رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 97

3.9
(84)

 

وحشت زده از شنیدن صدا، گام‌هایش متوقف شد و گوش‌هایش آژیر می‌زدند. دقیقا تنها چیزی که انتظارش را نداشت شنیدن صدای نکره‌ی این مرد بود!

دستش مشت شد و با نفسی که در حال بند آمدن بود، به عقب چرخید و با دیدنش، حالش هم از قبل بدتر شد. اصلا حتی با شنیدن صدایش هم می‌توانست کهیر بزند.

– تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟

پوزخند مرد ترساندش و در همان حال نگاهی به اطراف چرخاند. جایی ایستاده بود که هیچکس را نمی‌دید و با ترس لب روی هم فشرد.

– خودت اینجا چیکار می‌کنی هیلا؟ جایی که کیامهر معید هم هست!

با نفس نفس پاسخ داد:

– به تو ربطی نداره! تو حق نداری سمت من بیای.

مرد یک قدم جلو آمد و او هم یک قدم به عقب برداشت. می‌ترسید…می‌ترسید چون هیچکس قرار نبود به دادش برسد و…گوشی‌اش را هم فراموش کرده بود با خود بیاورد.

– چرا؟ من چی از اون مرتیکه کم دارم که حق هم ندارم سمتت بیام؟

بغض کرده بود و با صدای لرزانی لب باز کرد:

– خفه شو فرزین! خفه شــو.

این مرد نمی‌دانست حتی به اسمش هم آلرژی دارد؟
نگاهش کم کم داشت لرزان می‌شد و خاطرات قدیمی جلو رویش قد علم می‌کردند. ای کاش کسی به دادش برسد!

– عمراً! دیگه تو خواب ببینی! تو از قدیم مال من بودی و هنوزم مال منی…این‌و خوب بدون و آویزه‌ی گوشِت کن.

حالا چه بلایی سر دخترم میاد؟🥲💔

رأس جـنون🕊, [02/06/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۶۹

بزاق دهانش را به زور قورت داد و دستانش به لرزه افتاد. این لحن، این نگاه، این تنهایی…فقط یادآوری اتفاقات چند سال پیش بود و بس…!

– تموم کن…دست از سر من بردار.

مرد پوزخند بلندی به رویش پاشید.

– تموم کنم؟ هیلا من در حقت خیلی فداکاری کردم این‌و می‌دونستی؟

چشمانش لرزان شد و لب باز کرد:

– چه فداکاری کردی؟

– مامانت زندگی‌مونو بهم زد، خودت زندگی‌مو به گند کشیدی و من تهش زنده موندم و اونقدر که باید عذابت ندادم…حالا چیزی که سهم منه افتاده دست کیامهر و من این اجازه رو نمی‌دم…اون این اجازه رو نداره دست رو تو بذاره.

– مامانم کجا زندگی‌تونو بهم زد؟ این بابای تو بود که دست از سر زندگیِ ما برنداشت و بلافاصله بعد از سالگرد بابام اومد سراغ مامانم و هر جور شده دلش‌و برد و وادار به ازدواج با خودش کرد!

فرزین نیشخندی زد و یک قدم به جلو برداشت که او ترسیده یک قدم به عقب برداشت و تمام وجودش دلهره شده بود و ای کاش ترانه به سرش بزند که دنبالش بیاید…ای کاش!

– آخی جوجه کوچولو…مامانت هیچی بهت نگفته نه؟ پس سرت‌و مثل کبک برده بودی زیر برف!

از حرف‌های دو پهلوی مرد استرسش بیشتر شد…استرسی که برای شنیدن حرف جدیدی بود که امکان داشت تمام باورش را بهم بریزد.

– من…من نمی‌فهمم چی می‌گی.

– خب پس باید به عرضت برسونم که…بابای من از قبل از ازدواج کردنش با مامانم…عاشق مامانت بود!

رأس جـنون🕊, [04/06/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۷۰

بهت زده ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و…
اینجا چه خبر بود؟

– آره درست شنیدی…مامانت خیلی چیزارو ازت پنهان کرده نه فقط یه چیز! منم قرار بود انتقامم‌و از تک دخترش بگیرم…تا یه جایی تونستم آزار و اذیتت بدم اما دیگه…

– چرا؟ چرا باید از من انتقامت‌و می‌گرفتی؟ مگه من چه بلایی سرت آوردم؟

با نفس نفس جمله‌اش را به زبان آورد. ابایی نداشت که صدای نفس‌های بلندش به گوش فرزین برسد…او با این حقیقتی که شنید داشت ذره ذره می‌مرد و تمام تنش در استرس ادامه‌ی این ماجرا!

– چون تک دختر و عزیز مادرت بودی…باید پژمرده‌ت می‌کردم تا مامانت عذاب بکشه…مادرت اینجور عذاب می‌کشید اما یه اشتباهی تو نقشه‌م به وجود اومد!

مردمکش به سختی روی تصویر مرد ثابت شد و با درد منتظر ادامه‌ی حرفش ماند.

– مامانت انقدر تو زندگی جدیدش غرق شده بود که اصلا حواسش نبود دخترش روز به روز داره از بین می‌ره و تنها عقیده‌ش تا الان اینه که شاهین دخترش‌و ازش گرفت.

تمام شد…
با همین یک جمله توانست خنجرش را عمیق‌تر فرو ببرد و بی‌وفایی مادرش را به رویش بیاورد. نمی‌توانست تحمل کند و دیگر گوش‌هایش نمی‌خواست چیزی بشنود.

– تمومش کن!

– چرا؟ تازه به جاهای خوبش رسیدیم، دارم آگاهت می‌کنم باید ازم ممنون هم باشی!

حتی دست‌هایش هم به لرزه افتادند.

رأس جـنون🕊, [05/06/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۷۱

نمی‌دانست این لرزش بابت ترسش از این مرد بود یا…حقیقتی که نباید می‌شنید اما شنید!
و لعنت به لحظه‌ای که گوشش برای شنیدن دل دل می‌کرد.

اشک در چشم‌هایش به طور واضحی حلقه زد و حالا تصویر فرزین را تار می‌دید و ای کاش دیگر نمی‌دید! این مرد از اول هم برای او فقط درد را به ارمغان می‌آورد.

راه فرار نداشت و مجبور بود نقشه‌ای بریزد تا فرار کند…این مرد قرار نبود به راحتی از او بگذرد و او…باید سالم به ایران می‌رسید، باید از مادرش همه چیز را می‌پرسید!

نفسش را خورد و به سختی عزمش را جزم کرد.

– اِه کیامهره!

وقتی سر مرد به سرعت چرخید از این فرصت استفاده کرد و با تمام انرژی که داشت پا به فرار گذاشت. صدای فریاد فرزین از پشت سر بیشتر دلش را بهم می‌زد اما راهی نداشت.

باید بدون برگشتن به عقب فقط می‌دوید و شاید کسی به تورش می‌خورد که نجاتش بدهد.
همین اندک امیدواری باعث شد تا سرعت دویدنش بیشتر شود و…

حالا…سرعت دویدنش کمتر شد و از کی تا الان او تبدیل به یک فرشته‌ی نجات شده بود؟
مخصوصا نگاه نگرانش که سر تا پایش را چک می‌کرد داد می‌زد که به دنبالش آمده بود.

به سختی خودش را به سمتش کشاند و با ترس و اشکی که ریخته بود خودش را در آغوشش انداخت و اجازه داد صدای بغض‌دارش بلند شود:

پسرممممممم🥲❤️

رأس جـنون🕊, [06/06/1403 09:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۷۲

– فرزین پشت سرمه…فرزین دنبالمه.

طول کشید تا دست‌های مرد پشت سرش قفل شود و انگار مغزش هنوز باور این اتفاق را نداشت.
با درد اشک می‌ریخت و لبش را گزیده بود تا صدای گریه و هق هقش به گوش کیامهر نرسد.

در آغوش کیامهر که بیشتر فشرده شد اشک‌هایش با سرعت بیشتری پایین می‌آمدند. دست مرد، سرش را تا نزدیکی گردنش گذاشت واجازه داد تا در آغوشش راحت باشد و راحت‌تر گریه سر دهد.

– سریع برین اطراف رو چک کنین، دوربینای خونه‌ها رو هم چک کنین حتما!

با شنیدن صدای چند مرد خواست خودش را عقب بکشد اما کیامهر این اجازه را نداد و با بوسه‌ای که روی فرق سرش کاشت اشک‌هایش را ذره ذره بند آورد و حالا سراسر بهت شده بود برای آن بوسه!

انگار تازه شرایط را درک کرده بود…تازه حس کرده بود که مرد چطور او را در آغوش گرفته بود و چطور محبت خرجش می‌کرد.

رفته رفته نفس‌هایش تندتر می‌شدند…
تپش قلبش تندتر می‌شد…
و بدنش گرم‌تر…

حالا تنها چیزی که در سرش می‌پیچید صدای بوم‌های بلند قلبش بود که عمیقا امیدوار بود صدایش به گوش مرد نرسد. دستش مشت شد و انگار بدنش در کنترل هیجان دچار مشکل شده بود!

به سختی توانست سرش را کمی عقب بکشد و نگاهش را به بالا بدوزد. از آن زاویه تنها می‌توانست چانه‌ی خوش ترکیب مرد را ببیند.

کیامهر متوجه‌ی نگاهش شد که سرش را پایین گرفت و دیدن صورتش باعث شد خجالت بکشد و سریع نگاه بگیرد.

زیبایی؟ آره زیبایی🥹❤️

رأس جـنون🕊, [07/06/1403 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۷۴

شیاری میان لب‌هایش ایجاد شد و در تلاش بود که از همان باریکه‌ی کوچک هوا را به ریه بفرستد تا زنده بماند و…راحت‌تر این صحنه را درک کند.

یک دستش به صورت ناخودآگاه پیراهن مرد را فشرد و پلکانش محکم روی هم فشرده می‌شد.
اگر این بوسه و فشار لب کیامهر روی پیشانی‌اش بیشتر شود، قول نمی‌دهد همینجا در بغلش ضعف نرود و ریه‌هایش دیگر او را یاری نکنند.

عقب رفتن کیامهر همزمان شد با لب‌هایی که بیشتر از قبل از هم فاصله گرفتند و اینبار حجم هوای ورودی هم بیشتر شده بود!

دل دل می‌زد برای اینکه سرش را بالا بگیرد و با او چشم در چشم شود…شاید هم آن میان حرف دل مرد را از نگاهش بخواند و تمام کند این درد لعنتی را که میان‌شان خوش نشسته بود!

لب زیرینش را به دندان کشید و با فشاری که به آن وارد کرد، به شانه‌هایش تکانی داد و یک قدم به عقب برداشت و منتظر ماند تا آن گرمای سختِ دور تنش از بین بروند.

– همین الان بریم؟

با شنیدن حرفش از آن خلسه‌ی شیرین بیرون زد و بهت زده صورتش را بالا گرفت. چرا رنگ چشمانش یک جور خاصی شیرین بود؟

– چ…چی؟

– برگردیم؟

– هتل؟

– نه…خونه!

این مرد به قطع یقین یک معجزه بود برای زندگی‌اش!
از کجا توانست حرف دلش را بفهمد وقتی که خودش هم برای بیانش دوبه شک شده بود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا