رمان رأسجنون پارت 43
صدای ترانه به آرامی به گوشش نشست:
– نه حواسم نبود چی گفت؟
– گفت حق داشت خودش بهت زنگ نزنه منو بفرسته جلو…تا خواستم بفهمم منظورش با کی بوده قطع کرد!
ترانه چانهای بالا انداخت.
– بابا این شر و ور زیاد میگه وقتی کم میآره، هنوز نشناختیش؟
– نه آخه اون لحظه لحنش هم حرصی بود…یه جوری که انگار واقعا مجبور شده بود بهم زنگ بزنه!
ترانه با خنده لب باز کرد:
– تنها موردی که به ذهنم میرسه کیامهر معیده…نه واقعا از نظر خودت این فکر امکان داره؟ اون مرتیکهی یخی رو چه به این ادا اطوارا!
با این جبهه گیری ترانه ترجیح داد سکوت کند و از اتفاقات عجیبی که در چند روز پیش و در اتاق مدیریت جناب رئیس رخ داده بود چیزی نگوید.
– پاشو بریم بخوابیم با این وضعیت فردا به قول میعاد تر میزنیم تو نقشهشون!
چینی به بینیاش داد و از روی مبل بلند شد:
– تو دیگه مثل اون بیتربیت نشو خواهشا!
***
نفسش را به سختی از هوای یخ بدهی سر صبحی بیرون داد و چشمش خیرهی بخاری بود که با هر بازدمش شکل میگرفت و طی چند ثانیه محو میشد.
با احساس سِر شدن سرانگشتانش، نگاهش به پایین کشیده شد و دست بی دستکشش را از نظر گذراند.
خوب میدانست که حال دستانش به سردی هوا ربطی نداشت…دقیقا به چیزی ربط داشت که در درون تنش دائما در حال پیچ خوردن بود و قصد ذرهای کمتر شدن نداشت!
رأس جـنون🕊, [17/05/1402 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۵۳
تیک تاک ریز ساعت روی دستش تپش قلبش را دستخوش کرده بود و با هر ثانیهای که میگذشت، بیشتر حس میکرد که آمادهی این کار نیست.
اما دیگر وقت پس کشیدن نبود! نه تا وقتی که صدای میعاد درون گوشش پیچید:
– وقتشه هیلا!
میعاد با آرامش حرفش را زد اما اثری از خونسردی در چشمان هیلا وجود نداشت و همین باعث شد تا مرد پشت گوشی سعی کند دخترک را آرام کند:
– نترس دختر حواسم بهت هست!
اضطرابش با شنیدن این جمله نه تنها کمتر شد، بلکه لحظهای حس کرد که از قبل هم بیشتر شد و دست خودش نبود که یکهو لب باز کرد:
– مطمئنی برقا به این زودی نمیآن؟ آخه دوربینا روشن بشن لو میرم…
انگار داشت به همه چیز چنگ میزد تا رفتنش را به این شرکت نحس کنترل کند اما سکوت میعادِ پشت خط نشانهی این بود که قصد کنسل کردن این مأموریت پدردرآر را نداشت.
– همه چیز تحت کنترلمونه اصلا نگران این نباش!
پوفی کشید و سرش را به سمت آسمان گرفت. در دل خدایایی زمزمه کرد و با دیدن ورود ترانه به شرکت پلک سنگینی باز و بسته کرد. بیشتر از این معطل کردن راه درستی نبود!
خیابان را با دستانی مشت شده رد کرد و به سمت ساختمان لوکسِ طلایی رنگ چند طبقه شرکت قدم برداشت. با این که به خوبی میدانست برق نیست، اما باید مانند یک انسان بیخبر از همهجا رفتار میکرد.
کنار آسانسور ایستاد و دکمهاش را چند بار پشت سر هم فشار داد.
– خانم بفرمایید.
رأس جـنون🕊, [18/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۵۴
با صدای لابیمن جوان و فربه که درست از دو قدمیاش میآمد شانههایش نامحسوس بالا پرید…چند نفس عمیقی کشید و با خونسردی ظاهری عقب گرد کرد.
– من همراهِ گروهی هستم که از شرکت زرین پلاس اومدن اما متأسفانه به ترافیک خوردم و دیر رسیدم…میشه بگید باید کجا برم؟ آخه بیست دقیقهای از زمان شروع جلسه گذشته و میترسم دیر برسم.
لابیمن کلافگی و دختر روبهرویش را به پیر کردنش ربط داد و نمیدانست هیلا دارد از درون سکته میکند!
– جلسه طبقهی سوم تو اتاق کنفرانس برگزار میشه…باید از پله برید برقا رفتن، آسانسور کار نمیکنه!
لبی تر کرد و هوشمندانه پرسید:
– یعنی شرکت به این بزرگی حتی برق اضطراری هم نداره؟ من همینجوریشم دیر کردم چه برسه به اینکه سه طبقه بالا برم!
– متأسفانه نمیدونیم برای اون چه مشکلی به وجود اومده که کار نمیکنه.
دلش کمی، تنها کمی آرام شد. انگار واقعا میعاد راست میگفت و حواسش به همه چیز بود.
– باشه ممنون، خسته نباشید!
گفت و در عرض یک ثانیه از پیش چشمان مرد محو شد. دلدل میکرد که با شخص آشنایی در این لحظه روبهرو نشود اما انگار امروز شرکت زیادی خلوت بود!
به طبقهی دوم که رسید، کمی این پا و آن پا کرد و یواشکی به اطراف سرک کشید. صندلی منشی را که خالی دید، فرصت را غنیمت شمرد و به سمت انتهای راهرو سرک کشید.
رأس جـنون🕊, [19/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۵۵
ایرپاد درون گوشش صدای خش خشی را به گوشش رساند و سپس میعاد بود که به حرف آمد:
– طبقهی دوم اتاق محسنه طبقهی سوم اتاق فرزین، گیج نزنی یه وقت!
چشمانش دقیق روی تابلوی جلو درها نشست و با دیدن حکاکی شدن اتاق مدیریت، نفسش را فوت کرد. امیدوار بود که شانس همیشه بدش یک امروز را دست از سرش بردارد.
البته نهایتش این بود که محسن در اتاقش نشسته بود و هیلا هم رجز خوانیهای همیشگیاش را بهانهی ورود غیر منتظرهاش میکرد. با این فکر نیشخندی کنج لبش نشست و پا به جلو گذاشت.
پشت در اتاق دوباره نگاهی به اطراف انداخت و محکم دستگیره را کشید. در باز شد و با یک نگاه کلی، اتاق خالی بودنش را به رخ کشید و از این بابت خداراشکری در دل زمزمه کرد.
تا آمد به خودش یک امتیاز مثبت بدهد، صدای پاشنههای کفشی در سالن پیچید و مجبور شد با قلبی پر تپش خودش را درون اتاق بیاندازد.
آرام سرکی به بیرون کشید و با دیدن یک زن که پشت میز مخصوص منشی نشست، فحش پدر مادر داری نصیب خوش خیالیاش کرد و آرام در را بست.
بلندی نفسهایش در کنترلش نبودند و از شقیقههایش عرق سرد روان میشد و هر لحظه استرس باز شدن در را توسط آن زن نشسته در سالن داشت و باید قبل از آنکه قلبش از استرس میایستاد، کار را تمام میکرد.
رأس جـنون🕊, [21/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۵۶
به سمت میز بزرگ مشکی رنگ رفت. با توجه به اینکه همیشه گاوصندوقهایش درون کمدی بود که اصلا وجودش را آنجا نمیشد حدس زد، گامهایش را به سمت کتابخانهی پشت سرش برداشت.
نگاهش در سرتاسر کتابخانه با انواع و اقسام کتاب و پرونده پر شده بود، چرخید و متأسفانه چیز چشم گیری در آن وجود نداشت. استرس دیر کردنش باعث شده بود که حرکات و نگاهش کندتر از حد معمول شوند.
چند نفس عمیقی کشید و چندبار پلک باز و بسته کرد. به خودش که آمد، اینبار نگاهش را دقیق به اطراف دوخت و با دیدن در کوچکی که دقیقا زیر یک چوب لباسی قرار داشت، چشمانش برق زدند.
آن لباسهای آویز یک جوری در کمد را پوشانده بود و تنها دستهی فلزیاش بود که نمایان بود و همین توجهاش را جلب کرد.
جلوتر رفت…کمد یک جورهایی چسبیده به میز بود و دقیقا در مکانی قرار داشت که هیچجوره توجهی جلب نمیکرد.
دستش روی دستگیرهی فلزی نشست و در را به سمت خودش کشید. با باز شدن در تنها ابرویی بالا انداخت. اینکه محسن حاضر نبود یک قفل کوچک روی این در بزند برایش عجیب بود و تا حدودی شک برانگیز!
گاوصندوق مشکی رنگ بزرگ که جلوی رویش خودنمایی کرد، حالش از به تیر خوردن هدفش خوب شد. با دیدن صفحه کلید کوچکی که با فاصلهی کمی از دستهی چرخان گاوصندوق قرار داشت، راضی نفسی گرفت و انگشتش را به همان سمت برد.
کل این چند روز را به رمزهایی که احتمال درست بودن داشتند فکر کرده بود و آخر سر تلاش کرده بود که همهی آنها را به خاطر بسپارد.