رمان رأسجنون پارت 7
دردش نزدیک به دردی شده بود که روز خاکسپاری پدرش تجربه کرده بود. همانقدر بیانتها و عمقی!
تن کوفتهاش را روی تخت دراز کرد و پلکان سوزناک و خستهاش را روی هم فشرد…بلکه شاید بتواند چند ساعتی را از دست افکار لعنتیاش رهایی یابد.
و دقیقا درد اصلی که سینهاش را میسوزاند چه بود؟ که حتی در این شرایط هم مادرش را نداشت!
فرشته چند بار در شادیهایش شرکت کرده بود که در غمهایش حضور داشته باشد؟
***
گوشهی چشمش را فشرد و پس از مکث چند ثانیهای سرش را بالا گرفت:
– برای من بهونه نیارین…پویا یکی رو بفرست هر جور شده مخشو بزنه و سهامشو بخره!
– خیالت تخت آدمش با من!
صدای اَه بلندی نگاه دو مرد را به سمت میعادی کشاند که عصبی بودنش از درهم فرو رفتن اخمهایش مشخص بود.
– چته میعاد چیشده؟
– گندش بزنن این شانسو…ما عکس از این دختره نداشتیم…اسمش چی بود؟ ها هیلا!
با آمدن اسمش کیامهر اخمی کرد.
گویا به اسم دخترک هم آلرژی پیدا کرده بود.
– خب؟
– بعد این دوتا پاشدن دو ساعته ترانه رو تعقیب میکنن…خوب که گفتم عکس ازش بفرستین وگرنه عمراً متوجه میشدن!
پویا با ترس نگاهی به کیامهر انداخت.
این شدت از گندکاری از این شرکت و این مرد زیادی بعید بود.
رأس جـنون🕊, [12/09/1401 09:40 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۴
مشت گره کرده و با صدای وحشتناکی رو به میعاد فریاد زد:
– گ*ه بزنن اینجارو که دست تو سپردم…هیچکدومتون از پس هیچی برنمیاین…چه خبره تو این خراب شده هر لحظه یه گندی میزنین؟
پویا با صدای ترسانی به حرف آمد:
– کیامهر آروم باش.
عصبی بلند شد که صندلی از پشت به عقب پرت شد.
از درون در حال انفجار بود…این شدت از اشتباه از اویی که دم دستگاه بینظیرش دهن پر کرده بود عجیب بود!
– آروم؟ میخوای آروم باشم؟
پوزخندی زد.
– کدوم آرومی به من بگو کدوم آروم؟ مدارک من الان چند روزه نیستن…مدارکی سه سال خون جیگر خوردم برای جمع کردنش بدتر از اون در رفتن دختره بعدش شکایت دختره بعدشم که حالا این…یه نفر که اطلاعات درست درمون نمیده این هیچ…تازه یه ساعته سرکاری یه نفر دیگه رو تعقیب میکنن…وای من دارم دیوونه میشم!
دستی به پیشانیاش کشید و پشت به آنها کرده چشم به محیط بیرون دوخت. میعاد از ترس جیکش بالا نمیآمد و او خوب این غول عصبانی را میشناخت!
حداقل از مزایای پسرخاله بودنشان همین بود.
– پویا، میعاد!
صدایش دو رگه شده بود.
– هفته بعد همه چیزو درست و حسابی میخوام…یعنی ارتباط اون دختره، کل خاندان اون دختره و از کسی که دستور گرفته همچین کاری کنه…من همه چیز این دخترو میخوام شیرفهم شد؟
رأس جـنون🕊, [13/09/1401 02:01 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۵
صدای بله گفتن آرامشان که به گوشش رسید باعث شد سر کوچکی تکان دهد.
– در ضمن قضیه اون سهامارو پیگیری کنین چشم از قبادی برندارین…من اون سهامو هر جور که شده میخوامش…نمیخوام دست اون الدنگ بیفته!
– خیالت تخت.
از شنیدن این جمله پوزخندی زد و سر جایش برگشته اجازهی مرخص شدن آن دو نفر را داد.
با حس ویبره رفتن گوشیاش آن را بیرون آورده و تماس را وصل کرد.
– الو سلام عشق من!
خسته سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
– سلام عزیزم خوبی؟
– من خوبم خسته نباشید آقا…زنگ زدم ببینم امشب میآی خونه یا نه!
دهان باز کرد تا رد کند اما تارا زیرکتر از این حرفها بود که عقب بکشد.
– بهانه کار و فلان تعطیل…یه هفتهست که درست و حسابی باهات حتی صحبت نکردم چه برسه به دیدن…تازه خیلی هم خوب میدونم که ایرانی پس امشب شام پیش منی…ببینم تو دلت واسه چیزای خوشمزه آخر شبی تنگ نشده؟
نیشخندی کنج لبش نشست.
بنظر بهترین راه حل برای فراموشی و در کردن خستگیاش بود!
– از شام بگذرم از اون پیشنهاد وسوسه کنندهت نمیگذرم…ساعت هفت اونجام!
***
– کجا رفتی تو؟ خوبه فقط یه ساعت رفته بودم بیرون!
– تا نهارتو درست کنی من برگشتم.
رأس جـنون🕊, [14/09/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۶
– خیله خب مواظب خودت باش منتظرتم.
باشهای زمزمه کرد و گوشی را قطع کرده و دکمهی آیفون را فشرد. ابتدا صدای ذوق زدهی فرشته به گوشش رسید و بعد آوای تیک باز شدن درب عمارتشان!
پوزخندی کنج لبش نقش بست. فرشته خوشحال بود؟
چرا هیچ درکی از خوشحالیاش نداشت وقتی هیچ اثری از او در زندگیاش پیدا نمیکرد!
پلکی آرام باز و بسته کرد و به خود تشر زد یک امروز را بی نیش و کنایه بگذراند.
– سلام مامان جان، خسته نباشی خوبی؟ بهتری؟ انگار صورتت یکم رنگ پریده به نظر میآد بیا بریم داخل سرپا نمون اذیت میشی.
ابروهایش به بالا پرید. هنوز نصف راه حیاط خانه را طی نکرده بود که چشمش به جمال مادرش منور شد، آن هم وقتی یک ریز در حال صحبت کردن بود.
– سلام و…بنظرم یکم آروم! من چیزیم نیست خوبم.
تمام تلاشش را کرد لبخند دل گرمکنندهای جهت آرام کردن مادرش روی لب بکارد.
– ببخشید من اِنقدر خوشحال بودم هول کردم…بیا بریم داخل.
سری برایش تکان داد و از کنار فضای پر زرق و برق اطراف گذشت. سنگینی فضای این عمارت همیشه اذیتش میکرد و حالا به مراتب بیشتر!
– بشین مامان جان غریبگی نکن…الهه جون بیزحمت شربتارو لطف کن بیار.
روی مبل نشست و با حس ناراحت بودن تنش اخم کوچکی کرد. گویا خشک بودنش قرار بود دمار از روزگارش دربیاورد.
تشکر کوچکی بابت آوردن شربت کرد و با سکوت نگاهش را به مادرش داد.
– از عزیز چه خبر؟
رأس جـنون🕊, [15/09/1401 10:00 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۷
– خوبه خداروشکر.
سرش را پایین انداخت.
– خیلی دلم میخواد برم ببینمش ولی خب…خجالت میکشم.
محلی به حرفش نداد…که اگر محل میداد قطعا امروز را برای فرشته زهرمار میکرد.
صدای زنگ تلفن زن روبهرویش، اجازهی ادامهی صحبت را نداد. با رفتنش خسته از آن جای خشک بلند شد و نیم چرخی دور خودش زد.
وسایل که برقشان بدجور در چشم میزد قیمتی بودن خودشان را به رخ میکشید.
هیچ چیز این سالن لطیف نبود…فقط یک فخر فروشی اساسی به چشم میآمد!
حالش کم کم از اینجا بودن بهم میخورد. دست به کمر شد و ماندن را جایز ندانست. فشرده شدن گلویش را احساس کرده بود و فرار را بر قرار جایز دانست.
از دیروز زیادی حساس شده بود!
کیفش را برداشته، روی شانهاش مرتب کرد و راه خروج را پیش گرفت. کمی جلوی درب سالن منتظر فرشته ماند تا خداحافظی کند اما انگار خبری از او نبود.
یک صحبت کردن مگر چقدر طول میکشید؟
پوفی کشید و سعی کرد توجهی به اطراف نداشته باشد ولی امکان پذیر نبود. چقدر این خانه از روزهای پیش خفقانآورتر شده بود!
تصمیم گرفت در حیاط منتظر فرشته بماند.
نزدیک به درب خروجی سالن شد که پاهایش از حرکت متوقف شدند. دهانش باز ماند و ناباور یک قدم به عقب رفت. باور صحنهی روبهرویش سخت بود!
اینکه جواد در خانهی ناپدریاش باشد یک درد…دیدن آن فلشی که میانشان دست به دست شد یک درد دیگر!
رأس جـنون🕊, [16/09/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۸
تمام تنش از دیدن صحنهی پیش رویش میلرزید. یک سری تصویر جلوی چشمانش نقش بست. لحظهای که جواد کیف را به بهانهی شستن از دستش گرفت و بعد کیف شسته شده را به دستش داد.
همه چیز زیر سر ناپدریاش بود؟ به چه جرمی؟
با حرکت جواد به سمت درب خروجی خانه، خودش را عقب کشید و به سرعت روی یکی از مبلهای نشیمن نشست. تا سر از این ماجرا درنمیآورد پا از این خانه بیرون نمیگذاشت.
بالاخره سر و کلهی فرشته پیدا شد هر چند که نبودش لطف بزرگی را در حقش کرده بود.
– چرا اینجا نشستی؟
– اینجا راحتترم!
فرشته سری تکان داد و کنارش نشست.
– ترانه گفت مثل اینکه با محسن دعوات شده…چیز مهمی بوده؟
– نه.
– اگه چیز مهمی هست که بگو باهاش صحبت کنم هر چند اون واقعا به فکرته و اگر حرفی چیزی میزنه صلاحت رو میخواد.
با شنیدن جملهی آخر پوزخند صداداری زد که ابروهای مادرش را به بالا فرستاد.
صلاحش را میخواست مردی که بدجور برایش تله پهن کرده بود؟ صلاح خواستنش بخورد به فرق سرش وقتی حتی نمیدانست چطور خودش را از این منجلاب بیرون بکشد!
– چیزی نیست که حل نشه…حلش میکنیم.
در خانه باز شد و محسن با سری پایین انداخته وارد شد. خون خونش را میخورد از این نقش بازی کردنش!
– اِه، سلام دخترم خیلی خوش اومدی…فرشته جان چرا زودتر نگفتی دخترمون اومده تا بیام؟
رأس جـنون🕊, [17/09/1401 09:00 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۹
چقدر دلش یک قهقهی بلند برای مرد روبهرویش میخواست که عملا او را خر حساب کرده بود…اما ترجیح میداد فعلا سکوت کند.
– سلام ممنون لزومی نبود…یه سر زدن کوتاهه که یکم دیگه میرم.
محسن اخم تصنعی کرد.
– اصلا فکرشم نکن بذارم بری…فرشته برو تدارک نهار رو ببین.
بعد از رفتن فرشته پا روی پا گذاشت و تنهاش را به پشتی مبل تکیه داد.
– خب هیلا خانم چه خبر؟
– شما بهتره بگید چه خبر؟ راستی تو حیاط دیدم که با کسی صحبت میکردین مهمون داشتی؟
ناگهان به سرفه افتاد و همین کنج لب هیلا را به بالا کشاند. هول شدگی از سر و رویش مشخص بود.
کمی که حالش بهتر شد صدایی صاف کرد:
– نه…یعنی…من…پیگیر کار توام…بخاطر همون قضیهی اسناد…دارم با چند نفری صحبت میکنم.
ابروهای هیلا به بالا پریدند. عجب!
پیگیر کارها بود و فلش دست به دست میکردند؟
به جوابش رسیده بود و دیگر اینجا ماندن را جایز ندانست. چون عمراً اگر بتواند خودش را کنترل کند!
– چرا بلند شدی کجا؟
نگاه سردی به سمتش انداخت.
– گفتم که…یه سر زدن کوتاهه.
فرشته از آشپزخانه بیرون آمد و با ناراحتی نگاهش میکرد…چرا آدمهای این خانه هنوز جدیت هیلا را باور نکرده بودند؟
از در خانه که بیرون زد دستی به قفسهی سینهاش رساند…گویا نفسهایش به شماره افتاده بود!
سلام خیلی عالی بود عزیزم دستت طلا قلمت زیبا بنگارد، تنت سلامت دلت شاد گلم ممنونم