رمان رأسجنون پارت 74
– میگما تو از این عادتا نداشتی چند روز اینجا اتراق کنی!
سیب در دستش را محکم به سمتش پرتاب کرد و همزمان غر عزیز به هوا رفت:
– چشم نداری ببینی بچهم بعد از مدتها اومده چند روزی بمونه؟ ببینم میتونی کاری کنی بفرستیش بره یا نه!
پقی زیر خنده زد و شایان با دهان پری که ناشی از گاز زدن سیب در دستش بود پاسخ داد:
– نه آخه یکم فاز مستقل بودن گرفته بود تعجب کرده بودم.
– نیازی به تعجب نیست کم گیر بهش بده…ناسلامتی دو روز دیگه عیده پاشو برو خریدارو انجام بده مثل یه زن زائو افتاده رو مبل دست به سیاه و سفید نمیزنه!
قهقهاش از دیدن چشمان گرد شدهی شایان به هوا رفت و ضایع کردنهای عزیز رد خور نداشت.
– من که میدونم سر راهیم حالا نیاز نیست انقدر صریح به روم بیاری!
– موندم وقتی خودت میدونی چرا به پر و پام میپیچی؟
خندههایش تمامی نشد و همین باعث شد تا شایان پر حرص کوسن مبل را به سمتش پرتاب کند.
– همهش تقصیر توئه عجوزه!
زیر لب با صدای آرامی جواب داد:
– عمته!
– جای اینکه بچه رو اذیت کنی پاشو ببین کیه که آیفون زده!
شایان با چشم غرایی به سمت آیفون رفت و طولی نکشید تا به سمت عزیز چرخی زد:
رأس جـنون🕊, [17/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۳۱
– عزیز نگفته بودی آیفون خرابه که؟
دستان عزیز از حرکت ایستاد و با تعجب به سمت شایان سر چرخاند.
– خراب نیست که!
شایان به سمت در خانه رفت و در همان حال جواب داد:
– منم تعجب کردم…شاهین گفت در باز نمیشه بیا بازش کن!
بلافاصله دمپاییهایش را به پا زد و از خانه خارج شد. دستی به موهایش کشید تا از شلختگی بیرون بیاید و همزمان روبه عزیز لب باز کرد:
– بیام کمک؟
با ابرو به انبوه سبزیهای روبهرویش اشارهای زد.
– نمیخواد دورت بگردم آخرشونه دیگه الان تموم میشن!
– این شایان چی میگفت که نذاشت یکم چشم رو هم بذاریم؟
عزیز با خنده و قربان صدقه به سر تا پای خواب آلودش نگاهی انداخت.
– اون چشای پف کردهت که خلاف حرفتو نشون میده ترمه خانم!
– برو یه آب بزن به دست و صورتت که بابات اینا اومدن…یهو این قیافهتو میبینه سکته میکنه بنده خدا!
ترمه با دلقکی دست به کمر ایستاد.
– مگه چمه؟ ببین چقدر باربیام عزیزم!
لب باز کرد تا پاسخش را بدهد که شایان با صورتی درهم وارد شد و روبهروی عزیز ایستاد.
– مامان یه لحظه پاشو بیا حیاط!
رأس جـنون🕊, [19/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۳۲
با تعجب ابرویی بالا انداخت و ترمه هم همچین وضعیتی داشت. اصولا وقتی شایان جدی میشد یعنی داستان بسی جدیست!
– چیزی شده؟
– فعلا بلند شو بیا!
عزیز بلند شد و همراه با شایان از خانه بیرون زد. نگران نگاهی به سمت ترمهی گیج شده انداخت و بیطاقت از جا بلند شده به سمت در خانه پا تند کرد.
در که باز شد از دیدن صحنهی روبهرو دهانش باز ماند.
یک مرد!
یک ورژن مردانه از عزیز…
تمام صورت مرد مانند عزیز بود…مردی که با چشمان جدی به صورت عزیز زل زده بود و هیکل گوشتی و تپل عزیز پشت به او بود و نمیتوانست حالت چهرهاش را ببیند.
– با اینکه هیچ تصوری از عمو شهاب ندارم اما قیافهش کافی بود تا بفهمم کیه.
تنها پچ زد:
– خودمم.
– بنظرت عزیز الان چیکار میکنه؟
آرام به سمتش چرخید و لب زد:
– جو بیشتر حالت جدی داره تا اینکه احساسی باشه…یه نگاهی بندازی میبینی اخمای عمو و شایان تو همه!
– آره فقط قیافه خیکی تیامه که داره برای ما چشم و ابرو میآد!
فرصت خندیدن پیدا نکرد چون بلافاصله صدای لرزان عزیز بلند شد:
– پس بالاخره اومدی!
رأس جـنون🕊, [20/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۳۳
– انتظار اومدنمو نداشتی!
چهرهی ترمه درهم رفت.
– هیلا اوضاع خیط تر از این حرفاست بیا فلنگو ببندیم…ای کاش بیدار نمیشدم.
در آن وضعیت حسابی خندهاش گرفته بود و با زور دندانش از کش آمدن نیشش جلوگیری میکرد.
– بترکی ترمه بذار ببینم چی میشه!
– بخدا فیلم هندی نمیشه نگران نباش اینایی که من دارم میبینم کم مونده دو مشت تو صورت هم بکوبن!
سرش را از خندهی بیموقعش پایین فرستاد و مشت محکمی به بازوی دخترک کنار دستش کوبید که صدای آخ آرامش را هم شنید.
– خوش اومدی…خونهی خودته این حرفا چیه.
– شک دارم!
شهاب شمشیر را حسابی از رو بسته بود و چقدر دلش برای عزیز تکه پاره بود.
عزیز عقب گرد کرد و به سمت دو دختر چرخید.
– شاهین برادرتو به خونه راهنمایی کن دخترا شما هم ازش پذیرایی کنین.
تا لحظهی ورود عزیز به خانه شهاب نگاهش را از روی مادرش برنداشت و چقدر برق دلتنگی در نگاه دو نفر بیداد میکرد.
– برادر من ما رو اینجا چی فرض کردی؟ قبلش یه خبر میدادی که میخوای خانو بیاری خونه!
حال عزیزو نمیبینی؟
– خودمم یهو امروز فهمیدم اومده! شهاب از خر شیطون بیا پایین برو دست عزیزو ببوس این قائله رو ختم بخیر کن!
مقصد نگاه شهاب اینبار رو به اویی بود که کنار ترمه مشغول تماشا کردن بود.
رأس جـنون🕊, [21/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۳۴
– فعلا کمتر تنش ایجاد کنیم بهتره…همگی بریم داخل کم کم هر دو نفر نرم میشن نگران نباشین.
جایش نبود به حرفهای قلمبه سلمبهی تیام بخندد چون نگاه خیرهی شهاب یک دم از روی صورتش برداشته نمیشد.
با جلو رفتن شهاب، شایان کلافه مردمک در حدقه چرخاند و به شاهین اشارهای رفت و پشت سر شهاب قدم به جلو گذاشت. رسیدن شهاب باعث شد تا دو دختر به صورت خودکار خودشان را کنار بکشند و سلام زیر لبی آرامی زمزمه کنند.
شهاب با آن موهای جوگندمی و سر و وضعی که سنش را به شدت پایین نشان میداد، به گونهای جذبه داشت که ناخودآگاه دو دختر سرشان را پایین فرستادند و همین باعث شد تا تیام ریز ریز به مظلومیتشان بخندد و پس گردنی غضبناک شایان را نوش جان کند.
دست شهاب جلو رفت و روی گونهی هیلا نشست و باعث شد تا هیلا سر بالا بگیرد و چشم به چشم عمویش بدهد.
– چقدر شبیه بابات شدی!
با شنیدن زمزمهی شهاب، ناخودآگاه و به صورت غیرارادی روی لب همه لبخند نشست…
یک جوری که انگار کل خانواده از این شباهت لذت میبردند.
شهاب بیمعطلی دست پشت گردن دخترک گذاشت و او را به سمت خودش کشید و لب روی موهایش گذاشت.
– تو یادگار عزیزترین کسمی لعنت بهم که ازت دور بودم و غافل!
چقدر سخت بود تا با یادآوری پدرش جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد مخصوصا که یک جور عجیبی آغوش مرد بوی همان قهرمان زندگیاش را میداد.
رأس جـنون🕊, [22/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۳۵
چند نفس عمیقی کشید و اجازه نداد تا بغض دوباره میان گلویش خانه کند اما دستهای شهاب محکم دورش حلقه شده بود و اجازهی کوچکترین جابجایی را نمیداد. مدتی طول کشید تا بالاخره شهاب از یادگار عزیزترین برادرش دل بکند و با بوسهای روی پیشانی عقب بکشد.
– امیدوارم جنس تو شبیه داداشت نباشه!
شایان با شانهای که به در تکیه داده شده بود ریز ریز به اخمهای درهم رفته تیام میخندید و ترمه در حالی که خندهی بزرگی روی لبش نشسته بود پاسخ داد:
– نه عمو جون نگران نباش از جنس تیام فقط یه دونه هست!
شاهین با خنده سری برایشان تکان داد و به پذیرایی رفت. اینبار مقصد آغوش شهاب ترمه بود اما زیاد طول نکشید!
همه به پذیرایی رفتند و فقط شایان مانده بود با اخمهایی که دوباره درهم رفتند. جلو رفت و ضربهی نه چندان محکمی به بازویش نواخت.
– چیه؟ تو خودتی!
– نمیدونم با چه عقل و منطقی برگشته آخه آدمم این همه یخ و اخمو؟ نمیبینه مامان داره واسه یه لحظه بغل کردنش دل دل میزنه؟
– بهش یکم حق بده…عزیز از اینجا روندش قطعا به غرورش برخورده!
– آخه آدم برای مادر خودش هم غرور میگیره؟
با نفسی که بیرون داد پا به پا شد.
– مشخصه عمو هم خیلی دلش برای عزیز تنگ شده اما هر دوشون غرور بهشون اجازه نمیده برن سمت همدیگه!