رمان رأسجنون پارت 95
– خانم شرافت مگه حضور نداره؟
پاهایش ناخودآگاه از حرکت ایستاد و گوشهایش برای شنیدن پاسخی تیز شد.
– بله هستن درگیر کاریان الان میآن!
– یادم نمیآد حوزهی کاری خانم شرافت رو تغییر داده باشم!
با لبخند ریزی گوشهی لبش را گزید. گویا مرد از ندیدنش راضی نبود.
– نه…آقای معید اشتباه متوجه شدید، ایشون تازه رسیدن مشغول تعویض لباس فرمشون هستن.
– اما دوستشون که اینجا هستن!
هوا را پس دید و به پاهایش سرعت داد. پشت به کیامهر ایستاد و در تلاش برای چشم گرفتن از هیبت مرد لب باز کرد:
– سلام، خوش اومدید آقای معید!
مرد با مکث طولانی و جان دراری به سمتش چرخید و چرخیدن آرامش حرصیاش کرده که باعث شد دست مشت کند. نگاهش که روی صورت تمیز و آن چشمان سیاه چلچراغانش افتاد، حس کرد که قلبش در دهانش میزند.
ابروی بالا رفتهی مرد، رویای سفیدی که در حال تشکیل شدن بود را از بین برد و به خود آمده نفس عمیقی کشید. اصلا میلی نداشت که آن عطر همیشه خوش بویش را نفس بکشد اما…
– به به! خانم شرافت! مثل اینکه ساعتتون مشکل داره!
پلکی بست و با اعتماد به نفسی که بیش از پیش شده بود پاسخ داد:
– ساعت من مشکلی نداره اما تو وظایف کاری من ذکر نشده که حتما برای ورودتون دولا راست بشم!
رأس جـنون🕊, [19/05/1403 05:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۵۷
چشمان گرد شدهی مرد باعث شد تا لبخند ریزی کنج لبش کاشته شود. اهمیتی به تعجب بقیهی کارمندان و صورت سرخ شده از خندهی ترانه نداد و تنها نگاهش مستقیم به کیامهر دوخته بود.
– تو…به چه اجازهای…
نگاهش تیز شد و کلام کیامهر قطع!
انگار خاطرهی چند شب قبل یادش آمد که ادامهی حرفش را خورد.
لبخند پررنگتری روی لبش کاشت و با همان لبخند حرصدرار لب باز کرد:
– نمیشینید جناب معید؟ چیزی به حرکت نمونده!
صدای نفس کشیدن هیچکس نمیآمد و او با حال خوشی در حال یکه تازی بود. یک نگاهش به دست مشت شدهی مرد بود و یک نگاهش به چشم و ابرو آمدن ترانه!
– خانم شرافت میشه یه لحظه با من بیاین!
عمراً بخواهد این لحظهی سرخ شدن صورت کیامهر را با خواستهی ترانه عوض کند.
– منتظرم تا آقای معید بشینن و پذیرایی مدنظرشون رو بپرسم، بعد میآم.
کیامهر با دندانهایی که سفت روی هم فشرده میشدند غرید:
– همهتون میتونین برین!
ترانه با چپ کردن صورتش سعی کرد مفهومهایی را به هیلا برساند اما دریغ…
اصلا گوشش به این حرفها بدهکار نبود و تنها خاطرهی آن خودخواهی پس از بوسه برایش تکرار میشد و میلش برای کوبیدن مرد بیشتر!
صدای پوزخند کیامهر نگاهش را مستقیم به سمتش کشاند. اصلا ذرهای احساس ترس نداشت فقط کمی میان دلش…ضعف رفتن را احساس میکرد و بس!
حس میکنم هر کدوم یه شمشیر گرفتن دستشون😂
رأس جـنون🕊, [20/05/1403 05:43 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۵۸
– حس نمیکنی زیاده روی کردی؟
– اصلا!
کیامهر عصبی چند قدمی به جلو برداشت و با همان ابروهای درهم شده روبهرویش ایستاد.
– رو بهت دادم که برام زبون درآوردی!
– داشتم منتها شما این رویِ منو یادتون رفته بود!
خندهی بلند عصبی کیامهر هم نتوانست ترس را به دلش راه بدهد. کیامهر معید الان با کیامهر معید چند ماه پیش زیادی فرق میکرد.
مرد انگشت اشارهاش را بالا گرفت و رو به صورت هیلا تکانی داد.
– خوب گوشتو باز کن ببین چی میگم…این بار اول و آخریه که بهت اجازه دادم جلوی کارمندام زبون درازی کنی و حرف بارم کنی…دفعهی بعد از این خبرا نیست!
– شرمنده…من این حرفا تو گوشم نمیره.
یک قدم به سمتش برداشت و غرید:
– هیلا!
با خونسردی پلکی زد و یک دور نگاهش را اطراف صورت مرد چرخاند و با مکث پدر درآری لب باز کرد:
– معذرت خواهی کن!
صدای کیامهر بلند شد:
– چی؟
– گفتم که…معذرت خواهی کن!
مرد نیشخندی روی لبش نشاند و با دستی که بیش از پیش مشت شده بود غرید:
– بابت؟
تیز نگاهش کرد و حرصی در دلش جوشید و خدا لعنت کند خواستهای را که در مغزش چرخ میخورد.
– یادت رفته؟
رأس جـنون🕊, [21/05/1403 10:17 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۵۹
– نمیدونم راجب چی داری حرف میزنی!…منظورتو راحتتر برسون.
پلکی زد و نفس عمیقی جهت آرام کردن دلش کشید و چقدر دلش میخواست در این حال فحشی نثار مغز بهم ریختهاش کند.
– هیچی…چیزی میل دارید جناب معید؟
کیامهر تنها با چشمانی گرد شده از تعجب به این حالت عجیب صورتش نگاه میکرد.
حوصلهی منتظر ماندن را نداشت و پس از چند ثانیه مکث مجدد تکرار کرد:
– چیزی میل دارید جناب معید؟
اما کیامهر سردرگم آن چشمهای سرد شده را نگاه میکرد. هیلا به خیره نگاه کردنش فقط بیتوجهی کرد.
– خب مثل اینکه فعلا چیزی میل ندارید، میگم سرِ تایم همیشگی عصرونهتون رو آماده کنن اما اگه قصد تغییر عصرونه رو داشتید میتونید اطلاع بدید!
نگاه گرفت و از کنارش رد شد اما گرفتار شدن بازویش و توقفی که اجباری نصیبش شد چندان به مذاقش خوش نیامد.
سعی کرد در دل خودش را آرام کند اما میدانست این آرام شدن آنچنان هم دوام نداشت و هر آن امکان داشت بهم ریختگیاش را به روی مرد بیاورد.
– چیشده هیلا؟
این مرد نمیدانست در این شرایط نباید اسمش را صدا کند؟ وقتی که این صدا را الان نمیخواست، این صدایی که پیگیر بود و باعث میشد فرضیههای مغزیاش را بهم بزند.
– چیزی نشده! در ضمن خانم شرافت هستم و ممنون میشم بازوی مهماندارتون رو ول کنید.
اوه اوه هیلا شمشیرو از رو بسته🙂↔️
رأس جـنون🕊, [23/05/1403 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۶۰
کیامهر بهت زده تنها توانست تکانی به تنش بدهد. به سختی دست دراز شدهی مرد از بازویش جدا شد و او به سختی لب باز کرد:
– بااجازه!
بدون اینکه نفس بگیرد از کنارش گذشت و اجازه نداد قلبش با حس آن عطر همیشگی دوباره بهم بریزد و پاهایش را سست کند. با چشمانی طوفانزده وارد آشپزخانه کوچک شد و با حال بدی نگاهش را به ترانهای داد که تنها آنجا منتظرش مانده بود.
– بقیه کجان؟
به سختی سعی کرد صدایش حداقل به گوش دخترک برسد و گویا رسید!
– کسی اینجا نمیآد فعلا…چیشد؟ خوبی؟
– فقط آب بهم بده.
ترانه بیحرف سری برایش تکان داد و سریع به سمت یخچال کوچک رفت. بطری آبی بیرون آورد و به دستش داد. بیآنکه نگاهی به چشمان ترانه بیاندازد دست دراز کرد و آب را گرفت.
بعد از خوردن چند قلپ آب سرد احساس کرد که الان بهتر میتواند نفس بکشد! بطری را روی میز انداخت و با دو انگشت شست و اشارهاش فشاری به گوشهی چشمش آورد و زیرلب نالید:
– لعنت به روزی که باهات آشنا شدم.
ترانه نگران یک قدم به سمتش برداشت و دستش نوازشوار روی بازویش نشست.
– چرا نمیگی چی گفته؟ دارم سکته میکنم!
پوزخند بلندی زد:
– نگران نباش با این یکی دو کلمه اخراجم نمیکنه.
دخترک روبهرویش اخمی کرد و لب زد:
رأس جـنون🕊, [24/05/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۶۱
– چه ربطی داشت؟
روی صندلی نشست و دستی به صورتش کشید.
– نمیدونم، زیاد حال خوبی ندارم.
نگاهش را پایین داد و آرام جوری که به گوش ترانه نرسد برای خودش لب زد:
– ای کاش اون شب برنمیگشتم تا تو منو هیچوقت نمیبوسیدی!
– خانم شرافت چیشد؟ وای خدا من اولین بارم تو طول تموم این سالها بود که کسی رو دیدم اینطور جلوی آقای معید درآد! ماشاالله جگر شیر دارین ها…ایول بابا!
زن پشت سر هم مشغول حرف زدن بود و نمیدانست او دیگر صبری برای گوش سپردن و پاسخ دادن ندارد!
سریع از روی صندلی بلند شد و از آشپزخانه بیرون زد و باز هم ترانه فقط نگران نگاهش کرد.
دردش را نمیفهمید و او هم متأسفانه اهل حرف زدن از دردش نبود! خودش را درون دستشویی انداخت و چند مشت آب سرد به صورتش پاشید و…
ای کاش زودتر به خودش بیاید تا کیامهر نفهمد هنوز گوشهای از قلبش میان آن بوسه گیر کرده!
بوسهای که هیچ علاقهای به یادآوریاش نداشت اما متأسفانه…قلبش هیچوقت و هیچزمان با او هماهنگی نداشت و همیشه برای خودش ساز محالفی میزد.
چند تقهای که پشت هم به در خورد باعث شد که به خودش بیاید. بعد از چند نفس عمیقی از دستشویی بیرون زد و مقابل ترانه ایستاد.
– آقای معید گفته که عصرونه نمیخواد، نیازی به درست کردنش نیست!
سری تکان داد.
– خوبه!
سلام برا عیدی فاصله پارت گذاریو کمتر نمیکنین