رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 93

0
(0)

 

سرور با خنده مشتی به بازویش کوبید و رو به سمتش لب باز کرد:

– خجالت بکش یه پا مرد گنده شدی دیگه! این پررو بازیا چیه؟

با لبخندی که هیچ‌جوره از روی لبانش پاک نمی‌شد مجدد دراز کشید و سرش را اینبار روی پای مادرش گذاشت.

– شما واسه ما هر کسی نیستی!

بعد از گفتن حرفش با آرامش پلک بست.

– چه خبره ببینم؟ کبکت خروس می‌خونه!

از خنده شانه‌هایش به لرزه افتاد.

– بده می‌خوام یه بار شاد باشم؟

– نه، فقط بهت نمی‌آد…مخصوصا اون نگاهت که چلچراغونه و خدا می‌دونه چی زیر سرته…بعدشم اون نیشته که هی از دستت در می‌ره و تا گوشِت کشیده می‌شه!

– دعا کن بیشتر از این بخندم و نگاهم چلچراغون شه.

دروغ که نگفته بود فقط اصل قضیه را نگفت!
داشتن آن دخترک نهایت آرزوهایش بود.

– من که بدم نمی‌آد و همیشه این دعا رو واسه‌تون می‌کنم.

صدای پیامک گوشی باعث شد تا بلند شود و گوشی‌اش را به دست بگیرد.

«برای سفر پس‌فردا آماده‌ای؟»

اصلا کافی بود همین سفر یادش بیاید تا…ببیند هیلا شرافت قرار است تا کجا از دستش فرار کند! مخصوصا که نقشه‌ها داشت برایش و…
البته که بودن ترانه امکان داشت پلن‌هایش را بهم بریزد اما او کیامهر بود…عادت نداشت سفری که با هیلا شرافت باشد به او بد بگذرد!

اوف یه سفر داریم با حضور کاپل قشنگم اون هم بعد از یه کیس جاذاب😌❤️‍🔥

رأس جـنون🕊, [04/05/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۴۵

«آره تو همه چیزو آماده کردی؟»

چیزی طول نکشید تا جواب پیامش ارسال شد و انگار میعاد روی گوشی خوابیده بود.

«آره نگران نباش، تو رو به جدت این سری حیوون با خودت حمل نکن حوصله شر ندارم، مخصوصا این سلیطه هم همراهشه شلوارت‌و از جا درمی‌آره از من گفتن بود.»

همراه با خنده بی‌تربیتی زیرلب زمزمه کرد.

«تو سرت تو کار خودت باشه»

«آها پس انگار بغل سری قبلی بهت چسبیده!»

با خنده‌ی صداداری نگاهش را بالا کشید و متوجه‌ی چشم‌های ریز شده‌ی سرور شد.
سریع به حرف آمد:

– میعاده!

– دارم امیدوار می‌شم که داری آدم می‌شی!

دستی به پشت گردنش کشید و با خنده زیرلب زمزمه کرد:

– نمی‌دونی همه‌ش زیر سر یه نفره.

– چیزی گفتی؟

– نه نه!

– راستی کیان دادخواست طلاق رو فرستاده و…رها دیروز اومده بود اینجا.

گوشی را خاموش کرد و از سر تمرکز اخمی میان ابروهایش نشاند. چون دیروقت به خانه آمده بود نتوانست کسی را ببیند و به همین دلیل اطلاعی نداشت.

– خب؟

– یه اَلم شنگه‌ای کرد حسابی…چنان داد می‌زد که چند نفری از همسایه‌ها اومده بودن دم در!

اگه موافق یه اسپویل خفنین لایکو به 500 برسونید تا دریافتش کنید😁🤍🤌🏻

رأس جـنون🕊, [06/05/1403 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۴۶

با حرص دستانش را مشت کرد و روی دسته‌ی مبل کوبید.

– الان داری به من اینارو می‌گی؟

– راستش…نمی‌خواستم من و تو، توی این موضوع دخالت کنیم مشکلی بود که بین دو نفرشون ایجاد شد و فقط به خودشون ربط داشت.

– زمانی به خودشون ربط داره که پای آبروی ما وسط نباشه و در و همسایه رو پایین نکشه! فکر کرده شهر هرته که اومده هوچی گری؟

عصبی چنگی به گوشی‌اش انداخت و از روی مبل بلند شد که سرور هم با نگرانی هم‌پایش بلند شد.

– کجا می‌ری مادر؟ کاری نکنیا! اون زن بچه‌ست بچگی کرده، حق داره ناراحته تو کاری نکن…

به سمت مادرش برگشت و به سختی در حال کنترل عصبانیتش بود.

– من به اندازه کافی سکوت کردم مامان، از بین رفتن داداشم‌و دیدم و سکوت کردم…الان دیگه حوصله‌ی سکوت ندارم…می‌خوام بهش نشون بدم کیامهر معید کیه اصلا…بذار یکم حساب کار دستش بیاد!

– نکن مادر…می‌فهمم عصبی! درکت می‌کنم اما بدون دخالت ما وضع‌و بدتر می‌کنه! همین‌و بهونه می‌کنه که ما دخالت کردیم و زندگیش از هم پاشیده شد…همه چی‌و می‌ندازه تقصیر ما.

تک خنده‌ی عصبی‌اش آنقدری بلند بود که به گوش سرور برسد.

– وقتی نشونش دادم با کی طرفه اونموقع جرأت نمی‌کنه همچین زری بزنه!

گوشی را درون جیبش فرو فرستاد و یک قدم به جلو برداشت که خدمتکار هول زده وارد سالن شد:

– خانم؟ همون خانم دیروزی باز اومدن!

 

رأس جـنون🕊, [07/05/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۴۷

پوزخندی روی لبش نشست و سرور پر از استرس نگاهش کرد.

– اتفاقا خوب موقعی اومده بگو بیاد داخل…راهنماییش کن همینجا!

بعد از رفتن خدمه زیرلب زمزمه کرد:

– فکر نمی‌کردم دعام انقدر زود مستجاب شه!

سرور قدمی به سمت جلو برداشت و دستش را روی بازویش گذاشت.

– مامان داد و بیداد راه نندازیا…وضع بین‌شون رو بدتر نکن لطفا اینا خودشون…

– معذرت می‌خوام ولی شدنی نیست…یه نفر باید این‌و سرجاش بنشونه که انگار کیان فعلا جرأت انجام اینکارو نداره، پس دست من‌و می‌بوسه!

سرور ناتوان پوفی کشید که زن با آن سر و ریخت شلخته وارد شد. تنها وجه زیبای صورتش آن چشمان عسلی رنگ بود و بس…

– حوصله این قرتی بازیارو ندارم زودتر به کیان بگو پیداش شه…فکر کرده شهر هرته که دادخواست طلاق داده و خودش گم و گور شه!

صدای داد کیامهر که بالا رفت تن زن به وضوح لرزید:

– کی به تو اجازه داده صدات‌و تو خونه‌ی من بلند کنی؟

با دیدن ترسی که میان چشمان رها شکل گرفت، جان بیشتری برای ادامه‌ی جنگ به تنش تزریق شد.
چند قدمی جلو رفت و نسبت به جمله‌ی قبل فقط اندکی از ولوم صدایش کم کرد:

– و بازم با چه اجازه‌ای با همچین لحنی با مادر و داداش من صحبت می‌کنی؟ پیش خودت چی فکر کردی؟ خیلی خودت‌و بردی بالا انگار!

پوزخندی زد:

رأس جـنون🕊, [08/05/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۴۸

– اگه برگردی به عقبت می‌بینی هیچی نیستی حتی اندازه‌ی یه پشه! اونی که به تو ارزش داد داداش من بود که مثل بختک افتادی رو زندگیش و از بین بردیش!

رها با حرص دندان روی دندان سایید و غرید:

– نکنه فکر می‌کنی من زندگی داداش‌ جونت‌و خراب کردم؟

صدایش هوار شد:

– آره چون داداش تحصیل کرده‌ی من اونم تو بهترین دانشگاه خارج کشور شده کارگر یه شرکت زپرتی که با حقوقش سال تا سال نمی‌تونه لباس واسه خودش بخره…شما تو اون خونه یا بهتره بگم لونه موش…چطور زنده موندین؟

رها توانست دستش را مشت کند. اصلا نمی‌دانست در جواب این مرد وحشتناک و خشمگین چه بگوید!

– اصلا بیخیال اون خونه…داداشای جنابعالی زندگی واسه‌ش گذاشتن؟ هر ماه باید یه کتک می‌خورد و روونه‌ی بیمارستان می‌شد، از یه جایی به بعد هم کتک خوردن انقدر براش عادی شده بود که سمت بیمارستان نمی‌رفت هر چند دلیل اصلیش پول نداشتن بود نه عادت!

صورت سرخ شده‌ از فشاری که زن در حال خوردنش بود کافی بود تا دلش اندکی خنک شود. حیف که یک زن بود، مگرنه برنامه‌هایی برایش پیاده می‌کرد که…

– حالا می‌بینی چه گندی زدی به زندگی داداشم! حق کیان زندگی تو یه همچین عمارتی بود و ریاست یه شرکت بزرگ، یه زندگی شاد در کنار مادرش اما…کیان الان مثل قبل شاده؟ حالش خوبه؟

– نه خوب نیستم، شاد نیستم.

نگاهش به کیانی افتاد که دست به جیب پشت رها ایستاده بود.

رأس جـنون🕊, [09/05/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۴۹

عقب نشینی کرد و با دستی که در جیب‌هایش فرو برد اجازه داد تا رگ‌های برجسته‌ شده‌ی گلو و پیشانی و دستانش رها و آرام شوند.
حالا نوبت کیان بود تا زندگی‌اش را به دست بگیرد.

– چ…چی…چی…گفتی؟

پته پته کردن رها برایش خود پیروزی بود!

– گفتم شاد نبودم…با اینکه دلم پیشت بود، با اینکه بهت رسیدم و کنار هم زندگی می‌کردیم اما هیچوقت از زندگیم لذت نبردم، هیچوقت نتونستم مثل قبل شاد باشم.

دلش برای غم نگاه و صدای برادرش می‌رفت اما…تنها توانست دست مشت کند و جلوی دهانش را بگیرد.

– می‌دونی چرا؟ چون تو هیچوقت اون بتی نبودی که ازت ساخته بودم و می‌پرستیدمش!
با وجودی که از دوری برادر و مادرم عذاب می‌کشیدم، با وجودی که دائم استرس پول و چرخوندن زندگی و فرار از داداشات رو داشتم اما…هیچوقت کنارت اون آرامش‌و نداشتم.

متوجه‌ی لرزش تن زن شد و سرش را به سمت مادرش چرخاند، مادری که باز هم از گوشه‌ی چشمش اشک می‌ریخت.

– هنوزم دوست دارم، هنوزم دلم پیشته اما بودن‌مون در کنار هم فقط آسیب می‌رسونه…این مدتی که تصمیم به طلاق گرفتم و دنبال کاراش بودم فهمیدم که آرامش دارم، اونم بعد از چند سال! این بهترین تصمیمیه که هر دومون می‌تونیم در حق همدیگه بکنیم!

زن دسته‌ی کیفش را محکم فشرد و صدای لرزانش بلند شد:

– واقعا نظرت اینه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا