رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 66

4
(63)

 

میعاد از راه رسید و لیوان آب را بی‌فکر به دست کیامهر داد و کیامهر به صورت کاملا جدی لیوان را به لب هیلا چسباند و تمام این‌ها را ترمه با چشمانی گرد از تعجب و ابروهایی بالا پریده تماشا می‌کرد و لبش حتی برای تعارفی نتوانست باز شود.

هیلا به آرامی لب باز کرد و مایع شیرین غلیظی را قورت داد و همین باعث شد تا احساس سوزن سوزنی را در اندام‌هایش و کم کم جان گرفتن تنش را حس کند.

پلکی زد و اینبار تنش را کمی بالا کشید و کیامهر طی یک حرکت انتحاری بی‌فکر به اینکه چند نفر آنجا و در حال تماشا بودند او را به سمت آغوشش کشید و اجازه داد سر دخترک آرام به سینه‌اش بچسبد.

ترمه دیگر جایی برای تعجب نداشت و نگاهش را به میعادی دوخت که فشردن لب‌هایش روی هم از چیزی جز یک انفجار خنده جلوگیری نمی‌کرد. میعاد با دیدن نگاه سردرگم ترمه برایش ابرویی بالا انداخت.

– خب ادامه حرفت‌و بگو!

ترمه گیج نگاه از میعاد کند و به کیامهری داد که به آرامی کمر هیلا را نوازش می‌کرد بلکه نفس‌ها و لرزش ریز بدنش زودتر آرام بگیرد.

– چی‌و؟

– اینکه فرزین چیکار کرده؟

– آها…چیزه…هیلا بهم گفت که یکم حالم بد شده می‌رم بیرون بعد منم نگران شدم یکم بعدش رفتم بیرون حیاط رو چک کردم که دیدم داره با فرزین بحث می‌کنه…دیگه رفتم جلو وَ…

میعاد به حرف آمد:

– وَ؟

ترمه لبش را گزید و به آرامی زمزمه کرد:

– یکم تهدیدش کردم.

رأس جـنون🕊, [19/10/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۸۳

میعاد با چشمانی ریز شده پرسید:

– چیکار کردی؟

– یکم تهدیدش کردم…فقط یکم.

نگاه هر دو مرد پر از تعجب جثه‌ی ریز نقش ترمه را پاییدند و ناباور نگاهش کردند.

– بعد احتمالا ازت نترسید که؟!

به آرامی رو به میعاد لب باز کرد:

– چرا اتفاقا ترسید!

نگاه شوکه شده‌ی هر دو مرد او را به خنده انداخت و بدون ایجاد حرکت خاصی روی لبانش نگاهش را به روی هیلایی چرخاند که در آغوش آن مرد غریبه گویا آرام گرفته بود.

– حالش خوبه؟

نگاه کیامهر اینبار نوازش‌وار روی هیلا نشست.

– لرزشش کم شده اما نمی‌دونم چرا تکونی نمی‌خوره!

– احتمالا یکم گنگه از اتفاقات اطراف یکم دیگه حالش سرجاش می‌آد.

نگاه کیامهر نگران بالا کشیده شد و روی ترمه نشست.

– هر سری اینجور می‌شه؟

– نه یعنی…قبلا هر سری اینجور می‌شد اما امروز بعد از چند سال اینجور شد بخاطر همین ترسیدم دست و پام‌و گم کردم…ازتون ممنونم که کمکم کردین.

کیامهر پاسخی نداد و آرام دستش را روی بازوی هیلا کشید و با ولوم پایینی لب زد:

– خوبی؟

پلک زدن دائم هیلا را که دید نگرانی‌اش کمتر شد. انگار حالش درحال جا آمدن بود.
بی‌فکر به سمت میعاد چرخید و لب باز کرد:

– شما می‌تونین برین من هیلا رو می‌برم تو یکی از اتاقا یکم استراحت کنه!

رأس جـنون🕊, [20/10/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۸۴

میعاد با صورتی سرخ شده از خنده کامل تنش را به سمت کیامهر چرخاند و نامحسوس ابروهایش را بالا فرستاد و آن وسط گه گاهی به ترمه‌ای اشاره می‌زد که ناباور تنها در حال پلک زدن بود.

اما مرد که اصلا این حرف‌ها را نمی‌فهمید.
تنها چیزی که در ذهنش چرخ می‌خورد بدن ضعف رفته‌ی هیلا در آغوشش بود.

*از مِی عشقت چنان مَستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مَرا…*
‌(عطار_نیشابوری)

– از همین راه برین من از در پشتی می‌رم داخل!

با ندیدن حرکتی از جانب میعاد و دخترک شوکه شده‌ی روبه‌رویش کلافه غرید:

– میعاد خانم رو راهنمایی نمی‌کنی؟

میعاد با صورت جمع شده‌اش فحشی زیرلب نثارش کرد و به سختی به عقب برگشت و دستش را روبه‌روی ترمه دراز کرد:

– بلند شید لطفا لباس‌تون بیشتر از این کثیف نشه!

ترمه که جدیت ترسناک کیامهر را دید به کمک دست میعاد بلند شد و با نگاهش که همچنان به هیلا چسبیده بود روبه میعاد لب باز کرد:

– من دلم آروم نمی‌گیره تنهاش بذارم…اصلا چه معنی داره این آقا حواسش به هیلا باشه؟

– اون حداقل چندباری هیلا رو از دست فرزین نجات داده، نگران نباشین مشکلی پیش نمی‌آد!

ترمه اخم کرده نچی کرد و میعاد کفری از حرکت بی‌فکری که کیامهر رقم زده بود پوفی کشید.

– ای بر…نگران نباش می‌ذارش تو اتاق و برمی‌گرده!
تو که زور هیلا رو نداری تا ببریش تو اتاق.

ترمه اندکی آرام‌تر شد.

– از کجا مطمئنم زود می‌برش و برمی‌گرده؟

***

والا ترمه جون زود برنمیگرده اینو من بهت میگم😂🤌🏻

رأس جـنون🕊, [21/10/1402 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۸۵

– قطعا برمی‌گرده مهمونی مال من که نیست مال اونه…مهمونی بدون میزبان دیدی تابحال؟

ترمه قانع شد و بالاخره همراه میعاد رفت.
انگار کم کم جان داشت به جای جای بدنش تزریق می‌شد و این از پلک‌هایی که از حالت سنگین درآمده بودند مشخص بود.

– به من تکیه بده تا بلندت کنم.

گنگ سر بالا گرفت و انگار تازه متوجه‌ی بودن مرد شده بود. کیامهر با دیدن حالت گنگ صورتش لبخند محوی روی لبانش نقش بست و دستش را روی کمرش سفت کرد و او را با خودش بالا کشیده از روی زمین بلند شد.

از بوی خوشی که میان بینی‌اش در جریان بود چند پلکی زد و عمیق‌تر بو را به ریه کشید.
گنگ بود و انگار هیچ چیز از اطرافش نمی‌فهمید و گویا دچار افت فشار شده بود اما…این حرکات دست خودش نبود.

بو می‌کشید و اجازه می‌داد تا همه‌ی جانش به طرز شگفت انگیزی آرام گردد.
لبخندی از آرامش روی لبانش نقش بست و غرق در آرامش جریان گرفته در آن لحظه شد که صدای باز و بسته شدن دری باعث شد تا از آن خلسه بیرون بیاید.

– اینجا یکم دراز بکش تا برم چیزی برات بیارم.

نگاهش ناباور بالا کشیده شد و دور تا دور اتاق چرخید که صدای در باعث شد تا به خودش بیاید و نگاهش را به سمت پاهایش پایین کشید.
باور نمی‌کرد با این پاهای بی‌جان مسافتی را راه رفته بود.

قطعا بیشتر وزنش را کیامهر معید متحمل شده بود تا تنش به اینجا برسد. کیامهر معید…!
کم کم اتفاقات چند لحظه پیش روی دور تند افتاد و از جلوی چشمانش رد شدند.

رأس جـنون🕊, [23/10/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۸۶

آن آغوش…
آن نفس کشیدن‌های دائم…
آن آرامشی که تمام تنش دچارش شده بود…
این مرد چه کرده بود؟ اصلا دیگر جایی برای خجالت کشیدن می‌گذاشت؟

با صورتی نالان و درهم دست روی گونه‌هایش گذاشت و ای کاش می‌شد همینطور روی این تخت آب شد.
لعنتی!
پشت هم فقط گند بالا می‌آورد!

حیف که همچنان بدنش بی‌جان بود…کافی بود فقط کمی توان داشت تا پا به فرار می‌گذاشت…
چطور حالا چشم در چشم مرد می‌شد؟

دستش مشت شده روی ران پایش افتاد و انگار هر لحظه که می‌گذشت، هوشیارتر می‌شد و صورتش بیش از پیش درهم می‌رفت!
گویا دیگر دیدن فرزین و حرف‌هایی که شنیده بود مهم نبود…حتی یک صدم درصد!

الان تنها بحثی که این میان بود گندی که بالا آورده بود و آن مرد عصاقورت داده باز هم کمکش کرده بود!
چرا آن‌طور که تعریف می‌کردند مغرور نبود؟…حتی دیگر مثل قبل آثار فراوان غرور و تکبر را نمی‌شد از چشمانش خواند؟

البته که…
خیلی وقت بود رنگ چشمانش و نوع نگاهش تغییر کرده بود و هیلا متأسفانه هیچوقت استعدادی برای خواندن نگاه دیگران نداشت!

در که باز شد نگاهش روی قامتش نشست.
در یک دست لیوان با مایع قرمز رنگ و در دست دیگرش پیش‌دستی بود که چند شیرینی درونش جا گرفته بودند.

رأس جـنون🕊, [24/10/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۸۷

قبل از اینکه بخواهد واکنشی نشان دهد و چشمانش را به سمت پایین بی‌اندازد، مرد با همان جذبه‌ی همیشگی نشسته در وجودش قدم به جلو برداشت و وسیله‌ی های در دستش را روی عسلی کوچک کنار تخت گذاشت.

همانطور ایستاده دست در جیب فرو برد و نگاه هیلا دائما بالا و پایین آن لیوان را می‌پایید و لبانش را برای نپرسیدن سؤالی روی هم می‌فشرد.

– نگران نباش آب آلبالوئه…نوشیدنی الکل‌دار نیست!

– هوم؟ آها…آره مرسی!

کیامهر به نگاه فراری و گونه‌ی سرخ دخترک تک خندی زد و نگاهش را برای یافتن صندلی دور اتاق چرخاند.
هیلا منتظر نگاهش می‌کرد و با دیدن اینکه به سمت صندلی سفید رنگی رفت که دقیقا پشت سرش قرار داشت لب گزید.

نمی‌دانست چرا فکر می‌کرد کیامهر معید قرار است او را در این اتاق تنها بگذارد. اصلا مگر مهمانی مال او نبود؟ نالان پلکی زد و دستش را به سمت لیوان دراز کرد.

اندکی از مایع را به دهان فرستاد و با قورت دادنش سر بالا گرفت اما سر بالا گرفتنش همانا و شوکه شدنش همانا! باور نمی‌کرد با این میزان فاصله و با نگاهی خیره روبه‌رویش نشسته بود و عزمش را جزم کرده بود تا نگاه برندارد.

سریع صدایش را صاف کرد و چشمانش را چرخاند اما انگار زیر سنگینی نگاهش نفسی برای کشیدن نداشت!
گویا کسی پا روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته بود و اجازه نمی‌داد حتی برایی نفس عمیق کوچکی هم باز شود. به سختی لب از هم گشود:

– مرسی…از لطفتون…خیلی…زحمت کشیدید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا