رمان رأسجنون پارت 6
میعاد بطری آبی که برای خوردن بالا میبرد را به سرعت پایین آورد و با چشمانی گرد شده به سمت اویی برگشت که روی مبل نشسته و دست مشت کرده بود.
– تورو خدا کیامهر باز خر بازی درنیار کم مونده بود دختره رو بکشی، حق داشت!
با فکی قفل شده سرش را به سمتش چرخاند.
– حقش بود اگه میمرد متوجهی چه گندی به زندگیم زده؟ سه سال خون دل خوردنم رو توی یه روز بردن و دستم به هیچ جا بند نیست بعد دختره جوری واسه من قیافه گرفته حس میکنم من اون مدارکا رو دزدیدم تا خودش.
از صبح به قدری حرص و جوش خورده بود که حالْ اندک دردی در نواحی شقیقههایش حس میکرد. آخی گفت و دستش را به همان سمت رسانده کمی مالشش داد.
– اصلا از کجا معلوم کار اون دختره بوده؟
با چشمانی بسته سر به پشتی مبل تکیه داد و میعاد اینبار عزم نشستن جلوی رویش کرد.
– عقل سیلمِت رو به کار بندازی میفهمی!
– اشتباه تو چیه؟ اینه که فکر میکنی دختره چون غریبهست کار خودشه ولی اگه جزء خدمهی خودت بود چی؟ بازم بهش گیر میدادی؟
از لای دندانهای بهم فشردهاش غرید:
– اصل و نصبش واسه اطمینان من کافیه!
– چه ربطی داره؟ خوبه پویا گفتی طرف پدر خوندهشه و خودت هم با چشمای خودت دیدی باهاش دعواش شده…ببین این وسط یه چیز میلنگه!
پلک باز کرده پوفی کرد.
– چته میعاد چرا اِنقدر به اینکه اون دختره مقصر نیست گیر دادی؟
رأس جـنون🕊, [04/09/1401 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۷
– کیامهر هر چی دارم فکر میکنم جز من و تو و پویا که از اصل ماجرای اون اسناد خبر داشتیم کسی دیگهای خبر نداشت…فقط در حد سه چهار نفر اونم به صورت جزئی قضایا رو میدونستن که اونا خودشون تو جمع کردن اون مدارک کمک کردن.
ابرو بهم نزدیک کرد.
– خب؟
– قطعاً کار کسی بوده که خیلی وقت پیش تو شرکت سرک میکشیده و از همه مهمتر…چون هیچکس از ماهیت اصلی اون اسناد خبر نداشته پس مطمئناً چند باری اون اسناد رو دیده!
ابروهایش بالا پریدند. عجیب بود ولی…حرفهای میعاد از نظر عقلانی کاملا درست بودند.
– پس این وسط یعنی پای یه خودی وسطه که خیلی وقته بینمونه و ما نتونستیم متوجه بشیم…حرف من این نیست که اون دختر هیچ تقصیری نداره…کی میدونه شاید هم مقصر باشه ولی حرف اصلی من اینه که پای خودی وسطه…و انگار قصد داره من و تو رو به یه جای دیگه سرگرم کنه تا کاری که میخواد رو درست انجام بده! عاقلانه تصمیم بگیر کیا!
نفس عمیقی کشید و شدیداً در فکر فرو رفته از روی مبل بلند شد و با گامهای تقریباً بلند به سمت پنجرهی بزرگ خانه رفت و با کنار کشیدن پرده نگاهش را در حیاط خوش بَر و رویش چرخاند.
– باید اعتراف کنم زدی تو خال…اونی که پشت این ماجراست اونقدری خوب تونسته منو عصبی کنه علاوه بر اینکه دست به کاری که همیشه مخالفش بودم زدم، سر خودمو به قدری گرم کردم که خبر ندارم این چند روزه تو شرکت چه خبر بوده!
باید چیکار کنیم میعاد؟
رأس جـنون🕊, [05/09/1401 02:55 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۸
– از اون دختر به عنوان اهرم فشار استفاده میکنیم…اگه کار اون دختره بوده باشه قطعاً هر کاری براش میکنه، یا به نحوی سعی میکنه دهنشو با پولی چیزی ببنده یا…
مشکوک به سمت میعادِ متفکر چرخید.
– یا؟
با مکث واضحی میعاد سر بالا گرفت.
– یا شرش رو میکنه…پس باید بدون اینکه خودمون رو لو بدیم هر جور شده مواظب اون دختر باشیم…در حال حاظر تنها کلید توی دستمونه!
سری تکان داد.
– کاراش با خودت میعاد…این سری همه چیزو به خودت میسپرم فقط بپا مثل سری قبل گند نزنی.
***
– ای الهی دستش بشکنه…جیز جیگر بشه ببین با صورتت چیکار کرده آخه؟ مرتیکهی وحشی!
عاصی از غرهای بیپایان ترانه سرش را عقب کشید و نالان لب باز کرد:
– جان خودت ترانه دو دقیقه سکوت کن…اومدی یه باند عوض کنی نشستی یه ریز ناله و نفرین میکنی هیچ کاری هم نکردی!
ترانه لبانش را با ناراحتی جلو داد.
– خب چیکار کنم عصبی میشم اینطور میبینمت…بیا جلو این چسب رو بذارم روش تموم شه.
کارش که تمام شد نفس راحتی بابت نجاتش از دست غرهای بیپایان ترانه کشید. از مادرش هم بدتر شد و مادرش…
خدایا! کافی بود تا همین سر و شکل نداشتهاش را ببیند و قطعاً اورژانسی بودنش هم حتمی میشد!
– مامانت دوباره بهم زنگ زد نتونستم دیگه بپیچونم بگم پرواز داشتی!
رأس جـنون🕊, [06/09/1401 02:42 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۹
وایی زمزمه کرد و دستش را به پیشانیاش رساند.
– چی بهش گفتی تران؟
صدای تقریباً فریاد مانندش از آشپزخانه به گوشش رسید و در همین بلبشوی بپا شدهی دلش، نیمچه لبخندی را روی لبش کاشت.
– اصل موضوع رو نگفتم که…فقط گفتم که سرما خوردی و نتونستی بری پای گوشی، بنده خدا ترسید خواست جمع کنه بیاد گفتم که انگار با شوهرت دعواش شده اگه الان بری پیشش مثل سریای قبل میشه همون بهتر که نری!
از خنده شانههایش به لرزه افتاد و چند ثانیه بعد ترانه را سینی به دست مقابل خودش دید.
– بیا این آب پرتقال رو بخور جون بگیری…به چی میخندی الان؟
دست دراز کرده لیوان را از دستش قاپید.
– به این هوش بینمونهت…عمراً اگر همچین بهانهای به ذهن خودم میرسید.
ترانه با چهرهای پر غرور لیوان در دستش را بالا برد و همین خندهاش را از قبل بیشتر کرد.
– ما اینیم دیگه عزیزم…قدرمونو نمیدونن فقط!
ولی خدایی این رنگ و روت که برگشت و حالت بهتر شد برو بهش سر بزن…گناه داره خیلی نگرانت بود.
سری تکان داد و قلپی از مایع درون لیوان را خورد.
– آره اتفاقاً خودمم تو همین فکر بودم…خوب شدم اول باید لیست پروازارو چک کنم بعد یه برنامه بچینم برای دیدنش.
ترانه با شنیدن جملهی آخرش آب پرتقال در گلویش پریده و به سرفه افتاد. هیلا نگران دستی به کمرش کوبید. کمی طول کشید تا حالش بهتر شود و نفسهایش حالت عادی بگیرد.
رأس جـنون🕊, [07/09/1401 02:01 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴٠
– خوبی تو؟
سرش را که بالا و پایین کرد و لیوان را به سمت دهانش گرفت.
– بخور گلوت باز شه.
بعد از فرو دادن چند قلپی صدای لرزانش بلند شد و همین باعث درهم فرو رفتن اخمهای هیلا بود. این دختر یک مرگیاش بود که اینچنین هول کرده.
– ترانه مطمئنی خوبی؟
صورت نامطمئنش باعث شد پوفی بکشد و کمی خودش را به جلو متمایل کند.
– چیشده آخه؟ چرا رنگت پریده به هول و وَلا افتادی؟
سکون بیش از حد ترانه میتوانست عصبیاش کند. تنها کسی بود که هم میتوانست باعث خندیدنش شود و هم در ثانیه عصبیاش کند.
– ترانه میدونی دارم کم کم شک میکنم یه گندی زده شده…یه راست بگو چیشده انقدر منو هم اذیت نکن.
ترانه استرس داشت و این از تمام وجناتش مشخص بود. در این چندین سال رفاقتش خوب میدانست دخترک روبهرویش به چه اندازه عاشق و دیوانهی شغلش است و همین دست و پایش را برای گفتن حقیقت بسته بود.
– هیلا!
صدایش آرام و یک جورهایی آدم خر کن بود.
میدانست از دست هیلا چه قشقرقهایی برمیآمد.
– بله؟
– یه چیزی میگم آرامش خودتو حفط کن باشه؟ خواهش میکنم!
اما هر دو مطمئن بودند که هیلا شاید نتواند جایی را به آتش نکشد!
– خیله خب…بگو.
با نفسی تنگ شده لب زد:
– تعلیق کار شدی!
رأس جـنون🕊, [08/09/1401 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۱
صدای جیغی که در فضا پیچید باعث شد ترانه ترسان گوشهایش را بگیرد و پلک بهم بفشارد.
اما این وسط هیلایی بود که انگار یادش رفته بود نفس بکشد…تمام آرزوهای دخترک یک روزه بر باد رفته بود!
– ترانه…ترانه بگو الان چی گفتی؟ کی همچین غلطی کرده؟ کی این جرأتو پیدا کرده که منو تعلیق کنه؟
ترانه دست از روی گوشهایش برداشته، خودش را جلو کشید و لیوان روی میز را برداشته به سمت دهان هیلا گرفت.
– بیا بخور اینو…بخورش قربونت برم الان سکته میکنی…بخور آروم شی با هم حرف میزنیم.
صدای نفسهای سنگینش به راحتی به گوش میرسید. پلکی باز و بسته کرد و لب زد:
– فقط حرف بزن ترانه!
ترانه نالان پوفی کرد.
– بخاطر اینکه شکایت ازت شده و رد اتهام نشدی تا اطلاع ثانوی تعلیق کارت کردن تا قضیه مشخص بشه!
دهان باز و بسته کرد اما هیچ آوایی از آن خارج نمیشد. با همان تن و بدن کوفته به زور از روی مبل بلند شد که ترانه ترسان به سمتش رفت.
– ولم کن ترانه…میخوام تنها باشم.
همه چیز برخلاف تصورات ترانه میگذشت. انتظار داد و بیداد و عصبانیت بیشتر را داشت اما انگار هیلا بیشتر از آن حرفها شوکه شده بود!
در اتاق که به شدت بهم کوبیده شد، ترانه دست از نگاه کردن برداشته و شروع به جمع کردن خانه کرد.
اما…
دقیقا آن طرف دیوار…دختری جوری داغان بود که انگار پس از سالها عزادار شده.
عزادار شغلی که اِنقدر راحت از دست او ربوده شده بود و هیچ کاری هم از دستش برنمیآمد.
رأس جـنون🕊, [09/09/1401 09:45 ق.ظ]
#راسجنون
#پارت۴۲
روی تختش نشسته و با چشمانی بهت زده به اوضاع خودش نگاه میکرد.
حس بیگناهی را داشت که در انفرادی گیر کرده و آن بیرون دارند برایش حکم اعدام میبرند؛ دلش میسوخت و نمیتوانست کاری کند!
گاه به خودش امیدواری میداد که حل میشود، گاه نفس عمیق میکشید و سعی میکرد برای دقایقی هم که شده، چشم ببندد…اما ثانیهای نمیگذشت که زیر گریه میزد.
چند سال بود که اینگونه اشکهایش جاری نشده بود؟
گوشهی تختش در خود مچاله شد و به آرزوهای پرپر شدهاش فکر کرد.
در پروازهایش هیچوقت خطر سقوط را تجربه نکرده بود…اما حالا در همین چند دقیقه، بارها از ارتفاع هزارپایی سقوط کرد!
ترانه چند بار صدایش زد و از پشت همان در برایش ساز امیدواری کوک کرد اما ترجیح میداد که خودش را به خواب بزند و جوابی ندهد.
مطمئن بود اگر لب باز کند، حرفهایش هم مانند افکار در سرش، تلخ و گزنده خواهد بود.
– هیلا… عصرونهتو گذاشتم روی میز! کاپوچینو و همون کلوچهها که دوست داری…من دیگه میرم لطفا مراقب خودت باش. غصه هم نخور باشه؟ هر جور شده باهم درستش میکنیم!
چشمش سوخت و قطرهی اشکش پایین چکید. هر دو خوب میدانستند که او به این راحتیها از این مخمصه خلاصی پیدا نمیکند.
این شغل تمام هویتش بود…بدون هویتش چطور زنده میماند؟
گوشهی بالشت را بین مشتش فشرد و هق زد:
– درست نمیشه… هیچی درست نمیشه!