رمان رأسجنون پارت 4
عصبی به سمت بیرون قدم برداشت و دیگر به صدا زدنهایش توجهی نکرد.
با دیدن ترانه سری برایش تکان داد.
– ماشین آوردی؟
– نه اِنقدر هول شده بودم که اصلا یادم رفت.
با دیدن بینی که هنوز قرمز بود میان این همه عصبانیت و هرج و مرج امروز، ریز لبخندی روی لبش کاشته شد.
– تو هنوز حالت خوب نشده؟
سر به بالا انداختنش را دید و لبخندش بیشتر کش آمد.
– نه بابا مگه با این یکی دو کلمه میره…هیلا؟
نگاهش را از خیابان جلوی رویش گرفت و به چشمان پر آبش داد.
– ببخشید خب؟ من نمیدونستم قراره…
– فراموشش کن…واقعا مهم نیست…الان هیچی اندازهی دیدن اون مرتیکه نتونست حالمو بهم بریزه…اَه لعنتی حتی یه دربست هم پیدا نمیشه این سمت!
گوشهی لبش را جوید و باز در انتظار دیدن ماشینی سرش را به سمت چپ چرخاند که صدایی به گوشش رسید…پوف کلافهاش به هوا رفت و چرا این مرد دست از سرش برنمیداشت؟ این همه واضح و شفاف برایش صحبت کرده بود و حالا…
باز هم صدایش زد و باز هم بیتوجهی بود که نثارش شده بود…از این همه ضایع شدن یکجا باید کم میآورد.
پوفی کشید و متوجهی نزدیک شدنش شد اما از شانس زیادی خوبش بود که ماشینی برایش ایستاد.
با خوشحالی دست ترانه را کشید و درون ماشین نشسته از شر صدای نکرهاش راحت شد.
ترانه ناراحت بود و سکوت داشت اما تمام هَم و غم او برطرف کردن اتهامش بود…به هر نحوی که شده باید آن اسناد و مدارک آزاد میشد.
رأس جـنون🕊, [18/08/1401 12:00 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۳
– مطمئنی هیلا شرافت دختر محسن ضیائیه؟
– بله آقا…من اینجور از خدمه شنیدم.
اخمهایش درهم رفت و با عصبانیت پروندهی کنار دستش را به سمت دیوار پرت کرد که مرد روبهرویش از ترس تکانی خورد.
– از خدمه شنیدی؟ مطمئن نیستی؟ صد بار بهت نگفتم وقتی یه خبر میخوای بیاری واسم تا زمانی که ازش مطمئن نشدی دور و بر من پیدات نشه؟
محکم دستش را به میز کوبید و مرد کم مانده بود از ترس خودش را خیس کند. کیامهر معید کم کسی نبود!
– برو بیرون…فقط از جلو چشمام گمشو بیرون.
با بیرون رفتنش نفسش را فوت کرد و دستش برای برداشتن گوشی از روی میز جلو رفت.
لعنت به پویا که این وقت سال را برای مرخصی و تفریح کردن انتخاب کرده بود.
– الو پویا کجایی؟
-یه سلامی یه علیکی باز این در و دافا چی به خوردت دادن که قراره پاچهی منو بگیری؟
با حرص لب باز کرد:
– انگار آب و هوا بدجور بهت ساخته!
قهقهی بلند پویا هم نتوانست آن احساس عصبانیت درونیاش را حتی کم کند.
– جان تو اگر خودت تو این هوای منچستری بودی هم بیشتر از این ازت انتظار نمیرفت.
– پویا حوصلهی وراجی ندارم…حداقل نه الان…اون مدارک مهمی بود که ازشون حرف زدم؟
صدای جدی پویا به گوشش رسید و شاید او تنها شخص به شدت مورد اطمینانش بود که میتوانست رویَش حساب کند.
– تو سفری که دیروز به قبرس داشتم دزدیده شده.
رأس جـنون🕊, [19/08/1401 01:00 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۴
– چی؟ کی جرأت کرده همچین غلطی کنه؟
– من به تمام خدمهی اون پرواز مطمئن بودم ولی…اون دختره ترانه رو یادت میآد که چند باری بهش گیر داده بودی و باهاش کل کل میکردی؟
– خب خب!
دستی به صورتش کشید و از روی صندلی بلند شده خودش را به پنجرههای سراسری دفتر کارش رساند.
– مثل اینکه آنفولانزا میگیره و با بچهها هماهنگ میکنه تا دوستشو جای خودش بیاره…کلی هم اطمینان داد که مورد اعتماده اما دقیقا همین دختر باعث میشه یه سری مربا روی کیفم ریخته بشه و دقیقا کیف به دست خودش شسته میشه و تحویل من داده میشه.
– و این یعنی دختره با نقشه اومده و مدارک رو دزدیده…آخه کی از این قضایا خبر داشت که آدم اجیر کرد؟
پلک محکمی باز و بسته کرد. فکر کردن به وقایع اخیر زیادی گیجش میکرد.
– مسئله همینه اما بدتر از اون اینه که…ضیائی برای دختره وثیقه گذاشته تا بیاد بیرون.
صدای بلند چی پویا بود که در گوشی پیچید.
– این امکان نداره…محسن ضیائی؟
– دقیقا خودش…سپردم رحمانی راجب دختره تحقیق کنه میگه پدرشه.
– اگر پدرشه چرا فامیلاشون یکی نیست؟
نیشخندی زد. پویا را اصلا نمیشد با آن رحمانی قوزمیت حتی مقایسه کرد!
– دقیقا اما بدتر از اون اینه که من تو کلانتری بودم و دیدم…دختره داشت باهاش دعوا میکرد و بعدش هم بهش بیمحلی کرد و با ترانه سوار ماشین شدن رفتن.
رأس جـنون🕊, [21/08/1401 09:00 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۵
پویا هومی زمزمه کرد. انگار قضیه پیچیدهتر از این حرفها بود که بخواهند به همین یکی دوتا اطلاعات بسنده کنند.
– میگم تا نهایت آخر امروز سر و ته دختره رو هَم بیارن بهت خبرشو میدم.
کیامهر که انگار با این حرف پویا خیالش از بابت همه چیز راحت شده بود لب باز کرد:
– کی برمیگردی؟
– چیه؟ نکنه دلت تنگ شده واسم عشقم؟
خندهای از این لحن پر از شیطنتش زد و بعد از برو گمشویی گوشی را قطع کرده و روی صندلی نشست.
نبودن آن مدارک مهمی که برای جمع کردنش سه سالی بود که وقت گذاشته بود اعصابش را مختل کرده و همین باعث شد تا گوشیاش را بردارد و به قول پویا یکی از همین در و دافها را برای یک لحظه فراموشی انتخاب کند.
***
پلکهایش را محکم روی هم فشرد و به برنامههای بهم ریختهاش فکر کرد. قرار بود در یک هفته مرخصیاش، هزار کار عقب افتاده انجام دهد اما به لطف ترانه و اتفاق پس از آن قرار نبود کارهایش روی روال بیفتد.
قطعا برای اویی که عاشق کارش بود تعلیق شدن اصلا چیز خوبی به نظر نمیآمد. موهای رهای دورش باز کلافهاش کرد و نمیگذاشت بخوابد.
با بیحوصلگی روی تخت نشست و مشغول بافتن به قول ترانه خرمن موهایش شد.
از دیشب تا به الان خواب به چشمهایش نمیآمد و همین کلافهاش کرده بود.
با حس در زدن مداوم در خانه نگاهش تا ساعت دیواری رفت و با دیدن عقربهای که یازده شب را نشان میداد، ابروهایش بالا پرید.
رأس جـنون🕊, [22/08/1401 01:00 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۶
فرد پشت در بیطاقت دوباره در را کوبید و همین باعث شد که بلند شود و در همان حال صدایش را کمی بالا ببرد:
– الان میآم!
لابد خانم رحیمی بود. به در که رسید، بی توجه به لباس نامناسبش دستگیره را پایین کشید.
از دیدن کسی که با چهرهای برزخی روبهرویش ایستاده بود، زبانش بند آمد.
لعنتی! این مرد از کجا آدرس خانهاش را پیدا کرده بود؟
بزاق گلویش را به زور قورت داد و این چهرهی سرخ شده و رگهای برآمده داشت فاتحهاش را میخواند؟
– س…سلام.
لبهای زیادی خوش فرم مرد یک وری شدند.
– ترسیدی نه؟
البته که باید میترسید. یک مرد از قضا نیمه شب جلوی در خانهاش وقتی که تنها هم زندگی میکرد ترسناک نبود پس چه بود؟ البته که دزدیدن آن مدارک را اگر بشود فاکتور گرفت!
– چ…چیزی شده؟
بیاهمیت به سؤالی که پرسیده شد کفشهایش را از پا درآورد و پا درون خانهاش گذاشت. هیلا و آن لباس کذاییاش به درک…تنها بودن با این مرد خشمگین خود وحشت بود!
صدای آرام و خونسردش همراه با رگههای خشم به گوشش رسید:
– با زبون خوش بهت میگم خانوم کوچولو...اون مدارکی رو که برداشتی، مثل بچهی آدم همین الان برمیگردونی! منم از گناهت میگذرم.
– آقای معید من اون مدارکو…
صدای بلند برخورد یکی از گلدانهایش به دیوار جیغش را به هوا برد.
رأس جـنون🕊, [23/08/1401 02:00 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۷
– من واسه اون مدارک جونمو الکی وسط نذاشتم که الان بخوای با یه مشت زرت و پرت سر منو شیره بمالی…جای حرف زدن فقط برام بیارشون!
بازویش که در چنگ مرد به اسارت درآمد چشمانش دیگر جایی برای گشاد شدن در حدقه نداشت.
کیامهر هیلا را تکان کوچکی داد و چه کسی میگفت اژدها وجود ندارد؟
یک نسخهی وحشتناکش روبهرویش قرار داشت که از چشمهایش آتش بیرون میریخت!
– میدونی من کیام بچه جون؟ من همون کیامهر معیدیَم که آوازهش همه جا پیچیده و وقتی پای منافعش وسط میآد تبدیل به یه هیولا میشه!…پس تا این هیولا خودش دست به کار نشده مثل بچهی آدم تحویلشون بده!
با سکوتی که از هیلا صادر شد چنگ مرد دور بازویش شدت یافت و همین امر باعث شد صدای نالهی آخ مانندش بلند شود.
– داری…چیکار میکنی آخ…ول کن دستمو!
دخترک به جلو کشیده شد و محکم به تن مرد برخورد کرد و همین صدای آخش را بالاتر برد.
به ستوه آمده جیغ نسبتاً بلندی زد و تلاش کرد بازویش را از زیر آن فشار دردناک آزاد کند.
– ولم کن لعنتی…ولم کن تا همه رو اینجا جمع نکردم.
بازویش را رها کرد و او را به عقب هل داد که روی زمین پرت شد و شانهاش محکم به بدنهی مبل برخورد کرد. درد مرموزی تمام جانش را گرفت و انگار توان ناله کردن هم از او صلب شده بود.
– زبون خوش بهت نمیآد انگار دختر ضیائی!
شنیدن کلمهی دختر ضیائی کمی هوش و حواسش را برگرداند.
رأس جـنون🕊, [24/08/1401 02:01 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۸
با نفس نفس به حرف آمد:
– من…دختر…اون مرتیکه…نیستم.
مرد خشمگین یا به قول خودش هیولا روبهرویش زانو زد و نیشخند ترسناکی زد.
– اتفاقا سؤال منم همینه…چی باعث شده فامیلت با اون مرتیکه نخونه؟ توئِه دختر خانم متأسفانه زیادی سرسختی که هیچجوره هیچ اطلاعاتی ازت پیدا نمیشه!
– دست از سر من بردار…از من هیچ مدرکی واست پیدا نمیشه چون ندزدیدمش…من اصلا اهل…
یقهاش به چنگ مرد درآمده و صورتش به نزدیکی صورت ریش دارش رفت.
– آها…پس نمیخوای بدی!…اوکیه، فقط بلایی به سرت میآرم که هر روز آرزوی مرگ کنی هیلا شرافت!
کمرش محکم به تنه مبل برخورد کرد و صدای دردش به تمام اعضای بدنش رسید. با نفس نفسی که از شدت درد میکشید رفتنش را به تماشا نشست.
بعد از کوبیده شدن در عصبی دست مشت کرد و آخی از درد کشید. قسم میخورد آن مرد وحشیِ از خودراضی را به زانو در بیاورد!
***
– بابت ضرب و شتم از اون آقا شکایتی دارید؟
با بیحالی به مأمور پلیس نگاهی انداخت که بدون توجه به حال خرابش، سوال میپرسید. هنوز حس جاری شدن خون را از کنارههای شقیقهاش حس میکرد و این هم از دلایل برخورد سرش به آن دستهی مبل بود.
– اگر ایشون شکایتشون رو پس بگیره من هم شکایت نمیکنم.
سر مأمور با تعجب بالا آمد و لحظاتی بعد نگاهش رنگ تمسخر گرفت.