رمان راز یک سناریو پارت 18
بزرگمهر به چشمانش نگاه کرد. به بینی اش. به لبهایش. نگاه قهوه ای پر دردش را به میشی حزن زده ی او سوزن کرد: یه چیزیو می دونی هر زخمی یه روزی جوش می خوره و فقط ازش یه اِسکار می مونه. ولی زخمی که یه خودی به آدم می زنه، زخمی که زنت بهت می زنه میشه یه زخم چرکی. یه دمل. رو می گیره ولی خوب نمی شه. هر چند وقت یه بار سرباز می کنه و بوی کثافتش تمام زندگیتو می گیره. باید دماغتو بگیری که بالا نیاری. این چرک و بوی عفونتش نمی ذاره هیچ وقت یادت بره که کی بهت زخم زده. دیگه هیچ وقت اون آدم اول نمیشی. همیشه بیمار اون زخمی. زخمی که زنت زده. می فهمی چی می گم؟! من و بابات با هم همدردیم. درکش کردم که چه حالی داره. برای همین شکایتمو ازش پس گرفتم. همون زخم تا آخرعمربسشه. درست عین من.
لب های ناهید لرزید. اشک پیمانه ی چشمش را پر کرد: باشه هر چی تو میگی من هستم. یه کثافت. یه بی شعور. یه عوضی. باشه من می رم ولی تو رو خدا بذار تا وقتی گلی رو عقد نکردی من بمونم. هر وقت خواستی عقدش کنی اول منو طلاق بده. هوم؟! بذار بمونم. فقط تا اون موقع.
لب هایش را روی قلب بزرگمهر گذاشت و بوسید. بوسید. بوسید. سرش را بالا گرفت و چشمان نمناکش را در چشمان سرخ بزرگمهر حلقه کرد: تا اون روز میشه؟!
بزرگمهر لب فشرد. دردی تیز به جان روحش افتاده بود. او هم زجر می کشید. لبش را خیس کرد. کف دستانش را دو طرف صورت گر گرفته ی ناهید گذاشت: من از همون روز اول به گلی گفتم ناهید. اون شب هم گفتم ناهید. گلی رو عقد کردم گفتم عاشق زنمم. داداشش اومد باهام حرف زد گفتم جونمو زنم. رفتم، اومدم به گلی گفتم مادر اون بچه ناهیده. همه جا تو بودی. حضورت بین من و گلی پررنگ بود. ولی تا به خودم اومدم دیدم ملکه ی قلبم دسیسه چیده. خانم خونه ام یه دو چهره است.
دست روی صورت ناهید کشید: یه ماسک مهربون و عاشق گذاشته رو صورتش ولی داره از پشت چاقوشو یواش یواش فرو میکنه تو قلبم.
یک دستش را روی قلبش گذاشت: درست همین جا که بوسیدیش. عشق تمام زندگیم می دید که دارم چقدر درد می کشم ولی لبخند روی ماسکشو عمیق تر کرد و تختشو هر شب و هر شب گرم تر. ندید تو همون تختم دارم زجر می کشم که نکنه یه بچه ی ناقص نصیبم شه. اون ملکه سفره محبت برام چید ولی تو هر ظرفش به جای عسل زهر می ریخت تا منو کم کم نابود کنه. تو بگو میشه با این ملکه زندگی رو ادامه داد؟! میشه دوباره بهش اعتماد کرد؟! حتی اگه بازم دوستش داشته باشم؟!
سرش را پایین برد. پایین تر. لب هایش را روی لب های عشق تمام زندگی اش گذاشت. عشقی که بوی گند گرفته بود. با ولع و پرحرص لب هایش را بوسید. ناهید دست روی شانه های او گذاشت و خود را عقب کشید. نالید: بزرگمهر!
دست بزرگمهر روی لب او قرار گرفت: هیس. هیس. هیچی نگو. هیچی. بذار آخرینارو با هم تجربه کنیم.
ناهید آخرین ها را نمی خواست. او مهره سوخته این زندگی شدن را نمی خواست. اشک هایش راه به بیرون یافت. دستان بزرگمهر روی تنش حرکت کرد و قدم به قدم او را به طرف تخت هدایت کرد. هر دو روی تخت افتادند. ناهید می گریست از رابطه ای که باید شهدی می شد و در جام جانش ریخته می شد ولی تلخی اش زهر بود و او داشت ذره ذره جان می داد. او تقاص حماقت خودش و مادرش و پدرش را به تنهایی پس می داد. مادرش نقشه کشید، پدرش توهین کرد و او ترسید. ترس او و زندگی عاشقانه اش را نابود کرد.
بزرگمهر زیر گلوی بلورین زنش را بوسید. دلش نمی خواست چشمهای بسته اش را باز کند و نگاهش به زن خائنش بیفتد. فکر کرد این بار نباید نگران بچه ای ناقص باشد. دیگر نیازی به پیشگیری نبود ولی چرا کامش تلخ بود؟! چرا دلش از حس لذت سیراب نمی شد؟! دستانش را روی تن زنش حرکت داد و سینه اش مامن آه شد از رابطه ای که دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود.
***
بالای سر گلی ایستاده بود و از غیض سبیلش را می جوید. بزرگمهر وارد اتاق شد و بدون نگاه به مرد اخمو کنار گلی به پدر و مادرش گفت: برگه ترخیصو گرفتم. می تونیم بریم.
قدمی به طرف گلی برداشت که رضا سر چرخاند و چشم در چشم امیرعلی گفت: ببخشید جناب مصطفوی با عرض معذرت می خوام چند دقیقه با خواهرم خصوصی حرف بزنم. شرمنده.
امیرعلی لبخندی بر لبانش جاری کرد و در حالیکه دست پشت بنفشه می گذاشت و به سمت در هدایتش می کرد، گفت: خواهش می کنم. راحت باشید.
بزرگمهر همانجا میان اتاق ایستاد و با چشمانی ریز شده به برادر نوظهور نگاه کرد. رضا دستش را به میله بالای تخت گرفت و با ابروهایی که فاصله اشان را هیچ کرده بود، گفت: فکر می کنم بدونی معنی خصوصی چیه؟! بیرون تشریف داشته باش.
نگاه بزرگمهر بین گلی و برادرش در حرکت بود. حس بدی داشت. زبانش را گوشه ی لبش کشید و فکش را به طرفین تکان داد. چشم در چشم گلی گفت: حرفاتون تموم شد صدام بزن که بریم.
این یعنی چه خصوصی چه در ملا عام، گلی با او می رود! حرفش را دو پهلو زد و از اتاق خارج شد. پناه روی تخت جلوی پاهای گلی به خواب رفته بود.
رضا نگاهی دور تا دور اتاق انداخت و دستی به بینی اش کشید: وسیله هر چی داری جمع کن بریم. یاالله.
گلی آب دهانش را فرو فرستاد. نگاهی به پناه خوابیده انداخت و بعد به داداش: کجا بریم؟!
رضا سرش را خم کرد و در صورت گلی با چهره ای اخم آلود گفت: کجا؟! معلومه کرج. نکنه نمی خوای بیای؟!
گلی به پسرک خوابیده جلوی پایش اشاره کرد: پس این چی میشه؟!
داداش هم به پناه چشم دوخت. کمی مکث کرد و بعد سرش را به طرف گلی برگرداند: قرارتون چی بود از اول؟! همون کارو کن. بدش به باباش.
گلی بق کرده گفت: پس کی شیرش بده؟! مریض شه چی؟!
رضا ایستاد. از مردی که بیرون رفته بود، رو دست خورده بود. او را دست کم گرفته بود. بازوی گلی را گرفت و تلاش کرد او را از تخت پایین بیاورد: نه مثل اینکه حماقتای تو تمومی نداره. دوباره می خوای اشتباه قبلتو تکرار کنی و با دل این مردک راه بیای.
گلی ملحفه ی روی تخت را چنگ زد تا خودش را نگه دارد: داداش بذار بمونم تا این صیغه تموم شه. اون وقت تصمیم می گیرم. به روح آقا قسم. به سرت قسم.
رضا بازوی گلی را رها کرد و گلی دوباره جلوی پسرش نشست. یک دور، دور خودش چرخید. کلافه و عصبی به گلی توپید: مغرتو کدوم خر گاز زده که نمی فهمی چی میگم؟! وقتی یه شب با این بچه سر کردی و نمی تونی ازش دل بکنی، فکر می کنی بعد از دوماه بتونی؟! بدبخت اون مرد داره به بچه وابسته ات می کنه تا براش بمونی. دیده کی بهتر از تو. نقشه چیده برات. حالا که تصمیمت اینه پس تو بیخود کردی اون مردی رو که بیرون وایساده و دل تو دلش نیست، منتر خودت کردی.
گلی غمزده نگاهی به پنجره انداخت: اون بیرونه؟! داداش به اونم بگو صبر کنه. بذارید تصمیم بگیرم. این صیغه تموم شه تصمیم می گیرم.
داداش دست به صورت گرفت و راه رفت. جلو . عقب: وای! وای! خاک بر سر من که همیشه دیر می رسم. همیشه اون مردک یه قدم جلوتر از من بوده.
جلوی گلی ایستاد: خرت کرده گلی. فهمیده یه احمقی که مرتب داری چوب احساسی بودنتو می خوری. داره ازت سوءاستفاده می کنه. تقصیر منه. تقصیر منه که تو به اینجا رسیدی. اگه همون موقع کشون کشون می بردمت تا بچه ارو بندازی…
گلی اجازه نداد داداش باقی حرفش را بگوید. پناه را بلند کرد و دستش را جلو برد و گفت: داداش ببین. ببین چقدر کوچولوئه. ببین. چجور دلت میاد ولش کنم؟! ندیدی دیشب چطور گریه می کرد و شیر می خورد.
داداش دست جلو برد و بچه را از میان دستان گلی برداشت و قدمی عقب گذاشت: این بچه ارو بده به باباش و خودت بکش کنار تا گند نزدی به باقی زندگیت.
گلی دستانش را طرف داداش دراز کرد و ملتمسانه گفت: بدش. تو رو خدا بدش داداش. نیفته از دستت.
همین موقع بزرگمهر وارد اتاق شد با چهره ای پر از اخم در را بست و با غیضی گفت: بسه هر چی بیخ گوشش خوندی. نمی خواد بیاد.
داداش بچه را در دستان دراز شده ی گلی گذاشت و طرف بزرگمهر یورش برد. یقه اش را چسبید و محکم او را به در کوبید و در صورتش غرید: تو بی شرف بیجا کردی خواهر منو وابسته ی بچه ات کردی.
بزرگمهر دستانش را روی مچ داداش گذاشت و به طرف پایین کشید: مادر بچه امه. کجا بذارم بره؟!
رضا دستش را بالاتر کشید که درست زیر فک بزرگمهر قرار گرفت: صورتش را به صورت قرمز از خشمش نزدیک کرد: روز اولی نگفتی مادر بچه اته؟! زنتو به رخمون کشیدی. گفتی آویزونت نشیم. حالا دیدی گلی بد چیزی نیست گفتی صاحبش شم!
بزرگمهر دست روی سینه رضا گذاشت و به عقب هل داد که دستش از یقه بزرگمهر جدا شد: زنمه صاحب اختیارشم.
پوزخندی لب رضا را کج کرد: اونی که داری درباره اش حرف می زنی خواهر منه و من بزرگترشم.
گلی از تخت پایین آمد. از اینکه اینهمه مالک پیدا کرده بود به خروش آمد. خودش را به آن دو رساند و با چشم هایی از حرص تنگ شده رو به هر دو گفت: آقای صاحب اختیار و بزرگتر! اونی که دارید درموردش حرف می زنید سُرومُر و گنده وایساده کنارتون و خودش می تونه تصمیم بگیره.
تقه ای به در خورد و امیرعلی هم وارد شد. حالا همه به هم نگاه می کردند.
داداش دست به کمر به طرف گلی برگشت: تو اگه عقل داشتی که این حال و روزت نبود. داری دوباره اشتباه چند ماه پیشتو تکرار می کنی. اون بار هم به حرف من گوش ندادی و بچه ارو نگه داشتی و چوبشو خوردی. بازم می خوای تکرار کنی؟! بازم می خوای به حرف این بری؟!
و با سر به بزرگمهراشاره کرد. بزرگمهر جلو گلی ایستاد، درست مقابل رضا: من نمی فهمم تو چه مشکلی با من داری؟! من شوهر خواهرتم.
رضا به تمسخر دستی در هوا تکان داد: شوهر خواهر! مشکلم اینه که همه ی کارات زوریه. بودنت زوریه. بچه ات زوریه. عقدت زوریه. نگه داشتن گلی کنارت زوریه. بعد شوهر خواهر عزیز!یه نگاه به اون یه تیکه کاغذ تو خونه ات بندازی بد نیست. نهایتش تا دوماه دیگه شوهر خواهرمی. بعد گلیه که باید تصمیم بگیره که اگه عاقل باشه برمی گرده پیش خودمون.
رنگ صورت بزرگمهر به قرمز طعنه می زد. دستانش را مشت کرد. امیرعلی دستی به بازوی بزرگمهر کشید و رو به رضا گفت: بذارید این بحثارو تو خونه بکنیم. اینجا جای این حرفها نیست.
بزرگمهر ادامه حرف پدرش را گرفت: همینارو بهش گفتی نه؟! همینارو بیخ گوشش خوندی؟! که منو بچه اشو ول کنه بره؟! گلی زن منه.
کار داشت بالا می گرفت. داداش قدمی جلو گذاشت و سینه به سینه بزرگمهر استاد و با چشم های درشت شده گفت: چند زن داری به سلامتی؟! من سر گلی رو می برم این حقارتو به خاطر بچه تحمل کنه که زن دوم تو بشه. گوش تا گوش می برم.
گلی از این بحث ها خسته شده بود. به سمت تخت رفت و روی آن نشست. از اینکه مردی به حرف اوگوش نمی داد. از اینکه زن بود و تکلیفش را نه خودش بلکه مردان دور و برش تعیین می کردند. از اینکه ضعیفه بود وهمیشه صدایش میان صدای مردهای دور و برش گم بود. آخر او آرام حرف می زد و مردهایش هوار می کشیدند.
بزرگمهر مطمئن جواب داد: به گلی هم گفتم. زنمو طلاق می دم. من تصمیمی که بگیرم پاش می مونم. فکر می کنم دیگه این احتیاجی به ثابت کردن نداشته باشه.
رضا قصد کوتاه آمدن نداشت. هیچ وقت فکر نمی کرد به بیمارستان بیاید و تردید گلی را ببیند. از اینکه مرد روبرویش خواهرش را روی انگشتش می چرخاند، کفری بود: این بار دیگه کوتاه نمیام. می گیرمش ازت. امروز نشد فردا. فردا نشد دوماه دیگه.
بزرگمهر طاقتش طاق شد. حرف های آخرش را زد: ببین جناب برادر. به دک و پز و اسمِ دکتر و معاونی که دنبال خودم یدک می کشم نگاه نکن. پای داشته هام وسط باشه، مخصوصا زن و بچه ام، مردی میشم که کت تنشو درمیاره و لقب های دهن پرکُنِشو می ندازه دور. مردی می شم که پشت ناموس و داشته ام وایمیسم. شده با عربده. شده با مشت.
و نگاه منظوردارش را راهی گلی کرد که خیره او بود. نگاهش را به طرف رضا حرکت داد: پای زندگی و داشته که وسط بیاد مردی دیگه اتیکت برنمی داره. کلاس برنمیداره. من تو همین مدتی که با خواهرت بودم یاد گرفتم دیگه اجازه ندم کسی واسه زندگیم نسخه بپیچه. دیگه اشتباه گذشته ارو تکرار نمی کنم. دیگه کوتاه نمیام. دیگه گردن کج نمی کنم. خود گلی به من یاد داد واسه داشته هام بجنگ. شاگرد خوبی بودم. حالا دارم درس پس میدم.
رضا حس کرد بزرگمهر یکی به نعل می زند و یکی به میخ. هم خودش را به رخ کشید و هم مردی او را به عنوان برادر زیر سوال برد.
امیر علی رو به بزرگمهرگفت: بابا کوتاه بیا.
به رضا هم گفت: شما هم بفرما بریم ناهار در خدمتتون باشیم و صحبت هامونو تو خونه بکنیم.
داداش به طرف گلی رفت. ظاهرا اینجا همه تصمیم هایشان را گرفته بودند. خم شد. دست روی سر گلی گذاشت و پیشانی اش را بوسید. قبل از خروج از اتاق به طرف بزرگمهر چرخید و او هم حرف آخرش را زد: فعلا دور، دور توئه. ببین من اگه هر روز نشد، یه روز در میون خونه اتم. پام رو خرخره اته گلی رو ناراحت کنی. این بار هستم ناجور.
با امیر علی دست داد و از بیمارستان خارج شد. از دور وحید را دید که دست به سینه کنار ماشین ایستاده بود. وحید تا او را دید تکیه اش را از ماشین گرفت و قدمی جلو نهاد. تنها بودن رضا معنی خوبی نداشت. لب باز نکرد. جرات سوال پرسیدن نداشت. نفسش از حدسی که در ذهنش می لولید، بند آمد. رضا به او رسید. دزدگیر ماشین را زد. وحید حرکت او را دنبال می کرد. رضا پاکت سیگارش را از داشتبورد برداشت و نخی بیرون کشید و آتش زد. به ماشین تکیه داد ودستی زیر بغل برد و آهی بیرون فرستاد که جگر وحید را به آتش کشید. ناخواسته نمی در چشمانش نشست. پشتش را به رضا کرد و سرش را پایین انداخت. صدای رضا را از پشت سرش شنید: دست کم گرفتیمش. مدتی که ما صبر کردیم بچه به دنیا بیاد اون داشته مهره هاشو می چیده. گلی هم احمق.
وحید از بالای شانه هایش نگاه ناامیدش را به رضا دوخت. رضا با انگشت شست، وسط دو ابرویش را خاراند: گلی گفت صبر کنیم تا صیغه تموم شه اونوقت تصمیم می گیره.
وحید سربرگرداند که گلی را دید، درست شانه به شانه آن مرد. قلبش نعره کشید، گر گرفت. لب فشرد. قدمی جلو گذاشت که داداش بازویش را محکم گرفت: کاری نمی تونیم بکنیم جز صبر. با جلو رفتن فقط اوضاع بدتر میشه.
رضا دست او را گرفته بود که پاهایش جلو نرود ولی قلبش را که نمی دید که با پا نه با سر به طرف گلی می دوید. بازویش را بیرون کشید و خلاف جهت گلی به راه افتاد. داداش از جوب آب پرید و خودش را به او رساند و دوباره بازویش را چسبید. وحید ایستاد ولی برنگشت. رضا گفت: من امروز تو چشمای اون رو نگاه کردم هیچ ردی از خوشبختی توش نیست. صبر کن. من می رم تو اون خونه و میام . از حالش بهت خبر می دم.
وحید به راهش ادامه داد. تنها. با قلبی که از درد ورم کرده بود و حاصلش اشکی شد که در چشمانش حلقه گردید. گاهی از بوطی بودن خسته می شد. بیزار می شد. همین حالا دلش نامردی می خواست برای داشتن گلی. ای کاش و صد افسوس. روی دو پایش می رفت ولی قلبش اوفتان و خیزان همراهی اش می کرد. در ماشینش را باز کرد. داخل نشست. سرش را روی فرمان گذاشت و چشمانش را بست. غم بالهایش را باز کرد و وحید را در آغوش کشید. چه همزادی! تنها یک کلمه به زبان آورد: گلی!
***
وارد آشپزخانه شد و سلام بی جان و خسته ای داد. اولین صندلی را بیرون کشید و نشست. مادرش در قابلمه را گذاشت و برگشت.
-سلام. خسته نباشی.
مثل این چند وقت، جوابش چیزی زیر لبی بود که به گوش کسی نمی رسید. عالیه نفسش را با آه همسایه کرد. سر وحید پایین، دستانش گره شده روی میز. استکان چای جلویش قرار گرفت و ممنونی زیر لبی گفت و خیره به آن شد. عالیه از پسرش چشم نگرفت. لب گزید. پشت به او کرد تا دردی را که وحید به جانش می ریخت را نبیند. در یخچال را باز کرد. قرصی برداشت و با لیوانی آب پایین فرستاد. لیوان را داخل سینک گذاشت و همانجا وضو گرفت تا دو رکعت نماز برای آرامش قلبی پسرش بخواند. مسح پا را که کشید، وحید پرسید: قرص چی بود خوردید؟!
عالیه دست هایش را با حوله خشک کرد: چیزی نیست مادر جان.
وحید به صندلی تکیه داد: شما که قرص نمی خوردید!
عالیه روی صندلی کنار وحید نشست: چند وقت بود که دهنم خیلی خشک می شد و نوک انگشتای پام کز کز می کرد. رفتم دکتر برام آزمایش نوشت فهمیدم قند دارم. حالا هم قرصشو می خورم.
وحید لب فشرد و با دلخوری گفت: اینو الآن باس بفهمم؟!
عالیه دست روی دست پسرش گذاشت و از سر مهربانی گفت: عزیز دلم تو خودت اینقدر گرفتاری داری و این روزها داغونی که دلم نیومد چیزی بگم. تازه چیزی هم که نشده با نخوردن برنج و نشاسته قندم پایین میاد.
وحید نگاهش را روی دستان پیر مادرش چرخاند: در هر صورت، خوش دارم هر اتفاقی تو این خونه میفته در جریان باشم چه حالم خوش باشه چه نه.
عالیه از جایش بلند شد و به اتاقش رفت. وحید سرش را روی دست هایش گذاشت و چشم بست. برای این روزهایش فقط می توانست واژه انتظار را انتخاب کند. تمام لحظاتش شکل انتظار گرفته بود. دیگر حوصله اش هم خسته شده بود از حوصله کردن. صبرش هم زجر می کشید. دلش لمس نگاه گرم گلی را می خواست. یکماه از ندیدن گلی می گذشت. یک ماه کشنده بی پدر. صدای پای مادرش را شنید ولی همچنان سرش روی دستانش بود. صدای برخورد استکان و نعلبکی را که شنید، سربلند کرد. عالیه استکان را داخل سینک خالی کرد: سرد شد. یکی دیگه می ریزم.
در حال ریختن چای، پشت به وحید گفت: حاج اکبر نامی می شناسی؟!
وحید ابرو در هم کشید و دستانش را روی سینه چلیپا کرد: چطور؟!
استکان را جلوی او گذاشت و روی صندلی جای گرفت: والا عصری خانمش تماس گرفت و بعد کلی تعریف و تمجید از تو و از ما که شناخته شده ایم و خوشنام برای شام دعوتمون کرد تا به قول خودش خانواده ها بیشتر با هم آشنا شن.
گره ابروهای وحید محکم تر شد: اونوقت شما چی جواب دادی؟!
عالیه از اخم پسرش کمی جا خورد. پاهایش را زیر میز به هم فشرد: خوب از اون اصرار و از من انکار، آخرش قبول کردم.
وحید از جایش برخاست و با دلخوری گفت: اونوقت شما نباس یه زنگ به من بزنی مادر من؟! نباس صلاح مشورت کنی؟!
نگاه عالیه بالا آمد. دست هایش را روی میز کمی از هم باز کرد: چمی دونم والا! خانمش گفت حاج اکبر با خودت حرف می زنه و رضایتتو می گیره. منم فکر کردم تو خبر داری و قبلا باهات صحبت شده وحید. وگرنه کی دیدی بی صلاح مشورت تو کاری کنم؟!
وحید دستی به پیشانی اش گرفت. در این واویلا همین یکی را کم داشت: زنگ بزن بگو نمی تونیم بیایم.
ابروهای عالیه بالا رفت: من اینکارو کنم؟! یه دعوت شامه دیگه. اصلا این شام و آشنایی قضیه اش چیه؟!
وحید نفس عمیقی کشید و دست میان موهایش برد: چمی دونم. به خیال خودش من آدم خوبی ام. میخوان دومادشون شم. چند ماه پیشم یه نفرو واسطه کردن و فرستادن املاک و قضیه رو پیش کشیدن.
عالیه از جایش بلند شد. میز را دور زد و کنار پسرش ایستاد: جواب تو چی بود؟!
وحید نیم نگاهی به مادرش انداخت و دوباره سرش را پایین گرفت: گفتم فعلا سرم شلوغه و به ازدواج فکر نمی کنم.
بدون مقدمه پرسید: مامان از بودن من و گلی راضی نیستی؟!
وقتی جوابی دریافت نکرد، سرش را بالا گرفت و دید مادرش مستقیم او را می نگرد. عالیه گفت: چرا این سوالو می پرسی؟!
صدای وحید غمی سنگین را با خود به دوش می کشید: چون حس می کنم دلت با این رابطه نی. راضی نیستی.
عالیه جلوتر آمد و دست روی سینه ی پر سوز پسرش گذاشت: من یه مادرم. خیر بچه امو می خوام ولی هر جور تو راضی باشی منم همونجور راضی ام.
وحید از کانتر دل کند و سمت پله ها رفت: دعام کن مامان. این روزها خیلی بهش نیاز دارم.
عالیه شانه های افتاده ی پسرش را دید و سری تکان داد: من همیشه دعات می کنم. دعا می کنم اونی که خیرته پیش بیاد. هر چی صلاحته خدا پیش روت بذار.
وحید ایستاد. به طرف مادرش برگشت. نگاه زغالی اش را به مادرش بخشید: چی صلاحمه مامان؟! موندن با گلی یا کنار کشیدن؟! کدوم؟!
با انگشت روی قلبش زد: اینجام داره آتیش می گیره. دارم می سوزم. یه چیزی اینجامه که هر روز داره بزرگتر میشه. داره رشد می کنه. داره جونمو می گیره. چی صلاحمه؟! به من بگو؟!
عالیه پیش رفت. دستانش را بالا برد و صورت پسرش را میان آنها گرفت: توکلت به خدا باشه. بسپر به خودش. بذار طبق صلاحت قسمتتو رقم بزنه. اگه مال تو شد خدا رو شکر. اگرم نشد، باز هم خدا رو شکر کن و دل بده به خیرش.
مردمک چشمان وحید، غمگینانه می لغزید و قلبش کند می تپید، بی حوصله. این روزها آن هم چیزی کم داشت. امروز و فردایش هم که کند می گذشت. او تقدیری را نمی خواست که زنی به نام گلی در آن کنارش نباشد. تقدیری را نمی خواست که تا آخر عمرش، خودش باشد و خاطرات گلی. او خیلی چیزها نمی خواست. سرنوشت چی دلش می خواست؟!
***
در را باز گذاشت و میان سالن دست به کمر ایستاد. منتظر، انگشتان پایش را روی پارکت می کوبید. کمی هم مضطرب بود. بینی اش را کمی جمع کرد و دوباره به حالت اول برگرداند. گلی در راهرو ایستاده بود و ناهید با چشمانی ترسیده و دستانی حلقه شده جلویش، میان آشپزخانه چشم به در دوخته بود. وارد خانه شد. گام به گام پیش آمد، مسکوت. حالا روبروی بزرگمهر ایستاده بود. نگاهش را در خانه چرخاند. دخترش را در آشپزخانه دید و همان زن زبان دراز را میان راهرو. دختر او و این همه حقارت؟! خانواده جهان شاهی به کجا رسیده بود؟! زنش و دخترش با او چه کرده بودند؟! نگاهش را در نگاه بزرگمهر نمی انداخت. از او واهمه ای نداشت ولی نمی خواست مردی که سالها تحقیرش کرده بود، شکست را از چشمانش بخواند، فروپاشی اش را لمس کند. دخترش را مخاطب قرار داد: جمع کن بریم.
بند دل ناهید پاره شد. لرزی به جانش افتاد. لب هایش را به داخل کشید و دندان هایش را روی آنها گذاشت و فشرد. آب دهانش را فرو فرستاد. بزرگمهر چیزی نگفت و گلی خیره این ماجرا بود. خسروخان از کنار بزرگمهر رد شد و به طرف آشپزخانه رفت. صدایش را بالا برد تا شکستش را پشت صدای بلندش پنهان کند: مگه با تو نیستم. وسیله با خودت برندار. فقط برو مانتوتو بپوش بریم.
بزرگمهر هنوز همانجا بود. هنوز دست به کمر ولی این بار سرش افتاده. ناهید خیره به پشت بزرگمهری که سکوت پیشه کرده بود. نگاهش را نرم نرم با ترس به طرف پدرش حرکت داد. فشار دستانش به هم بیشتر شد. این بار تنها بود. این بار بزرگمهری هم نبود: بابا. من. من. یعنی اگه شما اجازه بدید می خوام بمونم.
بزرگمهر با افسوس به طرفین سر تکان داد. هنوز برای ماندن از پدرش اجازه می گرفت! خسروخان پوزخندی زد. کنار دخترش ایستاد. ابروهایش را بالا فرستاد و سعی کرد اقتدار همیشگی اش را حفظ کند: بمونی؟!
خانه را با دست نشان داد: اینجا؟!
بزرگمهر را این بار نشان داد: وَرِ دل این یارو و زن و بچه اش؟! تو غلط اضافه کردی!
بزرگمهر در دل گفت ” طبل تو خالی صدایش بلندتر است” و حکم خسروخان امروز بود. برگشت. از همانجا او را خطاب قرار داد: این یارو رو زن و دختر تو بیچاره کرده. آخه مرد تو به چیت می نازی؟! به زن و بچه ات؟! اینا که شدن تف سربالا برات.
خسروخان چرخید. از این حرف خون در رگ هایش خروشید. از همانجا گفت: هر چی می کشم از تو نسناس می کشم. کی شرت از سر زندگی ما کم میشه بلکه ما یه نفس بکشیم؟! از وقتی پاتو گذاشتی تو زندگی ما یه آب خوش از گلوی هیچ کدوممون پایین نرفته.
ناهید احساس خطر کرد. با صدای آرامی گفت: بابا اون گناهی نداره. من و مامان…
هنوز حرفش تمام نشده بود که با دیدن چشم های از حدقه بیرون زده و سرخ پدرش لال شد. بزرگمهر جلوتر آمد و طرف دیگر آشپزخانه ایستاد: من دومادت بودم خسروخان. عاشق دخترت. جونمو واسش می دادم. یه پدر دیگه چی می خواد از دومادش که من نداشتم؟! این کینه شتری که از من به دل گرفتی اول از همه زندگی دختر خودتو زمین زد. من نذاشتم آب از گلوی شما پایین بره؟! ده سال توهین کردی و هیچی نگفتم. از سر دوست داشتن دخترت، از همه گذشتم. ولی تو اینقدر پررنگ بودی تو زندگی ما که نذاشتی من دیده شم. منو فرستادی حاشیه. تو بودی که واسه زندگی ما تصمیم می گرفتی. چی می خواستی از زندگی دخترت؟! مگه من کم به پاش می ریختم که همیشه ناراضی بودی؟!
خسروخان نمی خواست کوتاه بیاید، نمی خواست شکستش را بپذیرد: تو اگه نبودی دختر منم اینهمه زجر نمی کشید.
بزرگمهر اندیشید مسخره تر از این هم جوابی وجود ندارد. اگر یک درصد، فقط یک درصد در تصمیمی که گرفته بود تردید داشت حالا با دیدن این مرد پرادعا و آن مادر حق به جانب، از آن ته رنگ عشقی که در قلبش مانده بود، گذشت. با این خانواده نمی توانست ادامه دهد. ناهید قربانی خانواده اش بود. با انگشت خودش را نشان داد: اگه من نبودم؟! مثل اینکه یادت رفته کی این وسط دسیسه چیده؟! کی به کی نارو زده؟! کی این وسط عقیم بوده؟! هنوزم زخم می زنی؟!
خسروخان مدعی جلو آمد و حالا خیره در چشمان بزرگمهر شد. عربده کشید: کم یقه جر بده واسه من و آه جانسوز بکش! یعنی اگه تو می فهمیدی که دختر من نازاست، می موندی و باهاش زندگی می کردی؟!
گلی از این صدای بلند نگران بیدار شدن و گریه های بی پایان پناه شد. سرش را به طرف اتاق خواب چرخاند. بزرگمهر نگاهی به گلی انداخت و بعد به خسروخان: این حق من بود که بدونم و انتخاب کنم. شاید همون موقع با عشقی که بین ما بود، قید بچه ارو می زدم یا نه از اون رابطه دست می شستم. حالا من یه سوال دارم خسروخان.
به ناهیدی نگاه کرد که همچنان پشت میز ناهارخوری میخ شده بود و سوالش را پرسید: اگه این بچه شکل نمی گرفت تا کجا ناهید و زنت می خواستن پیش برن؟!
اشک ناهید ریخت و سرش را پایین انداخت. سینه بزرگمهر پر از افسوس و آه. نگاهش را به سمت خسروخان هل داد: تا کی می خواستن منو عقیم نشون بدن و سکوت کنن؟! این چیزیه که هنوز تن منو می لرزونه. بهش که فکر می کنم مخم سوت می کشه.
قدمی عقب گذاشت. باید از این خانواده فاصله می گرفت. همچنان ادامه داد و خسروخان گوش می داد به دردی مشابه که خودش خوب درون سینه اش پنهان کرده بود. درد او و دامادش یکی بود.
بزرگمهر گفت: مرد من واقعا دخترتو دوست داشتم و همین منو می سوزونه. که عشقم، احساسم بازیچه دست یه خانواده شده. هر چقدر عاشق تر باشی با خیانت زنت، بیشتر گر می گیری. بیشتر آوار می شی. همش می پرسی چرا؟! چی کم گذاشتم؟!
خسروخان به تمسخر سری تکان داد و ابرویی بالا انداخت: خیلی خودتو دست بالا گرفتی. چیه نکنه فکر کردی با یه بچه نیم منت شده من؟! نه از این خبرا نیست.
ناهید آستین کت خسروخان را آرام کشید. با چشمان خیس به پدرش گفت: بابا خواهش می کنم. تمومش کن. بزرگمهر که گناهی نداره.
خسروخان بازوی لخت دخترش را گرفت و به جلو هل داد: تو یکی خفه خون بگیر. برای تو یکی دارم حالا.
بزرگمهر نگاهی به ناهید انداخت که ترس در چشمانش خودنمایی می کرد. این زن و خانواده اش برای او تمام شده بودند. عقب رفت. عقب تر. آخرین حرفش را زد: ببرش. دخترتو ببر و نذار دیگه اینجا برگرده.
ناهید زار زد: نه بزرگمهر. نه.
با هر گام از ناهید دورتر می شد بدون اینکه نگاهش را بگیرد. ناهید زانو زد که خسروخان به خاطر دستی که بند بازویش بود، تا شد. بزرگمهر سری به طرفین تکان داد. همه ی حمایتی که ناهید ازش دم می زد همان جمله ی نصفه نیمه بود؟! آه کشید. به سمت راهرو رفت و دست گلی را از مچ گرفت و کشید. گلی متعجب نگاهش می کرد: داری چکار می کنی تو؟! داره می برش دیوونه!
صدای التماس ناهید به گوش می رسید.
بزرگمهر در اتاق خواب را باز کرد و هر دو وارد شدند. در را بست و کلید را در قفل چرخاند و با آن تکیه کرد. صدای گریه ناهید به گوش رسید: من نمیام بابا. من می خوام پیش شوهرم بمونم. چرا راحتم نمی ذارید؟!
گلی میان اتاق ایستاد: برو نذار بره بزرگمهر. اون زنته. معلومه داری چکار می کنی؟!
چه بغض تلخی در گلوی بزرگمهر بود که سیبک گلویش را آن طور تکان می داد. زندگی اش دستخوش تغییرات بزرگی شده بود. رد درد را به راحتی می شد در چشمانش دید.
گلی دستانش را روی سینه اش مشت کرد و با التماس گفت: برو پشتش باش. آخه چرا به اینجا رسیدید شما دوتا؟! بزرگمهر تو رو خدا داره ضجه می زنه ناهید!
بزرگمهر لب پایینش را گاز گرفت و سعی کرد راهی برای نفس کشیدن پیدا کند. جان دادن یعنی همان لحظه ای که بزرگمهر در آن دست و پا می زد. ناهید فریاد کشید: بزرگمهر نذار منو ببره.
بزرگمهر چشم بست. جراحت روی تنش بیشتر و بیشتر می شد. ترجیح می داد به جای داشتن ناهید، خاطرات او را بر گرده اش حمل کند. آغوش باز کرد. نگاهش پر از درد. گلی به او نگریست. پناه در تختش خواب بود. بزرگمهر تکانی به دستان بازش داد و التماس را به چشمانش ریخت. گلی جلو رفت و در آغوشش قرار گرفت. یه آغوش پر از درد. بزرگمهر می خواست با در آغوش کشیدن گلی از درد این لحظاتش بکاهد تا راحت تر تحملش کند. حلقه دستانش را تنگ تر کرد. می خواست در این لحظات نفس گیر تنها نباشد. صدای گریه بلند ناهید و التماسش در خانه پیچیده بود.
– بذار بمونم. تو رو خدا بابا. منو نبر. بزرگمهر. بزرگمهر.
بزرگمهر نگاهش را از نگاه گلی نمی گرفت. گلی آرام گفت: برو نذار بره.
بزرگمهر به سختی گفت: باید بره. باید بره.
مشتی بر در کوبیده شد و این بار صدای ناهید از آن طرف در شنیده شد: بزرگمهر تو رو خدا. من نمی خوام برم. نذار بابا منو ببره.
صدای خسروخان به گوش رسید: اون دیگه برات شوهر نمیشه. داشتن تو لیاقت می خواد که اون نداره.
انگار اتفاقی افتاده بود که ناهید جیغ بلندی کشید. گلی دوباره لب زد: برو.
ولی بزرگمهر این بار هم تصمیمش را گرفته بود و هر چند سخت، پایش ایستاده بود. سرش را به طرفین تکان داد. صدای ناله و التماس های ناهید گوشخراش و دلخراش بود. گلی حس می کرد هر بار ناهید نام بزرگمهر را می خواند، این مرد بیشتر تا می شد. دستان کوچکش را بالا برد و روی گوش های بزرگمهر گذاشت و فشرد. به این امید که از درد بزرگمهر بکاهد. بزرگمهر گلی را بیشتر فشرد. خوب بود که گلی را کنارش داشت. خوب بود که در سخت ترین لحظات زندگی اش موهبتی به نام گلی در کنارش بود. چه رازی پشت آن شب نهفته بود؟! بچه ای به او داد. عشقش را از او گرفت و گلی را به او داد. راز سناریویی که زندگی برای او نوشته بود چه بود؟! چه چیز را می خواست به او بفهماند که عشق همه چیز نیست؟!
صدای بسته شدن محکم در را که شنید، فهمید طومار زندگی قبلی اش بسته شد و برگی دیگر آغاز شد. این یعنی عین زندگی. تلخ عین قهوه ی اسپرسو. باید تا ته سر می کشید.
***
دستان دلشوره به جانش افتاده بود و همه وجودش را چنگ می زد. از طرفی این مهمانی زوری هم مزید بر علت شده بود. به جای اینکه بنشیند مرتب راه می رفت، یا با مشت روی لبش می کوبید یا دست میان موهایش می کشید. حاج اکبر از ابتدای مهمانی تا حالا که با دخترش تنها در اتاقی بود، پسرم پسرم از زبانش نیفتاده بود. آرامشی در رفتار همه اعضا خانواده و فضای خانه حاکم بود که با دل پرتلاطم او هارمونی نداشت.
خاطره از پنجره اتاقش که پرده های سفید-آبی اش را با پاپیونی سفید بسته بود، حیاط خانه را نگاه کرد: داره بارون میاد.
وحید از حرکت ایستاد و خیره دختری شد که صورتش را با روسری سبز خوشرنگی قاب گرفته بود. دختر صورتش را به طرف وحید برگرداند و با لبخندی
بر لبانش گفت: عیبی نداره پنجره رو باز کنم؟ بوی زمین بارون خورده به من آرامش میده.
وحید به بیرون نگریست: نه مشکلی نی.
خاطره از جایش بلند شد و چادرش را با یک دستش گرفت و با دستی دیگر پنجره را باز کرد. در همان حال گفت: وقتی آدم بی قرار و آشفته است، راه رفتن و خودخوری چاره اش نیست. بهترین راه حل براش حرف زدنه.
و برگشت و دوباره سرجایش نشست. با باز شدن پنجره هوای خنک و بوی خاک باران خورده آبان ماه راه به اتاق یافت و وحید نفسی گرفت. رد لبخند از روی لبان خاطره پاک نمی شد. وقتی گیجی وحید را دید، کمی دستانش را بالا آورد و گفت: از رفتارتون فهمیدم.
وحید دستی به دهانش کشید و روی صندلی نشست. دست به زانو گرفت و کمی به پایین خم شد و نگاهش را به فرش گردویی رنگ کف اتاق دوخت. از رفتار حاج اکبر فهمیده بود که دختر و پسرش از صحبت های بین آنها اطلاعی ندارند. پس حرمت دخترش را حفظ کرد و موضوع خودش را جوری دیگر پیش کشید: راستش. من. من.
حرف زدن در مورد خودش با یک غریبه سخت بود مخصوصا در مورد مسائل شخصی اش. ولی باید می گفت تا از طریق دختر، خبر را به گوش پدر برساند.
گوشی اش را از جیبش برداشت و گفت: باس ببخشید، من یه پیام بفرستم بعد حرفمو می زنم.
پیامی نوشت: گلی من امشب بد دلشوره ای به جونم افتاده. تو حالت خوبه دیگه؟! مواظب خودت هستی؟!
پیام را فرستاد. بعد از چهل و دو روز این اولین پیامی بود که برای گلی می فرستاد. گوشی را دوباره در جیبش گذاشت. دست به سینه شد و از همان پنجره به ریزش باران نگاه کرد: من سی و هفت سالمه.
خاطره هم مانند او به تماشای بیرون نشست و گوش دلش را به حرفهای او سپرد.
-یه چند وقتیه که دلبسته کسی شدم و یه رابطه ارو شروع کردم.
انگار که خودش را مخاطب قرار می داد: یه رابطه پر پیچ و خم.
به خاطره نگاه کرد. دختر روبرویش با لبهایی خاموش ولی چشمانی متعجب به او نگاه می کرد. حق را به او می داد. بی هیچ مقدمه ای و آشنایی از دلبستگی اش می گفت.
– گفتید از بی قراریم بگم. فکر کردم می خواید بشنفید؟!
خاطره نمی فهمید چرا مرد حرف دلش را پیش کشیده بود؟! سوال پرسیده بود ولی نمی دانست جوابش داستان دلدادگی مرد است! بعد از کمی سکوت پرسید: چقدر پر پیچ و خم؟!
وحید لب هایش را به جلو فرستاد و چشمانش را تنگ کرد: خیلی. من یه سر این رابطه ام. رابطه ای که چندین سر داره و کسی نمی دونه به کجا ختم میشه. و همین منو می ترسونه.
تعجب در صدای خاطره حس می شد: یه رابطه ی پر پیچ و خم و ترسناک! چی این رابطه براتون اونقدر جذاب بوده که با توجه به چیزایی که در موردش گفتید باعث شده ادامه اش بدید؟!
چه چیز این رابطه برایش جذاب بود؟! به گلدان کوچک حسن یوسف پشت پنجره نگاه کرد. برگهایی که رنگ زرشکی و طلایی کنار هم همخوای زیبایی را به رخ می کشیدند. همخوانی بین او و گلی چقدر بود؟!
لبی تر کرد: کسی که بهش دل دادم و موج هایی که به زندگی آروم من داده.
خاطره سیبی را از داخل بشقابش برداشت و مشغول پوست کندنش شد: این موجا داره شمارو کجا می بره؟!
وحید به دختر روبرویش چشم دوخت، دقیق. از این سوالها به چه نتیجه ای می خواست برسد؟! فکر کرد با چشمانی ریز شده و دستانی روی سینه چلیپا. جوابش یک کلمه بود: نمی دونم.
خاطره لبخند به لب با چشمانی آکنده از مهربانی درحالیکه سیب را به قطعاتی کوچک تقسیم می کرد، پرسید: این موجا تا کی ادامه داره؟! چقده؟!
وحید دستش را روی میز گذاشت. باران سمفونی آرامی به پا کرده بود. نفس عمیقی کشید: منظورتون از این سوالا چیه؟!
خاطره بشقابی دیگر برداشت و چند تکه سیب داخل آن گذاشت: راستش من تو خونه ای بزرگ شدم که از همون بچگی همه چیز سر جای خودش بوده. حاج بابا، مامان، خودم و علیرضا. هر کس تو این خونه جایگاه خودشو داشته. حاج بابا با درایتش سعی کرد که آرامش خونه حفظ شه. من و علیرضا تو محیطی پر از آرامش بزرگ شدیم. اگه یه موج کوچیک بیاد و یه تکون به این آرامش بده خوبه ولی هیچ وقت دوست ندارم موج اونقدر بزرگ باشه که دیگه رنگ آرامشو نبینم.
بشقاب را جلوی وحید گذاشت: خوب شما گفتید که یه زندگی آروم داشتید و اون شخص به این زندگیتون موج داده. ولی شما باید یه چیزیو بدونید. وقتی موجا زیاد بشه، آدم دچار دل پیچه می شه. حالت تهوع می گیره. به یه جایی می رسه که دلش می خواد دوباره زندگیش آروم بشه و اون همه حس بدی که تو وجودشه از بین بره و به آرامش برسه. اینکه می پرسم موجها چقده منظورم اینه که وقتی موجای زندگی زیادی بلند باشه، آدمو زیر آب می بره و نفسو بند میاره. موج وقتی خوبه که شما بدونید داره شما رو به سمت ساحل آرامش می بره نه وسط دریا و طوفانی دیگه.
وحید نگاه از او گرفت. به فکر فرو رفت. گلی عشق اول و آخرش بود. در این شکی نداشت. با گلی حالش خوب بود. با گلی عاشقی را یاد گرفته بود.
سکوت وحید طولانی که شد. خاطره حس کرد بیشتر از این صحبت کردن درباره مسائل شخصی مرد روبرویش کار درستی نیست. شاید تا همین جایش هم زیاده روی کرده بود. برای بیرون کشیدن او از دنیایی که غرقش شده بود، دوباره پرسید: شما و حاج بابا خیلی همدیگرو می شناسید؟!
با این سوال، وحید از رویای گلی دست کشید. پنجه اش را لای موهایش برد: چند باری رفتم مغازه اشون و با هم ناهاری خوردیم.
خاطره لبه های چادرش را بدون اینکه کنار رفته باشد، دوباره به هم نزدیک کرد و در صندلی اش جابجا شد. انگار به موضوع دلخواهش رسیده باشند با ذوقی گفت: رستوران یونیک رفتید؟!
از ذوق خاطره ابروی راستش بالا رفت: بله چطور؟!
چشمان خاطره برقی زد. به سختی تلاش می کرد لبخندش تا گوش هایش کش نیاید: چی سفارش دادید؟!
وحید گنگ دستی به چانه اش کشید. این دختر امشب سوال بارانش کرده بود: کوبیده و زرشک پلو.
خاطره چشمانش را ریز کرد و سرش را یک طرف گرفت: و نظرتون؟!
نوعی حس افتخار و غرور را در کلام او حس می کرد. لبش را به جلو کشید. مردمک چشمانش را به طرفین چرخاند: میشه گفت یکی از بهترین غذاهایی که خوردم مال او رستوران بوده. چرا اینارو می پرسید؟!
خاطره به صندلی اش تکیه داد و با سری افراشته گفت: سرآشپز مخصوص اون رستوران منم.
این بار از تعجب هر دو ابروی وحید بالا رفت. این دختر با صدای گیرایش مناسب گویندگی بود نه سرآشپزی. چشمانش کمی درشت شد که این عکس العمل لبخندی کوچک را بر لبان خاطره طرح زد. تقه ای بر در نیمه باز خورد و علیرضا وارد شد. هر دو به او می نگریستند. علیرضا کنار شقیقه اش را خاراند و با لبی که کمی بالا رفته بود گفت: خوب اون پایین، صحبت رفتگان و خاطرات دوران شاهه، گفتم بیام پیش شما شاید موضوع بحث اینجا جوون پسندتر باشه.
وحید با دست صندلی نشان داد: بفرما بشین. اینجا بحث رستورانه.
علیرضا در حالیکه به طرف صندلی می رفت رو به خاطره گفت: ای بابا آبجی خانم بحثی جذابتر از فسنجون و ته چین مرغ نداشتید؟! مثلا یه چیزی مثل بازی های جام بوندس لیگا. خداییش بایر عالی کار کرده.
خاطره سری به طرفین تکان داد و وحید لبخند زد. حالا از آمدن به این مهمانی کمتر دلخور بود. قلبش آرامتر می کوبید. خوب بود هنوز آدم هایی بودند که لبخندی هر چند کمرنگ بر لبان او بیاوردند. بی اختیار یاد اولین دیدارش با گلی افتاد و سخنرانی غرایش: ملک دلربا و ناصرالدین شاه و دبه آب.
خاطراتی که هیچ گاه پاک نمیشد. گلی الآن در چه حالی بود؟! نفسی گرفت. دلشوره اش کمتر شده بود. دستی که روی شانه اش قرار گرفت دوباره او را از رویای عزیزش جدا کرد.
به طرف علیرضا چرخید که می گفت: نظر شما چیه؟! درست نمی گم؟!
وحید پلکی زد و در حالیکه نمی دانست درباره ی چه چیزی باید نظر بدهد، جواب داد: چی بگم والا.
خاطره از جایش بلند شد و اتاق را ترک کرد.
***
پناه به بغل در اتاق می چرخید. پسرک دهانش را باز کرده بود و بدون استراحت گریه می کرد! از این طرف به آن طرف اتاق می رفت. نگاهی به گلی دراز کشیده روی تخت انداخت: خسته ای. نه؟!
گلی نشست و بالش پناه را روی پاهایش گذاشت: پناه بخوابه منم می خوابم. بیا بذارش اینجا. شاید اینجوری آروم شه.
بزرگمهر نگاهی به پسرش انداخت که سرهمی آجری رنگ تنش با پوست سفیدش تضاد قشنگی ایجاد کرده بود و شاکی گفت: من نمی دونم این چرا برای خوابیدن قر میاد. بچه خوابت میاد بگیر بخواب دیگه. چرا اینقدر گریه می کنی!
گلی چشمان خسته اش را مالید: در کل بچه ی آرومی نیست. زیاد گریه می کنه.
بزرگمهر زیر بغل پناه را گرفت و بالای سرش برد. برای بچه ی چهل و دو روزه کمی سنگین بود: آره پدر سوخته؟! مامانی و بابایی رو اذیت می کنی؟! نکنه دلت بازی میخواد. آره؟! بازی کنیم ؟! مردونه؟!
پناه دستان کوچکش را مشت کرده بود و با چشمانی بسته و بی اشک گریه می کرد. بزرگمهر میان هوا، به طرفین تابش داد و با هر تکان “هو” می گفت. هو هو و تکانش به طرفین. پناه لبهای کوچک و سرخش را بست و غنچه کرد.
گلی یک پایش را بیرون تخت گذاشت و با نگرانی گفت: نکن اینکارو میو فته.
بزرگمهر چرخی زد و در حالیکه پناه را محکم نگه داشته بود، میان هوا تابش داد: نگران نباش. محکم گرفتمش. داریم بازی می کنیم.
گلی از تخت پایین آمد و تی شرت بزرگمهر را چنگ زد: نکن میفته. هنوز خوب گردن نگرفته. اتفاقی براش بیفته می کشمت.
و دستش را به طرف پناه دراز کرد. بزرگمهر بچه را دوباره در آغوش گرفت و به پشت چرخید. گلی روبرویش ایستاد و بزرگمهر لبخند زنان دوباره پشت به او چرخید: خاله ریزه آخه تو چطوری میخوای منو بکشی؟!
از این حرکت های چرخشی، پناه چشمانش را باز کرد. بزرگمهر خندان گفت: وای بلاخره تنبل خان افتخار دادن چشماشونو باز کردن! خسته نباشی پسرجان.
بوس محکمی از لپ های او گرفت که چشمان پناه درشت تر شد. لب پایینش جلوتر از بالایی قرار گرفت و آب دهانش با کمی پنیرک از گوشه ی لب به طرف چانه اش راه گرفت.
بزرگمهر خندید: ببین گلی. تنبلیش به تو رفته! خوش قیافگیش به من!
گلی دست به کمر زد و پایش را محکم به نشانه ی اعتراض به زمین کوبید: بدش به من.
بزرگمهر نگاهی از بالا به پایین گلی انداخت و با صدایی که خنده در آن موج می زد، گفت: برای من پا می کوبی زمین ضعیفه؟!
گلی پناه آرام شده را از میان دستان بزرگمهر بیرون کشید و با چشم غره ای روی تخت نشست. اورا روی پاهایش گذاشت و به طرفین تاب داد. دستمالی از جعبه بیرون کشید و عرق نشسته میان موهای مشکی و سیخ را گرفت و دستمالی دیگر دور دهانش کشید. بزرگمهر لبه ی تخت نشست و انگشتش را کنار مشت پناه مالید که پناه آن را محکم میان مشتش گرفت. بزرگمهر لبخندی دیگر زد. بوسه ای بر مشت کوچکش که فقط نیمی از انگشت او را پوشانده بود، زد. بوسه ای دیگر بر چانه اش. دوباره و دوباره. لب های پسرک به لبخند شیرینی باز شد که وجود هر دو را پر از شادی کرد.
بزرگمهر ذوق کنان گفت: ای جان بابا. بخند نفسم. بخند تا مامان و بابا هم جون بگیرن. همیشه که گریه نمیشه.
سرش را به طرف گلی چرخاند: دیدی دلش بازی با باباشو می خواست. دیگه قلقش دستم اومد.
گلی دست به سینه نگاهش کرد و پاهایش را تاب داد. بزرگمهر از جایش بلند شد: چیزی میخوری برات بیارم؟!
گلی جواب داد: آب می خوام.
بزرگمهر به طرف در رفت: الآن میارم.
شیر گرم شده را درون لیوان ریخت و قاشق پر عسل را داخل آن کرد و چرخاند. پناه بچه ی آرامی نبود و زیاد بیقراری می کرد. ولی در تمام مدت گلی با آرامش و صبوری خاص خودش بغلش می کرد، شیرش می داد، راه می رفت و تابش می داد. گاهی شعرهای کودکانه برایش می خواند و گاهی زمزمه های محلی که لبخند بر لبان او می آورد. تا حالا ندیده بود اعتراضی کند. نفسی کشید. دستش از حرکت ایستاد. فکر کرد واقعا او و پناه به وجود گلی در کنارشان احتیاج داشتند. زنی صبور و حامی. حاضر بود تمام زندگی اش را به پای گلی بریزد ولی بماند. در این یک ماه و خورده ای بحثی با هم نداشتند. در کنار هم از پناه مراقبت می کردند و هر دو آرام بودند. هر چه به اتمام صیغه نزدیکتر می شدند با وجود پناه به بودن گلی امیدوارتر می شد ولی باز دلشوره ای ریز رهایش نمی کرد. طاقت شکستی دیگر را نداشت. تا همین جایش هم خیلی تحمل کرده بود. اتفاقاتی که در این یازده ماه از سر گذرانده بود، به اندازه کافی او را خسته کرده بود و حالا دلش آرامش در کنار همسر و بچه اش را می خواست. صدایی شنید. چشم گرداند. گوشی گلی را گوشه کانتر کنار بطری شیر پناه دید. گوشی را برداشت. پیامی داشت. کمی فکر کرد و بعد پیام را باز کرد.
قیامت: “گلی من امشب بد دلشوره ای به جونم افتاده. تو حالت خوبه دیگه؟! مواظب خودت هستی؟!”
آتش گرفت. دلش می خواست گوشی را به دیوار بکوبد و هزار تکه کند. زندگی اش تازه داشت روی آرامش می دید و این مرد دست از سر زندگی اش برنمی داشت. گوشی را روی کانتر پرت کرد. دست به سرش گرفت. اگر گلی برود نابود خواهد شد. دو شکست پشت هم را نمی توانست تحمل کند آن هم با بچه ای که هیچ کس به اندازه ی گلی برایش صبوری خرج نمی کرد. دلش سوخت. دلش سوخت. دستش را مشت کرد. دست به کانتر گرفت و سرش را خم کرد. او بعد از به دنیا آمدن پناه، از جان و دل برای هر دو آنها مایه می گذاشت و حالا نتیجه اش پیامی حامل دلنگرانی آن مرد بود؟! چرا در زندگی آنقدر دستش بی نمک بود؟! چرا؟! چرا؟! پایش را محکم به کابینت پایین کوبید.
گلی پاهایش را باز کرد و پناه روی تخت قرار گرفت. با دقت و نرمش بسیار زیاد، او را به پهلو چرخاند و پتو را روی او کشید. بزرگمهر داخل شد و لیوان حاوی شیر و عسل را به او داد و به سمت در رفت: خوردی بیا بیرون کارت دارم.
گلی متعجب از حال و هوای بزرگمهر، لیوان شیر را سر کشید و بعد روی میز گذاشت: چکار داری؟!
بزرگمهر با سر به بیرون شاره کرد: باید حرف بزنیم. بالای سر پناه نمیشه. مگه ندیدی با چه بدبختی خوابید.
داخل راهرو، منتظر گلی ایستاد. گلی نگاهی به پسرش انداخت و اتاق را ترک کرد. به سمت سالن رفت که بزرگمهر مچ دستش را گرفت و به اتاق خوابی رفت. گلی دست آزادش را روی ساعد بزرگمهر گذاشت و با عصبانیت گفت: تو چت شد یهو؟! کجا داری می ری؟! بیا بریم تو سالن حرف بزنیم.
بزرگمهر سکوت پیشه کرده بود و غم لای غم می گذاشت. در آخرین اتاق را باز کرد و هر دو وارد شدند. برگشت و کلید را درون قفل چرخاند و آن را بیرون کشید و در جیب شلوارش گذاشت. گلی مبهوت به حرکات بزرگمهر نگاه می کرد. به دری که قفل شد. به کلیدی که در جیب بزرگمهر قرار گرفت. به تنهایی خوفناکش با او. به اتاقی که او بود و بزرگمهر.
ترس میان رگ هایش رسوخ کرد. قلبش به کوبش افتاد، بی امان. آب دهانش را قورت داد: این کارات یعنی چی؟!
با دست در را نشان داد: چرا. چرا درو قفل میکنی؟!
بزرگمهر قدمی جلو گذاشت که گلی همان قدم را عقب رفت. حس بدی داشت. حسی ناخوشایند از این در قفل شده و تنهایی.
بزرگمهر لبش را با زبان خیس کرد: تو هنوز با اون مردک در ارتباطی؟! هنوز داری اون رابطه کثیفو ادامه میدی؟! چند بار باید بهت بگم؟! چند بار باید بهت تذکر بدم؟! بسمه گلی بسمه. ناهید ضربه اشو به من زد و رفت. دیگه جایی برای تو نمونده. من با حرف، با تشر، با مشت بهتون فهموندم که از این رابطه متنفرم. ولی تو داری ادامه اش میدی. داری آتیشم می زنی. بچه ی منو تو، تو اون اتاق خوابه اونوقت تو با یکی دیگه اس ام اس بازی می کنی؟! خجالت می دونی چیه؟!
گلی ابرو در هم کشید و با غیض گفت: معلومه چته تو؟! از کدوم اس ام اس حرف می زنی؟! من مدت هاست ازش خبر ندارم. خواب نما شدی؟! از چی داری حرف می زنی؟!
بزرگمهر دست به صورتش گرفت. هزار فکر در سرش می چرخید و می چرخید. دیگر باید به چه زبانی به او تفهیم کند که او را می خواهد؟! دست هایش را برداشت و چشمان لبریز از غمش را به گلی دوخت: من آدم بدی نیستم گلی. من یه مرد خانواده دوستم. هرز نمی رم. چشمم دنبال ناموس مردم نیست. اینارو تا حالاباید فهمیده باشی.
گلی با صورتی که اخم بر آن تکیه داد بود جواب داد: چرا اینارو به من میگی؟!
بزرگمهر دست به یقه اش برد و تی شرتش را بیرون کشید. چشم های گلی گشاد شد. قلبش لحظه ای مکث کرد. نگاهش ثابت ماند. بزرگمهر داشت چه غلطی می کرد؟! با صدایی که از ترس می لرزید، خیره به بدن بزرگمهر گفت: داری چکار می کنی؟!
بزرگمهر جلوتر رفت و گلی عقب تر.
بزرگمهر با لحنی غمزده جواب داد: تنهامون میذاری نه؟! میری با اون مردک؟! من و پناهو تنها میذاری؟! درست نمی گم؟!
گلی کف دستش را بالا آورد و نالید: نیا جلو. نیا جلو. تو رو خدا.
بزرگمهر دستی به شلوارش برد و آن را پایین کشید. گلی چشمانش را بست و آنقدر عقب رفت تا به دیوار خورد: اگه دستت بهم بخوره جیغ می کشم لعنتی!
بزرگمهر جلوتر آمد. قلب خودش از درد رو به انفجار بود. زن های زندگی اش به او نارو می زدند. زن های زندگی اش فقط به خودشان فکر می کردند. زن های زندگی اش او را به زمین می زدند. او فقط یک زندگی توام با آرامش می خواست در کنار همسر و فرزندش. درست مانند چند دقیقه پیش. چرا زندگی دست از تازیانه زدن برنمی داشت؟! چرا کسی او را برای خودش نمی خواست؟! چرا آنقدر بدبخت بود که همیشه در حال التماس به زن هایش بود؟!
-تو راهی نذاشتی گلی.
دست کنار صورت گلی گذاشت و خودش را تقریبا به او چسباند. گلی جیغ خفه ای کشید و ملتمسانه گفت: نکن بزرگمهر. نکن. به خدا من ازش خبر ندارم. نمی دونم در مورد چی حرف می زنی.
و دست بزرگمهر را پس زد. بزرگمهر غرید: دروغ نگو. به من دروغ نگو. خودم پیامشو دیدم که برات اومد.
خوب بود که گلی همیشه پیراهن می پوشید. دست زیر پیراهن برد و با یک حرکت از تنش خارج کرد. دست گلی بند آستین درآمده اش شد. آستین گیرافتاده میان دستان آن دو. نگاهشان خیره به هم.
گلی اشک ریخت: نکن. به خدا من از چیزی خبر ندارم. درو باز کن من برم بیرون.
بزرگمهر آستین را محکمتر کشید که از میان انگشتان گلی خارج شد. پرتش کرد که کنار تی شرت خودش روی کف افتاد: نگرانت بود. من نیستم؟! من این چند وقت همش دارم بهت می گم تو دل بده به ما، در عوض من زندگیمو به پات می ریزم. ولی کو گوش شنوا!
دو دستش را کنار صورت گریان گلی گذاشت: ما واقعا به بودنت احتیاج داریم. به این آرامشی که به منو پناه میدی. تو بری، می بُرَم. از اون مرد بگذر و کنار ما باش.
گلی سرش را به طرفین تکان داد: نکن این کارو با من.
حرص و غصه چون اسبانی وحشی بر وجود بزرگمهر تازید. گلی حتی به باشه ای دل او را خوش نمی کرد.
لب های گرم بزرگمهر روی لب هایش نشست. دستان بزرگش روی تن گلی لغزید. بزرگمهر چشم بست. گلی چشم بست. روزگار چشم بست و عشق هم.
گلی زار می زد. بزرگمهر روی تخت زانو زد و تن عریان گلی را در آغوش کشید. موهایش را نوازش کرد. پیشانی اش را بوسید. گلی با چشمانی بسته، بی وقفه می گریست. پلک های خیس گلی را بوسید. پر بغض گفت: گلی جان. خواهش می کنم تمومش کن.
سر گلی روی ساعدش. گلی میان هق هقش گفت: بزرگمهر!
بزرگمهر به چشمان بسته ولی ترش خیره شد: جان بزرگمهر.
به سختی میان نفس های بریده بریده اش گفت: قلبم!
بزرگمهر سر خم کرد و جایی بالای سینه اش را بوسید و بوسید. در آخر سر میان گودی گردن گلی عزیزش برد و گلی گریان را به سینه اش فشرد.
آی زندگی. آی.
***
-تو با اون دختر چکار کردی که اینجور داغونه؟! داره خودشو به در و دیوار می کوبه.
بزرگمهر روی مبل نشسته بود با انگشتانی در هم پیچیده و کمری که به جلو خم کرده بود. بنفشه ، پناه به بغل، جلوی او ایستاد: حرفتون شده؟!
بزرگمهر از جایش برخاست و قدم زد. کلافه. خسته. بی حوصله.
-با توام بزرگمهر.
گلی فریادی از درد کشید. هر دو به اتاق خواب نگاه می کردند جایی که گلی هر چه دم دستش بود را به در و دیوار می کوبید و زار می زد. بزرگمهر نفس پر دردی کشید. بنفشه برگشت و با چشمانی پر سوال، با لحنی شماتت بار گفت: بزرگمهر!
بزرگمهر دوباره روی مبل نشست. نوک پایش را روی زمین می کوبید: خواهش می کنم مامان.
بنفشه پناه را میان دستانش جابجا کرد: مامان چی؟! تو ناهیدو طلاق دادی. برات گلی مونده داری اونم دق میدی؟!
بزرگمهر با اعصابی متشنج از جایش برخاست و با صدای بلندی گفت: من دارم دیوونه اش می کنم؟! اینکه ازش می خوام بمونه و با ما زندگی کنه خیلیه؟! بابا زنمه! می خوام دلمو به بودنش گرم کنه. به هر زبونی که بگی باهاش حرف زدم. یک دنده است. سرکشه. حرف حالیش نمیشه. می خواد بره مامان. من با این بچه ای که از اونه چکار کنم؟!
دست میان موهایش برد و با کف دست سرش را محکم فشار داد. پناه نق و نوقی کرد که بزرگمهر دست روی سرش گذاشت و موهایش را نوازش کرد: جانم بابا. چیه؟!
بنفشه سری به افسوس به طرفین تکان داد: قرارمون با گلی امروز این بود که پناه رو حموم کنیم. چکار کنم؟!
بزرگمهر به طرف اتاق به راه افتاد، شاید بتواند گلی را آرام کند: شما وسایلشو آماده کن لطفا. من میرم باهاش حرف بزنم.
در را که باز کرد، گلی را ایستاده کنار پنجره دید با صورتی خیس اشک و موهایی که پریشان دور و برش ریخته بود. نگاهی به کف اتاق انداخت. به وسایل افتاده روی آن. دوباره به گلی. در را بست و جلوتر رفت: بگم غلط کردم حله؟! بگم اشتباه کردم حله؟! تمومش کن.
گلی با انگشت در را نشان داد و جیغ کشید: برو بیرون. راحتم بذار.
بزرگمهر کف دو دستش را بالا گرفت و به آرامی گفت: باشه باشه میرم. حرفمو بزنم می رم. یه نگاه به من و زندگیم بنداز. من بعد از ده سال به اینجا رسیدم که عشق برای زندگی لازمه ولی کافی نیست. عشق لزوما آرامش نمی یاره. خوشبختی نمیاره. من بهای گزافی برای این تجربه دادم. تو راه منو نرو. بیا به هم فرصت بدیم. من تمام زندگیمو پای تو و پناه می ریزم. به همون علی که قسمشو می خوری قسم که هیچی کم نمی ذارم. یه زندگی می تونه با عشق آتشین شروع نشه ولی تداوم داشته باشه. با یه شعله کم جون شروع شه ولی خاموش نشه. درسته عاشقت نیستم ولی نسبت بهت بی حس هم نیستم. عشقی که خیلی آتیشش تند باشه بیشتر می سوزونت. تو به من تکیه کن به جون پناه، هر چی دارمو ندارم به پات می ریزم.
گلی شیشه عطری که روی میز توالت بود را برداشت و به طرف بزرگمهر پرتاب کرد که اگر سرش را ندزدیده بود با سری شکسته و خونین روی زمین پهن بود.
گلی فریاد کشید: نابودم کردی عوضی.
خون به صورت بزرگمهر دوید. صدایش را بالا برد: د لعنتی چه مرگته؟! تو این مدت چی برات کم گذاشتم؟! آخه اون مردک اینقدر ارزش داره که داری چشم روی همه ی داشته هات می بندی؟!
گلی موهایش را کشید و روی زمین نشست. پاهایش را دراز کرد و زار زد: تو یه احمقی بزرگمهر یه احمق. تو چرا نمی فهمی یه زن با لمس تنش عاشق نمیشه. یه زن با لمس احساسشه که عاشق میشه. یه زن از دیدن هیکل شیش تیکه یه مرد، هوسشه که غلغل می کنه ولی با حس مردونگی یه مرد، این قلبشه که جوش میاره. سی و شش سالته ولی هنوز زنو نمی فهمی.
بزرگمهر آباژور افتاده روی زمین را با پا کنار زد تا راهش را به سوی گلی باز کند: تو چرا اینو نمی فهمی که شرایط من و تو خاصه. وقتی ماها عاشق میشیم یه مدت که از زندگیمون می گذره، مزه درد رو که می چشیم، سرکوفتارو که می شنویم، تازه یادمون میفته که با خودمون خلوت کنیم. اونوقت به این نتیجه می رسیم که از این عشقِ دست تنها راضی نیستیم. اونوقت یکی مثل من، حرفا میشه یه خوره و میوفته به جونش. یه روز به جایی می رسه که دست عشق و عاشقی رو می بوسه و برای همیشه می ذارش کنار. من این راهی که تو می خوای بری و رفتم. تهش اینه: جدایی. نرو درد داره گلی جان. بد دردی داره.
گلی از این استدلال حالت تهوع گرفت. از اینکه به اسم خاص بودن، هیچ حقی نداشت. موهای چسبیده به صورتش را کنار زد و با لحنی پر از استهزا جواب داد: همه که قرار نیست مثل تو بشن. یعنی هر کی که شرایطش خاصه آدم نیست؟! یعنی امثال من نباید دل ببندن؟! یعنی یه زن مطلقه یه زنی که یه بار زایمان کرده حق زندگی دلخواهشو نداره؟! من حق ندارم اونجور که خودم دلم میخواد زندگی کنم چون بهم تجـ.اوز شده، چون یه بچه به دنیا آوردم؟! عقم می گیره از این قوانینی که وضع شده. تف به این دنیا.
بزرگمهر دست به کمر جلوی گلی راه می رفت. هر چه می گفت گلی جوابش را می داد. از هر دری وارد می شد گلی جلویش جبهه می گرفت: شاید منو تو از اول برای هم بودیم. فقط راهمون سوا بوده. تا اینکه اون شب میشه یه وسیله و ما رو سر راه هم قرار میده. شاید این سرنوشت منو توئه.
گلی با سرتقی گفت: چرا فکر نمی کنی تو و اون شب یه وسیله بودید که.
ابروهای گره خورده بزرگمهر و سری که جلو کشید، مانع از این شد که به حرفش ادامه دهد. بزرگمهر ایستاد: داشتی میگفتی. خجالت نکش.
گلی خسته از این همه مشاجره بی فایده، خسته از حرف های تکراری : بزرگمهر خیلی دیر یادت افتاده که منو داشته باشی. اون موقع که با ناهید جونت بودی باید یه گوشه چشمم به من می نداختی.
بزرگمهر دست به دیوار بالای سر گلی گرفت و سرش به طرف او خم کرد: چرا اینقدر بی انصافی تو! چطور می تونستم وقتی زنمو دوست دارم بیام به تو هم بگم عاشقتم. بگم تو هم زنم بمون. به نظرت مسخره نمیاد؟! اونوقت خود تو به ادعای عاشقی من نمی خندیدی؟!
بنفشه با زدن چند ضربه وارد اتاق شد. نگاهی به هر دو آنها انداخت و در آخر به گلی گفت: مادر جان به خدا بزرگمهر مرد بدی نیست. زن دوسته. فقط بدشانسه. نگاه به قلدر بازیاش نکن. زود جوش میاره ولی قلبش مهربونه عزیزم. ده سال از پدر ناهید حرف شنید ولی یه بارم جلوی روی ناهید اخم به ابروش نیاورد. اومد حرفاشو به من زد.
بزرگمهر روی زمین کنار گلی نشست. زانوهایش را بالا آورد و دستانش را از آنها آویزان کرد: بسه مامان تمومش کن.
بنفشه خانم گفت: باشه مامان جان. می دونم حق دخالت تو زندگیتونو ندارم ولی گفتم به عنوان بزرگتر چیزی بگم شاید فرجی شه.
دوباره رو به گلی مغموم گفت: گلی جان خودت می دونی من و امیرعلی و باربد دوست داریم. تو رو چشم ما جا داری. بیا و با بزرگمهر راه بیا مادر. بمون و با شوهر و بچه ات زندگی کن. به خدا رو سرمون می ذاریمت.
سکوت گلی را که شنید دست روی دست مالید و از اتاق خارج شد و با خود گفت: چی بگم والا! بخت این دو تا چرا اینقدر سیاهه؟!
گلی بی حوصله زانوهایش را در شکمش جمع کرد و گونه اش را روی آنها گذاشت که موهایش کنار پایش آویزان شد: این راهش نیست بزرگمهر. اینکه اینقدر خودتو تحمیل کنی.
بزرگمهر پایین موهای گلی را میان انگشتانش گرفت و لمس کرد: می دونم.
نگاه گلی به خودش در آن آینه قدی، به بزرگمهر خسته : پس چرا اون کارو با من کردی؟!
بزرگمهر دست نوازش به سر گلی کشید. طاقت نیاورد و بوسه ای روی موهایش کاشت: یعنی تو نمی دونی؟! از هر دری وارد می شم تو پسم می زنی. هر کاری میکنم به چشمت نمیاد.
گلی با صدایی که بغض روی آن چنگ انداخته بود، گفت: تو یادت نیست با من چه کردی!
بزرگمهر دستش را به چانه گلی بند کرد و سر گلی را چرخاند و چشم در چشم او گفت: من باهات نرم بودم. اذیتت نکردم. وحشی نبودم.
گلی با تکان سرش آن را از میان دست بزرگمهر بیرون کشید. چانه اش لرزید. مردمکان چشمانش لرزید. قلبش هم: چه فرقی می کنه وقتی به اجبار بود؟!
بزرگمهر دو دستش را کنار صورت گلی گذاشت. سعی کرد لبخندی بزدند، هر چند پر درد: من که هر چی میگم تو کله پوک تو نمی ره. هر چند من با زنم بودم ولی اگه با معذرت خواهی من دلت آروم می گیره باشه من ازت معذرت می خوام. اصلا بیا سه تایی یه مدت بریم مسافرت. منم از حاجی مرخصی می گیرم. حال و هوامونم عوض میشه. چطوره؟! صحبت کنم؟!
گلی لب باز نکرد. نگاهش را نگرفت. نگاهی پر از گله. بزرگمهر دستانش را انداخت: مامان می خواد پناهو حموم کنه اگه حوصله داری برو کمکش.
گلی دست به زانوهایش گرفت. بلند شد و به طرف در رفت. دستش که به دستگیره خورد، بزرگمهر از پشت در آغوشش کشید و سرش را روی شانه ی گلی گذاشت: می دونی طاقت قهر ندارم. بگو از من متنفر نیستی؟! بگو منو بخشیدی؟!
گلی نفسی گرفت. دلش گرفته بود. زخم خورده بود. دلش هم خسته بود: تو داری هر بلایی که خانواده ی ناهید سرت آوردن و با من جبران می کنی.
بزرگمهر گلی را چرخاند و دو دستش را روی بازوهای او گذاشت و با اخمی غلیظ گفت: اینو دیگه از کجا آوردی؟! هر روز یه چیز تازه میگی! من خودم زخم خورده ام اونوقت بیام سر تو همه چیزو خالی کنم؟! آره؟! تو اینجوری فکر می کنی؟!
دو قهوه ای گله مند خیره به هم. گلی جواب داد: از وقتی باهات آشنا شدم داری اذیتم می کنی. پس اینا یعنی چی؟!
نگاه ها طولانی. کشدار. سکوت حکمفرما. بزرگمهر کمی سرش را کج کرد و پلک بست و باز کرد: حق با توئه. من بهت خیلی بد کردم. اذیتت کردم. ولی این همه دارم خودمو به در و دیوار می کوبم که بهت بگم بیا به خودمون فرصت بدیم. زمان می تونه از عشق یه رد کمرنگ تو قلبت بسازه. به منم فرصت بده تا خودمو بهت ثابت کنم. من یه فرصت می خوام ازت.
گلی بی جواب برگشت و با قدم هایی سنگین اتاق را ترک کرد. بزرگمهر ماند با دلی که از تنهایی سینه می شکافت.