رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 26

3.9
(96)

 

نگاه به سمتش چرخاند و طولی نکشید تا با غلیان ناگهانی احساساتش، تنش را بالا بکشد و بوسه‌ای روی گونه‌اش بکارد.

– نه قربونت برم به ترانه گفتم، با ماشین خودم می‌آد دنبالم.

چشمکی زد و بند ساعتش را چفت کرد.

– یهو می‌بوسی! چه خبره؟

عمیق نگاهش می‌کند.

– اگه نداشتمت فکر کنم می‌مردم!

اخم نشسته میان ابروهای شایان به خنده‌اش می‌اندازد و ثانیه‌ای نمی‌گذرد که نیش چاکانده، ردیف دندان‌هایش را به نمایش می‌گذارد.

– کوفت…با اون طرز صحبت کردنت!

شایان که فاصله گرفت، نام ترانه روی اسکرین گوشی نقش بست و باعث شد به سمت در خانه قدم تند کند و در همان حال با صدایی بلند از شایان خداحافظی کرد.

خودش را در ماشین انداخته و نفس عمیقی از عطری که در فضا پخش شده بود، می‌گیرد.

– چه کردی؟ کسی رو پیدا نکردی؟

هیلا اخم کرده سر به پشتی صندلی می‌کوبد و لب باز می‌کند:

– نه، تو چی؟

– از صبح به هر کی زنگ می‌زنم یا برنامه‌ش پره یا با شرکتای دیگه قرارداد دارن!

آوای وای مانندی از میان لبانش خارج می‌شود و همزمان دستی به صورتش می‌کشد.
تنها راهی که باقی می‌ماند میعاد بود که باید بدون اطلاع کیامهر این کار انجام می‌شد.

ترانه ماشین را در محوطه‌ی شرکت پارک می‌کند و هیلا بعد از ربودن سوییچ از میان دستان دخترک، از ماشین خارج می‌شود.

– من یه دو خیابون پایین‌تر کار دارم هر وقت تموم کردی یه زنگ بزن بیام سرِ راه!

باشه‌ای می‌گوید و از او جدا شده به سمت درب ورودی شرکت به راه می‌افتد. نمی‌دانست دعا کند که رخ به رخ کیامهر معید نشود یا تارا!
پوف کلافه‌ای می‌کشد و بعد از تکان سر کوچکش برای منشی، پا به درون کابین آسانسور می‌گذارد و دکمه‌ی مورد نظر را می‌فشارد.

چند ثانیه بعد آسانسور از حرکت متوقف شد و پایش برای دومین بار به این سالن بزرگ و پر رفت و آمد باز شد. با ندیدن منشیِ طبقه، به سمت اتاق میعاد رفت و چند تقه‌ای به در کوبید.

– بیا تو!

در را باز کرد و تنش را نصف و نیمه به داخل کشاند.

– بیکارید یه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟

چهره‌ی درهم میعاد از مانیتور لب تاپ بالا آمد و با دیدن صورت هیلا، ناگهان تغییر حالت داد و با نیشی باز از روی صندلی بلند شد:

– به به ببینید کی اومده…بیا تو ببینم استاد گند زدن!

با لبی گزیده وارد می‌شود و در را پشت سرش می‌بندد. میعاد با دیدن چهره‌ی سرخش، خنده‌اش بیشتر شد و در همان حال اشاره‌ای به مبل راحتی کنار میزش زد:

– بیا بشین مفصل از گند زیبات رونمایی کن تا خودم‌و نخوردم!

– واسه چی خودت‌و بخوری؟

میعاد لحظه‌ای با خودش فکر کرد که این دختر تا با شوخی‌های او عجین شود، بی‌شک هفت کفن پوسانده!
متأسفانه زیادی صفر کیلومتر بود.

– از شدت کنجکاوی…حقیقتاً کثیف کردن کیامهر معید دل شیر می‌خواد!

چشمانش نالان شد و روی مبل نشست.

– آقای بازرگان!

میعاد خونسرد لب زد:

– کوفتِ بازرگان…

هیلا چشم غره‌ای به سمتش رفت که سرکی برایش تکان داد.

– خب چیه؟ با میعاد راحت‌ترم شرافت!

بیخیال این چرت و پرت‌ها تنش را کمی روبه جلو برد.

– خیله خب میعاد…می‌دونی که طراح رو من باید پیدا کنم؟ اومدم ازت کمک بگیرم.

میعاد با چشمانی ریز شده کمرش را تکیه داد.

– کمک چی؟

– طراح پیدا نکردم…همه برنامه‌هاشون پر بودن خواستم ببینم کسی رو نمی‌شانسی؟

میعاد قیافه‌ی مسخره‌ای به خود گرفت:

– طراح چی؟

هیلا با ابرویی بالا رفته لب باز کرد:

– طراحی لباس و مد دیگه!

– من اگر دست خودم بود با بیژامه می‌اومدم سرکار، تو از مد به من می‌گی؟

خنده‌ی بی‌حالی از حرف میعاد روی لبانش نشست.

– والا کار توی یه شرکت با این زرق و برق خلاف کرامات انسانیه…حداقل نمی‌ذارن با کت شلوار دمپایی بپوشم!

خنده‌ی هیلا اینبار بلندتر می‌شود و همزمان دست روی دهان می‌فشارد.
در همان حال میعاد چشمکی به سمتش روانه کرد.

– معید جون خبر داره داری بهم چه پیشنهادی می‌دی؟ قطعا نه…چون اگه می‌دونست اینجور زرق و برق انداخته روبه‌روم نمی‌نشستی.

 

هیلا از پرحرفی میعاد چشم در حدقه چرخاند.

– خوبه که خودت می‌دونی بدون خبر کردنش اومدم پیشت…میعاد واقعا به کمکت نیاز دارم فردا آخرین روز مهلته و من هیچکس‌و پیدا نکردم!

– چی می‌خوای شرافت؟

سؤالش را همراه با چشمکی پرسیده بود و هیلا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و چشم غره‌ای به آن لحن بامزه‌اش رفت…مردک دلقک!

– طراح…می‌خوام برام یه طراح کار بلد پیدا کنی!

– نمی‌تونم پیدا کنم.

هیلا چشم گرد کرد.

– یعنی چی؟

میعاد بیخیال شانه بالا انداخت.

– یعنی کسی رو سراغ ندارم!

هیلا با نگاهی که تمسخر در آن فریاد می‌کشید، چشم به چشمش دوخت.

– نکنه پشت گوشام مخملیه یا خود گوشام درازه؟ بچه خر می‌کنی؟ تو…میعاد بازرگان…به قول بچه‌های این شرکت دست راست کیامهر معید…بیشتر از اون خرت نره ولی بالاخره که می‌ره…بعد نمی‌تونی برام یه طراح پیدا کنی؟

خونسرد زمزمه کرد:

– خداشاهده سراغ داشتم هم جونم عزیزتر از این حرفا بود که بهت بگم! کافیه بو ببره سرم‌و بیخ تا بیخ می‌بره می‌ندازه جلوت مگه الکیه بچه!

– یعنی انقدر می‌ترسی که نمی‌تونی بدون اطلاعش یه کار کوچیک واسم انجام بدی؟

– جونور نیم وجبی تو از کجا می‌تونی طراح پیدا کنی وقتی که اصلا تو این فضاها نیستی! قطعا بهت شک می‌کنه و مثل سگ بو می‌کشه ببینه کی کمکت کرده…یکم مغز نخودی‌تو به کار بنداز!

هیلا پوفی کشید و ناچار بلند شد.

– کجا؟ نشسته بودی حالا!

پر غیض جواب داد:

– نه که خیلی هم راضیم از هم صحبتی باهات…تازه بیشتر هم بشینم.

میعاد تک خنده‌ای زد و از روی صندلی بلند شد.

– بخدا لیاقت من‌و ندارین.

– به هیچ دردی نمی‌خوری میعاد بازرگان!

این جمله را هیلا با لبخندی که از آن عملاً فحش می‌بارید روبه میعاد زمزمه کرد.
میعاد با شنیدن جمله‌اش دلقک‌وار، حالت ناراحتی به خود گرفت.

– متأسفانه کیا هم همیشه همین‌و می‌گه!

***

درون ماشین نشسته کیفش را به سمت صندلی شاگرد پرت کرد و پر حرص دستش را به فرمان ماشین کوبید.
در حالی که در مغزش نقشه‌ی قتل میعاد را کنار کیامهر می‌گذاشت، صدای زنگ گوشی‌اش رشته افکارش را پاره کرد.

گوشی را از کیف بیرون آورد و با دیدن اسم سها ابرویی بالا انداخت.
تقریبا یک هفته‌ای می‌شد که از او خبر نداشت.
دستش را روی آیکون تماس کشید و گوشی را کنار گوشش گذاشت.

– الو؟

– رفتی حاجی حاجی مکه‌ها هیلا خانم!

صدایش پر از اعتراض بود و چه بد بود که در این شرایط بی‌حوصلگی‌اش مزاحم شده بود.

– سلام…ببخشید گیر کار بودم نتونستم خبری ازت بگیرم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا