رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 70

4
(60)

 

– راستی هیلا یادم رفته بود بهت بگم…بابا قرار شد پس فردا بیاد خونه‌ت پیشت منم قراره خودم‌و بهش بندازم بیام!

هیلا و ترمه هر دو ابرویی بالا انداختند و ترمه سریع به سمت تیام چرخید:

– تو از کجا می‌دونی؟ من چرا خبر ندارم؟

تیام پر از غرور مردمک در حدقه چرخاند و سرش را چند باری به چپ و راست تکان داد.

– هنوز مونده به پای من برسی!

شایان با صورتی درهم شده لب باز کرد:

– جمع کن این دلقک بازیات‌و بچه.

– ول کنین این بحثارو…تیام عمو واسه چی می‌خواد بیاد؟

– می‌خواد سر و وضع زندگی‌تو یه چک کنه ببینه بابِ نظرش هست یا نه…که اگه نبود یه تصمیم خفن‌تر واست بگیره…راستی خبر جدیدو شنیدین؟

شایان تک ابرویی بالا انداخت و لب باز کرد:

– خبر چی؟

تیام چشمک زنان سرش را به اطراف چرخاند.

– عزیز که این طرفا نیستش؟

ترمه خیار درون دهانش را قورت داد و پاسخ داد:

– نه تازه بهم گفت که سرش درد می‌کنه قرص خورد رفت خوابید…بگو چیشده؟

– مثل اینکه عمو شهاب هم می‌خواد برگرده!

دهانش از تعجب باز مانده بود و شایان متأسف دستی به پیشانی کوبید. ترمه با چشمانی گرد شده پرسید:

– چی گفتی؟

– حالا نمی‌دونم بگم متأسفانه یا خوشبختانه اما برگشتنش جدیه!

***

شهاب😎🔥

رأس جـنون🕊, [17/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۰۷

شایان با صورتی درهم دست به پیشانی رساند و آن نقطه را کمی فشرد و دهان باز و چشمان گرد شده‌ی ترمه اینبار به سمت هیلا چرخید.
هیلا زودتر از همه به خودش آمده لب باز کرد:

– مطمئنی دیگه؟

تیام همراه با چشمکی پا روی پا انداخت و کمرش را به پشتی مبل تکیه داد.

– گنگستر پس از سال‌ها داره به وطن برمی‌گرده!

چشم روی هم نهاد و شانه‌هایش بابت مثال تیام از خنده به لرزش افتادند و سرش را کج کرد تا خنده‌اش در دید شایان نباشد.

– شهاب قطعا یه چیزی به سرش خورده!

– من واقعا باور نمی‌کنم عمو داره برمی‌گرده…عزیز بفهمه چیکار می‌کنه؟

شایان پوزخندی زد و باعث شد تا هیلا سرش را به سمتش بچرخاند.

– بنظرت چیکار می‌کنه؟ اصلا چه کاری از دستش برمی‌آد؟ شهاب هر چی هم باشه بازم پسرشه که سیزده سالی هست ندیدش!

تیام مزه پراند:

– عمو بنظرت تو رو می‌شناسه؟

ترمه با خنده‌ی شدیدی زمزمه کرد:

– زنگوله پا تابوت‌مون رو همه می‌تونن بشناسن…شناختنش همچین کار سختی هم نیست!

– زهرمار! باز من به شماها رو دادم پررو شدین.

تیام خمیازه‌ای کشید و از روی مبل بلند شد:

– متأسفانه خوابم می‌آد و باید ترکتون کنم خدا یار و نگهدارتون عزیزانم!

شایان زیرلبی شَرِت کمی زمزمه کرد و ترمه با لبخند دندان‌نمایی گوشی‌اش را از روی میز برداشت.

رأس جـنون🕊, [18/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۰۸

– منم برم جواب دوستم‌و بدم از خارج کشور تماس گرفته.

صورت مرد درهم رفت و با حرکت لبانش ادای ترمه را درآورد و هیلا با خنده‌ی بلندی مشتش را به بازویش کوبید.

– چرا انقدر اذیتشون می‌کنی آخه؟

– چون بچه پرروئَن…اینارو من ادب نکنم کی بکنه؟

– ناراحتی واسه برگشت عمو؟

تنها شانه‌ای بالا انداخت.

– بحث ناراحتی نیست…بوی شر به مشامم می‌رسه، شهاب و بابات فقط دو سال فاصله سنی داشتن اما شدیداً رفیق بودن شدیداً هم بهم وابسته…اگه عزیز فرستادش بره چون می‌دونست شهاب نمی‌ذاره اون راننده کامیون زنده بمونه!

پوفی کشید.

– به قول تیام واقعا یه پا گنگستره! کله خراب‌ترین پسر شرافتاست…

– اما اون راننده کامیون چهار ساله که فوت کرده!

– نچ…تو خبر نداری پس…بین شرکت شهاب و…اِهم…ضیائی مشکل وجود داشت!

ابروهای هیلا با تعجب بالا پرید و روی مبل چهارزانو نشست.

– چــی؟!

– آره درست شنیدی…مشکلشون انقدر جدی بوده که شهاب پا می‌شه یواشکی می‌آد ایران اما…متوجه می‌شه که…مامانت با اون ازدواج کرده و…تو اونموقع پیش ما بودی هنوز خونه نگرفته بودی!

دستی به صورتش کشید.

– خب؟

– و تو شهاب‌و نمی‌شناسی…از دلایلی که عزیز این داستان‌و از شهاب پنهون کرد این بود که می‌دونست شر به پا می‌کنه…شهاب کینه‌ای‌ ترین آدمیه که می‌تونی بشناسیش!  برگرده نمی‌ذاره مامانت و محسن یه نفس راحت بکشن.

رأس جـنون🕊, [21/11/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۰۹

نالان پلک روی هم گذاشت و به زور لب از هم فاصله داد:

– ما می‌تونیم چیکار کنیم پس؟

– هیچ کار…هیچ کس از پس شهاب برنمی‌آد…اون زمان که شرکتش‌و تو ایران تأسیس کرد یکی از خفن‌ترین و قدرتمندترین شرکتای نوپا شده بود اما عمر شرکتش زیاد دووم نداشت…تصادف شاهرخ کل خونواده رو بهم ریخت و باعث شد نمایندگی شرکتش که تو ایران بود از بین بره بعدش هم که عزیز مجبورش کرد بره…اونم از سر لج دیگه برنگشت!

– بنظرت اگه بیاد می‌مونه؟

شایان مشکوک سری بالا پایین کرد.

– حس می‌کنم قراره بمونه!

– شایان من یه خاطره‌ی ریزی یادم می‌آد…فکر کنم یه پسر داشت اونموقع درسته؟

شایان تک خنده‌ای زد:

– دوتا پسر داشت ولی تو یادت نمی‌آد…موقع تشییع جنازه بابات بزرگه باهاش اومده بود که فقط یک سال ازت بزرگتر بود…کوچیکه پیش مامانش ترکیه بود اونا بخاطر مشکلی که واسه پاسپورتشون به وجود اومده بود نتونستن بیان!

– فکر کنم با این زن عموئه مشکلی نداری؟

خنده‌ی مرد بیشتر شد.

– نه این گناه داره…اون زمان که عقد کرده بودن حتی بلد نبود فارسی حرف بزنه کلی طول کشید تا فارسی یاد بگیره اما یادمه شهاب از اول رو فارسی حرف زدن پسرا حساس بود!

– راستی جریان ازدواج‌شون چی بود؟ من کلا از یادم رفته!

رأس جـنون🕊, [23/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۱۰

– شهاب که تازه رفته بود ترکیه یه وکیل با سابقه و خیلی خوبی پیدا کرد که تماماً بهش اعتماد داشت و یکی از دلایلی که خیلی باهاش جور بود این بود که زنش ایرانی بود…یه روز که دم در خونه‌ی مرده منتظر ایستاده بود یه تصادف کوچیکی می‌شه و دختره زخمی می‌شه…اینم می‌ره به دختره کمک کنه دختره هم یه راست می‌کوبونه تو گوشش!

هیلا با خنده و هیجان دستانش را درهم فرو برد و خودش را کمی بیشتر به شایان نزدیک کرد.

– آره خلاصه نگو دختره فکر می‌کرد شهاب بهش زده آخه راننده اون ماشین که باهاش تصادف کرده بود فرار کرد و شایان هم که یهو از ناکجا آباد پیداش شد…خلاصه دعوا بالا می‌کشه که بابای دختره می‌آد بیرون و مشخص می‌شه که این آقای وکیل بابای دختره‌ست…هیچی دیگه این دو نفر اول چشم هم نداشتن اما کم کم عاشق هم می‌شن و شهاب هم جو غرب زدگی پیدا می‌کنه و بدون اطلاع به ما ازش خواستگاری می‌کنه!

با خنده‌ی بلندتری از قبل مشتی به شایان کوبید.

– محض رضای خدا یه بار بدون مسخره بازی یه چیزی رو تعریف کن!

– بخدا راست می‌گم تازه عزیز هم به خونش تشنه بود چون زودتر از بابات ازدواج کرد هر چند بابات خداروشکر جلوی خشم عزیز رو گرفت چون دقیقا یکسال بعدش اونم ازدواج کرد.

– و یکسال بعدشم که من به دنیا اومدم.

شایان با لبخند دستانش را جلو آورد و دور صورت هیلا را پوشاند.

– آره دیگه عزیز دردونه‌ی شرافتا اومد نور جهان هستی رو خاموش کرد!

رأس جـنون🕊, [24/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۱۱

با چشم غره اینبار مشتش را به شکم شایان کوبید که صدای خنده و آخ پر از درد مرد به هوا رفت.

– شایان؟

– جونم.

– یه چیزی ازت می‌خوام!

***

ماشین متوقف شد و دست او دور دسته گل محکم‌تر!
نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد که صدایش در اتاقک ماشین پیچید:

– می‌خوای بمونم تا کارت تموم شه؟

– نه برو به کارت برس، ممنون از اینکه رسوندیم.

حرفی که به زبان آورد را پشت گوش انداخت و تنها لب زد:

– مراقب خودت باش اذیت شدی بهم زنگ بزن!

سری برایش تکان داد و با دسته گل درون دستش از ماشین بیرون زد. چه روزهایی که از آمدن به اینجا تنفر داشت اما…هیچوقت فکر نمی‌کرد که با گذشت زمان روزی می‌رسد که با عشق و دلتنگی پا به اینجا بگذارد.
جایی که آرامگاه پدرش بود!

چند نفس عمیقی کشید و به سمت قبری که آدرسش را از بَر بود، قدم برداشت. رفته رفته سرعت راه رفتنش تندتر می‌شد و بغض نشسته میان گلویش بزرگ‌تر!
پاهایش از حرکت ایستادند و تمام تنش چشم شد برای دیدن سنگ سیاهی که عکس محوی از شاهرخ شرافت روی آن حکاکی شده بود.

زانوهایش را تا زد و اجازه داد تا تنش درهم بشکند و پیش پای پدر پر از بغض بی‌افتاد.
دستش را آرام و نوازش‌وار روی سیاهی‌اش کشید و لب باز کرد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا