رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 92

4.2
(65)

 

– واقعا این حجم پررویی و از رو نرفتن نوبره والا…اصلا متوجهید چی دارید می‌گید آقای معید؟

– بله می‌دونم چی دارم می‌گم.

کفری از کوتاه نیامدن مرد دست به کمر شد و چند ثانیه در سکوت نگاهش کرد بلکه از رو برود اما…این مرد به این آسانی قرار نبود کوتاه بیاید.

– خیله خب…من امروز با دوستم سام قرار شام داشتم…فکر کنم بشناسینش!

قدم برداشتن کیامهر با حرص بود و حالا هیلا مبهوت فاصله‌ای شد که انگار چیزی از آن نمانده بود. یک حرکت کوچک کافی بود تا به تخت سینه‌اش برخورد کند و خدایا…اصلا او از اول ضعف عطرهای این مرد را داشت.

– چی می‌گفت اون مرتیکه؟

– درست صحبت کنید راجع بهش لطفا!

مجددا پوزخند پر از فحش مرد را متحمل شد و چقدر از این مدل پوزخندها متنفر بود مخصوصا که روی لبان کیامهر معید بنشیند.

– هیلا من الان سرم داغه…نمی‌فهمیم هی چی می‌گی…فقط جواب من‌و بده تا بیشتر از این داغ نکردم.

– باور نمی‌کنم…نصف شبی جلوی من دراومدید که چی؟ که من امشب کجا بودم و چیا گفتم و شنیدم؟

با حرص دستش را به بدنه‌ی ماشین کوبید و غرید:

– دِ لعنتی انقدر من‌و نپیچون یه ساعته دارم می‌گم چی بهت گفته!

لجبازی‌اش گل کرده بود.

– نمی‌خوام بگم زوره؟

– اینطوره آره؟ می‌دونم چیکارت کنم!

کیامهر بی‌فکر دستش را پشت گردن دخترک فرستاد و سرش را به سمت خودش کشیده و با حرصی که درونش می جوشید لب روی لب‌های قلوه‌ای‌ هیلا کوبید.

چون قول دادم رمانتیکش کردم🤌🏻

رأس جـنون🕊, [28/04/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۳۹

بهت زده بود و درکی از اتفاقی که در حال افتادن بود نداشت و تنها می‌دانست چشم‌هایش تا درجه‌ی آخر باز مانده بود و صدای کوبش بی‌امان قلبش در این لحظه تمام گوشش را پر کرده بود.

عرق از تیره‌ی کمرش به راه افتاده بود و قفسه‌ی سینه‌اش برای بالا و پایین شدن دیگر یاری نمی‌کرد و کیامهر بی‌توجه به حالات هیلا، از سر خشم و حرص و خواستنی که در دلش قل قل می‌زد فقط می‌بوسید و می‌بوسید!

آنقدر بوسه‌شان ادامه‌دار نشد اما مرد آرام‌تر از قبل شده بود و هیلا همچنان در شوک به سر می‌برد. حداقل از تنها کسی که انتظار بوسه نداشت کیامهر معید بود!

کیامهر به آرامی بوسه‌ای روی لبانش نشاند و سرش را عقب کشید و اجازه داد دخترک حجم هوایی را که از دست داده بود پس بگیرد. نفس نفس زدنش در حالی بود که تمام اعضا و جوارح بدنش یک آلارام را می‌داد و انگار مغزش مشغول بازیابی و توضیح دادن آن اتفاق بود.

حالا او بود که قدم عقب کشید و اجازه داد تا بدنش از زیر سلطه و نفس‌های گرم کیامهر بیرون بیاید و بفهمد عاقلانه‌ترین کاری که باید در این لحظه انجام بدهد چیست. سرش را بالا گرفت و چقدر سخت بود در این لحظات احساسی بخواهد اخمی کند و نگاهش سرد شود.

– این چی بود؟

سرتاسر بدن کیامهر را یک آرامش نابی فرا گرفته بود و همین باعث شده بود تا لحنش خونسرد شود برای دختری که برای شنیدن حرفی دل دل می‌زد:

– لازمه بگم؟

یعنی مردم برای کیامهر😂🦦
بعد از پونصد پارت وا داده ولی همچنان غده😒

رأس جـنون🕊, [30/04/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۴۰

غد سرش را بالا و پایین کرد.

– بله.

کیامهر با خنده‌ی اعصاب خوردکنی لب باز کرد:

– نگفته تا بناگوش سرخ شدی وای به حال اینکه بگم…مطمئنی که برات بگم؟

از حرص مردمک در حدقه چرخاند. هضم اتفاق افتاده و احساساتی شدنش باعث شده بود که گوش‌هایش کر شود و صدای منطقش را نشنود، و یا حتی حوصله‌ی بالا آوردن دستش و کوبیدنش آن هم سمت چپ صورت مرد مقابلش را نداشته باشد.

اصلا شاید بحث حوصله نیست، شاید بحث دل اویی باشد که دلش نمی‌آمد. از این حالت به جنگ افتاده‌ی درونش اوفِ بلندی زمزمه کرد که صدای مرد را شنید:

– بوسیدمت.

چشمانش گرد شد. انتظار هر حرفی را داشت اِلا همین یک کلمه!

– آره درست شنیدی! بوسیدمت و دوست داشتم هم که بوسیدمت.

دهانش از تعجب باز مانده بود.

– غلط کردی…برای بوسیدن باید اجازه می‌گرفتی!

سر کیامهر پایین‌تر آمد و آن طرز نگاه لعنتی‌اش کافی بود تا مجدد قلبش را به تپش وا دارد و خدا او را با این نبض شل و ول بدنش لعنت کند.

– ساکت نمی‌شدی که…یه بند لجبازی می‌کردی!

– دلیلت برای بوسیدن همین بود؟

اصلا کیامهر بود و غرورش هر چند که گِل بگیرند آن غرور مزخرفش را!

– آره.

– خب پس قبل از اینکه یکی بکوبم اون سمت صورتت گورت‌و از جلوی خونه‌ی من گم کن!

والا کیامهر یه جور عمل کرده که از ما هم دل می‌بره مردک🫠

رأس جـنون🕊, [31/04/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۴۱

کیامهر ابروهایش را بالا انداخت و یک نگاه کلی به قلدری دخترک انداخت.

– من‌و داری تهدید می‌کنی؟

با حرصی که در سراسر بدنش پخش شده بود پاسخ داد:

– آره.

– خب متأسفانه باید به عرضت برسونم که از این خبرا نیست…من تا زمانی که خودم نخوام جایی نمی‌رم.

– که نمی‌خوای؟

کیامهر با لجبازی تأکید کرد:

– آره.

دستش را بالا گرفته و به نیت کوباندن، به صورت مرد نزدیک کرد اما کیامهر که دستش را خوانده بود سریع مچ دستش را گرفت و اجازه پایین آمدن نداد.
با حرص دستش را تکان داد تا آن را از اسارت مشت محکم و قوی مرد نجات دهد اما…

کیامهر تنها نیشخندی روی لبش کاشت و آن را به رخ هیلایی کشید که بیش از پیش در حال حرص خوردن بود و مگر یک زن در این حالت چه می‌خواست؟

– و باید بگم که…تا زمانی که خودم هم نخوام کسی نمی‌تونه یه سمت صورتم رو مورد عنایت قرار بده.

تک خنده‌ی عصبی زد و حیف که وسط کوچه ایستاده بودند…علاقه‌ی وافری داشت تا ناخن‌هایش را به چنگ صورت مرد بفرستد و دکوراسیون خوش ترکیبش را بهم بریزد.
مردک پررو مغرور!

– دستم‌و ول کن بعد هر غلطی که دلت می‌خواد رو انجام بده…اصلا تا صبح بشین اینجا نگهبانی من‌و بده ببینم چی عایدت می‌شه.

هیلا عزیزم نمیگفتی هم خودش مدتی بود که نگهبانی میداد😂🦦

رأس جـنون🕊, [02/05/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۴۲

کیامهر با خنده‌ی حرص‌دراری دستش را ول کرد و با آرامش خاصی دست در جیب فرو برده و آن نگاه خانه خراب کنش را به دخترکی دوخت که صورتش از عصبانیت گل انداخته بود.
بالاخره یکجا باید جواب زبان درازی‌هایش را می‌گرفت و چه بهتر که…

– بار آخرت باشه.

– بار آخرم باشه که چی؟

واضح بود که علاقه دارد او را اذیت کند. لب روی هم فشرد و بی‌معطلی سوار ماشین شد و بعد از ورود به پارکینگ، با ریموت در را بست و بعد از پارک کردن از ماشین پیاده شد.

قدم‌هایش را محکم روی زمین می‌کوبید و انگار حرصش را از آن مرد پررو اینجور خالی می‌کرد. شاید هم کیامهر را زیر پاهایش تصور می‌کرد!
بی‌حوصله برای پیدا کردن کلید، محکم به در کوبید و منتظر باز شدنش ماند.

– به به سلام علیکم، همیشه به خوشی و تفریح، احوال شریف؟ از قرار ملاقات چه خبر؟

بی‌محلی نثار خوشمزه بازی ترانه کرد و بعد از درآوردن کفشش، با تنه‌ای که به ترانه زد وارد خانه شد و بدون آنکه نگاهی هم به اطراف بی‌اندازد راه اتاقش را پیش گرفت. کیفش را با عصبانیت به سمت دیوار پرتاب کرد و در را پشت سرش محکم بست.

اصلا حوصله‌ی آمدن کسی و توضیح دادن را نداشت و امیدوار بود یک امشب را بافرهنگ بازی دربیاورند و سراغی از او نگیرند. دستش روی لبانش نشست و با فکر کردن به چیزی سریع از روی تخت بلند شد و خودش را به سمت آینه کشید.

رأس جـنون🕊, [02/05/1403 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۴۳

کافی بود یکم در صورتش ریز شود تا آن آثار پف کردن لبش را ببیند و بیش از پیش حرص بخورد. با عصبانیت اَه بلندی زمزمه کرد و دستش را محکم روی لبش کشید تا آثار آن بوسه‌ی لعنتی را پاک کند و زیرلب زمزمه کرد:

– تا زمانی که اعتراف نکنی از من خوشت اومده این بوسه حرومه!

***

عضلات بدنش را شل کرد و با خیال راحت‌تری اجازه داد انگشتان ظریف سرور میان گردنش جابجا شود و گرفتگی آن محل را از بین ببرد؛ هر چند صد تا ماساژ هم نمی‌توانست لذت و آرامش دیشب را برایش تداعی کند.

با یادآوری آن صورت سرخ شده و چشمانی که بابت حرص بی‌اندازه کم مانده بود از حدقه بیرون بزند، نیشخندی را کنج لبش کاشت اما نیشخند آنچنان هم دوام نداشت چون مادرش نیشگونی از کتفش گرفت و باعث شد ناخودآگاه آخش بلند شود.

– خیلی خوش می‌گذرونی خواستم به خودت بیای!

تک خندی زد و دستش را به همان نقطه رساند.

– چه خوش گذرونی مادر من؟ از صبح یه ریز سرِپام دیگه جون تو بدنم نمونده حیفه این همه تلاش من‌و نادیده بگیری!

سرور برایش چشم ریز کرد و او بدنش را از حالت خوابیده بیرون آورد و با حالی که حسابی جا آمده بود روی کاناپه نشست.

– والا خنده‌ت یه چیز دیگه می‌گفت.

– یعنی چون می‌خندم بهم خوش می‌گذره؟
بابا یکمم من‌و دریاب، من آدم روزای سختم قرار نیست اخم و تخمم رو برای اهالی خونه بیارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا