رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 54

3.9
(62)

 

نیامدن منشی حسابی کارش را ساخته بود و حالا به تنهایی باید جور تنظیم ساعت‌های کاری‌اش را می‌کشید.

دلش می‌خواست زودتر به شیراز برسد تا بابت این تأخیر یک روزه که ناشی از بی‌نظمی شرکت توحید بود یک دعوای اساسی راه بندازد اما…

فعلا دستش حسابی بسته بود و این تأخیر درست چند دقیقه قبل از ورودش به هواپیما شکل گرفته بود.

نچی زیرلب گفت و با این حساب باید یک روز را به یللی تللی‌ترین حالت ممکن می‌گذراند و از آن بدتر حداقل یک روز به این مسافرت مثلا کوتاه اضاف می‌شد.

دقیقا در بد قلق‌ترین حالت ممکن بود و اگر دستش می‌رسید خلق بدش را روی تک تک خدمه‌ی پرواز خالی می‌کرد، حتی کاپیتانی که زودتر او را به مقصد نمی‌رساند.

– خسته نباشید!

به قول امروزی‌ها تا کله در آیپد فرو رفته بود و تنها شنیدن صدای آشنایی بود که او را به خودش آورد.
دستی به گردنش کشید تا داد مهره‌هایش را کمی آرام کند و در همان حال سرش را بالا گرفت.

بالا گرفتن سرش همانا و داغ شدن چیزی میان قفسه‌ی سینه‌اش همانا!
تماماً چشم شده بود برای دیدن این زیبایی منحصر به فرد و خاصی که مانند یک تندیس بی‌نظیر روبه‌رویش قرار گرفته بود و دخترک سر به زیر حتی متوجه‌ی نگاه شوکه‌ی رئیسش هم نشده بود.

دستی که روی گردنش قرار گرفته بود، کاملا ناخودآگاه پایین آمد و روی گره‌ی کرواتش نشست و امید داشت با شل کردن آن، راه تنفسی که بسته شده بود، باز شود.

– سفارشی که خواسته بودین رو آوردم.

رأس جـنون🕊, [27/07/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۱۱

یک دم نگاهش از روی چهره‌ی زیبا و اندام ظریفش برداشته نمی‌شد و خدایا این چه جهنمی بود که تنش در حال آتش گرفتن بود و چیزی نمانده بود تا ذره ذره به خاکستر تبدیل شود؟

این دختر مهره‌ی مار داشت که او را اینگونه از پا درآورده بود؟
به سختی بزاق جمع شده در دهانش را قورت داد و خم شدن دخترک را مبنی بر پایین گذاشتن سینی دید و ای کاش نمی‌دید!

این همه ناز و عشوه خدادادی بود؟
اگر خصومت و آن چشمان پر از حرصش را نمی‌دید قطعا می‌گفت برای از راه به در کردنش این همه عشوه می‌ریزد و…

ای کاش هیچوقت او را فیکس پروازها نمی‌گذاشت.

– امر دیگه‌ای با من ندارین؟

جان کند تا نگاه بردارد و لب‌هایش را تکان مختصری دهد.

– نه.

دخترک رفت و او را گنگ‌تر از هر لحظه تنها گذاشت. ناباور از این حس و حالی که یکهو به جانش سرازیر شده بود، با حالت عصبی بلند شد و با چند حرکت کروات را شل‌تر کرده و از دور گردنش باز کرد.

حس می‌کرد تمام تنش به عرق نشسته و عامل این گرما از کجا نشأت می‌گرفت؟
با تمام کلافگی کتش را از تنش بیرون آورد و کنار سینی پرت کرد. با چند نفس عمیقی دستش روی قفسه‌ی سینه‌اش نشست و با حس چیزی، متعجب چشم گرد کرد.

نه…اشتباه نمی‌کرد!
نقطه به نقطه‌ی دستش آن جسمی که شدیدا می‌تپید را حس می‌کرد!

رأس جـنون🕊, [29/07/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۱۲

باور نمی‌کرد و دستش محکم‌تر قفسه‌ی سینه‌اش را فشرد بلکه فرجی شود و تپشش کمی آرام بگیرد اما اشتباه می‌کرد. در حالتی بود که صدای تپش قلبش را می‌شنید و تمامی اعضا و جوارحش حالت عجیب عضو اصلی را حس می‌کردند.

دستش را عقب برده و آن را با تمام ناتوانی به جنگ موهایش فرستاد. از این وضعیت به راه افتاده ناراضی بود و عاصی!

آخر او با تمام در و داف‌های اطرافش چه به هیلا شرافت؟ آن هم دخترک ساده‌ پوشی که از قضا خواهر خوانده‌ی دشمنش محسوب می‌شد!
ای کاش این قصه تمام می‌شد اما می‌دانست این یکی دیگر تمام شدنی نیست!

اول به مغزش رسوخ کرده بود و حالا ریتم قلبش را هم به دست گرفته بود.
این دختر جادوگر بود یا چه؟
اما هر چه که بود…اولین و تنها کسی‌ست که او را…
کیامهر معیدی که…بزرگ‌ترین و پرقدرت‌ترین تاجر ایران است،
به زمین زده!

***

با تمام تمرکزی که از خودش سراغ داشت دنباله‌ی باریک خط چشمش را کشید و پس از مکث طولانی بالاخره عقب کشید.
با دیدن حالت زیبای چشمانش که تماماً کارِ دست خودش بود لبش به لبخندی باز شد.

درب خط چشم را بسته و آن را میان وسایل چیده شده‌ی روی میز رها کرد و دستش به سمت رژلب‌های دوست داشتنی‌اش حرکت کرد.

رأس جـنون🕊, [30/07/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۱۳

چشمش، رژلب آلبالویی رنگ را پسندیده بود اما دستش میانه‌ی راه ایستاد و منصرف شده، رژلب صورتی خوش‌رنگ را برداشت. خنده‌اش گرفته بود و خودش را با آن رنگ آلبالویی تصور کرد! می‌دانست زیادی زیبایش می‌کرد و هر سری شایان با دیدن آن رنگ قشرق تمام نشدنی به پا می‌کرد.

با یادآوری شایان، دلش هوس خانه‌ی عزیز را با آن نمای سنتی دلچسب کرد و باعث شد با صورتی درهم رفته نچی زیرلب زمزمه کند.
یک هفته‌ای می‌شد که وقت دیدن‌شان را پیدا نکرده بود!

تا خواست رژلب را روی لب‌هایش بکشد، صدای گوشی‌اش بالا رفت و باعث شد تا نیمچه نگاهی به جسم سیاه رنگی که کمی آن طرف‌تر پرت شده بود، بی‌اندازد.
رژلب را بست و سریعا به سمت گوشی پرواز کرد.

– الو!

صدای پر از ذوقش فرد پشت خط را حسابی به خنده انداخت.

– تو که اِنقدر از زنگ من خوشحال شدی خب یه زحمتی می‌کشیدی خودت اینبار یه زنگی می‌زدی!

شرمنده لب زیرینش را به دندان کشید.

– ببخشید اصلا انقدر کار داشتم که وقت نکردم خب.

– خوبی؟

صدایش پر از مهر و عطوفت بود.

– قربونت بشم اتفاقا تازه یادم افتاده بودی خیلی دلم واست تنگ شده بود…تو خوبی؟ عزیز خوبه؟

– ما هم خوبیم به قول عزیز خداروشکر!

لبانش را ناخودآگاه جلو فرستاد.

رأس جـنون🕊, [01/08/1402 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۱۴

– شایان؟

– چته جغله؟

ایشی پشت گوشی می‌گوید و از روی تخت بلند شده به سمت میز آرایشی می‌رود.

– این اصلا طرز صحیح برخورد با من نیست!

صدای قهقه‌ی شایان را می‌شنود و با دلتنگی عمیقی گوش به آن می‌سپارد. تمام زندگی‌اش بند عزیز و عموهایش بود.

– دردت اینه که بگم جونم؟ خیله خب حالا جونم بفرما!

با خنده گوشی را مابین شانه و گوشش قفل می‌کند و به سراغ کار نیمه‌ تمام چند دقیقه پیشش می‌رود.

– تازه خواستم برم بیرون یکم چرخ بخورم بعد دستم رفته بود که اون رژ آلبالوییه رو بزنم که یهو یاد الم شنگه‌هات افتادم.

صدای جدی‌اش خنده‌اش را تشدید کرد.

– تو جرأت داری دور از چشم من اون کوفتی رو بزنی ببین چیکارت می‌کنم…آخه تو سن و سالی داری از این رنگای عجق وجق می‌زنی نفله؟

– چمه من آخه؟ خیر سرم بیست و هفت سالمه!

– اون رنگا مال کسایین که می‌خوان خوشگل‌تر شن نه تویی که خودت خوشگلی فقط دنبال شر بعدش می‌گردی!

سرخوش قهقه‌ای می‌زند و در رژلب را می‌بندد. نگاهش از سر و وضعی که بهم زده بود راضی‌ست و این از گوشه‌ی کش آمده‌ی لبش مشخص بود.

– خیله خب بابا سکته نکنی از اون رنگ نزدم خیالت تخت.

– کی‌ برمی‌گردی؟

– نمی‌دونم که…فکر کنم حداقل یه سه چهار روزی موندگاریم انگار می‌گفتن یه برنامه‌ای داشتن که بهم ریخته شده!

رأس جـنون🕊, [02/08/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۱۵

شایان با حالت بدی زمزمه کرد:

– سه چهار روز احتمالا زیاد نیست؟

– بنظر خودمم زیاده اما خب شرایطم دیگه مثل قبل نیست، پروازای قبلی نهایت موندنم شاید به یک روز طول می‌کشید اما با این پروازای خصوصی باید تا زمان اتمام کار بمونم حتی اگه یک هفته هم طول بکشه!

شایان کوتاه آمده پوفی کشید.

– مهم اینه که راحت باشی.

– اره بابا تازه هم خوش می‌گذره رئیس که می‌ره دنبال کاراش ماییم که اینجا از اول تا آخرش خوش می‌گذرونیم!

شایان با خنده پاسخ داد:

– اوه اوه، اینم که کار موردعلاقته!

بالاخره گپ و گفت‌شان به پایان رسید و هیلا با خداحافظی گوشی را قطع کرد. ساعت هفت و نیم شده بود و چیزی به سرو شام نمانده بود.
سریعا به سمت لباس‌هایش رفت و مانتو بادمجونی رنگی همراه با شال ست و شلوار جین آبی تیره‌ای بیرون آورد.

لباس‌هایش را تن زده جلوی آینه مشغول مرتب کردن شال روی موهایش شد. دست خودش نبود اما از اینکه زیباتر از هر لحظه شده بود و رنگ بادمجونی حسابی به تنش نشسته بود، شدیدا به وجد آمد و ناخواسته بوسی برای خودش فرستاد.

اهل این سری لوس‌ بازی‌ها نبود اما انگار در برابر جذابیت خودش ناتوان شده بود همین باعث شد تا هنگام پوشیدن کتونی سفید رنگش ریز ریز به حال قمر در عقربش بخندد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا