رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 99

4.3
(42)

 

– راستش‌و بخوام بگم چیز خیلی دقیقی نمی‌دونم ولی چند روز پیش اتفاقی فهمیدم که بابات و محسن هر دو با هم از مامانت خواستگاری کرده بودن.

مقنعه‌اش را بیرون کشید و دستی لای موهایش فرو برد.

– چرا کسی چیزی بهم نمی‌گه؟

– چون نمی‌خوان مغزت درگیر بشه…نمی‌دونم چی پشت این قضایا هست اما می‌خوان بدون اینکه ما ها چیزی بفهمیم حل‌شون کنن.

پوزخند تلخی زد:

– بدون اینکه چیزی بفهمیم؟ متوجهن این منم که دارم تقاص گناهی رو پس می‌دم که حتی ازش خبری ندارم؟

– آروم باش هیلا…

– نمی‌تونم…سختمه آروم بمونم…سختمه جلوی خودم‌و بگیرم و تو این ساعت از شب رو سر مامانم هوار نشم…مادری که آخرین الویت زندگیش منم!

ترمه جلو آمد و تن به لرز نشسته‌اش را به سمت تخت هدایت کرد. پس از سال‌ها به اتاق قدیمی‌اش برگشته بود…دقیقا اولین باری که این اتاق به اسمش خورد همین حال را داشت…البته کمی بدتر!

– یکم دراز بکش بخواب…بیدار شدی اونوقت به همه چیز رسیدگی کن…باشه؟

سر کوتاهی برایش تکان داد و چشم‌هایش را بست. ترمه موهایش را نوازش می‌کرد تا دخترک به خواب برود اما…در این مواقع طی یک قرارداد نانوشته خواب بر او حرام بود!

طولی نکشید تا ترمه بعد از خاموش کردن چراغ اتاق بیرون رفت و چشم‌های او بلافاصله باز شد.
یک سقف تماماً سفید می‌دید که نمایش ظهر را به رخ می‌کشید…با همان حال و هوا…بدون آنکه یه کلمه هم جا بی‌افتد!

رأس جـنون🕊, [25/06/1403 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۸۲

پلک روی هم فشرد و انگشتانش را روی چشمانش کشید…عجیب می‌سوختند و درد می‌کردند. کلافه نفسش را بیرون داد و در تلاش بود جلوی دوباره بغض کردنش را بگیرد. از گریه‌ی زیادی متنفر بود.

هنوز هم آن روزهای نحس پانزده سالگی‌اش را فراموش نمی‌کرد که برای گریه کردن چقدر غد بازی درمی‌آورد و فرزین باور نمی‌کرد. نمی‌دانست که بعد از رفتن پدرش او دیگر آن دختر لوس معروف نبود.

صدای پچ پچ از بیرون اتاق به گوشش می‌رسید و او دیگر توان اضافی نداشت تا بیرون برود و بیشتر بشنود…انگار به اندازه‌ی صد سال خسته بود، انگار امروز به جای اینکه بیست و چهار ساعت داشته باشد، یک سال را در خود جای داده بود. حتی ثانیه به ثانیه‌اش هم سخت گذشته بود!

گوشه‌ی پتویی که ترمه روی تنش انداخته بود را فشرد و بی‌قرار غلتی زد. دل دل می‌زد تا صبح شود…شاید بتواند جواب سؤالش را از شاهین یا حتی شهاب بگیرد.

فایده نداشت…شاید با این لباس‌ها نمی‌توانست بخوابد؛ البته که می‌دانست این‌ها فقط یک بهانه است…مغزش قرار نبود با این یکی دو کلمه بیخیال شود و به او اجازه‌ی خواب بدهد.

بلند شد و به سمت چمدانی که در آخر به اتاق منتقل شده بود رفت. آن را باز کرد و حین برداشتن تیشرت و شلواری با خودش فکر کرد که وحشت تنها بودنش با فرزین بدتر بود یا چیزهایی که شنیده بود؟

بعد از تعویض لباس‌هایش نفسش را فوت کرد و گوشی‌اش را از جیب شلوار بیرونی‌اش بیرون آورد. حین اینکه به سمت تخت قدم برمی‌داشت صفحه‌ی گوشی را روشن کرد و تنها یک پیام از خودش رونمایی کرد.

«رسیدی؟»

رأس جـنون🕊, [26/06/1403 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۸۳

اسم شخص فرستنده زیادی خوب بود. شاید یک دلگرمی…شاید هم یک نوع آرامش!
روی تخت دراز کشید و بعد از باز کردن صفحه‌ی قفل، انگشتانش خودکار شروع به تایپ کردند.

«رسیدم»

طولی نکشید تا صدای دینگ پیام در اتاق پخش شد. این مرد خواب نداشت؟

«خوبی؟»

باید حتما صادقانه جواب می‌داد؟ سؤالش یک احوال‌پرسی عادی نبود!

«بهترم»

دروغ هم نگفته بود. همین که حرف‌هایش را زده بود کمی احساس بهتر بودن داشت.

«همه چیز درست می‌شه»

تا خواست جوابش را بدهد پیام بعدی هم رسید.

«من به اون مرتیکه نشون می‌دم یه مَن ماست چقدر کره داره، تو فقط با خیال راحت بخواب»

لب روی هم فشرد و چیزی را تایپ کرد که قاعدتا وقت گفتنش نبود.

«برای چی زندگی من برات مهمه؟»

اینبار طول کشید و…دلش می‌خواست کمی بخندد.

«سرت تو کار خودت باشه بچه»

اصلا لبخند بود که نرم نرمک روی لبش شکل گرفت. این مرد شاید تنها کسی بود که می‌توانست او را در این شرایط بخنداند…دلیلش چه بود؟ اصلا چه داشت؟

تا جایی که می‌دانست در تمام قصه‌های عاشقانه هر چه نصیب عاشق و معشوق می‌شد، درد بود و درد…!
پس این مرد چرا انقدر پشتوانه بود؟ انقدر مرهم زخم و آرام کننده‌ی دل بود؟

رأس جـنون🕊, [27/06/1403 05:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۸۴

بعد از تایپ کردن شب بخیری گوشی را خاموش کرد و بعد از گذاشتنش روی عسلی، دست روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت.
یار مناسبش بود…این عشق تا ته دنیا مناسبش بود!

*ای عشق
چه در شرح تو جز عشق بگویم
در ساده‌ترین شکلی و پیچیده‌ترینی…*

(فاضل_نظری)

***

شانه را آرام میان موهایش کشید و بی‌اهمیت از غوغای بیرون اتاق فقط قصد داشت کمی آرام باشد. بالاخره شانه را پایین آورد و برای اولین بار گوشی‌اش را چک کرد.

جواب شب بخیرش را یک دقیقه بعد از ارسال پیامش داده بود. شاید این بهانه‌ی خوبی برای لبخند زدن و شروع یک روز بود…شاید هم بهانه‌ای برای آرام کردن خودش!

– اِه بیدار شدی؟

تندی خودش را درون اتاق انداخت و در را پشت سرش بست. چشمان استرسی‌اش واضح بود و دوست داشت به رویش بیاورد.

– چیزی شده؟

جلو آمد و طبق عادت همیشگی‌اش دستی به موهایش کشید.

– من تا ابد عاشق این موهاتم بخدا!

– ترمه؟ سؤال من جواب نداشت؟

ترمه نفسش را با کلافگی فوت کرد و پاسخ داد:

– چیزی از بیرون می‌شنوی؟

دستش را به سمت کش مویش دراز کرد و در همان حال پاسخ داد:

رأس جـنون🕊, [29/06/1403 09:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۸۵

– به گوشم می‌رسه اما نمی‌خوام بشنوم.

ترمه سری برایش تکان داد و در جوابش سریع لب باز کرد:

– خب پس بنظرم نری بیرون خیلی بهتره…بمون همینجا عزیز الان برات یه چیزی می‌آره بخوری!

بعد از بستن موهایش به سمت دختری که پشت سرش ایستاده بود، چرخید:

– پس یه چیزی شده!

میمیک صورت ترمه اصلا حس خوبی نداشت…گویا غوغای بیرون از چیزی که حتی فکرش را هم می‌کرد بدتر بود!
با استرس قدمی جلو برداشت:

– چیزی‌و فهمیدن؟

ترمه اصل حرفش را گرفت و تندی سر بالا انداخت.

– شایان داستان‌و یه جور دیگه تعریف کرد…حدودی اون حرفایی رو که فرزین بهت زد رو براشون تعریف کرد.

نفسش با خیال راحت‌تری بیرون پرید و خودش را روی تخت انداخت.

– هوف خیالم راحت شد! حالا بگو ببینم جنگ بیرون سر چیه که انقدر داد و بیداد می‌کنن؟

– چیز مهمی نیست که بهش فکر کنی، زنگ زدن محسن با اون دعوا کردن و اینا بخاطر همین صداشون بلند بود!

چشمانش را ریز کرد.

– اینکه چیزی نیست بابتش استرس بگیری…اصل مطلب‌و بگو!

سکوت ترمه باعث شد از روی تخت بلند شود و روبه‌رویش بایستد.

– زنگ زدن مامانت…مجبورش کردن بیاد اینجا!

رأس جـنون🕊, [29/06/1403 09:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۸۶

بهت زده یک قدم به عقب برداشت و تنها حرکتی که توانست از خودش نشان دهد دستی بود که بی‌هدف در هوا می‌چرخید و دهانی که هر چه می‌کرد برای گفتن کلمه‌ای نمی‌چرخید.

– نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بی‌افته فقط می‌دونم گفته محسن هم باهاش بیاد…انگار فرزین‌ پیداش نیست معلوم هم نیست کدوم گوریه! آخ خدا لعنتش کنه که هر چی آتیشه از تو گور این مرتیکه بیرون می‌آد.

– م…مامانم با…محسن…قراره بیاد اینجا؟

ترمه با پوست لبی که در حال جویدنش بود سری برایش تکان داد. انتظار داشت که هیلا به جنب و جوش بی‌افتد، عصبانی بشود اما…
روی تخت نشست و ساکت و صامت چشم به فرش دوخت.

– خوبی؟

– نمی‌دونم.

ترمه کنارش جاگیر شد و دستش را گرفت.

– می‌دونم سختته…بالاخره هر چی که نباشه مادرته اما بنظرم بذار این قضیه تموم بشه…بذار بفهمه پسر اون مثلا شوهرش چه بلایی سر تو می‌آورده.

– اگه بفهمه بنظرت چی می‌شه؟

ترمه فکری اومی زمزمه کرد.

– شاید از طریق محسن تونست جلوی فرزین رو بگیره!

پوزخند بلندی زد.

– قول می‌دم کَکِش نمی‌گزه و تهش می‌گه گذشت که گذشت!

ترمه با دهانی باز فقط توانست اسمش را صدا بزند. باور نمی‌کرد روزی برسد که از هیلا همچین جمله‌ی سردی را بشنود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا