بوسه شد. دستش را دورکمر مامان حلقه کرد و سر روی سینه ی پر مهرش گذاشت. دست مامان پشتش را از غبار غصه می تکاند و مهر در وجودش تزریق می کرد. عطش زیارت دخترکش که فرو کش کرد، کمی گلی را عقب کشید.
چهره ی گلی خندان بود: چطوری شیرین جون؟ گلیت اومده.
گلی دید مادرش چگونه تلاش می کند بغض سرکشش را خفه کند، زبانی تر کرد و گفت: آی آی نداشتیما… چشمات تر نشه کپلم.
لب های مامان جانی تازه گرفت و گوشه هایش را به سمت گوشهایش حرکت داد.
-پدر صلواتی… بذار مثل من چهار شکم بیاری ببینم سه قد من میشی یا نه!
صدای لیلا آنها را به بالا خواند: بابا خونه یه طبقه بالاتره… دم درو با کجا اشتباه گرفتید؟!
مامان چمدان کوچک را بلند کرد و دستش را پشت گلی گذاشت و با هم پله ها را بالا رفتند.
بعد از اینکه از آغوش خواهرش بیرون آمد، روسری اش را برداشت و به سمت اتاق آقا پرواز کرد. پیرمرد رنجور و لاغر با پلک هایی بسته، طاقباز خوابیده بود. میان اتاق ایستاد. روزی این مرد ایستاده با دستانی پشت کمرش، دم در از او استقبال می کرد. روزهایی بود که گلی پا میان زانوهایش، سر بر بازوانش می گذاشت و با آسودگی خیال به خوابی شیرین می رفت و این مرد موهای مواجش را با دستان بزرگ و پدرانه اش، دریایی طوفانی می کرد. روزهایی بود که آقا در آغاز سال تحصیلی، کتابهایش را جمع می کرد و با لبخندی پر از عطوفت آنها را جلد می کرد. روزهایی بود که آقا او را به حمام می برد و با هر کیسه بر تن نحیف و دخترانه اش، ترانه ی عشق پدری اش را سر می داد:
دِلِم پی دِلِتَ جومه نارنجی…
کجا منزلِتَه جومه نارنجی…
راه افتاد. کنار رختخوابش نشست. دست استخوانی اش را در دست گرفت، سرد بود.
بوسید… و زمزمه کرد: حلالم کن.
بوسید… “ببخش که نتونستم آبروتو حفظ کنم.”
بوسید… “گلیو به خاطر این بی آبرویی ببخش.”
بوسید… “دعام کن.”
بوسید… “این آخرین باره پیشتم، حلالم کن نفس.”
دستش را بر پیشانی اش کشید و خود را متبرک کرد و بر چشم نهاد و توتیای آن کرد.
-کی خوابیده؟
مامان میان چهارچوب جواب داد: خیلی وقت نیست.
صدای خر خر تنفس آقا، اخم به پیشانی گلی آورد. دستش را انداخت و پتو را کمی پایین کشید. هن و هن کنان آقا را به طرف خود کشید که صدای اعتراض مامان را بلند کرد: چکار میکنی تو؟! بذار برسی.
-یادت نیست می گفت وقتی رو بالا می خوابم نمی تونم خوب نفس بکشم… می خوام به پهلو بخوابونمش.
مامان دست یاری اش را دراز کرد و با کمک هم آقا را به پهلو کردند و صدای مزاحم قطع شد.
گلی به هیکل استخوانی آقا نگرست: فکر میکنی کی بیدار بشه؟
مامان دست گلی گرفت و کشید: تا ما با هم بریم یه کم حرف بزنیم و یه کم ازت پذیرایی کنم ، آقاتم بیدار میشه.
وارد پذیرایی که شدند، لیلا را دیدند که چمدان را باز کرده بود و داخلش را می گشت. کمی سرش را بالا آورد و هدایایش را با یک دست تکان داد وگفت: مال منه دیگه؟
-آره… فقط به بقیه کاری نداشته باش.
مامان همچنان دست او را می کشید و به طرف آشپزخانه هدایت می کرد. او را نشاند و ظرفی میوه جلویش گذاشت… یک پیش دستی شیرینی… کمی شکلات… پاکت گز… یک استکان چای…
مردمک های چشمان گلی با دولا راست شدن مامان، بالا پایین میشد. مهر مادر بارانی شد و دخترش را خیس عشق کرد. لبخند بر لبان گلی نشست.
مامان وسط آشپزخانه ایستاد و متفکر سرش را خاراند. کمی که گذشت چشمانش برقی زد و صورتش باز شد. در ماشین لباسشویی را باز کرد و با رضایت کاسه ای پر از شیرینی نخودچی پیچیده در نایلونی را بیرون آورد.
-تا به خودم اومدم، محمد همه اشو خورده بود، فقط همین مونده بود که منم قایمش کردم… آخه تو عاشق شیرینی نخودچی… اینم داداشت گرفته خیلی خوش طعمه… اگه تموم می شد روم نمی شد بهش بگم یه پاکتی دیگه بخره.
و ظرف را جلوی او گذاشت. سرش را بالا گرفت و به چشم های گلی خیره شد که عشقی بی کران در حوضچه چشمانش موج می زد و طوفانی در دل مامان به پا کرد. مامان طاقت از کف داد و دوباره دخترش را در آغوش کشید: گلی مظلومِم… شرمنده اتم مامان… هیچ کاری از دستم برات بر نمیاد، جز قایم کردن یه کاسه شیرینی برات.
و پیشانی اش را به بوسه ای مزین کرد.
گلی دست مامان را میان دستانش گرفت: همین که داداشو راضی کردی عیدو بیام پیشتون… مادری رو در حقم تموم کردی شیرین جون.
-باز که سر و کله این پیدا شده اینجا.
گلی نگاهش را به سمت بالا داد. محمد دم آشپزخانه ایستاده بود و خیره به او.
گلی بلند شد و سر محمد را خم کرد و بین دستانش گرفت و بوسید: سلام آقا محمد… سال نوت مبارک.
-مگه داداش نگفت دیگه پاتو تو این خونه نذاری؟
مامان کنار گلی ایستاد: بذار برسه بعد بیا آتیش به جونش بریز.
گلی با لبخندی جواب داد: مامان از داداش اجازه گرفته واسه عید اینجا باشم.
محمد راست ایستاد: داداش ببخشه من نمی بخشم … میدونی که؟
گلی دوباره نشست و یک دانه شیرینی نخودچی در دهانش گذاشت: آره می دونم.
محمد هم دستش را داخل کاسه چینی کرد و مشتی شیرینی برداشت که مامان محکم روی دستش زد: مال گلیه… تو سهمتو خوردی.
محمد راست ایستاد و با اخم گفت: باز گلی اومد و شد تاج سر…
نیش خندی زد: خوشم میاد این تاج سرتونم بد گند زد به همه اتون.
مامان نیم خیز شد که گلی سریع مچ دستش را گرفت: تو درست میگی… مامان شما هم بشین.
کاسه شیرینی را بالا آورد و سمت او گرفت: برای تو… همه اشو بخور.
ابروهای محمد بالا رفت: چیه مهربون شدی؟ دیروز پریروز آدم حسابمون نمی کردی، زرت و زرت نیش می زدی… حالا سهمتو تعارف می زنی.
جوابش نگاه پر مهر گلی بود. این بار گلی نمی خواست، داشته های اندکش را از دست بدهد. شاید این آخرین بار بود برادرش را می دید.
-حالا که مهربون شدی… یه پولی بده میخوام با سمانه برم یه روزه شمال… خرجی…
گلی اجازه نداد حرفش را تموم کند: برو تو کیفم اونقدر که لازم داری بردار… فقط کیف و با جاش نبری؟
محمد در حالیکه از آشپزخانه بیرون می رفت، گفت: فکر نکنی اگه بهم پول دادی من کوتاه میام.
مامان با دلخوری به گلی چشم دوخت: چرا بهش پول میدی؟ به اندازه ی کافی از من و رضا می گیره.
گلی دانه ای دیگر برداشت: می دونم کارم اشتباهه… ولی گاهی اوقات آدم به جایی می رسه که آدمهایی که دیروز براش زحمت بودن امروز می شن رحمت… الآن به جایی رسیدم که داشتن یه لحظه ی این پسر هم برام غنیمته… شیرین جون دیگه کسی برام نمونده… نمی دونم این بار که برگردم تهران کی دوباره می تونم بیام اینجا.
چانه ی چروکیده ی مامان به سینه اش چسبید. بازی زمانه، این روزها، نازنینش را زمین گیر کرده بود. کرکس نحس تنهایی، شبانه روز بالای سرش در حال پرواز بود و منتظر بود تا دلبندش کم بیاورد و زمین بخورد و گلی نیمه جان را با ولع تا خود مرگ ببرد. و چقدر حس شرم داشت در عدم همراهی دخترش در وادی بی کسی. درد داشت مامان، درد.
کمی بعد بلند شد و پرسید: آش دوست داری برای عصرونه درست کنم؟ هوس چیزی نکردی؟
لیلا وارد شد و گفت: من دلم آش رشته می خواد.
گزی برداشت و خودش را مشغول کرد: یه کم از شوهرت بگو … چه ریختیه؟ آدم حسابی هست؟ اگه عکسشو داری نشون بده منم مستفیض بشم.
و گلی خیره به خواهری شد که دنیایش به وسعت میدان بینایی اش بود و بس.
***
دوباره کف دستش را با روغن زیتون چرب کرد و هر دو دستش را پشت آقا گذاشت و دورانی ماساژ داد. دست های آقا کنارش افتاده بود. پیرمرد دیگر جانی نداشت.
-به به … چه پوستی ام داره… خوشت میاد دارم ماساژت میدم؟ از این افتخارها نصیب هر کسی نمیشه آقاجون…
زانوهایش را پشت آقا گذاشته بود تا به خاطر بی جانی به عقب برنگردد. سنگینی او به کمرش فشار می آورد ولی نمی خواست شاید آخرین تماسهای پوستی اش را از دست بدهد.
-چه معنی میده یه مرد اینقدر بدنش کم مو باشه… یه تار مو نداری… ماشاالله… چه هلویی بودی تو جوونی… شیرین جون چه کیفی کرده…
و خودش ریز خندید.
-بعد از اینکه خوب پشتتو مالیدم… میرم سراغ دستات تا حسابی حال بیاد… نظرت چیه؟ هوم؟ دختر خوبی هستم برات؟ هنوزم دوستم داری؟
پوست آویزان بازوهایش را بین دو دست کوچکش گرفت و نرم نوازش کرد.
-هنوزم میگی مایه افتخارتم؟ یه اتفاقایی افتاده که برای اولین بار خوشحالم که هوش و حواست سرجاش نیست…
بین دو کتفش را ماساژداد.
-اگه مثل قبل بودی، کمر تو هم مثل داداش تا می شد… اونوقت من بیچاره تر می شدم اگه تو نگاهت می شکستم.
بوسه ای به شانه ی راستش زد.
-یه حموم درست و حسابی باید ببرمت…
زنگ در به صدا درآمد و قلب گلی به دیوار سینه اش چنگ زد. دستش روی کمر آقا خشک شد و چشمانش به در.
مامان در را باز کرد و قامت داداش در میان خانه نمایان شد. دست حدیث در دستانش بود. بعد از آنها فرزانه وارد شد. سر داداش چرخید و نگاهش در نگاه گلی افتاد. قلب گلی چنان در قفس تنگ سینه اش می کوبید که پنداشت هر آن سینه اش شکافته خواهد شد . نگاه ها به هم، طولانی و عمیق و دلتنگ.
داداش وقتی پاهای گلی را پشت آقا دید و فهمید خواهر باردارش چه وزنی را تحمل می کند، ابرو در هم کشید و رو کرد به مامان و گفت: آدم دیگه تو این خونه نیست که پشت آقارو بماله؟
به لیلا نگریست: تو اینجا چکاره ای؟ مترسک سر جالیز؟ جز تو و مامان کس دیگه ای حق نداره به آقا رسیدگی کنه… با همه ام… فهمیدید یا نه؟
لیلا لب ورچید: خوب خودش خواست… نمیذاره کسی به آقا دست بزنه.
داداش توپید: خودش غلط کرده… تو هم که بدت نیومده.
دست فرزانه روی بازوی داداش نشست.
زندگی گلی سگی هار شده بود و بی وقفه او را گاز می گرفت و پاچه اش را رها نمی کرد. لعنتی به او فرستاد. تند تند دستش را ستون آقا کرد و او را در رختخواب خواباند. دستش را با دستمالی پاک کرد. داداش با چهره ای درهم وارد اتاق شد. گلی سرپا ایستاد، با انگشتانی پیچیده در هم و پاهایی جفت شده. داداش بی نگاه از کنارش رد شد. سر گلی با او چرخید تا وقتی کنار رختخواب آقا نشست. گلی داداش را نفس کشید، عمیق.
دو دلتنگ… دو همخون… دو بی تاب برای آغوشی گرم… دو طالب برای بوسه ای بر پیشانی… دو نگاه مشتاق ولی یکی صید و دیگری صیاد… چه بازی داشت زمانه.
آرام زمزمه کرد: سلام.
جوابش دست داداش روی زانوی خم شده اش بود.
-سال نو مبارک داداشی.
جوابش جویدن سبیلش بود.
-دلم براتون یه ذره شده بود.
جوابش نوازش برف های سپید و ناب، روی سر آقا بود.
نگاه گلی زائری شد و داداش را بارها و بارها طواف کرد… نگاه داداش آهویی گریز پا، سرگردان میان در و دیوار اتاق آقا.
آه از سینه اش بیرون خزید. بیرون رفت و برادرزاده اش را در آغوش کشید و دستی که در دستان داداش بود، دلی سیر بوسه زد.
داداش اندام لاغر خواهرش را از پشت حریصانه وجب کرد. گره اخم میان ابروهایش پدیدار شد. خواهرش چهار ماهه باردار بود و هیچ تغییر فیزیکی در او ایجاد نشده بود. لب گزید و از خود پرسید نکند غذای مقوی نمی خورد و جانی نمی گیرد.
-مامان محمد کجاست؟
مامان حدیث را از آغوش گلی بیرون کشید. می ترسید وزن سنگین نوه اش کمر دخترکش را بیازارد. جلوی در آمد و گفت: رفته بیرون… کاریش داری رضا جان؟
نگاه داداش به سمت آقا حرکت کرد: زنگ بزن بهش بگو بیاد، بهش پول بدم جیگر و قلوه بخره… یه کم آقا جون بگیره.
و گلی برادرش را عین کف دستش می شناخت و لبش از پشت بودن زیر پوستی داداش به لبخندی باز شد.
وقتی با زن بردارش احوالپرسی کرد و مشاهده کرد رنگ نگاهش تغییری نکرده است، از این همه حمیت و غیرت برادرش برای حفظ وجهه ی خواهرش تا آخرین لحظات، قلبش خوشی پمپاژ کرد و تمام وجودش لبخند شد.
***
-آقا.. منو نگاه کن… من دخترتم… محرمتم… حالا دستتو بردار فدات شم.
نگاه آقا ملتمس بود و دستش گیر شلوارش.
-اگه نذاری شلوارتو دراریم که نمی تونیم بشوریمت… ببین (با دست به خودش اشاره کرد)… این خانم پرستارِ … دکترِ.. بذار به کارم برسم.
گلی به راحتی می توانست دست بی جانش را کناری بزند و لباسش را درآورد. ولی نگاه معذب آقا این اختیار را از او می گرفت. نمی خواست عزت نفسی که تنها بازمانده از دوران مردانگی اش بود را بر باد دهد و شاهد ترک برداشتن آن در چشمان بی فروغش باشد.
-بشورمت؟ یادته می گفتی دکترا محرمند… منم پرستارتم آقا جان پس نگران نباش.
آقا نگاهش را جدا نمی کرد. گلی خم شد و بوسه ای بر آن دو گوی رو به افول زد و لباسش را درآورد و با کمک مامان شستشویش دادند. وقتی کارشان تمام شد، گلی از پاهای آقا گرفت که مامان گفت: تو دست نزن… میرم لیلا رو صدا می کنم… بلایی سر اون بچه بیاد ، اون مرد ول کن ما نیست دیگه.
گلی همچنان دولا و دست به پاهای آقا گفت: خوبه میشناسیش… آقا لخت باشه طرفش نمی یاد… بگیر ببریمش سرما می خوره… بعد هم نترس این بچه همچین چسبیده که هیچی تکونش نمیده.
و مامان قربان صدقه ای میخواست که خرج نوه اش کند ولی از ترس گلی لب گزید و به تکان دادن سرش قناعت کرد.
نگاه آقا بین آن دو می چرخید.
مامان از شانه هایش و گلی از پاهایش گرفتند و او را به سمت رختخوابش بردند.
کمر که راست کرد، لیلا با گوشی در دستش وارد اتاق شد. تا چشمش به آقا افتاد، دستش را روی چشمهایش گذاشت: اَه… چرا نمی گید آقا لخته.
مامان با اخم جواب داد: به جای کمک کردنته ورپریده… باید گلی با این وضعش کمک کنه؟
لیلا همانطور که چشمانش را بسته بود، گوشی را سمت گلی گرفت: بیا گوشیت چند بار زنگ خورد… چه اسم عجیبی… قیامت دیگه کیه؟
از شنیدن این اسم لبخندی همنشین لبهایش شد. نفسی عمیق کشید تا ریتمش کمی منظم شود.
-الو.
-سلام.
ادب این مرد را می پسندید.
-سلام از منه آقای رستاخیز… خوب هستید؟
-خدا رو شکر… تو خوبی؟
-ممنونم… عالیه خانم و راحله چطورن؟
-همه خوبند… نفس نفس میزنی.
گلی نگاهی به آقا انداخت.
-آقاجونمو یه کم جابجا کردم… به خاطر اونه.
-خدا شفا بده… زنگ زدم بگم که یه مورد پیدا کردم ولی یه سری شرایط خاص داره که نمی دونم می پسندی یا نه؟
-می شنوم.
-خوب اول اینکه تو اون محله نتونستم چیز خوبی گیر بیارم… محله ی دیگه اس.
گلی روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد: این که مشکلی نیست.
-خوبه… مسئله بعد اینه که خونه قدیمی سازه… یه خونه ی سه طبقه… که صاحبخونه تو یکی از طبقات زندگی میکنه… با این چی؟ مشکلی نداری؟
صاحبخانه و مشکل گلی… صاحبخانه و شاید پنهان کاری دیگر…
-چی شد؟
مامان لباس آقا را پوشید و نگاهی به گلی انداخت. گرد بیچارگی را روی صورت دخترش می دید.
-صاحبخونه؟ خوب یه کم سخته تو یه ساختمون با صاحبخونه بودن.
-در موردش پرس و جو کردم… یه پیرزنه با دخترش که نامزد داره… همه ی افراد کوچه میشناختنش… میگن زن خوبیه و کاری به کسی نداره… میگن معتمده… بازم اگه تو نخوای مشکلی نی… بیشتر می گردم.
زانوهایش را بغل کرد: شما همیشه حرف اولو آخر می زنید… چند؟
– من نمیدونم ما هنوز خونه رو اوکی نکردیم واس چی تو میری سراغ قیمت.
گلی پوفی کشید: چرا ناراحت می شید… شما فرضو بر این بذارید که من تا اینجا مشکلی ندارم.
-فرض به درد کار ما نمیخوره… مشکلی با صاحبخونه نداری؟
-اگه مطمئن باشه و فضول نباشه… نه.
-حالا این شد حرف حساب… چون خونه قدیمی ساخته متراژها یه کم بالاس… خونه دور و بر هشتاد متره ولی یه خوابه اس… میگه یازده ششصد… ولی بریم چونه بزنیم می تونیم پایین تر رِدیفش کنیم… چطوره؟
گلی زیر نرمه گوشش را خاراند و گوشه ی چشمش را کمی جمع کرد: این پول یه کم زیاده… اگه پایین نیومد چی؟
-اون با من… دوستتم هس دیگه؟
و گلی نمی دانست چرا وقتی که گفته بود دو نفریم، این مرد از حرف او دوست را برداشت کرد بود.
روزی او به چه چیزهایی که متهم نخواهد شد… و آیا آن روز پشیمانی فایده ای خواهد داشت؟ توضیحاتی که باید امروز می گفت و او برای فردا و فرداهای دیگر می گذاشت، دردی را درمان خواهد کرد یا نوش دارویی خواهد بود بعد از مرگ سهراب… آه صداقت… آه… وای مکافات… وای.
نفسی گرفت: ما دو نفریم… از اول هم گفته بودم آقای رستاخیز.
– و پولتون همین قدره؟
– بله.
– باشه… میریم چونه می زنیم کمش می کنیم… کی برمی گردی؟
-پس فردا عصر دیگه… فردا شبش هم شیفتم.
-شما پونزدهم میای.
گلی با تعجب گفت: چرا پونزدهم؟!
-تو که نمیخوای شب تو اون خونه تنها بمونی… راحله نیست با مامان رفتن مشهد تا روحیه راحله بهتر شه… تو هم پونزدهم صبح میای و میریم خونه رو می بینیم و شب میری بیمارستان.
چه حس خوبی داشت کسی تکلیفش را تعیین می کرد و او ورای آن، نگرانی و مردانگی را لمس می کرد… چه نوازشگر بود این دلواپسی های مردانه که نرم در روح و تنش می لغزید و رنجش های او را پارو می کرد.
-باشه من پونزدهم میام تا با هم بریم خونه رو ببینیم… فقط چونه زدن با شما… من روی کمکتون حساب باز می کنم.
مرد باشد و جنس ظریفی برای کاری هرچند کوچک به او تکیه کند و دلش از پشت بودن گرم نشود… و حس شیرین شریک شدن در مشکلات دخترک در لایه لایه روحش پاشیده نشود…
-هستم در خدمتت… کاری باشه؟
گلی با لبخند گفت: کارو که انجام دادید آقای رستاخیز… من فقط می تونم بگم خیلی خیلی ممنونم.
-میبینمت پونزدهم… خدافظ.
-خدانگهدارتون.
گوشی را کناری گذاشت و به کمک مامان شتافت. کارهای آقا که تمام شد، تیشرتی برداشت و به پذیرایی رفت. لباس خیسش را درآورد و یقه تیشرت را در سر کرد که نگاهش به آینه افتاد. پایی که برای پیشروی برداشته بود را به جای خود برگرداند. دستش همچنان به یقه ی تیشرت بود و نگاهش خیره به شکمش. برآمدگی بسیار کوچک درست بالای کمر شلوارش به او دهن کجی می کرد. پلک نمی زد.
این برآمدگی در باورش نمی گنجید. این امکان نداشت. این روزها عالم و آدم دست به دست هم داده بودند و تیشه ای به دست گرفته بودند و محکم به تن نحیف او ضربه وارد می کردند و حالا تیشه به دست جنین حاضر در رحمش افتاده بود.
دستانش افتادند… نگاه از آینه نمی گرفت. آب دهنش را قورت داد. دستانش، لرزان، به سمت آن تپه ی بسیار کوچک رفتند. نگاهش به آینه بود و دستانش روی حجم برآمده ای که ابراز وجود می کرد.
حرص خونش را به جوش آورد. قدمی عقب گذاشت. ترس تارهایش را رها کرد و او را دربرگرفت.
قدمی دیگر عقب گذاشت که در آغوش مامان جای گرفت. مامان دستهایش را از پشت روی سینه ی دخترش حلقه زد و او را محکم به خود چسباند. دستان او را در دست گرفت و دوباره روی برآمدگی شکمش گذاشت. دستش را روی آن کشید… بالا… پایین.
-این بچه اته.
دست دیگرش و نوازشی دیگر: لمسش کن… اولادته.
نوازش دست دو مادر بر جایگاه امن جنینی تشنه ی محبت: فرارم کنی بازم این بچه اته… بچه ی تو.
سر گلی به سرعت به سمت مامان چرخید. نگاه دو مادر آمیخته در هم.
مامان آهسته گفت: بچه اته… ازش فرار نکن… قبول کن که بچه اته.
چشمهای گلی درشت شد. دست مامان را به شدت پس زد و از آغوشش بیرون آمد.
-چی میگی مامان؟ چی میگی شیرین؟
فریاد کشید: چی میگی آخه؟
مامان به سمت او رفت که گلی دستش را بالا آورد: نیا… درد به جونم نریز… این بچه ی من نیست… بچه ی اونه… اون.
صدای مامان آرام و نوازشگر بود: ولی مال تو هم هست… گلی عزیزِم.
لیلا کناری ایستاده بود و با چانه ای لرزان و گلویی پر بغض شاهد مناظره آن دو بود.
صدای فریاد گلی برای بار دوم در خانه پیچید: نیست… نمی خوامش… زندگیمو به گند کشیده… همه چیزمو گرفت… چرا بخوامش چرا؟
-لمسش کن… بذار تو بی کسیت مونست باشه… غمخوارت… قبولش کن.
گلی دستانش را دور شکمش پیچید تا آن برآمدگی نفرت انگیز را پنهان کند… تا آن حجم کوچک خاری در چشم و قلبش نباشد تا یادش نیاید چه بلای مهیبی به سرش آمده است.
همانجا روی زمین نشست و بنای گریه گذاشت و دل اهالی خانه را به درد آورد. کاش خداوند او را از راز این تقدیر آگاه می کرد و کمی درد جانکاهش را تقلیل می داد…
و خدا در آن بالا نظاره گر بود.
-دردمو نمی فهمی شیرین… نمی فهمی… این بچه بلاست… این بچه مصیبته که روی زندگیمون هوار شده… شدم یه آدم کثافت که هر جا میرم دروغ می گم… مخفی کاری می کنم… می ترسم از اون روزی که دستم رو شه و مردم رخت کثیف بودن و بی آبرویی تنم کنند… شیرن جون بچه ات داره از دست بچه اش دق می کنه… غلط کردم نگهش داشتم… غلط کردم به حرف داداش گوش نکردم… نه راه پس دارم نه راه پیش… مامان دارم می میرم…دارم می میرم.
هق هق پر دردش رعشه ای بر آرامش نسبی آن خانه انداخت. مامان، طفلک معصومش را در فضای گرم بین بازوان و سینه اش جای داد و بوسه بر اشکش زد: حالا که انتخاب کردی دیگه پسش نزن… هر چی بیشتر نخوایش بیشتر زجر می کشی… قبولش کن و باهاش حرف بزن… از خودش به خودش بگو… اون منتظر نوازش توئه گلی… حست میکنه رولَه نازِِِِم.
گلی هق زد: نمیخوامش… فقط به دنیا بیاد و منو راحت کنه… میدمش به اون و میرم پی زندگی خودم.
و مامان دلش خواست بگوید:” روزی پاره ی تنت میشه و اون روز به خاطر ترس از جداییش ضجه می زنی… الآن به خاطر داشتنش میگی نه و روزی به خاطر نداشتنش میگی نه…”
این مادر حرف داشت برای گفتن ولی دخترش گوشش را با دستانش گرفته بود و راه را بر روی حرف حق بسته بود.
***
بازوان مامان دور شانه های گلی پیچیده شده بود، سفت و محکم. دلش نمی خواست دخترکش برود. هق هق گلی، تیزی چاقویی بود روی قلبش. لیلا هم آمد و دستهایش را روی دستان آنها گذاشت و بنای گریه گذاشت. آغوش مامان آخر دنیا بود برای گلی. چطور از جایی که تمام دنیایش بود دل بکند؟!
مامان فهمید اگر کاری نکند طفلکش از گریه و غصه دق خواهد کرد. دستانش را باز کرد و شانه های گلی را عقب کشید. ولی گلی تکانی نخورد. زور بیشتری در دستانش ریخت و به سختی او را از خودش جدا کرد.
نگاه خیس گلی بالا آمد و آرام زمزمه کرد: مامان!
مامان او را داخل خیابان فرستاد: برو.
لیلا نالید: مامان اذیتش نکن.
مامان با اخم رو به گلی گفت: برو.
لب های گلی لرزید. قوتی در پاهایش نبود تا قدمی بردارد. ایستاده بود بی حرکت، با چشمانی بارانی، مات مامان.
صدای مامان بالاتر رفت: برو… گلی برو… سختش نکن.
دستان لیلا روی دست مشت شده ی مامان نشست.
گلی دلِ دل کندن نداشت.
مامان داد کشید: برو.
گلی قدمی عقب گذاشت و دسته ی چمدانش را کشید.
-شیرین جون دعام کن.
مامان با بغض گفت: خدا نگهدارت باشه عزیزِم.
گلی قدمی عقب تر گذاشت: دعام کن مامانی.
حجم بغض مامان بیشتر شد: عاقبت به خیر بشی نفس من.
قدمی عقب تر با هق هق بیشتر: بازم شیرینم.
بغض، اشکی شد و چکید: هر چی از خدا می خوای بهت بده.
قدمی عقب تر: بازم.
قطره قطره اشک مامان میان لایه های چروک صورتش گم شد: خدا نصیبت یه مرد کنه، مردی که کوهت باشه گلی… دعای خیر منو آقات پشتته عزیزِم… برو خیر پیش.
اشک پشت اشک… آه پشت آه.
وداع با آقای بی هوش و حواس خوابیده در رختخواب، وداع با مامان تکیده از غم دخترکش عین مرگ بود… عین مرگ.
و کمی آنطرف تر مردی در ماشینش نشسته بود، شاهد وداع خواهرش با خانواده. دستش روی فرمان مشت بود و چشمانش لحظه ای را در تماشای خواهرش از دست نمی داد. می دانست شاید آخرین دیدار خواهرش باشد.
چشمانش سوخت. کف دستش را روی آنها کشید و نم اشک را روی آن دید. قلبش بی تاب آغوش کشیدن گلی بود، بی قراری میکرد و دیگر گوشش به هیچ حرفی بدهکار نبود.
حق خواهرش این همه تنهایی نبود ولی چاره ای نداشت، تنها راه مصون نگه داشتن خواهرش از زخم زبان ها، دور نگه داشتنش از خانواده بود. این بهترین راه برای کمتر آسیب دیدن او بود.
نگاهش به سمت خیابان کشیده شد و گلی را افتاده روی زمین دید. بی درنگ دستش به سمت دستگیره ی در رفت و آن را باز کرد و یک پایش را بیرون گذاشت. با بلند شدن گلی نفس راحتی کشید و دوباره داخل نشست. ماشین را روشن کرد. می دانست اگر کمی دیگر آنجا بماند، عنان از کف می دهد و به سمت گلی می دود.
نگاه آخر را به او انداخت و زیر لب زمزمه کرد: خدا پاداش این همه از خودگذشتگی رو بهت بده… دعای خیر من بدرقه ی راهت، عزیز داداش…
دستی را خواباند و به راه افتاد.
***
همین که به میدان نزدیک خانه رسیدند، گلی رو کرد به وحید و گفت: همین جا نگه دارید لطفاً.
وحید با ابروی بالا رفته، نیم نگاهی به او انداخت: ولی هنوز مونده برسیم… جایی کاری داری؟
گلی به روبرو چشم دوخت: نه … فقط شما یه بار قبل از تعطیلات اومدید تو اون خونه یه عالمه حرف ازش درومد… دیگه دلم نمی خواد دم رفتن اتفاقی بیفته.
ابروهای وحید در هم گره خورد و در حالیکه ماشین را به سمت کنار خیابان هدایت می کرد گفت: جواب اون مرتیکه با من… ولی اگه تو خوش نداری مسئله ای نی.
گلی کمی به طرف او چرخید و با لبخندی گفت: آقای رستاخیز من نگران خودم نیستم… من که دارم فردا شب از اونجا میرم ولی این شمایید که خونه اتون اونجاست و حالا حالاها با افراد اون ساختمون سروکار دارید… خدایی نکرده نمی خوام به خاطر من از این جماعت کوتاه فکرحرف بشنوید.
نگاه وحید به خیابان بود: تو که بری میذارمش برای فروش با قیمت پایین تر از منطقه… با اتفاقایی که افتاد دل نیگه داشتنشو ندارم… نمی خوام دیگه این اتفاق واس مستاجر من بیوفته و لعن و نفرینش پی ام باشه.
گلی با تعجب گفت: لعن و نفرین؟! منظورتون که من نیستم؟! اینقدر تو این مدت شما با کاراتون و پیگیریاتون منو شرمنده کردید که همیشه ذکر خیرتونه، نه خدایی نکرده لعن و نفرین.
وحید به او نگاه کرد، کمی کشدار.
لبش به لبخندی باز شد: اگه بخوام واس هر مستاجرم دنبال خونه بیفتم از کار و کاسبی میفتم که… پس همون بهتر بذارمش واس فروش… تازه راحله رو بگو مجبورم هر شب بفرستمش پیش مستاجر تا از تنهایی نترسه.
گلی گردن کشید و توپید: آقای رستاخیز!
وحید خندید: بپرپایین خانم کوچولو.
و در را باز کرد و پیاده شد. گلی دندانهایش را محکم فشار داد. این مرد بلد بود چطور با شیطنت های نرمش او را حرص بدهد. او هم پیاده شد.
وحید چمدان را از صندوق عقب بیرون کشید و به طرف گلی گرفت: کی وسایلتو جمع می کنی؟
گلی دسته ی چمدانش را در دست گرفت: امشب که سرکارم ولی فردا جمع می کنم… فکر کنم تا عصر تموم شه… زیاد وسیله ندارم.
-پس تا فردا عصر تمومه؟ من می تونم ماشین بگیرم واس فردا شب؟
تعجب ابروهای گلی را به سمت بالا هل داد: شما چرا؟! من خودم بقیه کارارو می کنم… زحمت نکشید… تو این کارا دیگه اوستا شدم… همیشه تنهایی اسباب کشی کردم… تا اینجا هم خیلی تو دردسر انداختمتون.
وحید دستش را به ماشین تکیه داد و با چشمانی ریز شده گفت: اون وقت این یعنی چی؟ خوش نداری مارو دور و برت ببینی؟
– آقای رستاخیز! شما چطور از حرف من این برداشتو کردید؟ با اندازه کافی به شما و خانواده اتون زحمت دادم… خودم از پس بقیه کارا برمیام.
وحید نگاهش را از آن دو گوی قهوه ای گرفت و به درختان استوار خیابان داد: هستم در خدمتت… مامان و راحله فردا صبح میان… میگم عصری بیان کمکت… مشکلی که نی؟
و دوباره شب چشمانش را به قهوه چشمان گلی داد.
وحید تشکر شناور در نگاه گلی را خواند.
-نه مشکلی نیست… فقط من نمی دونم این همه لطفتون رو چه طور جبران کنم.
وحید دستانش را روی سینه چلیپا کرد و مستقیم در چشمان گلی خیره شد: طولانی، بدون پلک.
نگاه خیره ی وحید از چشمان گلی عبور کرد و به سمت قلبش راه گرفت و در آن وادی پر تلاطم، دانه ای کوچک کاشت.
آنجا گاه گره نگاه و دل بود… گاه هم آغوشی پنهان دو حس جاری… گاه لِی لِی احساس به روی قلبی.
-یه بار گفتم بازم میگم، هیچ منتی نی… هر چی هس وظیفه اس… پس جبرانی هم لازم نی.
و با سر به خیابان اشاره کرد: حالا هم برو… دست به وسایل سنگین هم نزن… بذار واس منو محسن.
گلی با لبخند قدمی عقب گذاشت: شما بگید وظیفه من میگم لطف… ممنونم … خیلی زیاد جناب… تا فردا شب.
و برگشت و به سمت پیاده رو رفت و ندید لبخندی عمیق را که بر لبان وحید کاشته بود.
هنوز چند قدم دورتر نرفته بود که وحید صدایش زد: گلی.
گلی آرام آرام به سمت او برگشت. این مرد دانه ای کوچک کاشته بود و حالا قطره ای مهر پای آن ریخت.
-می تونم بمونم تا بری کاراتو بکنی و من برسونمت تا مترو.
گلی سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد: نه برید شما… من کارم زیاد طول میکشه… از صبح معطل من شدید… خدا به همراهتون.
***
در را باز کرد و وارد ساختمان شد. نفس نفس زنان به طبقه ی پنجم رسید. کلید را که وارد کرد و چرخاند، متوجه شد قفل در باز شده است. ترسید و قلبش ریخت. بی اختیار قدمی عقب گذاشت. دسته ی چمدان را رها کرد. دستش از روی کلید افتاد. چند ثانیه مکث کرد. خیره به در بود. بعد با اضطراب در را کمی هل داد. در عقب رفت و داخل خانه نمایان شد. نگاه پر از ترس و استرس گلی میان خانه چرخید و روی مردی ثابت ماند که به جلو خم شده بود و آرنج هایش را روی زانو گذاشته بود و به او می نگریست.
گلی چشم بر هم نهاد و نفس راحتی کشید.
وارد خانه شد و وسط پذیرایی ایستاد. مرد حرکت او را دنبال می کرد.
-قرار بود دیروز بیای… نباید بگی تصمیمتو عوض کردی؟
کتش را روی دست مبل گذاشته بود و با پیراهن سفید و تنگش، سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود. موهایش را خیلی کوتاه کرده بود با اینکار به جذابیت چهره اش افزوده بود ولی دل گلی گیرش نبود. هیچ حسی او را قلقلک نمی داد و نفسش تند نمی شد و قلبش دیوانه وار نمی کوبید.
-با توام… نباید خبری بدی؟
گلی چمدان به دست راهی اتاق خواب شد: تو هم نباید وقتی می خوای بیای تو این خونه قبلش یه خبری بدی؟ آدم هر جا میره قبلش یه تلفنی میکنه.
چمدان را گوشه ی اتاق خواب گذاشت و روسری را از سرش درآورد.
صدای بزرگمهر را شنید: اینجا هر جا نیست… منم واسه اومدن به اینجا نیازی به کسب اجازه ندارم… اینو تو اون سرت فرو کن.
گلی نفس گرفت و با خود گفت: آروم باش… آروم باش..
از اتاق خواب خارج شد و به دیوار تکیه داد: بعد از این همه مدت اومدی و داری منم منم می کنی؟
اخم های بزرگمهر در هم رفت: وقتی داخل آدم حسابمون نمیکنی جوابت میشه اخم و تخم… تو فقط خودت تنها نیستی… چشم یه جماعت دنبال توئه واسه بچه ای که تو شکمته… می فهمی من نگرانم؟ می فهمی دلم میخواد شاهد روز به روز بزرگ شدن بچه ام باشم و نمی تونم؟ این وسط تو با سرتق بازیات همه چیزو بدتر نکن.
گلی به آشپزخانه رفت: از کدوم سرتق بازی حرف می زنی؟ به جای اینکه دیروز بیام امروز اومدم… همین.
صدای بزرگمهر را از فاصله ای نزدیک شنید. سر را به طرف او چرخاند، پشت کانتر ایستاده بود: من باید در جریان همه چیز باشم… همه چیز… می فهمی؟
گلی پوزخندی زد: همه چیز! باش تا در جریان قرار بگیری.
خون به صورت بزرگمهر دوید، قدمی داخل اشپزخانه گذاشت: چه باشم چه نباشم، تو باید منو در جریان کارات بذاری.
گلی براق شد: چند روز به تعطیلات مونده رفتی و الآن اومدی… یه بارم بیشتر زنگ نزدی… وقتی نیستی انتظار بیجا نداشته باش.
دست بزرگمهر روی مچ گلی نشست. خشم در صدایش موج میزد: تو از من چه انتظاری داری؟ ها؟!
گلی نگاه خیره اش را نگرفت: چه انتظاری؟ تو این مدت کم، فهمیدم از تو نباید انتظار چیزی رو داشت؟ هیچ انتظاری… میفهمی هیچ انتظاری.
-اینو باید اون موقع می گفتی که یه گله آدم دوره امون کرده بودند… اون موقع باید می گفتی که هیچ انتظاری از من نداری که منم خودمو تو همچین دردسری نندازم.
دوباره یادآوری آن شب پر از نکبت، شعله ای شد بر هیزم خشم گلی.
هوار کشید: تو دوباره شروع کردی؟ لعنتی مگه نگفتم یادم نیار… مگه نگفتم دردمو به رخم نکش… چی از جونم میخوای؟
بزرگمهر دستش را رها کرد و با صدای بلندی گفت: صداتو واسه من بالا نبر… اینو یادت باشه تا عمر داری مدیون منی…
روی سینه اش کوبید: مدیون من… که اگه بی خیالت می شدم… لاشه اتو باید تو بیابونا پیدا می کردند وقتی کلی زجر کشیده بودی، اون بی ناموسا داغونت کرده بودند.
ریتم نفس گلی تند شده بود. خشم و عجز در تمام تنش لولیده بود. دستانش را باز کرد و غرید: درست نگاه کن… من دینمو به تو پس دادم…
به شکمش اشاره کرد: با نگه داشتن بچه ات.
به خانه اشاره کرد: با گذشتن از خانواده ام به خاطرتویی که اون شب لعنتی ازم حمایت کردی ولی نابودمم کردی… دیگه چی میخوای با نابود کردن زندگیم دینمو بهت پس دادم… پس سر من اینقدر منت نذار.
بزرگمهر لبانش را بر هم فشرد: نمیذاری مثل آدم این چند ماه تموم شه… نمیذاری همه چی به خوشی تموم شه و هر کی بره پی زندگیش.
گلی دو دستش را روی صورتش گذاشت و سعی کرد کمی آرام باشد. نفس کشید، عمیق ، پشت هم.
بزرگمهر دستانش را برداشت و به چشمانش خیره شد: گلی… من نمیخوام ناراحتت کنم… قبلا هم بهت گفتم صلح بهتر از جنگ… برای بچه این همه بحث خوب نیست.
صدای گلی آرام بود: بزرگمهر… زنتو میخوای قبول… منو به همسری قبول نداری قبول… قرار بعد چند ماه هر کی بره دنبال زندگی خودش قبول… اون شب از دست یه گله نامرد نجاتم دادی اینم قبول… ولی زخمی بزرگمهر… پشت نیستی… حس نمیشی تو این زندگی… منم مجبورم کارامو خودم کنم… پس جای گله نیست.
بزرگمهر هم دستی به صورتش کشید: گله نکن که بیشتر از این در توانم نیست… دارم برای ماموریت کاری فردا میرم تبریز… سه روزی نیستم.
گلی دست به کمر شد: دیدی نیستی… نیومده داری میری… اون وقت میای و هوار می کشی چرا اینجوری چرا اونجوری…
بزرگمهر روی صورت گلی خم شد و گفت: نمی فهمی نه؟ میگم ماموریت کاریه… همیشه میرم… ازت هم انتظار دارم بی خبرم نذاری از هیچ چیز.
گلی خیره در چشمانش گفت: پس انتظارات من چی میشه؟ تو کی قرارِ انتظارات منو برآورده کنی؟
بزرگمهر از آشپزخانه خارج شد و کتش را از روی مبل برداشت. دست در جیب بغلش کرد و پاکتی روی کانتر گذاشت: چیزی کم و کسر بود بهم بگو.
به سمت در راه افتاد که صدای آمیخته با حرص گلی را شنید: تو این خونه کسی به صدقه احتیاجی نداره… پولتو بردار و برو.
بزرگمهر با عصبانیت برگشت و غرید: دِ لعنتی دردت چیه؟ کم می کشم تو هم شدی قوز بالا قوز؟
گلی با انگشت خودش را نشان داد و گفت: من قوز بالا قوزم؟ تو که هر چی گفتی تا حالا من احمق گفتم چشم… از چی حرف می زنی؟ تو چی می کشی بزرگمهر؟ چی میکشی؟ عید با زنت میری ددر… سیزده با عشقت میری طالقون… حالا هم که داری میری تبریز… به من بگو تو چی می کشی که من نمی بینم؟
-درد من اون بچه ی توی شکم توئه… توضیحیه که باید به مردم بدم… برم چی بگم؟ بگم چند تا بی شرف مث سگ دوره ام کردنو تحقیرم کردند… برم بگم که تا حالا چشم ناپاک به کسی نداشتم ولی به زور ناموس کسی رو واسه نجاتش بی عفت کردم… بگم حالا ازش بچه دارم… بگم زن صیغه ایم شده…
روی سینه اش کوبید: من … بزرگمهر مصطفوی… زن صیغه ای دارم!
سری تکان داد: چه توضیحی بدم… چه توضیحی بدم که میدونم میشم حرف هر شب خونه ها… حرف هر دوره همی خاله زنکها… پس اینقدر با من بازی نکن و با همینی که هست بساز… انتظار انتظارم نکن… که بیشتر از حدم دارم خرج می کنم.
به سمت در رفت و بی خداحافظی خانه را ترک کرد. گلی میخواست به او بگوید که قرار است خانه را عوض کند ولی با حرف آخرش، از تصمیمش منصرف شد… انتظار بی انتظار.
دیگر نفسی برایش نمانده بود. چهل تخت بخش، بیمار داشت و او تازه به اواسط بخش رسیده بود و نیمی دیگر باقی مانده بود. دوباره شیفت های چهارنفره اشان شروع شده بود، ولی متفاوت از هر شیفتی دیگر با جوی سنگین و سکوتی دلگیر بین آنها حکمفرما. کسی حرفی نمی زد و اگر گلی سوالی می پرسید، منیژه و ایوب به جوابی کوتاه قناعت می کردند.
ترالی دارو را اتاق به اتاق می برد و داروهای عصر را می داد. از ظهر که شیفتش شروع شده بود، منیژه نیم نگاهی هم به او نینداخته بود. کفری بود و خسته. احساس می کرد کمرش قرار است از نیمه دو تکه شود. هر قدمی که برمی داشت با دست مانتویش را کمی جلوتر می کشید. احساس می کرد تمام افراد حاضر در بخش، خیابان، کوچه، همه و همه به شکم او زل زده اند و راز او را می دانند.
از اتاق ده که بیرون آمد، مدیر داخلی بیمارستان را دید که ابتدای بخش نزدیک در ورودی ایستاده بود.
گلی در دل گفت: مردک دوباره اینجا پیداش شده… هیچی بارش نیست فقط عشق گیر دادن داره.
آقای مدیر او را صدا زد: خانم پرستار… بیا سرم تخت پنج تموم شده جداش کن.
گلی دوباره اندیشید: مردک خود شیرین.
ترالی را کشید و به اتاق بعدی رفت و گفت: دارم اتاق به اتاق میام… رسیدم به اون مریض سرمشو عوض می کنم و یه جدید براش وصل می کنم.
صدای آقای مدیر دوباره به گوشش رسید: میگم تموم شده… بیا جداش کن.
امروز به اندازه کافی تحمل کرده بود. کاسه ی صبرش سرریز بود.
از اتاق بیرون آمد و دست به سینه شد: منم گفتم اتاق به اتاق دارم میام جلو…به همراهش بگید صبر داشته باشه… هیچ اتفاقی برای مریض هم نمی یوفته..
خواست به اتاق برگردد که شنید: وقتی من بهت میگم بیا جداش کن باید بیای.
این روزها همه من بودند. این روزها دیگری مفهوم غریبی داشت، دور، ناملموس.
خشم خون گلی را به غلیان درآورد: شما اینجا چکاره ای؟ مدیری باش… منم مسئول شیفتم و هر وقت دلم بخواد کار مریضو انجام میدم… حالا برید به اتاقتونو به مدیریتتون برسید.
مرد برای چند ثانیه به دخترک حاضر جواب روبرویش خیره شد. دستی به ریش بلندش کشید و گفت: وقتی نامه توبیخی برات رد کردم می فهمی کار مریضو کی باید انجام بدی.
-منم می تونم از خودم دفاع کنم که شما مانع از انجام کار و رسیدگیم به بیمارها شدید… اگه اینقدر با من بحث نکرده بودید تا حالا به تخت پنج رسیده بودم… مگه شما پزشک نیستید؟
سگرمه های مرد در هم رفت: که چی؟
-وقتی می بینید پرستار بخش سرش خیلی شلوغه، یه سرم جدا کردنه پس خودتون جداش کنید… ثوابی هم می برید و امروز هم یه کار مفید انجام دادید… اگر هم بلد نیستید که خیر پیش… بذارید پرسنل به کار خودشون برسند.
و دیگر نماند تا حرفی دیگر بشنود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا