رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 83

0
(0)

 

بی‌طاقت از روی صندلی بلند شد و در حالی که تلاش می‌کرد نفس‌های عمیق و طولانی بکشد، قدم به سمت پنجره‌ی بزرگ اتاق برداشت و یکی از آن‌ها را باز کرده اجازه داد تا هوای تازه و خنک ریه‌اش را تازه کند و سنگینی قفسه‌ی سینه‌اش را هم باز!

خدا لعنت کند پویا را با آن جمله‌ی لعنتی‌اش!
خودش کم گرفتاری داشت حالا فکر اینکه کسی این وسط وجود داشته باشد بیشتر او را بهم می‌ریخت.
نکند پویا راست بگوید؟ اصلا شاید کسی وجود داشته باشد!

پر حرص پنجره را بست و قدم‌های محکمش را به سمت بیرون اتاق برداشت.
در اتاق را باز کرد و رو به منشی غرید:

– زنگ بزن فرهادی بگو سریع تموم فیلمای دوربین مداربسته‌ی دو روز پیش رو برام برداره بیاره!

زن با تعجب چشم گرد کرد:

– ب…باشه چشم…فقط مربوط به چه ساعتی رو می‌خواین؟

– اونجایی که هیلا شرافت اومد شرکت…ساعتش‌ رو خودت دربیار!

***

تنگ ماهی آبی فیروزه‌ای را روی سفره‌ی سفید ساده‌ی ساتن گذاشت و با ذوقی که از چشمانش هم مشخص بود عقب کشید و بار دیگر نگاهش سرتاسر سفره را پایید و با وسواس خاصی به جنگ پوسته‌ی لبش رفت.

– ترانه بنظرت جای تخم مرغا رو عوض نکنیم بهتر نیست؟ یا این سیبا رو بذاریم این سمت سمنو!

ترانه پر حرص به پشت دستش کوبید:

– تو رو خدا دست به سفره نزن…عرق ریختم برای چیدنش بعد هی دست می‌بری توش فقط گند می‌زنی!

رأس جـنون🕊, [23/02/1403 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۸۵

لبانش را مکش‌وار به دهان کشید و دستانش را پشت کمرش در هم قفل کرد.

– خب…می‌گی چیکار کنم؟ همه‌ش حس می‌کنم زشت شده!

ترانه با پشت چشمی که نازک کرد، خم شد و دیس شیرینی نخودچی ها را روی سفره گذاشت.

– یه جور رو این سفره حساس شدی که یه لحظه شک کردم نکنه کیامهر هم باهاشونه!

با اخم ریزی ضربه‌‌ی نه چندان آرامی به ساق پایش کوبید که البته گوش‌هایش از شنیدن آخ از سر درد دخترک بی‌نصیب نماند.

– دروغ می‌گم مگه خب؟

پوفی کشید و کلافه دستی به موهایش کشید.

– برو یه سر و دستی به این ظاهرت بکش یکم نامرتب شده بعد زنگ بزن ببین کجان!

باشه‌ای زمزمه کرد و به سمت آینه‌ای که کنار در ورودی خانه قرار داشت رفت. ترانه راست می‌گفت…نظم موهایش کمی بهم ریخته بود.
با نگاه ریزی به صورتش،  دسته‌ی موهایش را که در انتها یک فر ریز هم شده بودند، مرتب کرد.

با رضایت دستی به لباسش کشید. یک شومیز سیاه و شلوار دمپای سبز یاقوتی به تن داشت و در یک حرکت انتحاری از جانب ترانه، انتهای شومیز را درون شلوار برده بود و همین زیبایی‌ اندام کشیده و ظریفش را بیشتر به رخ می‌کشید.

با یاد اینکه باید با شایان تماس بگیرد قدمی به عقب برداشت که صدای آیفون در خانه پیچید. با شادی لبی از خنده کشید و دکمه‌ی آیفون را زد و منتظر مهمان‌هایش کنار در ورودی ایستاد.

صدای بگو و بخندشان واضح به گوشش می‌رسید و دروغ نبود اگر اعتراف کند که همین صداها کل زندگی‌اش را تشکیل داده بود.

رأس جـنون🕊, [24/02/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۸۶

مزیت طبقه دو بودنش همین بود که جوان‌ترها به راحتی با راه پله بالا می‌آمدند و می‌رسیدند.
چشمانش که روی لب‌های خندانشان نشست خوشحال‌تر از قبل به حرف آمد:

– سلام علیکم خیلی خوش اومدین!

تیام با دیدنش سوت بلند بالایی زد که شایان را به خنده‌ی بلندی انداخت. ترمه با چشمانی برق انداخته چند پله‌ی باقی مانده را تندی بالا آمد و با ذوق لب از هم باز کرد:

– وای خدا قربونت برم چه ناز شدی!

پلکی زد و کنار رفت.

– تو بیشتر از من عزیزدلم…بیاین داخل!

در همان حال بود که آسانسور به طبقه‌ی مد نظر رسید و عزیز با همان هیکل گوشتی دلربایش و آن چادر سیاهی که دورش را گرفته بود از کابین بیرون زد.

– سلام عزیز جونم…خیلی خوش اومدی!

عزیز هم با دیدن زیبایی زیادی در چشم هیلا ذوقی کرد و در همان بدو ورود قربان صدقه‌ رفتن برای دردانه‌اش را از سر گرفت.
هنوز چیزی از مهمانی‌اش نگذشته بود و حدود یک ساعتی به سال تحویل مانده بود که صدای آیفون در خانه پیچید.

نگاه ترانه گنگ شد و او پاسخی برای چشم و ابرو آمدنش نداشت چون تا جایی که خبر داشت کَسِ خاصی را به مهمانی کوچکش دعوت نکرده بود.
لبخندی به روی جمع پاشید و آرام خودش را به سمت آیفون کشاند.

– بله؟

– خانم هیلا شرافت؟

– بله خودم هستم بفرمایید!

رأس جـنون🕊, [25/02/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۸۷

– خانم لطفا بیاید پایین یه بسته دست من دارین که باید تحویلش بگیرین!

با تعجب ابرو بالا انداخت و نگاهش گنگ شد. یادش نمی‌آمد چیزی سفارش داده باشد! باشه‌ی آرامی زمزمه کرد و به سمت اتاق قدم برداشت. مانتو و شال سرسری پوشید و از اتاق بیرون زد.

– کجا می‌ری مادر؟

با لبخند به سمت عزیز برگشت.

– یه بسته برام اومده می‌رم تحویلش بگیرم، زودی می‌آم.

– قریون اون قد و بالات!

بوسی در هوا برایش فرستاد و از خانه بیرون زد. منتظر آسانسور نماند و سریع از پله‌ها پایین رفت.
با دیدن مردی که یک جعبه سفید رنگ و دسته گل صورتی به همراه داشت، چشم گرد کرد.

تنها او بود که جلوی خانه ایستاده بود و…
یعنی وسایل در دستش برای او بود؟
صدایی صاف کرد و در بزرگ آهنی را به سمت خودش کشید.

– سلام شما همونی بودین که آیفون خونه‌ی من رو زدین؟

– شما خانم شرافت هستین؟

– بله خودم هستم.

جعبه و دسته گل را به سمتش گرفت.

– بفرمایید خدمت شما!

هر کاری می‌کرد نمی‌توانست تعجبش را پنهان کند.

– من که چیزی سفارش نداده بودم…شما از طرف کی آوردینشون؟

– بنده اطلاعی ندارم فقط به من این وسایل و آدرس و اسم و فامیل‌تون رو دادن!

رأس جـنون🕊, [26/02/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۸۸

گنگ برایش سری تکان داد که مرد مجدد دستش را جلو برد.

– خانم تحویل نمی‌گیرید؟

تک سرفه‌ای کرد و هول زده سرش را بالا پایین فرستاد.

– بله بله ببخشید حواسم نبود.

به دستانش حرکتی داد و وسیله‌ ها را از مرد گرفت.

– دستتون درد نکنه فقط هزینه‌ش…

– حساب شده‌ست خانم، روز خوش!

تنها توانست به آرامی لب بزند:

– همچنین.

مرد که از دیدش پنهان شد سرش را پایین گرفت و نگاهش را به جعبه‌ی به نسبت متوسط داد.
به دنبال نوشته‌ای روی جعبه می‌گشت اما چیزی پیدا نمی‌کرد و تنها یک پاپیون صورتی روی جعبه وصل شده بود که بیشتر ست بودنش با دسته گل را نشان می‌داد.

سری تکان داد و به سختی در را پشت سرش بست.
مانده بود با این وسایل در دستش جواب آدم‌های نشسته در خانه‌اش را چه بدهد؟
از این بدبختی که یکهو به سمتش سرازیر شد صورت درهم برد و به سختی توانست با آن دست‌ها پر در بزند.

– کیه؟

– منم تران.

ترانه در را باز کرد و با دیدن وسایل دور از انتظار در دست دخترک دهانش باز ماند.

– اینا چین؟

– تران باید یه جور داخلیارو بپیچونی که من‌و نبینن!

– جواب پس بده ببینم اینا چیَن؟

– خودمم نمی‌دونم چیَن ولی اگه مرحمت بفرمایی سر داخلیارو گرم کنی من برم تو اتاق بعد می‌فهمم که چیَن!

رأس جـنون🕊, [27/02/1403 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۸۹

– خیله خب دو مین وایسی حلش می‌کنم.

– باشه!

پشت در پا به پا شد و با خستگی کلافه پوفی کشید. بی‌حوصله قدم به جلو برداشت و از لای در نگاهی به داخل انداخت. گویا سر همه گرم بود و کسی حواسش به این سمت نبود.

با خوشحالی بی‌سر و صدا دمپایی‌اش را بیرون آورد و وارد خانه شد. خوبی خانه‌اش اینجا بود که فقط یک فضای کوچکی بین حال و پذیرایی وجود داشت و این کارش را برای رد شدن آسان‌تر می‌کرد.

وارد اتاق که شد نفسش را پر صدا بیرون داد و گل و جعبه را روی تخت ول کرد. از شدت تحرک گرمش شده بود و سریع مانتو و شال را بیرون آورد و سپس به سمت جعبه رفت.

آرام در جعبه را باز کرد و با دیدن جعبه‌ی چوبی کوچکی ابرو بالا انداخت. جالا بیشتر کنجکاو بود تا مشکوک! گویا از این بازی به راه افتاده خوشش آمده بود. جعبه‌ی کوچک‌تر را بالا آورد و بعد از باز کردنش، چشمانش بهت زده میخکوب شئ درون جعبه شد.

کم مانده بود که نفس هم نکشد…اصلا مگر می‌شد؟
جعبه را سریع پایین گذاشت و دستانش روی گونه‌هایش نشست. نمی‌دانست الان با دیدن این هدیه باید چه واکنشی داشته باشد!

لب زیرینش را به دندان گرفت و نگاه نالانش مجدد به سمت جعبه برگشت. نمی‌دانست از شدت زیبایی و ظریف بودن آن دستبند شوکه شود یا کسی که همچین چیز گران‌بهایی را برای او سفارش داده بود؟!

با حالی بهم ریخته جعبه را بلند کرد که متوجه‌ی افتادن چیزی شد. جعبه را کنار گذاشت که نگاهش به کارت کوچکی افتاد. کارت را برداشته و به پشت چرخاند اما با خواندن نوشته…نفسش رفت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا