رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 71

3.9
(58)

 

– سلام…بابا!

برای گفتن کلمه‌ی بابا بغض داشت…بغضی پر از دلتنگی و شرمندگی…!

– من‌و می‌بخشی؟ دختر بی‌معرفتت رو می‌بخشی؟

چند ماه بود که به اینجا نیامده بود و الان عمق دلتنگی‌اش را بیشتر حس می‌کرد! لب گزید و اجازه داد تا قطره‌ی اشکش به راحتی پایین بیاید.

– من‌و ببخش اما خیلی دلم واست تنگه…خیلی!
بابا نبودنت خیلی حس می‌شه، می‌دونی چند ساله هیچ کسی رو نداشتم بابا صدا بزنم؟

ناتوان پیشانی روی سنگ قبر گذاشت و از ته دل زار زد برای نبودن کسی که تمام جانش بود.

– بابا دارم از دلتنگی می‌میرم همه چیز دارم اما تو رو ندارم…ای کاش هیچ چیز نداشتم اما فقط تو رو داشتم! ای کاش همه چیزم‌و می‌دادم فقط یه بار دیگه می‌دیدمت…یه بار دیگه بغلت می‌کردم…یه بار دیگه عطرت‌و حس می‌کردم…ای کاش!

هق زد و سر بلند کرده دستی به زیر چشمش کشید.

– بابا حواست بهم هست؟ حواست به این یه دونه دختری هست که تو این دنیا جاش گذاشتی؟
بابا…همیشه پیشم باش…همیشه کنارم باش…همیشه مواظبم باش…یه کاری کن حس کنم همه جا باهامی…یه کاری کن این دل پر دردم آروم‌تر بشه!

نگاهش را که چرخاند دسته گل را کنارش دید. نفسی بیرون دادم و گل‌ را روی قبر گذاشت.

– برات همون گلی رو که دوست داشتی خریدم…فکر نکن چون خیلی وقته نیستی تموم چیزایی که دوست داشتی رو یادم رفته!

صدای زنگ گوشی‌اش اجازه صحبت کردن نداد و با دیدن شماره‌ی ناشناس تماس را برقرار کرده گوشی را کنار گوشش گذاشت.

– به به خانم شرافت!…در جوار پدر خوش می‌گذره؟

رأس جـنون🕊, [26/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۱۳

صدایش…همان صدای نحسی که تمام وجودش از آن متنفر بود و کم مانده بود تا تمام بدنش بابت شنیدن آن صدای نکرده کهیر بزند.
با همان چشمان اشکی به سرعت بلند شد و نگاهش را در اطراف چرخاند.

– چرا دست از سرم برنمی‌داری؟

– چون متأسفانه خوشگلی، جذابی، همه چی داری چرا باید ازت بگذرم؟

پوزخندی زد و نگاهش را برای جستجوی او متوقف کرد و به سنگ قبر سیاه دوخت و با نفرت زمزمه کرد:

– بعضی وقتا فکر می‌کنم کثیف‌تر از تو هم تو این دنیا وجود نداره!

صدای نفس‌های تندش را از پشت گوشی شنید و کج خندی روی لبش نشست. موفق شده بود مثل همیشه او را عصبی کند.

– نظرت چیه حواست به دهن خوشگلت باشه که چی ازش می‌زنه بیرون؟

– من هر جور که صلاح می‌بینم انجام می‌دم و تو…بار آخرت باشه من‌و تهدید می‌کنی! خودت‌و چی فرض کردی آخه؟ کجا آشغال‌و آدم حساب می‌کنن که تو دومیش باشی!

– هیلا! هیلا! هیلا! حواست باشه چی بلغور می‌کنی بالا آوردن اون روم اصلا چیز خوبی نیست!

– پس به من زنگ نزن…من حالم از شنیدن صدات هم بهم می‌خوره چی فکر کردی که زنگ می‌زنی و دوست داری گل و بلبل بشنوی؟

– پس درست شنیدم!…حسابی پشتت به کیامهر معید بزرگ گرم شده که اینجور با من حرف می‌زنی!

اخم‌هایش به آنی درهم رفتند و دست چپش مشت شد.

رأس جـنون🕊, [28/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۱۴

کیامهر معید؟ کیامهری که جدیداً اخلاقش از زمین تا آسمان فرق کرده بود؟
دندان به روی هم سایید و غرید:

– حرف دهنت‌و بفهم فرزین…کاری نکن برخلاف میلم پای کسی رو بیارم وسط که می‌دونم تهش چی برای خودت و ددی جونت درمی‌آد!

قهقه‌ی شیطانی‌اش از پشت گوشی چنگی به دلش زد و دلشوره‌ی عجیبی گرفت.

– اتفاقا یکی که خیلی نزدیکه خبرو بهم رسوند…خوش می‌گذره باهاش؟ البته دوست دخترای کیامهر همیشه فقط در حد خوش گذرونی و یکی دو شبه بودن…راستش نگران شده بودم زنگ زدم تا موضوع رو بفهمم و حالا فهمیدم درست بهم رسوندن…بنظرم مواظب خودت باش تو یکم احساساتی هستی و اون در حد تو نیست!

تک به تک کلمات و جملاتش پر از تمسخر بود و او با گذشت هر ثانیه حالت تهوع و تنفر را بیشتر در درونش حس می‌کرد!

– قبل از اینکه قطع کنم بذار حرف آخرم‌و بزنم و امیدوارم بهش برسونی چون برای خودش بد می‌شه نه تو…حتما بهش بگو فرزین سلام می‌رسونه و می‌گه دست روی یه چیز اشتباهی گذاشتی که برات زیادیه…دستت‌و هر چه زودتر بردار تا قلم نشه و…

مکث پشت گوشی‌ِ او و نفسی که در سینه‌ی دخترک حبس شده بود. فرزین این یک قلم را زیادی جدی صحبت می‌کرد.

– و تو! تو کارای من کمتر دخالت کن و امیدوارم باد به گوشم نرسونه ردِپات رو تو کارای من پیدا کردن و…نزدیک کیامهر معید نمی‌شی! حالا می‌خوای این‌و یه توصیه ببینی یا تهدید بستگی به خودت داره!

رأس جـنون🕊, [29/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۱۵

دهان باز کرد اما صدای بوق پیچیده شده در گوشش اجازه‌ی پاسخ دادن نداد. با اخم گوشی را پایین آورد و نگاهش را بالا داد. دلشوره اینبار بیشتر به دلش چنگ زد و نمی‌توانست خیلی عادی اینجا بایستد یا به باقی کارهایش برسد.

خم شد و پر از عجله دو ضربه به قبر زد و بعد از خواندن حمد و سوره به سرعت به سمت خیابان حرکت کرد و امید داشت در این ساعات اولیه روز تاکسی گیرش بیاید.

ماشین که جلوی پایش متوقف شد با خیال راحت‌تری نشست و با دادن آدرس، سرش را به شیشه‌ی ماشین تکیه داد و ای کاش کیامهر باشد و بتواند او را ببیند.
با این حجم از استرس و ترسی که به جانش افتاده بود عمرا بتواند تا آخر روز دوام بیاورد.

شک کرده بود…نمی‌دانست این رفتنش و گفتنش به کیامهر معید اصلا درست است؟
شاید بهتر بود اول با شایان و عمو شاهینش قضیه را درمیان می‌گذاشت اما…

پوفی کشید و دست به پیشانی رساند. نمی‌توانست تصمیم درستی بگیرد و دائما صدای فرزین با آن‌ تهدیدهای ریز و درشتش در ذهنش پلی می‌شد و اجازه‌ی تمرکز کردن نمی‌داد.

بالاخره ماشین به مکان مورد نظرش رسید و بعد از دادن کرایه به سمت شرکت پا تند کرد.
دستش هم از استرس لرز گرفته بود…!
منتظر پایین آمدن آسانسور ایستاد و پایش را بی‌قرار روی زمین می‌کوبید.

– هیلا؟ اینجا چیکار می‌کنی؟

عقب گرد کرد و با همان چشمان سرخ شده مرد را از نظر گذراند و لعنت به شانس همیشه خوبش!

رأس جـنون🕊, [30/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۱۶

سام بود که با کت و شلوار اسپرت سرمه‌ای رنگی به همراه یک پوشه آبی در دستش ایستاده بود و با تعجب در حال نگاه کردنش بود.
ندیده می‌توانست لباس‌های خاکی و چشمان سرخ و صورت رنگ پریده‌اش را تجسم کند.

– اِه…سلام.

سام با ابرویی بالا انداخته قدمی جلو گذاشت که صدای آسانسور بلند شد. سریع هیلا انگشتش را به سمت در آسانسور پشت سرش گرفت.

– ببخشید من عجله دارم باید هر چه زودتر برم آقای معیدو ببینم.

– مشکلی نیسن اتفاقا منم تو همون طبقه کار دارم…بفرما جلوتر برو داخل!

تنها سری تکان داد و وارد اتاقک آسانسور شد. سام هم بلافاصله وارد شد و دکمه‌ی موردنظر را فشرد.
لب زیرینش را مکش‌وار به دهان کشید و ای کاش سام هیچ سؤالی نپرسد. اصلا حوصله و توان توضیح دادن نداشت و متأسفانه نگاه نگران سام قصد نداشت از روی صورتش برداشته شود!

بی‌اهمیت به سمت آینه چرخید و دستی به موهای آشفته‌اش کشیده و کمی نظم‌شان داد اما همچنان نگاه سام دنبالش بود و تک تک حرکاتش را می‌پایید.
نگاهش به گونه‌ای بود که کم مانده بود لب باز کند و خودش همه چیز را قبل از پرسیدن او اعتراف کند.

صدای زن که توقف آسانسور را نشان می‌داد در فضا پیچید و شاید می‌شد آن را یک شانس خوب تلقی کرد. سام با احترام کنار آمد و هیلا بی تعارف رد شده از آسانسور خارج شد.
پایش به سالن نرسیده بود که:

– هیلا!

با تعجب نگاهش را به دو مردی داد که هر دو همزمان صدایش زدند.

رأس جـنون🕊, [01/12/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۱۷

کیامهر معید اولین بار بود که در محل کارش و جلوی چشم چند نفر اسمش را تنها صدا می‌زد.
نمی‌دانست پاسخگوی صدا زدن سام باشد یا کیامهری که شدیداً این روزها بی‌پروا عمل می‌کرد!

گوشه‌ی لبش را گزید و متوجه شد که نگاه دو مرد از رویش برداشته شد و حالا هر دو بودند که همدیگر را نگاه می‌کردند. سام با صورتی خونسرد و کیامهر معید طبق معمول با اخم…!

دسته موی افتاده روی صورتش را با بی‌حالی پشت گوش فرستاد و زبان روی لب زیرینش کشید.
نهایت صدایی صاف کرد و لب از هم گشود:

– آقای معید کار فوری باهاتون داشتم!

از چشمان کیامهر به سمت سام فقط تیر بود که پرتاب می‌شد. حال درست درمانی نداشت و اگر داشت قطعا به این حالتش کلی می‌خندید!
کیامهر سری برایش تکان داد و چند برگه‌‌ی در دستش را به سمت مرد پشت سرش گرفت.

– تک تک اینارو خودت اوکی کن به بقیه هم اطلاع بده که جلسه با تأخیر انجام می‌شه می‌گم رمضانی ساعت دقیق رو بهتون اعلام کنه!

مرد دست در جیب فرو برد و با نگاه عصبی که روی لباس‌های خاکی‌اش چرخ می‌خورد بی‌صدا لب زد:

– بیا اتاقم.

با رفتن کیامهر به سمت سام چرخید.

– ببخشید یه کار فوری با آقای معید دارم که نمی‌تونم وقت رو تلف کنم بعدش می‌آم پیشت…خوشحال شدم از دیدنت.

سام با لبخندی برایش سر تکان داد و او به سمت اتاق کیامهر قدم برداشت. در را پشت سرش که بست صدای کیامهر معید به هوا رفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا