رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 64

0
(0)

 

کفش مجلسی‌اش را به پا زد و همزمان چشم غره‌ای به سمتش رفت.

– حالا همچین افتخاری هم نداره این حرف!

هر دو با خنده از ماشین بیرون زدند و بعد از قفل کردنش، دامن لباس را به دست گرفت و چند قدمی جلو رفت.

– یعنی طرف انقدر مایه داره؟ خدایا چه ویلاییه!

با لبی بهم فشرده سری به نشانه‌ی تأئید برایش تکان داد و دست ترمه را گرفت.

– بیا بریم که اگه یکم دیگه اینجا بمونیم با این ادا و اطوارا فکر می‌کنن عقب افتاده‌ای چیزی هستیم.

ویلا به حدی بزرگ و چشم‌نواز بود که تنها چیزی که می‌شد از آن دریافت کرد ثروت بیش از اندازه‌ی کیامهر معید بود و بس!
درب سالن باز بود و چند خدمه‌ای کنار آن به رسم مهمان‌نوازی ایستاده بودند و خوش آمد می‌گفتند.

– سلام خیلی خوش اومدید…اگه مایل هستید کیف و وسیله‌هاتون رو بدید دست من تا ببرم اتاق یا اگه هم دوست ندارید تا راه اتاق رو نشون‌تون بدم.

– مرسی دستتون درد نکنه دیگه زحمتش دست شما!

مانتو و شال و کیف‌شان را به دست زن دادند و هیلا ناخودآگاه دستش به سمت یقه‌اش رفت.

– اوف ای کاش یه کتی چیزی می‌گرفتم باهاش می‌دونستم این یقه‌ برام کار ساز می‌شه!

همزمان که قدم به سمت جلو برای ورود به سالن اصلی برمی‌داشتند صدای موزیک ملایم و آرامی به راحتی به گوششان می‌رسید.

– همچین باز هم نیستا!

همین‌که وارد شدند و نگاهش در سرتاسر سالن چرخید نفسش را به راحتی بیرون داد.

رأس جـنون🕊, [06/10/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۷۱

– خداروشکر تعداد آقایون کمه!

سر ترمه به گوشش نزدیک شد و با شنیدن زمزمه‌اش ناخودآگاه لب گزید.

– یا بهتره بگیم اون اصل کاریه نیست!

صدایش را هول هولکی صاف کرد و باعث شد تا ترمه ریز ریز بخندد. دسته‌ی موهای افتاده جلوی صورتش را آرام پشت گوش برد و با دیدن میز خالی دست ترمه را گرفت اما شنیدن صدایی باعث شد تا از حرکت متوقف شود.

– به به پارسال دوست و امسال آشنا بروسلی جان!

به سمتش چرخید و چرخیدنش همانا و بالا رفتن ابروهای میعاد نیز همانا!

– اِه سلام آقای بازرگان!

نگاه میعاد به سختی از روی ترمه کنده شد.

– اِهم…سلام خیلی خوش اومدین.

قطعا اگر کنار دستش ترانه بود باید تیکه‌ی دیگری به سمتش پرتاب می‌کرد.
نگاهش به سمت ترمه‌ی آبی پوشی چرخید که با چشمانی گرد میعاد را تماشا می‌کرد.

– معرفی نمی‌کنین؟

چشمان مرد برای آشنایی لَه‌ لَه می‌زد و همین باعث شد تا هیلا از خنده سرش را چندباری بالا پایین کند.

– دخترعموم هستن!

میعاد با چشمانی مشتاق و بی‌توجه به هیلا قدمی به جلو برداشت و روبه ترمه اندکی خم شد:

– خیلی خوش اومدید…خانم شرافت!

هیلا صدایی صاف کرد و برای نشان ندادن کش آمدن لب‌هایش دست جلوی دهان گرفت.

– سختت نیست؟

رأس جـنون🕊, [07/10/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۷۲

– چی؟

– یهو دوتا شرافت شدیم!

میعاد چشم غره‌ای نصیبش کرد و با دستی که به کتش کشید قدمی به عقب برداشت.

– چقدر خوشمزه!

اصولا این‌همه آدم‌وار رفتار کردن از میعاد بازرگان برنمی‌آمد و لنگ زدن چشمانش حقیقت خنده‌داری را نشان می‌داد. شانه‌ای بالا انداخت و اجازه‌ی پاسخ دادن به ترمه را نداد و با دستی که کشید لب باز کرد:

– فعلا آقای بازرگان!

زیاد دور نشده بودند که صدای پرحرصش را شنید:

– کوفت‌و آقای بازرگان.

به میز خالی که رسیدند با خیال راحت خنده‌اش را ول داد و گوشی در دستش را روی آن گذاشت.

– وای این آقائه چرا اینطور بود؟ یه جوری نگاه نمی‌کرد من‌و؟

با همان خنده به سمتش چرخید:

– چرا اتفاقا چون یه جوری نگات می‌کرد من خندم گرفت!

صورت ترمه درهم رفت.

– بیخیال اصلا…این رئیس‌تون کجاست؟ کدومه؟

– یادمه یکم پیش داشتی از ترسش پس می‌افتادی!

– نه راستش الان کنجکاو شدم که ببینمش!

هیلا برایش سری تکان داد و نگاهش چرخی در اطراف سالن خورد و جالب اینجا بود جز سه تا زن هیچ آشنایی را ندید…حتی صاحب مجلس!
انگشتانش روی میز ضرب گرفتند و ندیدن مردی به اسم کیامهر معید به شکل عجیبی کلافه‌اش کرده بود.

– ساچ واو! چه خوشتیپ و پر جذبه! لامصب پسرای ایرانی چقدر جذابن!

***

حتی ترمه هم جذبش شد پسر پر جذبه من😍😂
تازه این اول مهمونیه آخر مهمونی چیزی ازتون باقی نمیمونه🫠🤌🏻

رأس جـنون🕊, [10/10/1402 06:23 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۷۳

نگاهش را ابتدا به سمت ترمه چرخاند که با تعجب عجیبی به جایی خیره بود و دهانش مرتب باز و بسته می‌شد. رد نگاهش را که گرفت به…
باورش نمی‌شد!

تنش تکان سختی خورد و چشمانش بی‌اراده گرد شدند.
در باورش نمی‌گنجید مردی که دارد به چشم می‌بیند همان رئیس عصا قورت‌‌داده‌ایست که همیشه‌ی خدا اعصاب برایش باقی نمی‌گذارد.

صدایی صاف کرد تا به خودش بیاید و این نگاه خیره‌اش را جمع کند اما نمی‌شد!
چرا تابحال به اینکه این مرد می‌توانست انقدر خوشتیپ و جذاب باشد فکر نکرده بود؟

– هیلا! هیلا؟

هیلا گنگ از صدایی که شنید به سمت ترمه چرخید و هوم خفه‌ای زمزمه کرد.

– خوبی تو؟ حواست کجاست؟

هیلا تند پلکی زد و سعی کرد روی رفت و آمد منظم نفسش تمرکز کند تا زودتر از این وادی که غرقش شده بود نجات پیدا کند.

– خواستم بپرسم این مرده کی بود؟ خدایی خیلی جذاب بود!

دستی به موهایش کشید و نگاه بالا آورد اما دیگر او را ندید. چرا از ندیدنش خوشحال نشده بود؟ حتی ته دلش اندکی احساس حرص می‌کرد…خیرسرش مهمان بودند و او میزبان!
نباید برای استقبال جلو می‌آمد؟

– هیلا کجا کشتیات غرق شدن؟

به زور درِ افکارش را بست و تنش را به سمت ترمه چرخاند و لب باز کرد تا حرفی بزند اما با صدایی که شنید…

***

هیلا از دست رفت بچه ها😍😂🫠🤌🏻

رأس جـنون🕊, [10/10/1402 06:24 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۷۴

لعنتی! دقیقا همین حالا که خودش را جمع کرده بود تا به حالت عادی برگردد باید صدایش انقدر نزدیک باشد که به راحتی گوش‌هایش بتواند آن را بشنود؟
بزاق جمع شده در دهانش را به سختی قورت داد و با پوف بلندی که کشید دستش را روی میز فشرد.

– هیلا بخدا حس می‌کنم یه چیزیته! حالت بده؟ مشکلی پیش اومده؟

حالش بد بود؟ نمی‌دانست…تنها چیزی که می‌دانست این بود که دمای بدنش یک آن بالا رفته بود و احساس گرما و سوزن سوزنی را در جای جای تنش حس می‌کرد…متأسفانه حس خفقان آور سختی بود!

ناتوان دستش را بالا آورد و خودش را باد زد…احساس گرما حسابی اذیتش کرده بود.

– گرمته؟

– آره یکم نفس تنگی گرفتم حس می‌کنم!

دست ترمه نگران جلو آمد و محتاطانه روی پیشانی‌اش نشست.

– چقدر داغ کردی! خوبی هیلا؟ نکنه مریض شدی این وسط؟

سرعت حرکت دستش را بیشتر کرد و در تلاش بود که همزمان چند نفس عمیقی بکشد.

– نه! مریض نه! فقط خیلی گرمم شده یهو.

– مطمئنی؟ آخه هوای داخل سالن اصلا گرم نیست…یه هوای ملایم و خیلی خوبیه که نه سرده و نه گرم!

به ابروهای بالا رفته‌ی ترمه نگاهی انداخت.
با توجه به استدلالی که آورده بود گویا این مشکل فنی از درون بدنش بود نه فضای اطراف!

سریع دستش را پایین انداخت و پلک‌هایش را برای چند ثانیه‌ی طولانی بست بلکه کمی آرامش بگیرد و بدنش به تنظیمات کارخانه برگردد اما انگار شانس با او هیچوقت یار نبود چون همان صدای لعنتی اینبار او را مورد خطاب قرار داده بود!

رأس جـنون🕊, [11/10/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۷۵

ترمه زیرلب اویِ خنده‌داری زمزمه کرد و او با تمام توانی که از خود سراغ داشت نیم چرخی زد و نگاه به نگاهش داد…کاملا آرام و با طمأنینه لب باز کرد:

– سلام آقای معید…مبارک‌تون باشه!

لبخند یک وری مرد پتانسیل اغوا کردنش را داشت و به همین دلیل سریع نگاه گرفت از نگاه خیره‌ی بی‌پروایش و سر به زیر انداخت.

– ممنون…خوشحالم که تشریف آوردین معرفی نمی‌کنین؟

ناچار سر به سمت ترمه چرخاند و با دیدن چشمان گرد شده از تعجبش و ابروهای بالا انداخته‌اش خنده‌ی ریزی روی لبانش نقش بست. قطعا انتظار این همه جنتلمن بودن را نداشت.
شاید هم جذابیت و خوشتیپی!

– دخترعموم هستن…ترمه شرافت!

کیامهر تک ابرویی بالا فرستاد و همزمان که دست راستش را بالا برد و گوشه‌ی کتش را به عقب فرستاد تا دست در جیب فرو ببرد لب باز کرد:

– خوشحالم از دیدن‌تون خانم شرافت خیلی خوش اومدین!

چقدر سخت بود از منظره‌ای که مرد با جذابیت تمام رقمش زده بود چشم بگیرد. ترمه سریع صدایی صاف کرد و چند پلکی پشت سر هم زد.

– سلام…ممنون خوشبختم از دیدن‌تون جناب…

– معید هستم، کیامهر معید!

– بله بله جناب معید.

– ممنون…ترانه چطور همراه‌تون نیست؟

دستی به موهایش کشید و عاقبت لب باز کرد:

– راستش جایی دعوت شده که نمی‌تونست ردش کنه به همین خاطر نتونست توی مهمونی حضور داشته باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا