رمان رأسجنون پارت 63
– معلوم هست چته؟
بیحرف از روی مبل برخاست و به سمت اتاقش رفت. نمیخواست جواب نگاه متعجب و پر از سؤال ترانهای را بدهد که همیشهی خدا به همه چیز مشکوک بود.
نمیخواست مشکوک شود، نمیخواست شاخکهای احساسش را تکان دهد، نمیخواست به خودش بقبولاند اصلا از کسی خوشش میآید…
واقعا…خوشش میآمد؟
سرش را در بالشت فرو برد و حس میکرد نگاه مرد همچنان همراهش هست.
حقیقتا متنفر بود…از اینکه بخواهد احساسی به آن مرد پیدا کند و از او خوشش بیاید متنفر بود.
آن مرد عصاقورت داده با آن غرور حال بهم زنش هیچ چیز برای جذابیت نداشت که احساس پاک دخترانهاش را بخواهد به خودش جذب کند.
صدای تقهای که به در اتاق خورد باعث شد تا سر از بالشت جدا کند.
– این دلقکهست!
به گوشی توی دستش نگاهی انداخت و عاقبت با دستی که به سمتش دراز کرد نشان داد که متأسفانه تمایل دارد تا پاسخ آن تماس را بدهد.
– الو؟
– السلام علیک یا شرافت بروسلی، کیف حالُکَ؟
به زور لب از هم باز کرد:
– احیاناً تو دبی یا امارات چرخ نمیخوری که فاز عربی به خودت گرفتی؟
– چته باز پاچه گیر شدی شرافت؟ تو را چه شده است فرزندم؟ با من راحت باش!
ترانه پر از حرص و خنده دستی به پیشانیاش کوبید.
– تغییر شغل دادی بازرگان؟
رأس جـنون🕊, [01/10/1402 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۶۵
– به چی؟
– به این پدر روحانیایی که تو کلیسان!
صدای قهقهی ترانه باعث شد تا نیمچه لبخندی روی لبش بنشیند.
– به اون زنیکه بگو رو آب بخندی چندش! ببینم نکنه باز با چیز قورت داده دعوا داشتین که آتیشش داره دامن منو میگیره؟
خندهاش بیشتر کش آمد:
– از کی تا حالا دامن میپوشی؟
– والا خواهرم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که مامانم دختر که نداره چند سالیه منو جای دختر نداشتهش گذاشته و از صبح فقط چیز میز دخترونه بهم میبنده که این دامن گل گلی صورتی توی پام اثری از همون خواسته مامانمه!
شانههایش از خنده میلرزید و انقدر لحن ادا کردن جملهاش باحال بود که ترانه هم به خنده افتاده بود.
– خیله خب دلقک بازی بسه بگو واسه چی زنگ زدی!
– آها باشه، مهمونی داریم چه مهمونی…هر کسی هم دعوت نکردم که بزنیم عشق و حال کنیم.
خوب میدانست منظورش از هر کسی فقط شخص شخیص تارا بود و بس!
– زمانش کیه؟
– کارت دعوتو میفرستم واست اما الان بگم که پس فرداشبه!
صورتش درهم رفت.
– چرا انقدر زود؟ از کجا لباس پیدا کنیم به این زودی آخه؟
– والا میخواستم تا این مرتیکه قوزمیت منصرف نشده سریع کارو راه بندازم! راستی نگران نباش دیگه ماری وجود نداره که تهش کانال ترکی بیاد بالا!
#یلداتونمبارک🍉🍯
رأس جـنون🕊, [01/10/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۶۶
چشمان گرد شدهاش را که به سمت ترانه چرخاند، باعث شد تا قهقهی دخترک به هوا برود.
– سرعت انتقال اتفاقا و پیامارو پسندیدم.
چند باری دهانش باز و بسته شد اما متأسفانه جملهی موردنظری برای پررویی مردک پشت خطش نیافت.
– خیله خب تا خشن نشدی یه بای بدم دیگه زیادی روح و روانتون رو شاد کردم.
به زور لب از هم باز کرد و با حرص غرید:
– لطف میکنی!
– خواهش میکنم بالاخره تنها چیزیه که از دستم برمیآد!
دندان بهم سایید و تا خواست لیچار پدر داری نثارش کند صدای بوق ناشی از قطع تماس در گوشش پیچید. گوشی را پایین آورد و بعد از خاموش کردنش، آن را به کناری پرت کرد.
– وای این مرتیکه چقدر پرروئه! شیطونه میگه همچین بزنم تو دهنش که دهنش پر خون شه…هوف!
ترانه در حالی که سعی میکرد باقی ماندهی خندهاش را هر جور که شده جمع کند لب باز کرد:
– خیله خب حالا از این مرتیکه بزن بیرون به این بچسب چی بپوشیم!
– هر کوفتی که هست باید تا فردا انتخابش کنیم وگرنه وقت نداریم!
– راستی یه سؤال…خبری از اون برادر دوستت داری که چیکار کرد؟
سر از گوشی بیرون آورد و به ترانهای نگاه کرد که مشغول زیر و رو کردن کمدش بود.
– تنها چیزی که بهم گفت این بود که با شرکت قراردادشو بست و مشغول به کار شده!
#یلداتونمبارک🍉🍯
رأس جـنون🕊, [02/10/1402 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۶۷
– خوبه پس…اه هیلا من هیچی ندارم تو چی؟
پر از خنده سرش را تکان مختصری داد.
– وقتی تو نداری انتظار داری من داشته باشم؟
ترانه دست به کمر جلو آمد و چشم غرهای به سمتش روانه کرد.
– کوفت چه افتخاری هم میکنه…بلند شو بلند شو بریم بازار گردی ببینیم چی پیدا میکنیم! البته خداکنه پیدا کنیم.
***
– هیلا؟
– جونم.
– میشه من نیام؟ احساس بدی دارم استرس گرفتم واقعا…
براش مخصوص رژگونه را پایین گذاشت و به سمت ترمه چرخید.
– از چی استرس گرفتی؟
– از این رئیست دیگه! اینقده ازش گفتی من واقعا میترسم ببینمش!
پر از خنده لبانش را اندکی بهم فشرد و دستانش را روی بازوانش گذاشت.
– به قول ترانه من یکم شلوغش کردم چون آبم باهاش تو یه جوب نمیره اما تو نگران نباش حتی اگه مثل اون چیزیه که تعریف کردم امشب ناسلامتی مهمونی یا بهتره بگم شیرینیِ بردشه صد درصد تا ناکجا آبادش عروسیه!
تک خندهای روی لبان دخترک شکل گرفت.
– آخه از شانس من ترانه باید همین امشب مامان باباش دعوتش میکردن؟!
هیلا چشمکی به رویش زد و لب باز کرد:
– بیخیال بابا بیا بریم خوش بگذرونیم!
رأس جـنون🕊, [03/10/1402 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۶۸
به سمت میز آرایشی رفت و خط لب و رژلبی را برداشت و بعد از اتمام کارش لبانش را کمی بهم مالید و عقب رفت. با رضایت از سر و وضعی که درست کرده بود لباس را به تن کرد و جلوی آینه نیم چرخی زد.
نیم ست هدیهی مادرش را انداخت و نگاه شادش روی سر تا پایش چرخید. لباس سبزآبی زیبایش در عین سادگی به تنش نشسته بود و همین باعث شد تا برقی از سر رضایت در چشمانش شکل بگیرد.
تنها نمای لباس آستینهای پف و شروع دامن کلوشش از بالای ناف بود که به زیبایی هر چه تمامتر کمرش را قاب گرفته بود. سنجاق گیرهی تماماً زرق برقدار سفید رنگش را برداشت و گوشهی چپ موهایش را بالا برده و به آنجا گیرش کرد.
دستش به سمت عطر روی میز دراز شد که ترمه با تقهی کوچکی که به در زد وارد اتاق شد.
– خوب شدم؟
هیکل ترمه ریزتر و ظریفتر از خودش بود و همین باعث شد تا سر و وضعش زیادی خوردنی باشد.
– وای خدای من چقدر خوشگل شدی!
– هیـلا! شایان ببینِت دو دور گوشِتو میپیچونه و بعد برت میگردونه خونه…لامصب چه رنگی چه آرایشی! چه کردی تو؟
با خنده شانهای بالا انداخت.
– ولش کن فعلا که قرار نیست منو ببینه…چطور شدم؟
– یکم ترس داشتی خوب میشد بخدا! نگران نباش هر رنگی بهت نیاد سبزآبی به شکل وحشتناکی بهت میآد.
با ذوق دستانش را بهم کوبید و چند پافی از عطر را روی لباس خالی کرد و دستش را به سمت مانتو و شال و سوییچ ماشین دراز کرد.
– یه امشبه رو بیخیال دعوا بیا بریم بترکونیم!
***
یه مهمونی براتون ساختم چِل ستون چِل پنجره🫠🤌🏻
رأس جـنون🕊, [04/10/1402 09:53 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۶۹
– به قول ترانه یه نمه مشکوک میزنی!
ماشین را به راه انداخت و رو به حرف ترمه تنها لبخندی زد. چرا کسی باورش نمیکرد؟ میخواست واقعا یک امشب را بیهیچ دغدغهی فکری خوش بگذراند و صبح کند.
البته که امیدوار بود امشب اتفاقی نیفتد و حرص و عصبانیتش را به چالش نکشد.
صدای خندهی ترمه باعث شد تا از افکارش بیرون بیاید و سر به سمتش بچرخاند.
– ولی خدایی خیلی باحال شدی!
– چرا؟
– فکر کن با این تیپ و قیافه کتونی پاته…اصلا یکی ببینه تورو…وای ترکیدم از خنده!
– خب واقعا سختم بود با اون کفشای پاشنه بلند راه برم…جای مسخره کردن من یه نگاه به اون دعوتنامه بنداز یه دور دیگه آدرسو برام بخون یه وقت اشتباهی نرم این همه زحمتم به باد بره!
ترمه پر از خنده آدرس را مجدد به زبان آورد و طولی نکشید تا بالاخره به مکان مدنظر رسیدند.
ناباور از چیزی که میدید دهان باز کرد:
– واو! چه باکلاس!
چهار مرد هیکلی با قد بلند جلوی در ایستاده بودند و قبل از ورود ابتدا دعوتنامه را چک میکردند بعد اجازهی داخل شدن را صادر میکردند.
– ببند دهنتو دختر…اولین باره میبینی مگه؟
به سمت ترمه چرخید و لب باز کرد:
– آره…من فکر میکردم این بند و بساطا فقط تو فیلما هستن!
– نه بابا من و تیام اونجا که بودیم بعضی وقتا جیم میزدیم میرفتیم این دیسکوهای پولدارا…دقیقا همینجور بودن!