رمان رأسجنون پارت 3
نیشخند کیامهر از بین رفت.
انگار زیادی به دخترک رو داده بود که اینچنین با گستاخی جواب او را میداد.
– احیاناً شرایط مصاحبه برای همکاری با جتای شخصی رو نمیدونی؟
صدای سرد و بیانعطاف کیامهر گویای همه چیز بود که هیلا بزاق دهانش را قورت داد.
گویا مرد روبهرویش چندان از جوابش خوشش نیامده بود ولی مگر اهمیت داشت؟
در هر صورت باید تکلیف خودش را با این مرد روشن میکرد قبل از اینکه سؤالهای خصوصی بیشتری بپرسد. چندان علاقهای به بازگو کردن زندگیاش نداشت.
– آقای معید متأسفم که رک جوابتون رو میدم اما حقیقتاً شرایطم جوری نیست که بخوام با پروازای خصوصی همکاری کنم و عذر منو از بابت رد کردن درخواستتون بپذیرید.
لحنش ملایمت داشت.
سه سال سابقه کار داشت و بالاخره دستش آمده بود چگونه طرف مقابلش را راضی نگه دارد.
برای اولین بار بود که از دیدن جواد خوشحال بود. با اشارهای که به او زد بااجازهای گفت و به سرعت از جلوی رویشان محو شد.
راضی از اینکه زیر بار حرف زور مرد نرفته بود نفس عمیقی کشید و لیوان آبی برداشت و چند قلپی از آن نوشید. استرس حرفهای ترانه در حال رخت بستن بود و انگار جناب معید آنچنان هم که از او تعریف میکردند ترسناک نبود.
البته اگر آن اخمها را جزو این قضیه حساب نکنیم خوب میشد.
رأس جـنون🕊, [10/08/1401 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۶
– چه کردی جواد؟
– آقا همونجور که دستور دادید مو به مو همه چیز اجرا شد…مو لای درز نقشهمون نمیره…عمراً بفهمن طرف حسابشون ما بودیم.
پر تفکر سری تکان داد و با ابرو به رفتنش اشاره کرد.
بعد رفتن جواد پوفی کشید و برگهی در دستش را روی میز کوچک روبهرویش انداخت.
بعد از اتفاق دیروز میلی به اعتماد به اطرافیانش نداشت، اما متأسفانه شدت کارها دست و بالش را بسته بود و او ناچار بود از همین اطرافیان استفاده کند.
دستی به چانهاش کشید و یاد رنگ و روی پریدهی دخترک افتاد که با لحن محکم صدایش عجیب مغایرت داشت. اطلاعاتش در ارتباط با او کامل نشده بود و همین باعث شد تا نقش بازی کند بلکه بتواند کمی اطلاعات از او کسب کند.
اما لازم بود اعتراف کند تیرش به سنگ خورد.
دخترک مهماندار به قدری در ارتباط با زندگی خصوصیاش سخت و نفوذ ناپذیر بود که قید همچین پیشنهاد توپی را زده بود.
پلکی روی هم گذاشت و چیزی تا رسیدن به مقصد نمانده بود. نیازی به فکر بیشتر نبود وقتی میدانست با چه چیزی قرار بود روبهرو شود و…متأسفانه قرار نبود روز آرامی را سپری کند.
***
– وای سرگیجه گرفتم تا رسیدیم.
لبخندی کمرنگی به روی مهربانش پاشید. هیچوقت لطف و کمکش را فراموش نمیکرد.
– بسکه رفتی و اومدی!
صدای خندهی دختر بالا رفت و باعث شد تبسم خندهاش کمی پررنگتر شود.
رأس جـنون🕊, [11/08/1401 09:35 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۷
دستی روی شانهاش گذاشت و همین باعث شد صدای خندهاش کم شود.
– ممنون بابت کمک امروزت…لطفت رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
– کاری نکردم دختر…هر کسی جام بود همین کارو میکرد.
پوزخندی زد و چشم در حدقه چرخاند.
– زیاد رو جملهت مطمئن نباش…با این آدمایی که من اینجا آشنا شدم قطعا همچین کمکی برنمیآد.
چشمان دخترک ناراحت شد.
– متوجهم…تموم آدمایی که اینجا کار میکنن تحت تأثیر همین تجملات قرار گرفتن و رفتارشون صد و هشتاد درجه تغییر کرد…ای کاش آدما تا به یه جایی میرسن خود قبلیشون فراموششون نشه!
هیلا به نشانهی تأئید سری تکان داد و وقت خروج از هواپیما بود.
یا بهتر است بگوید وقت خداحافظی با این همه تجمل! علاوه بر اینکه ذرهای احساس ناراحتی نداشت بلکه خوشحال بود.
در همین یک روز و نصفی که متحمل این سفر شده بود با اتفاقات جالبی روبهرو نشده بود و قطعا یکی از مزخرفترین سفرهایش را در تمام مدت کاریاش پشت سر گذاشته بود.
پا روی پلهها گذاشت و بیتوجه به اطرافش سرش را بالا گرفت. آسمانی که کم کم رو به تاریکی میرفت و سرمایی که لرز به جانش میانداخت اجازهی توقف بیش از حد را به او نداد.
– خانم هیلا شرافت؟
به سمت چپ برگشت. لباس نظامی در تنش و سؤال او عجیب به نظر نمیآمد؟
– بله…خودم هستم.
– شما باید با ما به ادارهی آگاهی بیاین.
رأس جـنون🕊, [12/08/1401 06:55 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۸
چشمانش بیشتر از این گرد نمیشد.
اولین بار بود که همچین جملهای را میشنید و با همچین چیزی روبهرو میشد. خبری بود؟
– ب…ب…بله؟ من…متوجهی منظورتون نمیشم!
مرد سرد جواب داد:
– با ما بیاید خودتون متوجه میشید.
ترسیده بود؟ آری…بالاخره که زمخت بودن حدی داشت.
– یعنی چی؟ من نباید بدونم برای چی باید با شما بیام؟
مرد رو به زن چادر پوش کنارش سری تکان و داد و بعد پاسخ داد:
– شما به دلیل به سرقت بردن مدارک مهم آقای کیامهر معید بازداشتید خانم!
جملهاش دختر را ویران کرد.
این آدمها از چه صحبت میکردند؟ بازداشت؟ مگر چند سال داشت؟
هاج و واج فقط نگاهشان میکرد و انگار مغزش قدرت تفکرش را از دست داده بود. البته که حق داشت! چند بار در طول زندگیاش با همچین چیزی مواجه شده بود که عادی رفتار کند؟
او در تمام سالهای زندگی حاظر نشد از چیزی بیاجازه استفاده کند و چقدر این جملهی به سرقت بردن میتوانست خندهدار باشد…این فردی که با اعتماد کامل جملهاش را بیان کرد مدرک داشت؟
– معلوم هست دارید چی میگید؟ به سرقت بردن؟ اونم من؟ دقیقا با چه مدرکی همچین تهمتی به من زده شده؟
قطعا در این هاگیر و واگیر همچین زباندرازی از دختری به سن و سال او بعید بود.
– خانم ایشون رو به سمت ماشین هدایت کنید…تو اداره همه چیز روشن میشه.
رأس جـنون🕊, [14/08/1401 09:09 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۹
ناباور به زنی که جلو آمد و دستبندی به دستش بست نگاه میکرد. جرمش در حدی سنگین بود که بدون دستبند او را تا ماشین همراهی نمیکردند؟
اِنقدری در بهت فرو رفته بود فرصت نگاه کردن به اطراف و دیدن شخص مورد نظر را پیدا نکرد. درون ماشین نشست و لب زیرینش به دندان گرفت.
هیچ چیز آن پرواز خوش یمن نبود!
آبرو و زحمت چندین سالهاش بر باد هوا بود.
پوفی کرد و سرش را به پنجرهی ماشین تکیه داد. درک شرایط الانش از عهدهاش دیگر خارج شده بود.
***
– امکانش هست زنگ بزنم؟ البته به گفتهی خودتون برای آوردن وثیقهای چیزی!
مرد پوشیده در لباس فرم نظامی برایش سری تکان داد و تلفن را به سمتش کمی هُل داد.
شماره مد نظر را گرفت و گوشی را پای گوشش نگه داشت.
– الو؟
– الو تران، منم هیلا!
صدای جیغ مانندش پشت گوشی به هوا رفت.
– معلوم هست تو کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی سکته کردم من.
– ترانه خوب گوش کن وقت ندارم زیاد حرف بزنم…منو آوردن آگاهی به جرم اینکه مدارک کیامهر معید رو دزدیدم ولی تو که منو میشناسی و از همه چیز خبر داری که کار من نبوده…کلید خونه رو که داری برو سند و مدارک خونه رو بیار.
باشهی آرام ترانه را که شنید تلفن را قطع کرد و تشکر زیرلبی کرد. فرصت دیگری به او داده نشد و بالاخره با بازداشتگاه روبهرو شد.
رأس جـنون🕊, [15/08/1401 09:30 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲٠
دقیق نفهمیده بود چقدر گذشت…یک ساعت، دو ساعت یا حتی بیشتر! به قدری در فکر فرو رفته بود که گذر زمان را حس نکرده بود.
البته تنها ماندنش در این بازداشتگاه با موکت و در و دیوار نمورش کاری غیر از این هم نداشت.
ای کاش میشد کیامهر معید را ببیند و یقهاش را بچسبد که بر حسب چه مدرکی از او شکایت کرده؟
و همین باعث میشد خون خونش را بخورد که مردک پیش خودش چه فکری کرده؟
– شرافت…دستی به سر و روت بکش بیا بیرون.
افکارش اِنقدری سنگینی میکرد و تمام نشدنی بود که فقط صدای بلند و زمخت زن میتوانست او را به حالت عادی برگرداند.
بلند شد و دستی به مقنعهاش رسانده ظاهری مرتبش کرد و بیرون رفت.
از چند راهروی پیچ در پیچ گذشت که ترانه را با آن پالتوی قرمز رنگش دید.
زن که دستش را برداشت اجازهی رفتنش به سوی ترانه آزاد شد و او را در آغوش کشید.
– خوبی؟ ببخش منو همهش تقصیر من شد.
از آغوشش بیرون آمد و لبخند کم رنگی زد.
– برو بابا…راحت سندو پیدا کردی؟
لب گزیدن و نگاه گرفتن ترانه بوهای خوبی را به مشامش نمیرساند.
– ترانه؟ بگو ببینم چیکار کردی؟ صد درصد کاریو که خوب میدونی ازش خوشم نمیآد رو انجام ندادی درسته؟
صورت ترانه نالان و درهم رفته شد.
– بخدا سندو آوردم ولی قبول نکردن گفتن باید یه وثیقهی سنگین بذارم و خب…منم غیر از اون کسی به فکرم نرسید.
رأس جـنون🕊, [16/08/1401 10:00 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۱
تا خواست بغرد و چیزی بگوید صدایی به گوشش رسید:
– هیلا!
صدای خودش بود…همانی که هیلا برای کمک گرفتن از او بیزار بود. نفس عمیقی برای کنترل خودش کشید و پس از چند ثانیه مکث به عقب برگشت.
آخرین بار کی او را دیده بود؟ حداقل شش هفت ماهی بود که پا در هیچ مهمانی نگذاشته بود و به میمنت آن کسی را هم جز مادرش ندیده بود.
– خوبی؟ مشکل دیگهای که به وجود نیومد؟
چشم در حدقه چرخاند و چقدر بدش میآمد از این مرد تشکر کند.
– ممنون از کمکتون آقای ضیائی…یکم دیگه که بیگناهیم ثابت بشه اون اسناد و مدارکتون رو پس میدم.
دست ترانه را گرفت و او را به سمت خودش کشاند.
– اگر امری دستوری چیزی ندارید ما رفع زحمت کنیم؟
حیرت ترانه بیشتر شد. تک به تک کلمات دخترک پر از تمسخر و خشم بود. خشم از کسی که او را از بد مخمصهای نجات داده بود.
– هیلا نیاز هست با هم حرف بزنیم!
بیحوصله و سرد نگاهش کرد.
– من نیازی نمیبینم اوکی؟ ترانه میشه بری وسایل منو بگیری تا بیام؟
ترانه به تکان کوچک سرش بسنده کرد و زود آنها را ترک کرد.
– آقای ضیائی فکر نکن چون اینکارو واسم انجام دادی من رفتم زیر دِینت و هر چی که بگی مثل غلام حلقه به گوش چشم بگم…نه راجب من اشتباه میکنی…من هر جور شده این اسناد و مدارکت رو آزاد میکنم تا دیگه نتونی منو اینطور نگاه کنی!