رمان رأسجنون پارت 61
ظرف که شکسته شد جیغ بلندتری کشید و بیاختیار دست روی گوشهایش گذاشت. لعنتی این خود فوبیایش بود!
طولی نکشید تا در اتاقک باز شود و صدای بلند میعاد به گوشش برسد:
– یاخدا! چیشده؟ شر…
صدای میعاد باعث شد تا چشمان پر شدهاش به سمتشان برگردد و ببیند که اینبار نگرانی جایگزین نگاه یخیاش شده بود.
– لعنتی این دیگه چی بود؟ یکی بیاد یه دستکش و یه ظرف بده به من!
فریاد میعاد دوباره به او یادآور آن ظرف شکسته شد و نگاهش ناخودآگاه به پایین افتاد و با دیدن مار بلندی که از شیشه خارج شده بود جیغ دیگری از حلقش خارج شد.
– لعنتی کدوم گوری هستین شماها؟
نمیتواند یا بهتر است بگوید نمیخواهد که قطرهای از اشکش جلوی این دو مرد بریزد و چه لحظاتی سختی بود که باید حالت تهوع شدیدش را نگه دارد و ترس فراوانش را فقط با جیغ کنترل کند. این اگر نماد بارز قوی بودن نبود پس چه بود؟
– ب…بفرمایید.
میعاد وسایل را از دست خدمهی لرزان گرفت و سریع به سمت مار مرده روی کف هواپیما رفت. دستکش را سریع به دست کرد و همینکه دستش را به سمت مار دراز کرد جیغ هیلا به صورت هیستریک به هوا رفت.
میعاد با نگاه کلافهای که به سمت کیامهر پرتاب کرد لب باز کرد:
– این کوفتی مردهست یا نه؟
رأس جـنون🕊, [16/09/1402 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۵۳
نفس میعاد با خیال راحتتری بیرون پرید و رو به هیلایی کرد که سر تا پایش به وضوح میلرزید:
– نترس بچه این مردهست!
هیلا سریع سری تکان داد و پشت سر هم نه میگفت. نگاه میعاد نگران شد و به سمت کیامهر برگشت:
– کیا؟
با ندیدن حرکت خاصی از کیامهر پوفی کشید. مردک یختر از این حرفها بود که بخواهد حرکتی جهت آرام کردن دخترک انجام دهد.
– هیلا برگرد عقب لطفا!
با دیدن نگاه لرزیدهاش که یک دم از روی مار برداشته نمیشد نالان پلکی زد.
– ای خدا این دیگه چه داستانی بود انداختی تو دامنمون…شرافت جلو چشاتو بگیر محض رضای خدا حوصله شنیدن جیغاتو ندارم!
میعاد که حرکتی از هیلا ندید پر از حرص سرش را به چپ و راست چرخاند و چشم غرهای به سمت کیامهر خشک شده رفت.
– تحویل بگیر شاهکارتو مرتیکهی…خدای من!
میعاد در تلاش برای پیدا کردن راهحلی بود تا نگاه هیلا را از مار جدا کند و حرکاتش به وضوح حال بدش را نشان میداد و مشخص بود که فوبیای وحشتناکی به مار داشت.
– شرافت به جان خودم روتو برگردونی اون وثیقه رو خودم شخصا میگیرم میدم دستت بعدش ما رو بخیر تو رو بسلامت، اوکیه الان؟
هیلا هیچ حرکتی نکرد و حتی یک درصد از حرفهای میعاد را نشنید. دست میعاد دراز شد تا مار را بگیرد و همین حرکت کافی بود تا پلکانش روی هم بیافتند و دهانش برای جیغ بعدی باز شود اما صدایش با پیچیدن بوی عطر خاصی زیر بینیاش به تحلیل رفت و پیشانیاش محکم به تخت سینهی مردی کوبیده شد!
رأس جـنون🕊, [18/09/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۵۴
قلبش تمام و کمال میزد و گوشهایش حالت گنگی را داشت که هیچگونه صدایی از اطراف نمیشنید و شش دنگ حواسش پی آغوش غریبهای بود که در آن جولان میداد.
تمام بدنش یکهو به عرق نشست و تپش قلبش شدیدتر از لحظهی پیش شد و چرا نمیتوانست باور کند دستی که کمرش را نوازش میکند و این آغوشی که آرامش به رگ و پیاش تزریق میکند تماماً مربوط به رئیس بداخلاقی بود که جدیدا بدجور شش و هشت میزد!
نفسهایش از شدت سنگینی فضای اطراف به شماره افتاده بود و زبانش جانی برای جاری کردن کلمات نداشتند و ای کاش مرد لحظهای عقب میکشید و اجازه میداد تا نفسی چاق کند.
اما انگار…
عقب کشیدنی در کار نبود و خدا لعنت کند فوبیایی که موجب شده بود اینجور به خس خس بیافتد!
– فکر کنم دستم خورده کانال ترکیه اومده بالا!
صدای بلند پر از طعنهی میعاد باعث شد تا تن کیامهر تکان بخورد و قدمی عقب برود اما آن دستهای لعنتی روی بازویش نشست و یک آن حس کرد سلولهای زیر دستش چیزی به جزغاله شدنشان نمانده و لعنتی! این دیگر چه دردی بود؟
– میتونی گم شی میعاد!
سرش را پایین انداخت و زور زد تا بزاق دهانش را از راه گلو به پایین بفرستد و همه چیز ثانیه به ثانیه سختتر میشد.
– خوبی؟
اگر از تپش آرام نشدنی قلبش و قفسهی سینهی به درد آمدهاش فاکتور میگرفت حالش بد هم نبود.
– هیلا؟
رأس جـنون🕊, [19/09/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۵۵
شنیدن اسمش از زبان کیامهر معید کافی بود تا آلارم بزرگی در جای جای تنش به راه بیافتد و خدایا این دیگر چه چیزی بود؟ کم خودش تحت فشار بود این لحن صدا زدنش دیگر چه معنایی داشت؟
– هیلا؟ خوبی؟ داری منو میترسونی!
جان کند تا چند نفس عمیقی بکشد و گلویش را صاف کند. با صدایی که عجیب خشدار و آرام بود پاسخ داد:
– خوبم…
زبانش نمیچرخید که از او تشکر کند…تشکر از حرکت خفنش چه معنی میداد اصلا؟
پلکهایش را محکم بهم فشرد و انگار مغزش کم کم تازه داشت از اتفاق چند ثانیه پیش رونمایی کرد.
– مطمئنی؟ ولی من اینطور حس نمیکنم.
نفسش اینبار لرزان بیرون پرید و دست راستش را مشت کرد.
– نگران نباشید.
– هوم؟
داشت دیوانه میشد و این مرد انگار قرار نبود به این راحتی ها دست از سرش بردارد.
ای کاش میفهمید برای درک آن اتفاق لازم دارد تا چند ساعتی در سکوت فقط فکر کند و فکر کند!
– خیله خب حالا چرا منو نگاه نمیکنی؟
همین حرف کافی بود که تا بناگوش سرخ شود و دندانش به جان لب زیرینش بیافتد.
اما…وسط این بلبشو لحن آرام و مهربانش دقیقا چه معنی داشت؟
– من…چیزه…میشه برید بیرون؟
– نگام کنی بعدش میرم!
رأس جـنون🕊, [20/09/1402 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۵۶
تنها توانست پلک روی هم بیاندازد و ای کاش میفهمید که دارد از خجالت آن آغوش ذره ذره آب میشود!
– لطفا!
صدای تک خندهی آرامش در فضا پخش شد و چند ثانیهی بعد صدای بهم خوردن در اتاق باعث شد تا به تنش تکانی بدهد و خودش را روی کاناپهی کناریاش پرت کند.
دستش را به گلویش رساند و نفسهای حبس شدهاش را صدادار بیرون میداد.
بحث اینکه چه حال به شدت بهم ریختهای را در آغوشش تجربه کرده بود به کنار…چگونه باید بیخجالت چشم در چشمش میشد؟
چهرهی درهم مچالهاش گواه بدبختی همیشگیاش بود و انگار قرار نبود هیچ پروازی را بی دردسر بگذراند.
نگاهی به ساعت در دستش انداخت و با یک حساب سر دستی متوجه شد که هنوز دو ساعتی تا رسیدن مانده بود.
بیشتر از این نمیتوانست معطل کند.
بلند شد و با دستی که به لباس فرمش کشید خودش را آمادهی بیرون زدن از آنجا کرد و انگار برای دو ساعت باقی مانده باید دست به دامان نازنین میشد.
***
– با این حرکتی که من از این دختره دیدم اصلا واکنشش عادی نبود!
– خب؟
– خب و کوفت! یعنی اینکه بنال از کجا فهمیدی هیلا شرافت فوبیا داره؟ اونم همچین فوبیایی!
کیامهر ابرویی نمایشی بالا انداخت.
رأس جـنون🕊, [21/09/1402 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۵۷
– کی گفته من همچین چیزی رو میدونستم؟
میعاد پر از حرص از این حالت کیامهر مردمک در حدقه چرخاند و بلافاصله پوفی کشید.
– هی تو…منو نمیتونی گول بزنی! آخه تو کجات شبیه کسیه که اهل جابجا کردن حیوون اونم از نوع مار باشه؟ ناسلامتی خیرسرم پسرخالتهم و از بچگی باهات بزرگ شدم…تو از همون بچگیت هیچ حس انسان دوستانهای نسبت به حیوونا نداشتی!
کیامهر با بیمحلی شانهای بالا انداخت. خودش به خوبی میدانست که مقابل میعاد لو خواهد رفت اما باز هم پشیمان نبود…فکر میکرد به امتحانش میارزید اما…
– باتواَما؟ بنال ببینم چه مرگت بود همچین کاری کردی؟ این دختر بیچاره داشت سکته میزد مرد حسابی…گند بزنن این عشق و عاشقیِ کوفتیِ تو رو!
– میخواستم یکم حرصمو خالی کنم.
– آخه با این؟ باز نگو من نمیدونستم همچین فوبیایی داره که میزنم تو دهنت جداً.
– خیله خب بابا…اتفاقی صدای خودش و دوستشو تو راهرو شنیدم که راجب ترساشون حرف میزدن.
چشمان میعاد از تعجب گرد شد.
– جلل خالق! دهن سرویس تو از کی اهل همچین غلطایی شده آخه؟
– حقیقتا حس میکنم جدیدا عقلمو از دست دادم!
– چقدرم دیر فهمیدی!
چشم غرهاش به سمت میعاد کارساز بود و او را به خنده انداخت.
– والا راست میگم…راستی قضیهی کیانو شنیدم…میخوای چیکار کنی؟