رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 58

0
(0)

 

میعاد با دهانی پر سر بالا گرفت و چشم غره‌ای به حمایت هیلا از کیامهر رفت.

– اصلا…خوشم…نمی‌آد می‌ری تو تیم این مرتیکه!

کیامهر ابتدا ابرویی بالا انداخت و بعد از گذشت چند ثانیه و درک بیشتر جمله‌ی میعاد چشم ریز کرده پرسید:

– مرتیکه رو با من بودی؟

هیلا سریع تیکه بزرگی از کیک را به دهان فرستاد بلکه بتواند از خنده‌ی بزرگش جلوگیری کند.

– چی؟ چیزه…نه من غلط بکنم…اشتباه لفظی بود بخدا…به جون همین بروسلی قسم!

اینبار به شکل واضحی متوجه‌ی کتکی که میعاد از کیامهر نوش جان کرد، شد و دست جلوی دهان گذاشته بلند زیر خنده زد.

– وحشی…آخ خدا پات‌و قلم کنه کیامهر…این چه کاریه با من می‌کنی؟

متوجه‌ی پلک پر حرص جناب معید شد و گویا باید کم کم نگران می‌شد که مبادا حالش رو به سکته بزند.

– دهنت‌و ببندی سود بیشتری می‌رسونی!

– باشه…تا برگردم خونه شکایتت‌و به مامان و خاله می‌کنم ببینم باز جرأت می‌کنی من‌و بزنی یا نه!

متعجب لب زد:

– خاله؟

میعاد دستی در هوا تکان داد.

– آره عزیزم جونم برات بگه که متأسفانه من و این آقای نامحترم پسرخاله‌ایم…ایش!

با تعجب نگاهش را چند باری میان آن دو جابجا کرد.

– باورم نمی‌شه.

– باورت بشه هر چند باید یکم زودتر می‌فهمیدی در تعجبم چرا انقدر دیر فهمیدی!

رأس جـنون🕊, [25/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۳۵

و یکهو چشمان میعاد از خوشی برق زدند.

– اینــــه…حالا فهمیدم چرا انقدر دیر فهمیدی!

میعاد انگشتش را جلو آورد و ضربه‌ی نه چندان آرامی به پیشانی هیلا کوبید و باعث شد هیلا با زمزمه‌ی آخ ریزی دستش را بالا بگیرد و روی محل ضربه را کمی نوازش کند…در همان حال پاسخ داد:

– چرا؟

– چون گیراییت زیر خط فقره فرزندم…ذاتا گیج تشریف داری!

دستش را پایین آورد و با چشمانی گشاده شده نگاهش کرد. کیامهر با نگاهی خندان سریع سر چرخاند و دستی به صورتش کشید.

– حواست به حرفات باشه جناب بازرگان…من همیشه انقدر آروم و خندون نیستم!

کیامهر با چشمانی شیفته به این روی جدید دخترک خیره شد و باعث شد تا میعاد یواشکی فحشی نثارش کند.

– تو فقط فاز بروسلی بودن بهت می‌آد شرافت.

هیلا با لبخندی که فقط معنای فحش می‌داد، چنگال درون بشقاب را بالا گرفت و به نشانه‌ی حمله روبه میعاد گرفت و از دیدن چشمان ترسیده‌ی مرد کنار دستش غرق لذت شد.

– الان نظرت چیه؟

– راستش‌و بگم الان یعنی دقیقا همین الان نظرم عوض شد…چقدر جذبه داری شرافت این نکبتی رو بیار پایین حالم عوض شد!

هیلا سر پر از غروری تکان داد و چنگال را سر جایش قرار داد.

– خب کیا جون نگفتی شما تو کدوم طبقه اطراق داری؟

رأس جـنون🕊, [27/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۳۶

کیامهر با صورت پر از عصبانیت به سمت میعاد خم شد و مچ دستش را گرفت.

– این نمایش مسخره‌تو جمع کن و بلند شو بریم.

غرش کیامهر حسابی برایش خنده‌دار بود و همین باعث شد تا دستش را مشت کرده جلوی دهانش بگذارد که مبادا نیش در حال کش آمدنش به چشم بیاید.

– می‌گم توروخدا بذار این یه…

کیامهر بلند شده دست میعاد را کشید و با زمزمه‌ی «خوش بگذره» از کنارش رد شد اما میعاد که دست بردارد نبود.

– هی بروسلی سهم من‌و بخوری شتکت می‌کنم!

اینبار خنده‌اش را به وضوح ول کرد و به مسیر رفتن‌شان نیم نگاهی انداخت.
به خودش که نمی‌شد دروغ گفت…در این چند دقیقه حسابی خندیده بود و لذت برده بود، آن هم در جوار جناب معید!

چنگال را درون کیکش فرو برد و تیکه‌ای از آن را جدا کرده درون دهان گذاشت و اجازه داد تا پلک‌هایش به آرامی روی هم بی‌افتند و ریه‌اش از بوی خوشی که در جریان بود تازه شود.

البته راه افتادن این بو و سرسبزی این فضا دلیلی جز نزدیکی به فصل بهار نداشت و حالا مصمم بود تا شهر شیراز را به لیست بلند بالایش برای سفرهایی که یکی درمیان نصیبش می‌شد، بفرستد.

کمی که گذشت متوجه‌ی ظرف خالی شد و آنقدری محو فضای اطرافش شده بود که نمی‌دانست چگونه کیک را تمام کرده!
دستی برای گارسون تکان داد و صبر کرد تا نزدیکش بیاید.

– خسته نباشید، کجا برای حساب کردن باید برم؟

رأس جـنون🕊, [28/08/1402 02:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۳۷

– سلامت باشید خانم…شما احیانا همراه اون آقایون نبودید؟

سری تکان داد و همزمان بله‌ای گفت.

– حساب شده‌ست پس!

با تعجب چشم گرد کرد و از روی صندلی بلند شد.

– یعنی چی حساب شده‌ست؟

– یکی از اون آقایون میزو تسویه کردن…اگه کاری با من ندارین تا از خدمتتون مرخص بشم.

پلکی زد و سری به احترام برایش تکان داد.

– ممنون از لطفتون مجدد خسته نباشید.

با رفتن مرد، دستش را به سمت کیف روی میز دراز کرد و همزمان ابرویی بالا انداخت. جنتلمن بودن جناب معید حسابی مغزش را درگیر کرده بود!
از فضای کافه بیرون زد و دست به سینه میان لابی قدم برداشت.

نچی زمزمه کرد و خودش را روی مبل انداخت.
برایش یک چیز عجیب به نظر می‌آمد. کیامهر معیدی که یکهو آرام شده بود چطور با یک سؤال ساده‌ی میعاد دوباره عصبانی شد؟

نگاهش را از میز کنده به سقف پر از تزئینات بالای سرش داد و اجازه داد تا مغزش کارت‌های در دستش را رو کند اما…پاسخ مناسبی برای سؤالش نداشت و همین به راحتی کلافه‌اش کرد.
امکان نداشت که…

– دختر معلوم هست تو کجایی؟

سریع به سمت صدا چرخید و با دیدن نازنین نفسی بیرون داد.

– سلام.

– علیک سلام، دو ساعته سر اون گوشی دارم زنگ می‌زنم چرا جواب نمی‌دی؟

رأس جـنون🕊, [29/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۳۸

– ببخشید گوشیم رو سایلنت بود خیلی منتظر موندی؟

جلو آمدن زن را دید و به مبل کناری‌اش اشاره زد.

– مهم نیست…نه نمی‌خوام بشینم بلند شو بریم این اطراف یه چیزی بخریم کلی سفارش رو دستمه!

با یادآوری دخترک کوچکش، تک خنده‌ای زد و با سری که به نشانه‌ی تأئید تکان داد از روی مبل بلند شد. کیف را روی شانه‌اش انداخت و پشت سر نازنین از هتل خارج شد.

– این اطراف مرکز خرید هست یا اسنپ بگیرم بریم یه جای دیگه؟

– نه بابا هست فقط یکم پیاده‌روی داره.

– خوبه عیبی نداره، خوب اینجاهارو بلدیا!

نازنین با خنده‌ی ریزی سر تکان داد.

– آره خب…یکی از شهرایی هست که دائما جناب معید بهش رفت و آمد دارن و بیشتر اوقات هتل اینجا محل اقامتمون هست.

ابرویی بالا انداخت و با یادآوری چیزی لب باز کرد:

– نازنین یه سؤال، می‌دونی آقای معید کدوم طبقه هستن؟

نازنین با ابروهای بالا رفته‌ای سر به سمتش چرخاند و هیلا کنجکاوانه منتظر پاسخی از جانب نازنین ماند.
مکث نازنین کمی طولانی شد اما بالاخره لب از هم گشود:

– چیزه…نمی‌دونم…واسه چی می‌پرسی؟ یعنی…مگه تو می‌دونی کدوم طبقه‌ست؟

نچی زمزمه کرد و سر بالا انداخت.
از هوای سردی که یکهو به جریان افتاد، اوفی گفت و همزمان دست‌هایش را به بغل گرفت.

– نه خب…راستش کنجکاو شدم این آقای معید با این دیسیپلین خاصی که داره و اهل انتخاب بهترین چیزاست کدوم طبقه و اتاقی برای خودش رزرو می‌کنه…همین!

رأس جـنون🕊, [30/08/1402 05:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۳۹

نازنین تک سرفه‌ی هولی زد و سریع صدایی صاف کرد. خوب می‌دانست که هیچکس جرأت حرف زدن آن‌هم پشت سر کیامهر معید را ندارد.
مشکوک بودن هیلا را متوجه شده بود اما راهی برای رفع کردن کنجکاوی‌اش در چنته نداشت.

– کلا خدمه‌شون نه جرأت دارن راجب همچین چیزایی کنجکاوی کنن و نه حتی بدونن…اگه کوچیکترین چیزی هم فهمیدن باید خودشون‌ رو مجبور به فراموشی کنن.

هیلا چشم گرد کرده از حرکت ایستاد و اینبار تنش را کاملا به سمت نازنین چرخاند. حرکتش باعث شد تا نازنین بایستد و نگاهی به سمتش بی‌اندازد.

– باورم نمی‌شه! جدی هستی دیگه؟

حالْ نوبت نازنین بود که تعجب کند.

– چی می‌گی؟ مگه تو قوانین کار رو نمی‌دونی؟

محکم پلکی زد و در مغزش به دنبال شرح قوانین کار با جناب معید می‌گشت اما…

– الان که دارم فکر می‌کنم…نمی‌دونم…چیزی به ذهنم نمی‌خوره!

نازنین دست هیلا را گرفت و به سمت نیمکت‌های چوبی کنار پیاده‌رو کشاند و خودش اول روی یکی از آن‌ها نشست.

– هیلا تو اصلا چجور استخدام شدی؟

دستانش را درهم فرو برد و مشغول بازی با آن‌ها شد. گفتن این بخش برایش کمی سخت بود اما..به طرز عجیبی با این دختر آرامش‌بخش حالش خوب بود و حس می‌کرد که می‌تواند به او اعتماد کند.

– راستش…چیزه…این حرفی که می‌زنم می‌شه بین خودمون بمونه؟

نازنین سری برایش تکان داد و دست‌ روی دست‌های یخ زده‌ی هیلا گذاشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا