رمان رأسجنون پارت 62
پلک محکمی باز و بسته کرد و یادآوری داستانی که در دست داشت کافی بود تا تنش را از خلسهی چند دقیقه پیش بیرون بکشد!
– خودمم نمیدونم واقعا…فکر کردن بهش به شدت اعصابمو بهم میریزه!
– خاله تا الان که کیانو ندیده بود تحمل کردن دوریش براش آسون بود اما حالا که دیدهش فکر نکنم به این راحتیا بتونه کنار بیاد! اون بیتقصیرترین و در عین حال مظلومترین آدم این قضیهست.
سری به نشانهی تأئید بالا و پایین کرد و دستانش را درهم برد.
– درد منم همینه…اگه کیان بره مامان بیشتر از قبل اذیت میشه نمیدونم چیکار کنم!
– نه اون زنه از خر شیطون میآد پایین و نه خود کیان متأسفانه!
– من نمیفهمم درد کیان چیه؟ واقعا نمیفهمم و حس میکنم یه چیزی این وسط هست که نمیخواد به من بگه…باید ته تویِ اینو دربیارم.
دست میعاد روی شانهاش نشست و آنجا را کمی فشرد.
– بنظرم بیارش تو شرکت…لااقل بتونه این بار روی دوشت رو یکم کم کنه خودش خیلیه.
– فعلا در نظرمه همین که رسیدم تکلیفمو با زنش روشن کنم بعدش ببینم چی میشه.
– تا این حد؟
– دیگه هر چی سکوت کردم بسه! راستی فکر نکن اون مهمونی رو فراموش کردما…حتما شش دنگت بالای کار باشه نمیتونم به اون رسیدگی کنم.
– نگران نباش خیالت تخت…راستی این شرافت چرا پیداش نیست نکنه بلا ملایی سرش اومده؟
رأس جـنون🕊, [23/09/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۵۹
کیامهر با تبسم خندهای تنش را عقب کشید و به پشتی مبل تکیه داد.
– نه.
– پس چی؟
خندهاش اینبار عمیقتر و پررنگتر شد.
– فکر کنم خجالت میکشه.
چشم غرهی میعاد کاملا با خندهی ریز شیطنت آمیزش در تضاد بود. دوست داشت این غرور لعنتیاش را از بین ببرد و با خیال راحتی برای میعاد از حسش تعریف کند…مخصوصا از حسی که حین آن آغوش نه چندان کوتاه بدجور به تمام وجودش نفوذ کرده بود.
اصلا نمیتوانست باور کند که دخترک با آن همه ظریف بودنش چقدر زیبا در بغلش جا شده بود و تن لرزانش میان بازوانش آرام گرفته بود!
اگر میدانست ته داستان آن حیوان به یک آغوش دلچسب و پر از تپش ختم خواهد شد قطعا زودتر از این حرفها به فکر میافتاد.
***
– میگما…تو چته مثل افسردهها از موقعی که برگشتی تو خودتی؟
– چیزیم نیست!
– ارواح عمم…نکنه باز اون مرتیکه غلط اضافی کرده!
غلط اضافه؟! آن بغلی که یک دم از جلوی چشمش کنار نمیرفت غلط اضافه تلقی میشد؟ ناچار و پر از کلافگی پوفی کشید و سرش در کوسن نرم مبل فرو برد. نالان زمزمه کرد:
– ترانه!
– بله.
– یه چیزی بگم…قول میدی اذیتم نکنی و زرت و پرت نگی؟
رأس جـنون🕊, [25/09/1402 02:42 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۶۰
ترانه نگاه مشکوکی به سمتش انداخت و به آرامی روی مبل روبهرویش نشست.
– بگو ببینم چه غلطی کردی!
لبهایش را جمع کرد و از حالت درازکش بلند شد و چهارزانو نشست.
– غلطی نکردم یعنی…نمیدونم اصلا…
– خیله خب به اون مغز فندقیت انقدر فشار نیار بگو ببینم چیشده!
سرش را پایین انداخت و چند ثانیهای لازم داشت تا دوباره آن صحنه را برای بار هزارم مرور کند.
– راستش…دیروز یه اتفاقی افتاد.
ترانه صورتی درهم برد و با نگاه بدی که به سمتش روانه کرد لب باز کرد:
– چرت و پرت میگی خواهر من؟ تو که دیروز یه سر خونهی…اه…اه…نکنه منظورت از پروازه؟
آرام سری به نشانهی تأئید تکان داد و همین باعث شد تا ترانه پر از ذوق و کنجکاوی کمی خودش را جلو بکشد و دستانش را بهم بکوبد.
– جونـــم به به بگو ببینم چیشده الان میترکم از فوضولی!
– راستش…آقای معید…
– برو بابا هنوز بهش میگی معید؟
چشم در حدقه چرخاند و ای کاش میتوانست چسب کمری روی دهان دخترک بزند و اجازه دهد که خودش را خالی کند.
– میذاری حرفمو بزنم یا نه؟
– خیله خب باشه بگو.
– یه راست برم سر اصل مطلب…مار دیدم و از ترس جیغ میکشیدم که بغلم کرد.
رأس جـنون🕊, [27/09/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۶۱
ترانه در حال قورت دادن آب درون دستش بود که با چیزی که یکهو گوشهایش شنید از شدت شوکه شدن آب در گلویش پرید و به شدت به سرفه افتاد.
هیلا پوفی کشید و بلند شده به سمتش رفت و چند باری دستش را به پشت کمرش کوبید.
– چته تو آخه؟
به زور نفسش بالا آمد.
– ناموسا…تو…هیچ وقت…یه راست نرو سر…اصل مطلب…
از این حالت پر از سرفهی ترانه خندهاش گرفته بود.
شانههایش را ماساژ داد و چند دقیقهی بعد حال دخترک بالاخره جا آمد و اینبار با نفس راحتتر لب باز کرد:
– گِل بگیرم اون خبری رو که تو قراره بدیش…از اول تعریف کن ببینم چیشده؟
– اوم…خب…من انقدر ترسیده بودم که حالم بد شده بود بعد منو بغل کرد که اون مارو نبینم…خب…راستش…
چشمان گرد شدهی ترانه از تعجب اجازهی ادامهی صحبتش را نداد.
– چیه؟
– مطمئنی اونی که بغلت کرد کیامهر معید بود دیگه؟ یعنی منظورم اینه که توهم موهم نزدی؟
سقلمهای به پهلویش زد و از کنارش بلند شد.
– برو بابا.
– بخدا دارم جدی ازت میپرسم…آخه اینی که تو داری میگی اصلا به تیپ این یارو نمیخوره…چجور بگم آخه! ببین این یه سری تارا داشت میمرد حاضر نبود جلوی کسی دست بهش بزنه بلکه کمکش کنه بعد تو میگی زرتی پرید وسط بغلت کرد؟
رأس جـنون🕊, [28/09/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۶۲
در میانهی راه از حرکت ایستاد و تنش از تعجب چیزی که شنیده بود خشک شد. در همان حال لب باز کرد و پرسید:
– مطمئنی؟
– آره بابا این مرتیکه یُبستر از این حرفاست که بخواد جلوی جماعتی محل به زن بده…کلا غرورشو برای زن جلوی هیچکس خورد نمیکنه.
لب بهم فشرد و درک دادههای مغزیاش چقدر سخت بود که هیچ تمرکزی روی نفس کشیدنش نداشت. به سختی تنه چرخاند و نگاهش را مستقیما به ترانهای داد که طبق معمول بندهی شکمش بود و در حال چپاندن میوه به معدهی واماندهاش!
– یعنی…حتی اگه میعاد هم باشه باز کسی رو بغل نمیکنه؟
– میعاد چیه تو بگو حتی…وایسا ببینم جلوی میعاد بغلت کرد؟
سر تکان داد و نگاهش را به زیر انداخت.
– بعد احتمالا اون دلقک بهت تیکه کنایه پرتاب نکرد؟
– نچ.
– چقدر عجیبه!
نگاهش را سریع بالا کشاند و به ترانه داد.
– چی عجیبه؟
ترانه سیب پوست کنده را درون دهانش گذاشت و صبر برای جویدنش به راحتی میتوانست اعصابش را بهم بریزد.
– آخه خودت یه دقیقه فکر کن!…این بتونه بی تیکه و کنایه بابت یه اتفاقی به راحتی از کنارت بگذره؟ آدم بیکاری مثل اون به این چیزا مثل کووالا میچسبه و تا حالتو بهم نزنه ول کنت نیست!
رأس جـنون🕊, [29/09/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۶۳
ترانه تماماً راست میگفت و ذهنش حسابی مشغول شده بود. با درماندگی خودش را به کاناپهی نزدیکش رساند و روی آن نشست.
– شاید چون فهمیده خجالت کشیدم چیزی بهم نگفته!
– بنظر من که عجیب بوده!
دستی روی پیشانیاش کشید و کمی آن را فشرد. فکر میکرد با فشردن آن جلوی افکار بیسر و تهی که قصد تمام شدن نداشتند را میگیرد اما مثال همان زهی خیال باطل بود!
فکرهای جدید با نیروی زیاد به مغزش هجوم آورده بودند و مانند خوره به رگهایش آویزان شدند و چقدر کنار زدنشان سخت و اذیت کننده به نظر میرسید.
دلش دوست داشت آن آغوش را جور دیگر نشان دهد و معنی کند اما…
اما مغزش اجازه اظهار نظر را به او نمیداد. تمامی دادهها را دسته بندی کرده بود و تنها یک پاسخ به آن وضعیت داد و آن هم این بود که او نسبت به آن اتفاق عذاب وجدان داشت…عذاب وجدان داشت که او را مجبور به آوردن ظرف کرده بود و حالا خودش را مسئول آن اتفاق میدید…
اصلا شاید حواسش نبود و یک حرکت کاملا ناخواستهای را رقم زده بود اما…
رفتار و نگاه بعد از آن آغوش عجیب بود و مشخص بود که هیچگونه پشیمانی نسبت به آن اتفاق نداشت.
– وای من الان میمیرم!
نالهوار جملهاش را به زبان آورد و باعث شد تا نظر ترانه به سمتش جلب شود.
– چیشده؟
یکهویی عزمش را جزم کرد و نفس عمیقی کشید.
– اون عذاب وجدان داشت اوکی؟ عذاب وجدان داشت که منو مجبور به آوردن ظرف کرد و با اون کار خواست که وجدان خودشو آروم کنه و به من کمکی کرده باشه…هیچ چیزی این قضیه تعجبآور نیست!