رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 73

0
(0)

 

به سختی خودش را از آن اتاق به بیرون پرت کرد و بعد از بستن در نگاهش به نگاه متعجب منشی برخورد کرد. به سختی جلوی بالا آمدن دستش را گرفت و با همان ضربان یکی در میان برایش سری تکان داد و از سالن بیرون زد.

همه مشغول کار بودند و نگاه خیره‌ی کسی اذیتش نمی‌کرد و همین باعث شد تا به مدت طولانی پلک روی هم بگذارد و اجازه دهد مغزش همه‌ی اتفاقات را دسته بندی و حالت‌های عجیب بدنی‌اش را مدیریت کند.

چند نفس عمیق و طولانی کشید و عاقبت چشم باز کرد. اینبار حالش بهتر از قبل بود!
تا خواست بچرخد و به سمت آسانسور برود که صدایی او را از حرکت متوقف کرد.

– هیلا؟

گوشه‌ی پیشانی‌اش را با صورتی درهم خاراند و کلا سام را از یاد برده بود. به سختی لبخندی روی لب کاشت و به سمتش چرخید.

– خوبی؟

– خوبم تو چی؟

سام اصلا اهمیتی به سؤال پرسیده شده‌ی هیلا نداد.

– مطمئنی؟ سر و وضعت اصلا خوب بودنت‌و نمی‌رسونه!

– نه نگران نباش امروز رفته بودم قبرستون بخاطر همین این شکلی شدم…کاری با من داشتی؟

– نه کار خاصی نبود بیشتر نگرانت بودم.

– ممنون از اینکه به فکر بودی چیز خاصی برای نگرانی نیست اگه با من کاری نداری که برم!

– نه مراقب خودت باش.

سری برایش تکان داد و با خداحافظی کوتاهی به سمت آسانسور رفت.

رأس جـنون🕊, [10/12/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۲۵

روبه‌روی آینه که ایستاد دستش را بالا برده و روی قفسه‌ی سینه‌اش نشاند. چرا قلبش بعد از شنیدن مراقب خودت باشِ سام اوج نگرفت؟
تنها مشکلش با همان مردی بود که راه به راه کلی حس دلنشین به جانش می‌افزود؟

از آسانسور که خارج شد بی‌معطلی دست به سمت گوشی‌اش برد و شماره‌ی ترانه را بالا آورد.
طولی نکشید تا صدای خواب آلودش به گوشش رسید:

– الو!

– ساعت خواب خانم خوش خواب!

– اِه تویی؟…ای تو روحت که فقط دردسری…بیا برو بذار کپه‌ی مرگم‌و بذارم.

خنده‌ای کرد و ترجیح داد مقداری از راه را پیاده طی کند.

– کجایی؟

– خونه مامان اینا!

– چرا نرفتی خونه؟

– نذاشتن…پسر بردار عزیزش امشب قرار بود اینجا باشه پس منم باید اینجا باشم بلکه یه فرجی حاصل بشه و بیاد من‌و بگیره!

– پاشو بیا خونه پس که اوضاع خرابه!

– آفرین دقیقا ولی کیه اینجا که پشت من باشه؟ هیچکس! تا اطلاع ثانوی باید گوش به فرمان اوامر ملکه انگلیس باشم.

پوفی کشید، هر کس با یک مشکل سر و کله می‌زد.

– یعنی کی می‌آی خونه؟

– فکر نکنم امشبه رو بتونم بیام باقیش‌و باید ببینم کی دست از سرم برمی‌دارن…تو بگو چه خبر از مهمونی خوش گذشت؟

– آره بد نبود!

رأس جـنون🕊, [12/12/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۲۶

– بگو ببینم کسی‌و نیافتی تورش کنی؟

با صورتی درهم شده غرید:

– گمشو بابا.

– خب پس نیافتی…بیا تورمون رو روی کیامهر پهن کنیم جدیدا همچین شیش و هشت می‌زنه زودتر از بقیه تو دام می‌افته!

در تلاش بود تا صدای خنده‌اش را از شنیدن شیش و هشت زدن کیامهر معید پنهان کند اما گویا همچین هم موفق نبود.

– خوبه ببین خودتم قبول داری این یارو جدیدا شیش و هشت می‌زنه پس مخالفتت چیه؟

دلش می‌خواست تا صبح راجب کیامهر برایش حرف بزند و گاهی وسط هایش آوانسی دهد و راجب علائم جدید خودش هم حرفی بزند اما…

– زودتر برگرد ترانه که بیشتر از این نمی‌تونم خودم‌و کنترل کنم!

***

– خب؟

کیامهر دستی به موهایش کشید و همزمان گوشی را مابین گوش و شانه‌اش نگه داشت.

– من مطمئنم فرزین فهمیده هیلا اون مدارک‌و دزدیده اما حس می‌کنم از یه طرف شک داره!

– یعنی چی؟

– ببین اون مدارک اصلا مدارک عادی نبودن که فرزین بخواد به یه تهدید کوچیک پشت گوشی خودش‌و راضی کنه!

– منظور؟

– منظورم اینه که مطمئن نیست هیلا اینکارو از سمت خودش انجام داده و حدس می‌زنه که پشت این قضیه دستور من خوابیده! می‌خواست از طریق تهدید هیلا متوجه این کار بشه!

رأس جـنون🕊, [13/12/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۲۷

– اوهوم حالا متوجه شدم اما…ما که کارمون رو تمیز انجام دادیم و کس خاصی از این قضیه اطلاع نداشت…یعنی به طور عادی نمی‌تونست حتی به هیلا شک کنه…حس می‌کنم یه جای این داستان می‌لنگه!

دست از کار با موهایش برداشت و بعد از برگرداندن شانه به سمت تختش رفت و روی آن نشست.

– دقیقا همین مغزم‌و از صبح درگیر کرده…اصلا نمی‌تونم همه چی‌و کنار هم بذارم و به یه نتیجه گیری درست برسم! پویا یه چک کن ببین تموم افرادی که اون روز باهامون کار کردن احتمالا تو این مدت حرکت مشکوکی نزده باشن!

– باشه ولی بنظرم لازمه که از زیر زبون میعاد یه چی‌و بکشی بیرون!

اخم‌هایش از سر تمرکز درهم رفتند.

– چطور؟

– چند مدتی هست که روی یکی مشکوکه و دورشه…بنظرم بد نیست بفهمیم کیه که میعاد دنبال یه مدرک معتبره واسه نشون دادنش!

– هوم…بد چیزی هم نگفتی! تو به اون کار برس میعاد با من!

– حله پس فعلا!

خداحافظی به لب راند و گوشی را خاموش کرد.
سرش در حال منفجر شدن بود و چیزی مانند قهوه را طلب داشت! از اتاق که بیرون رفت قدم‌هایش را به سمت سالن پذیرایی کج کرد.

– سرور خانم قربون دستت یه قهوه واسه من درست نمی‌کنی؟ چشمام کور شده از درد!

سرور با لبخند پر مهری از روی مبل بلند شد و او خودش را روی مبل رها کرده دستی به پیشانی‌اش رساند.

رأس جـنون🕊, [14/12/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۲۸

– خوبی؟

چشم باز کرد و قامت بلند و چهارشانه‌ی کیان را دید.

– بد نیستم تو چطوری؟

کیان به آرامی روی مبل روبه‌رویش نشست و نگاهش را به نگاه خسته‌ی مرد دوخت.

– از آدمی که چند روزه اینجا زندانیه چه انتظاری از حالش داری؟

– انتظار خاصی از حالش ندارم اما لااقل امیدوارم که یکم به خودش بیاد!

– با اینکارا سعی داری چی‌و بهم بفهمونی کیامهر؟

کیامهر با پوزخندی آرنج روی زانوهایش گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد.

– اینکه ارزش زنی که تو رو به دنیا آورد و همه چیزش‌و واست گذاشت بیشتر از اون زنیه که جز فلاکت و بدبختی هیچی برات نداشته…

آمدن سرور اجازه‌ی ادامه‌ی صحبت را نداد.

– کیان مادر تو چیزی می‌خوری برات بیارم قربونت برم؟

کیان بی‌پاسخ فقط به مادرش خیره شد و یک لحظه تمام حرف‌های کیامهر در گوشش پلی شد.
این مادری که برای خوردن یک چیز قربون صدقه‌اش می‌رفت بهتر بود یا رهایی که کل زندگی‌اش غر زدن و پز دادن به این و آن بود؟

سرش را از خجالت پایین فرستاد چون خودش می‌دانست بی‌شک مادرش ارزشش بیشتر از این حرف‌ها بود.

– مامان بابت قهوه دستت درد نکنه!

صدای کیامهر خط نگاه سرور را انحراف داد و از کی انقدر این برادر بزرگ شده بود؟

با رفتن یکهویی کیان از سالن سرور با نگرانی نگاهش را به نگاه کیامهر داد.

رأس جـنون🕊, [15/12/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۲۹

کیامهر بعد از سند کردن پیامش برای میعاد دل به نگاه سرور داد.

– جونم سرور خانم؟

– این بچه چشه؟

– چیزی نیست فقط داره سر عقل می‌آد اگه خدا بخواد…امروز هم بهش گوشیش‌و بده!

سرور با تعجب نگاهش کرد و کیامهر با خنده قلپی از قهوه‌اش را نوشید.

– کیامهر مطمئنی؟

– آره!

– اذیتش نکن مامان…بهش فشار نیار…اگه می‌بینی دلش به رفتن رضاست بذار بره…هیچ مادری نمی‌تونه از بچه‌ش دور بمونه اما دلم طاقت نمی‌آره ناراحتیش‌و ببینم پس اگه ببینم اونجا حالش بهتره حاضرم از خواستن خودم بگذرم.

فنجان قهوه‌اش را روی میز گذاشت و نگاهش را روی موهای رنگ شده‌ی سرور چرخاند…ظاهری کاملا امروزی اما با دلی داغ دیده!

– اما من نمی‌تونم اجازه بدم که با سر خودش‌و بندازه تو چاه…هر چقدر به عنوان برادر کوچیک‌تر خفه خون گرفتم بسه!

سرور نگاه گرفت و آه ریزی کشید.

– هر جور خودت صلاح می‌دونی…امشب‌و اینجا بمون…خاله‌ت اتفاقی صبح فهمید کیان اینجاست گفت که امشب می‌آد که ببینش!

با یادآوری میعاد گوشی را برداشت و همزمان رو به سرور چشمی گفت.
پیام میعاد را باز کرد و فقط با یک اسم روبه‌رو شد.

«تارا»!

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا