رمان رأسجنون پارت 96
ترانه دستانش را بالا برد و دو سمت صورت هیلا گذاشت و مطمئن لب زد:
– هیلا میدونی هر اتفاقی بیافته پشتتم؟
– آره.
– بابت هیچی نگران نباش خب؟ نتونستی درستش کنی من میتونم درستش کنم…بهم اعتماد داشته باش فقط! خیالت از همه چیز راحت باشه.
بالاخره توانست لبخندی روی لبش بنشاند. اصلا صحبت ترانه جوری بود که حالش را ناخودآگاه عوض کرد.
– میدونم، خوشحالم از اینکه کنارمی!
ترانه با دیدن لبخندش نفس راحتی کشید و چشمکی به سمتش روانه کرد.
– خداروشکر آدم شدی یکم خندیدی.
***
دستی میان موهایش کشید و کلافهتر از هر لحظه گوشیاش را سمت تخت پرت کرد.
– لعنتی این پروازه یه ساعت تأخیر خورده بود منم خسته…قشنگ جونمو درآورد…حالا دو تا صندلی کناریم هم که ماشاالله…یه پا وراج بودن برای خودشون…مگه گذاشتن پلک رو هم بذارم…گوش میدی؟ دارم واسه کی حرف میزنم خیر سرم!
روی مبل نشست و با خستگی تیشرت را از تنش بیرون کشید.
– دارم گوش میدم.
– آره ارواح عمم که گوش میدی…راستی اون بز بز قندی کجاست؟ هنوز ندیدمش عجیبه! مگه تو این هتل نیستن؟
– بز بز قندی کیه؟
رأس جـنون🕊, [25/05/1403 09:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۶۳
میعاد با خندهی مخصوصش لب باز کرد:
– هیلا دیگه!
با اخم زهرمار غلیظی به سمتش روانه کرد و نگاهش را به تلوزیونی دوخت که عملا هیچی از آن نمیفهمید.
– چرا نمیخوابی؟
کلافه از پرسشهای تمام نشدنی میعاد چشم در حدقه چرخاند و به زور لب باز کرد:
– چون خوابم نمیآد.
– خب اگه خستهای چرا نمیری پایین از خدمات ماساژ استفاده کنی؟ تازه در و داف زیاد دارن بدون ماساژ هم حالت جا میآد!
مگر جا برای چشم غره رفتن هم باقی میگذاشت؟
– حوصلهشو ندارم.
– چرا نمیگی چه مرگته که هی من مجبور باشم سؤال پیچت کنم و اون چشمای لوچ شده میرغضبتو تحمل کنم؟
با حرص به سمتش چرخید و غرید:
– تو چرا خفه نمیشی؟
– تا فوضولیم رفع نشه عمراً خفه شم!
کلافه پلکی زد و شاید اشتباهترین کار ممکنش این بود که با میعاد هماتاق شده بود.
– مثلا چیشده که فوضولیت گل کرده؟
– بخدا یه حسی توی وجودم گیر داده که یه اتفاقی بین تو و هیلا افتاده که اینجور مثل بدبختا افسردگی گرفتی نشستی اینجا!
دستی به پیشانیاش کشید و نالید:
– خفه شو میعاد…خواهش میکنم خفه شو!
– باشه من خفه میشم فقط قبل خفه شدنم باید یه چیزی رو به عرضت برسونم و اونم اینه که سام از هیلا تقاضا کرده که باهاش وارد رابطه بشه!
رأس جـنون🕊, [27/05/1403 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۶۴
ناگهان تمام عضلات بدنش منقبض شد و با رگ برجسته شدهی پیشانی که عجیب نبض زدنش را حس میکرد به سمت میعاد چرخید:
– چی گفتی؟
میعاد با دیدن صورتش نمایشی خودش را به ترس انداخت.
– نمیدونم.
کیامهر عصیان زده روی مبل نیم خیز شد که میعاد سریع تنه عقب کشید و لب باز کرد:
– سام بهش ابراز علاقه کرده!
دستش مشت شد و احساس تنگی نفس میکرد. چند نفس بلندی کشید و چرا مغزش نمیتوانست این جمله را درک کند؟ نمیتوانست یا نمیخواست؟
ناتوان روی مبل نشست و نگاه بهت زدهاش را به دیوار داد…الان باید عصبانی باشد یا مانند بقیهی مردها امروزی فکر کند و منطقی عمل کند؟
اصلا او چند بار اجازه داده بود که کسی دست به خواستههایش برساند؟
و…هیلا که هر خواستهای نبود!
هیلا همان خواستهایست که حاضر است برایش قید تمام خواستههایش را بزند…!
به سختی لب زد:
– از کجا فهمیدی؟
– تو فکر کن من یه جاسوس خوب دارم.
دستی به قفسهی سینهاش کشید. نه نفس تنگیاش را درک میکرد و نه تپش بیامان قلبش را!
– من نمیتونم منطقی رفتار کنم!
میعاد با تعجب نگاهش کرد.
– نمیتونم مثل بقیهی مردا خوشبینانه منتظر ادامهی داستان بمونم.
رأس جـنون🕊, [28/05/1403 09:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۶۵
– یعنی چی؟ چی داری میگی کیا؟
با همان چشمانی که سفیدیاش کم مانده بود کاملا قرمز شود به میعاد خیره نگاهی انداخت.
– یعنی من دارم از داخل میمیرم…نمیتونم سکوت کنم…نمیتونم بلایی سر سام نیارم.
جملهی آخرش را بلند فریاد زد و میعاد سریع از روی مبل بلند شده به سمتش آمد و دو دستش را روی شانهاش گذاشت.
– مرد حسابی میدونی داری چی میگی؟ تو هیچ حقی نداری که به سام صدمه بزنی کیا!
آرام اما پر از حال بد گفت:
– چرا؟
میعاد خونسرد لب زد:
– چون اون دختر مال تو نیست!
نتوانست تحمل کند و با صورتی سرخ شده از عصبانیت بلند شد و روبهروی میعاد ایستاد.
– معلوم هست داری چی بلغور میکنی؟
– آره میدونم اما تو نمیخوای بفهمیش! هیلا شرافت به تو هیچ تعهدی نداره…پس یک انسان آزاده و میتونه برای زندگیش تصمیم بگیره! اوکی؟ ای کاش منظور حرفامو بگیری کیا.
تیشرتش را چنگ زد و در حالی که با هول و ولا آن را تنش میکرد به سمت در قدم برداشت و با نفسی که بیش از پیش تنگ شده بود رو به میعاد پاسخ داد:
– دوست دارم منظور حرفتو بگیرم اما متأسفانه تو قانون زندگی من نیست!
***
دسته موی ریخته شده روی صورتش را پشت گوش انداخت و رژلب صورتی را پررنگتر از پیش روی لبانش کشید.
رأس جـنون🕊, [30/05/1403 09:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۶۶
راضی از تمدید آرایشش، به نیم رخ ایستاد تا از زاویهی دیگری صورتش را نگاه کند. چیزی نگذشت که ترانه هم وارد شد و روبهروی آینهی کناریاش ایستاد.
– میعاد اینا هم اومدن!
تعجبی نکرد چون از آمدنشان اطلاع داشت و متأسفانه هیچ علاقهای برای دیدار دوباره با آن مردک را نداشت.
– میدونستم.
ترانه متعجب دست از رژ زدن برداشت و سرش را به سمتش چرخاند.
– جدی؟ از کجا میدونستی؟
– این دلقک دیشب بهم پیام داد، از پیاماش فهمیدم که امروز میرسن که بیان اینجا!
– حالا چی بهت میگفت؟
دستی به گوشهی ابرویش کشید و با خندهی کوتاهی لب باز کرد:
– چرت و پرت…میگفت نرو بیرون و دزد هست و فلان و بهمان…کلا حرف زیاد میزنه.
ترانه با خنده در رژلبش را بست و آن را درون کیفش انداخت.
– بیا بریم، البته مردا بیرونن خانوما داخل!
– من آخر سر نفهمیدم ما رو به چه دلیلی اینجا دعوت کردن.
– تقصیر این میعاد خرهست…برداشته به این زنه گفته که دوتا از دوستامون رو با خودمون آوردیم میتونی باهاشون خوش بگذرونی!
– با کدوم عقلی فکر کرد ما دوستاشیم؟
ترانه با لبخند حرصدراری پاسخ داد:
– این مگه عقل هم داره؟
رأس جـنون🕊, [31/05/1403 05:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۶۷
با خنده هر دو باهم بیرون زدند و زن شیک پوش با مهربانی به سمتشان قدم برداشت.
– بیاین بشینین…آقایون قراره البته به قول شما کباب کنن!
سری تکان داد و لب باز کرد:
– اینجا جایی برای پیاده روی هست؟ من یکم معدهم اذیته میخواستم یکم راه برم.
– آره اتفاقا کنار خونه یه پارک جنگی خیلی خوشگلی هست میتونی بری اونجا!
– مرسی…ترانه تو با من میآی یا خودم برم؟
ترانه سری بالا انداخت.
– نچ من حوصله ندارم ولی زود برگردیا!
باشهای زیرلب گفت و با لبخندی که به روی زن ساحره نام پاشید از خانه بیرون زد و نگاهش را به دور حیاط چرخاند و با دیدن قامت کیامهر معید، لبخند روی لبش ماسید. با اینکه پشت به او ایستاده بود اما…مگر میشد او را نشناخت؟
زیپ نیم بوتش را بالا کشید و بافت سفید رنگ یقه اسکیاش را در تنش مرتب کرد و آرام قدم برداشت که مبادا صدای پایش کیامهر را متوجهاش کند.
از دید کیامهر که پنهان شد، نفسش راحت بیرون رفت. دستی به موهایش کشید و اجازه داد ریههایش هوای خوش را به درون خود بکشد و لذت ببرد. اصلا هوای ابری ترکیه شدیدا دلچسب بود!
نیم چرخی دور خودش زد و سر حوصله قدم به جلو برمیداشت…انگار قرار بود این پیاده روی عصرانه حسابی به مذاقش بچسبد.
چشمش که به پارک جنگی خورد، ناخودآگاه دلش حالی به حالی شد و لبخندی از این زیبایی روی لبش نشست.
– مشتاق دیدار خانم شرافت!
یکم وحشت کنیم برای تنها گیر افتادن هیلا؟💔😭