رمان رأسجنون پارت 52
کیامهر تمام تلاشش را کرده بود تا صدایش ذرهای از سالن آنورتر نرود و داغ دل مادرش را بیشتر نکند اما کنترل عصبانیت و فریادهایش دیگر دست خودش نبود.
به سمت کیان کمی خم شد و بدتر زخم زد:
– مامان چه گناهی داشت که اون زنیکهی از راه رسیده رو بهش ترجیح دادی؟ چه گناهی داشت که چند ساله آرزو داره یه بار دیگه از در این خونه بیای تو! چند ساله تموم امیدش شده همین زنگایی که شاید سالی یک بار نصیبش میشه! کیان اون دختر چی داشت که خانوادت رو زدی به چپت و جوری فراموش کردی که انگار یه زمانی هم نبودن؟
حق میگفت و ذرهای برایش اهمیت نداشت که برادرش در چه حالیست…بحث برادریشان به کنار، اما پای مادر که وسط میآمد دیگر نمیتوانست خودش را خفه کند.
– پات رو از این خونه بذاری بیرون به خاک سیاه مینشونمت!
کیان بهت زده سرش را بالا گرفت.
مگر میشد روی جدی برادر کوچکش را نشناسد؟ کیامهر محال بود حرفی بزند و عمل نکند!
– کیا…
– همین که شنیدی! فکر کنم خوب بدونی که اصلا راجب حرفی که میزنم شوخی ندارم، در ضمن…الان دیگه برام مهم نیست بزرگترمی…بسه اِنقدر که تلاش کردم نشون بدم برام مهم نیستی اما حقیقت اینه که مهمی…نمیتونم دست رو دست بذارم و بدبخت شدنتو نگاه کنم و کاری نکنم.
تمام حرفهایی که شنیده بود یک طرف…
این جملات هم یک طرف…
همگی پر قدرتتر بر تنش میتاختند و قوای بدنیاش را کمتر از قبل میکردند. چه کرده بود با خانوادهاش؟ با تنها کسانی که در این دنیا برایش مانده؟ فقط برای یک عشق؟
رأس جـنون🕊, [13/07/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۹۹
اصلا عشقی وجود داشت؟
– مامان حالا میتونی بیای…تو اون جعبهی توی اتاقم گازاستریل هست اگه کم آوردی ازش استفاده کن!
و بیهیچ گونه خداحافظی از خانه بیرون زد.
همین یک قلم را کم داشت اما…
ته دلش راضی بود از اینکه قرار نیست روی خوشی نشان آن زن برادر خوش خط و خالش دهد!
***
دانهی سیب زمینی خوشرنگ و لعاب را درون دهانش گذاشت و بابت تردیاش هوم پر لذتی کشید اما ثانیهای نگذشت تا با حس دردی در بازویش به هوا بپرد.
– یعنی من تو رو تیکه تیکه نکنم خیلیه…دست نزن برو اونور ببینم…الان کل اینارو تموم میکنه!
لبان غنچه شدهاش را جلو فرستاد و شانه بالا انداخت.
– مگه نمیدونی تو بحث سیب زمینی من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم؟
ترانه پر حرص بشقاب پر شده را از جلویش برداشت…خوب میدانست یک لحظه غفلت برای خالی شدنش کافیست!
– من این علاقهی بیاندازهی کوفتیتو به سیب زمینی اصلا درک نمیکنم.
هیلا با غم به جای خالی بشقاب نگاهی انداخت و حالتش کافی بود تا ترانه را به خنده بیاندازد.
– نگاش کن چجور مثل افسردهها داره جلوشو نگاه میکنه…خودتو نکش یکم دیگه مامانت میرسه بعدش میزو میچینم میتونی بخوری!
تک ابرویی بالا انداخت.
– اینجوری که تو خورشت باشه خوشم نمیآد که!
ترانه اخمی درهم کشید و کفگیر در دستش را بالا گرفت.
رأس جـنون🕊, [15/07/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳٠٠
– اصلا پاشو برو از آشپزخونه بیرون! بدو بدو…همینم کمه با تو سر این چیزا بحث کنم…بدو عزیزم!
هیلا با ایش پر از حرصی از آشپزخانه بیرون زد. با دیدن آینهی کنار ورودی سالن، خودش را به آن سمت کشید و نیم نگاهی به لباسهایش انداخت. چیزی تا آمدن مادرش نمانده بود و با حس و حال عجیبی منتظر بود تا بالاخره لحظهی آمدنش سر برسد.
شومیز سفید رنگش با قلبهای ریز مشکی حسابی به تنش نشسته بود و همین باعث شد تا لبخند رضایتی روی لبهایش نقش ببندد.
دستی به تل تزئینیاش کشید که میان انبوه موهای مشکی و بلندش نشسته بود و شاین رویش حسابی خودنمایی میکرد.
غرق در افکار خودش بود که با پیچیدن صدای آیفون در خانه تکان ریزی خورد و پس از مکث کوتاهی به سمت آیفون حرکت کرد.
– هیلا جواب بده!
– الان!
و بلافاصله گوشی آیفون را کنار گوشش گذاشت.
– بله؟
صدا با تأخیر به گوشش رسید.
– باز کن مامان منم.
نفسش در سینه گره خورد و دلتنگی عجیب و عمیقی به سمت قلبش سرازیر شد.
طول کشید تا خودش را جمع و جور کند و لبانش از هم تکان بخورند.
– چشم.
انگشت اشارهاش دکمه را فشرد و بعد از گذاشتن گوشیِ آیفون، خودش را عقب کشید.
رأس جـنون🕊, [16/07/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳٠۱
به زور صدایش را بلند کرد:
– ترانه؟ مامان اومد.
طول کشید تا ترانه از آشپزخانه بیرون بزند و روبهرویش قرار بگیرد.
– خیله خب تو…چیزی شده؟
نگاهی به چشمان ریز شدهاش انداخت و عاقبت سر کوتاهی بالا و پایین کرد.
– نه.
– به عمهت بگو نه بچه، این چه قیافهایه واسه خودت درست کردی آخه؟
پیچیدن صدای چند تقهای که به در خانه خورد، اجازه نداد تا حرفش را تکمیل کند. دستش را گرفت و با کمی فشردن آن، لب باز کرد:
– هنوزم با خودت تو جنگی هیلا ولی بیرون بیا…بسه دیگه! دست از اون کینهای که اجازهی بروز احساساتو نمیده بردار…بیخیالش شو و با همین دلتنگی برو جلو!
ترانه عقب کشید و برای باز کردن در پیشقدم شد.
چند ثانیهای پلک روی هم نهاد و به توصیهی ترانه تمام دلخوریهای این مدت را کنار زد.
بعد از باز کردن چشمانش لبخند کوچکی روی لبش نقش بست و به بغل کردن مادرش و ترانه نگاهی انداخت.
– سلام مامان خوش اومدی!
مادر کنار رفته بود و با شنیدن سلامش توجهش به او جمع شد. زیاد دقت نمیخواست تا نم چشمانش را شکار کند. قدم جلو گذاشت و تنش را به آغوش کشید. کمی طول کشید تا لرزش تن مادر را حس کند و کمی بعد حس دستانش را که به دورش پیچیده شد.
– بچهم! دور این قد و بالات بگردم من! دلم واست تنگ شده بود دخترِ مادر!
رأس جـنون🕊, [17/07/1402 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳٠۲
اگر تا الان ذرهای دلخوری روی قلبش باقی مانده بود، این لحن بغضدار و غمگین آن یک ذره را هم از بین برد. سخت بود تا ابراز احساسات کند و همین شد که به سختی لب باز کرد:
– منم دلم برات تنگ شده بود.
تا همینجا هم کلی پیشرفت کرده بود. پیشرفتش آنقدری محسوس بود که فشار دستهای مادر دورش بیشتر شد و صدای نفس کشیدنهای پی در پیاش در گوشش پیچید و همین کار کوچک کافی بود تا لبخند ریزی روی لبش نقش ببندد.
طول کشید تا دل مادرش کمی آرام بگیرد و دستهایی که اطرافش را احاطه کرده بود شل شوند.
نفسی گرفت و خودش را عقب کشید که باعث شد فرشته خریدارانه نگاهش را روی قد و بالای ظریف دخترکش بچرخاند.
نگاهش پر از حسهای مختلف بود…غم، دلتنگی، پر از عشق مادرانه! و شاید…
یادآوری یادگارِ مردی که چندین سال بود تنش زیر خاک آرام گرفته بود!
هیلا لبخندی به رویش پاشید و دستش را به سمت فرشته دراز کرد.
– مامان مانتوت رو دربیار آویزونش کنم.
زن سری تکان داد و ابتدا کیفش را به او داد تا راحتتر مانتو را از تنش بکند.
هیلا با وسایل در دستش به اتاق رفت و همین وقفهی کوتاه چند دقیقهای این اجازه را به او میداد تا حواس مختلف به کار افتادهاش را سر و سامان دهد.
– کجا موندی تو؟
انقدری در فکر فرو رفته بود که حتی ورود ترانه به اتاق را متوجه نشده بود.
رأس جـنون🕊, [18/07/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳٠۳
– هیچی رفته بودم تو فکر حواسم نبود…تو برو منم یکم دستی به سر و روم بکشم و بیام!
ترانه سری برایش تکان داد و قبل از خروج تشر زد:
– زود بجنب که باید غذا رو بچینیم!
خیله خُبی زمزمه کرد و با خنده رفتنش از اتاق را تماشا کرد. با پوف بلندی که کشید روبهروی آینه ایستاد و با اطمینان ار درستی سر و وضعش، از اتاق خارج شد.
– خب خاله چه خبر؟ ما رو نمیبینی شادی!
صدای خندهی فرشته به گوشش رسید و همین که پایش به سالن رسید، اشارهی ترانه را به سمت آشپزخانه متحمل شد.
– ترانه خاله همچین میگی شادی که انگار هر روز خدا گشت و گذار و مسافرتم…نه بابا چه شادیی؟ جدیدا خودمو درگیر یه کاری کردم که کمتر خونه باشم!
اخمی ناخودآگاه میان ابروهایش نشست و دستش از حرکت متوقف شد.
– چه کاری؟ برای چی باید خودتو درگیر کنی که کمتر تو خونه باشی؟
فرشته لبخندی از این حالت دخترکش به لب نشاند و در دل شروع به قربان صدقه رفتن قد و بالایش کرد.
– اون خونهی درندشت دائما خالیه…محسن که تا عصر گاهی هم شب نمیآد خونه، این میشه که منم تصمیم گرفتم جای بیکاری برم یه مزون بزنم!
چشمان ترانه برقی زد و پیالهی سوپخوری را روی میز گذاشت.
– ای جـانم! این بهترین کاری بود که میتونستین برای خودتون انجام بدین!
فرشته تنها سری تکان داد.
– آره دقیقا، محسن بنده خدا هم خیلی کمکم کرد برای پیدا کردن جا و قرارداد و اینجور چیزا!