رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 23

4.2
(93)

 

باصاف کردن کتش و فیکس کردن کروات ،صدایش راصاف کرد و پا از اتاق بیرون گذاشت .
برق کفش هایش چشم ها را می زد و دست خودش نبود که به شدت روی مارک و تمیز بودن لباس هایش حساس بود البته …

البته از عطر های شیک و گران قیمتش که شامه‌ی انسان را بد عادت میکرد اصلا نمیشد گذشت .

مرد با جذابیت خاص شرقی که داشت ، ناخواسته نگاه ها را به سمت خود جذب می کرد و این قضیه در حالی که در رستوران مجلل ترین هتل استانبول ایستاده بود غیرقابل چشم پوشی بود !

با دیدن کرم اوکتای و مرد بوری که کنارش نشسته بود با نفس عمیقی به همان سمت حرکت کرد و با صدایی صاف شده با اعتماد به نفس سلام‌بلند بالایی داد.

***

_ترانه سرم رو خوردی ، گرسنه م شد بخدا … بذار برم پایین دو لقمه بخورم و برگردم بعد به ادامه ی غرات برس!

_خیلی بیشعوری … جدیدا دوست قدیمی تو پیدا کردی تحویلم نمیگیری !

به صدای غمناک ترانه بلند خندید و در حالی که به سمت کمد می رفت تا لباس مناسبی برای پوشیدن انتخاب کند لب باز کرد :

_دیوونه ای بخدا… من به خواهر بیشتر ندارم و اونم تویی ، حالا اجازه ی رخصت به من می‌دی ؟

صدای نفس راحت ترانه که در گوشی پیچید با تاسف پوفی کشید .

_آخیش خیالم راحت شد… آره دیگ کارم باهات تموم شد مزاحمم شدی خیلی وقتم و گرفتی !

رأس جـنون🕊, [21/01/1402 09:43 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۵۲

چهره درهم کشید و قطعا اگر جلوی رویش قرار داشت مو روی سرش باقی نمی‌گذاشت.
با گفتن گمشویی گوشی را پایین آورد و دکمه‌ی قطع تماس را لمس کرد.

دست به سینه روبه ردیف لباس‌های جذابش ایستاد و کمی بعد پالتوی پشمی سفید رنگی که تا اواسط رانش می‌رسید را برداشت و برای انتخاب باقیِ دست، چانه‌اش را خاراند.

نتیجه‌ی پنج دقیقه ایستادنش شد بافت نازک یاسی رنگ و شلوار لگ چرم سیاه…البته خالی از لطف نبود که به راحتی از کنار بوت‌های جذاب مارکش بگذرد.
موهایش را دم اسبی بسته دو تار بلند جلوی موهایش را در صورتش رها کرد و با نگاه آخری که بیشتر خیره‌‌ی برق لب خوش رنگش بود از اتاق بیرون رفت.

بعد از رسیدن آسانسور در طبقه‌ی مورد نظرش خرامان خرامان به سمت سالن بزرگ و پر نور رستوران قدم برداشت.
با دیدن شلوغی رستوران اخم درهم کشید و جلوتر رفت.

برای دیدن آشنایی چشم می‌چرخاند.
هیچکدام از خدمه‌ را به چشم نمی‌دید و همین باعث پایین آمدن لب‌هایش شد.

بی‌حواس از اطراف جلو می‌رفت و همچنان به امید دیدن یک آشنا برای هم‌سفرگی، جای جای رستوران را سرک می‌کشید.

قدمی به عقب برداشت تا سمت چپش را هم نگاهی بندازد اما با حس برخورد به یک نفر و صدای مهیبی که پشت سرش ایجاد شد تنش به یک باره خشک ایستاد.
با نفس عمیقی تنش را از آن حالت بیرون آورد و عقب گرد کرد اما دیدن چیزی که به چشم می‌دید همانا و بهت زدگی‌اش همانا!

رأس جـنون🕊, [21/01/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۵۳

دخترک از پشت به خدمه سینی به دست برخورد کرده بود که باعث شد یکی از لیوان‌های حاوی شراب روی میز وی آی پی جناب کیامهر معید بریزد اما اصل کاری آنجا بود که مقداری از سر آستین مرد کثیف شده بود.

هیلا از شدت هول شدگی دهانش چند باری مانند ماهی باز و بسته شد اما آوایی برای خروج نداشت!
اما کیامهر وسواس که با اخم‌های درهمی نگاه از کثیفی آستین کتش برنمی‌داشت، دل هیلا را از ترس می‌لرزاند.

– آ…آقای معید!

باور اینکه دخترک هیچ کاری جز گند زدن روی هیکلش نداشت به شدت سخت بود. با نفسی که از شدت عصبانیت سخت رفت و آمد می‌کرد سر بالا گرفت.

هیلا پر ترس نیم نگاهی به رگه‌های سرخ چشمانش انداخت و سپس با گزیدن لب زیرینش سرش را به سمت مخالف چرخاند.

– Ah bu kız gerçekten çok güzel!
(اوه این دختر واقعا زیباست!)

هیلا با شنیدن صدایی سرش را به سمت منبع آن چرخاند که چشمش در چشمان شیفته‌ی آبی رنگی نشست.
مرد رو به کیامهر معید لب باز کرد:

– Bu kız tanıdık mı?
( این دختر آشناست؟)

هیلا به دلیل مسافرت‌های متعدد و به یُمن دیدن فیلم‌های ترکی مورد علاقه‌ی ترانه تا حدودی در ترکی فهمیدن و حرف زدن روان بود و با متوجه شدن حرف‌های مرد چشم رنگی نالان چهره درهم فرو برد.

اما آن طرف‌تر کیامهر معید وسواسی بود که مغزش خوره‌ پیدا کرده بود به آن مایع ریخته شده روی کتش و پیدا شدن سر و کله‌ی دخترک فوضول و گند زدنش!

– Evet.
( بله)

رأس جـنون🕊, [22/01/1402 09:43 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۵۴

مرد بی‌مقدمه از جای برخاست و با احترام فراوانی رو به هیلا خم شد و دستش را به سمت تک صندلی خالی میز کشید که مابین کیامهر و خودش بود.

– Bana bu iyiliği yap ve bu akşamki yemek teklifimi kabul et, mutlu olacağım!
( این لطف رو به من کنید و پیشنهاد شام امشبم رو بپذیرید، خوشحال میشم!)

کیامهر عصبی از درخواست مرد نفس کلافه‌اش را به زور بیرون داد و دستی به گره‌ی کرواتش کشید. میلی به نشستن هیلا نداشت اما رد کردن پیشنهاد کرم اوکتای قطعا ضربه‌ی بدی به روابط کاری‌شان وارد می‌کرد. لب باز کرد تا رو به هیلا حرف مرد را ترجمه کند اما با جواب دخترک خشکش زد.

– Bu olay için özür dilerim ve sizi rahatsız etmeye niyetim yok!
(معذرت می‌خوام بابت این اتفاق و قصد مزاحمت ندارم!)

وکیل شرکت را هم که بیشتر نقش مترجم داشت، به بهت زدگی دعوت کرد.
طولی نکشید که لب‌های کرم اوکتای به لبخند عمیقی باز شد و با عقب کشیدن صندلی رو به دخترک تعظیم کوتاهی کرد.

– rica ederim
(خواهش می‌کنم.)

هیلا با خجالت کوتاهی تشکر زیرلبی به جا آورد و روی صندلی نشست اما جرأت رو برگرداندن و نگاه کردن به آن دو چشم پر از خشم را نداشت.
کرم به سرعت خدمه را به سمت خودش فراخواند و بعد از سفارش غذاها شروع به حرف زدن کرد:

– İranlı kadınların özel güzelliği hakkında çok şey duymuştum ama bu gece daha önce hiç görmemiştim, kabul ediyorum çok güzeller!
(من از زیبایی خاص زنان ایرانی زیاد شنیده بودم اما تابحال به چشم ندیده بودم تا امشب، اعتراف می‌کنم که زیبایی چشم‌گیری دارن!)

رأس جـنون🕊, [24/01/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۵۵

هیلا نمی‌دانست از تعاریف مرد اخم در هم بکشد یا فکری به حال گونه‌های سرخش بکند.
او عادت نداشت این‌گونه حرف‌ها را در حضور کسی که از قضا رئیسش حساب می‌شد، بشنود.

با ادامه‌دار شدن نگاه خیره مرد چشم‌آبی، خودش را کمی جمع و جور کرد و بدون آن‌ که مستقیم نگاهی به مرد بی‌اندازد لب باز کرد:

– Sağol ama iki başarılı iş adamının zaman değeri bu sözlerden daha fazla. Bence anlaşma hakkında konuşalım.
(ممنون، اما ارزش وقت دو تاجر موفق بیشتر از این حرف‌هاست. به‌نظرم بهتره در مورد معامله صحبت کنید.)

برق تحسین در چشمان اوکتای از طرفی می‌فهماند که این بار حداقل گند نزده است.
نفسش را آرام بیرون فرستاد و نیمچه لبخند دستپاچه‌ای زد.

اما آن سمت کیامهر وسواسی بود که نگاه چندشناکش از سرآستین کتش برداشته نمی‌شد و احساس می‌کرد کروات قصد خفه کردنش را دارد. باسرعت دم گوشش صحبت‌ها را برایش ترجمه می‌کرد و فشار دندان‌های مرد روی هم را هر لحظه بیشتر می‌کرد.

نمی‌دانست حرص گند دخترک را بخورد یا بچه بازی وسط این معامله‌ی بزرگ!
هیلا بی‌شک یک بلای آسمانی بود.

با موافقت کیامهر، وکیل شروع به صحبت جدی با اوکتای کرد. انگار کیامهر حرف‌هایش را از قبل با وکیل رد و بدل کرده بود و نیازی به قطع صحبت مداوم، برای ترجمه نبود البته کیامهر تا حدودی دست و پا شکسته ترکی می‌فهمید و همین کمی کارشان را راحت‌تر می‌کرد.

کیامهر کمی سمت هیلا خم شد و بدون کوچک‌ترین جلب توجه، جدی دم گوشش زمزمه کرد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا