رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 22

4.2
(89)

 

دست در جیب شلوار گرم کنش فرو برد و به آرامی به سمت در اتاق قدم برداشت اما کوبیدن پشت سر هم دستی به در، خراشی روی مغزش ایجاد کرد که باعث درهم فرو رفتن اخم‌هایش شد.

بی‌هوا دست روی دستگیره گذاشت و در را به سمت خودش کشید که تن ظریفی صاف در آغوشش فرو رفت. با ابروهای بالا رفته سرش را پایین انداخت که بلافاصله آخ ظریفی در گوشش پیچید.

رایحه‌ی خوش هلویی که زیر بینی‌اش پیچید، ناخودآگاه باعث باز شدن گره‌ی اخمش شد و بینی‌اش بدون اجازه‌ای از سمت مغزش، با ولع آن عطر خوش را به سمت خودش می‌کشید.

با حس دور شدن آن رایحه‌ی زیادی دلچسب گویا چشمانش باز شد که نگاهش به صورت دخترک و بعد لب گزیده شده‌اش برخورد.

– اِهم…ببخشید…چیز شد…حواسم نبود….یهو…چیزه…اتاق خانم رستگاری اینجاست؟

کیامهر انگار در مستی عمیقی فرو رفته بود که مغزش برای حلاجی جمله‌ی دخترک دچار تأخیر شده بود.
با پلک بسته چند نفس عمیقی کشید تا تنش را به آرامش دعوت کند.

هیلا قدمی عقب رفت و حس می‌کرد که مرد از حرکت نابجایش ناراحت و عصبانی شده…مخصوصا با نمایش جذابی که ظهر رقم زده بود!

– خانم شرافت…تو این ساعت دقیقا پشت در اتاق من چیکار می‌کنید؟

هیلا مشتش را جلوی دهانش گرفت و تک سرفه‌ی ظاهری کرد بلکه کمی وقت بخرد تا راه‌حلی برای جمع کردن سوتی‌اش پیدا کند.

رأس جـنون🕊, [14/01/1402 09:40 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۴۷

– خب…چیزه…مگه اتاق خانم رستگار اینجا نیست؟

کیامهر پوفی کشید و شانه‌ی چپش را به چهارچوب در تکیه داد.

– شماره‌ی اتاق خانم رستگار چنده؟

هیلا بدون فکر لب باز کرد:

– سیصد و شصت و شیش!

کیامهر پر از خنده لب بهم فشرد و گلویش را صاف کرد. دخترک انگار کمی خنگ می‌زد!

– اگه چشماتون اذیت نمی‌شه نگاه‌تون رو بالا بکشید و شماره‌ی اتاق رو ببینید!

هیلا در دلش چشم غره‌ای به لحن پر تمسخر کیامهر رفت و تا چشم بالا کشید تمام تنش دچار بهت شد. ناباور با دهانی باز مانده نگاهش را به سمت کیامهر چرخاند.

همین که اثری از خشم و عصبانیت در چهره‌اش نمی‌دید یعنی خدا به جانش رحم کرده بود؟
هول شده لب زیرینش را مکش‌وار به دهان کشید و چند ثانیه‌ای میان دو نفر سکوت برقرار شد.

– ببخشید…برای من فرستاده بود اتاق سیصد و شصت و شیش…فکر کنم اشتباه فرستاد…چیزه…شما نمی‌دونید اتاق‌شون شماره چنده؟

کیامهر با تفریح نچی زمزمه کرد و ابرو بالا انداخت.
این پا و آن پا کردن هیلا به قدری واضح بود که کیامهر با حوصله‌ای عجیب منتظر شنیدن حرفش مانده بود.

– اِهِم…آقای معید؟

کیامهر لب گزید تا لب‌هایش خنده‌اش را رسوا نکند. لحن دخترک زیادی گربه‌وار بود یا چه؟

– بله خانم شرافت!

هیلا از لفظ کاربردی کیامهر لب گزید.

– چیزه…احیانا یکم پیش چیزی براتون نیاوردن؟

رأس جـنون🕊, [15/01/1402 09:40 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۴۸

کیامهر متفکر سری به چپ تکان داد.

– وسیله و چیز میز زیاد به دستم رسید…چی باید برام می‌آوردن مگه؟

هیلا ناخودآگاه به سرفه افتاد و دست جلوی دهانش گرفت. کیامهر قدمی جلو گذاشت و با ابروهایی بالا رفته لب باز کرد:

– چیشد؟

هیلا نفس عمیقی کشید و دستی زیر چشمانش کشید.
همزمان که بینی‌اش را بالا کشید، موهایش را پشت گوش فرستاد.

– هی…هیچی.

کیامهر سری تکان داد و پرسید:

– خب نگفتی!…چی باید فرستاده می‌شد برام؟

دخترک لب بهم فشرد و پر استرس دستانش را درهم فرد برد. کیامهر که از حالت استرس زای هیلا تعجب کرده بود، با چشمانی گرد شده عقب رفت و مانند چند دقیقه‌ی پیش به چهارچوب در تکیه داد.

– چیشده که استرس گرفتی؟

هیلا لبخند تظاهری زد:

– هیچی!

کیامهر مشکوک شد و دندان به روی لب زیرینش کشید. دست در جیب فرو برد و مغزش در جستجوی یک چیز بود.

– پس چرا استرس گرفتی؟

هیلا پوست گوشه‌ی لبش را کند و با تپشی قلبی که احساس کند بودن پیدا کرده بود دستانش را پشت کمرش بهم قفل کرد.
کیامهر با ابروهایی بالا رفته با تردید لب باز کرد:

– ببینم نکنه…نکنه کوکی گردویی رو…تو؟

رأس جـنون🕊, [16/01/1402 09:40 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۴۹

هیلا با لب‌هایی بهم فشرده، از ترس قدمی به عقب برداشت و تندی به حرف آمد:

– یه لحظه به من گوش بدین! خانم رستگاری به من زنگ زد گفت که کجام منم گفتم تو لابی‌َم گفت که یه جعبه کوکی گردویی از کافی شاپ گرفته اما یادش رفت ببره با خودش بالا هر وقت من رفتم بالا براش جعبه رو ببرم…منم چون گیر صحبت کردن با مادربزرگم بودم گفتم شاید دیر بشه دادمش یکی از خدمه براش بفرسته بعد که اون خدمه رو ندیدم گفتم خودم برم پیگیری کنم ببینم کوکی به دستش رسید یا…

دخترک با دیدن صورت پر از حرص کیامهر معید ادامه‌ی حرفش را فرو خورد و لب بهم دوخت.
باز گند زده بود!

– هیلا! هیلا! هیلا! وای باورم نمی‌شه! یه تنه امروز اعصاب برام نذاشتی.

– بخدا کارم عمدی نبود…قبول دارم فرار ظهرم عمدی بود ولی این یکی نه!

کیامهر با نگاه گوشه‌ چشمی به چشمان گربه مانند دخترک آرام زمزمه کرد:

– همین نیم وجب بچه امروزِ من‌و کامل بهم ریخت.

– چیزه…آقای معید!…خوبید؟

کیامهر دستی به صورت سرخ مانندش کشید و بعد از دم عمیقی لب باز کرد:

– بنظرت می‌تونم چجور باشم؟

هیلا جسورانه لب زد:

– من که گفتم تقصیر من نبود!

– ولی به دست تو انجام شد متأسفانه.

هیلا چند نفس عمیقی کشید و انگشتانش را از هم جدا کرد.

رأس جـنون🕊, [17/01/1402 09:40 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۵٠

– فکر کنم…بهتره من برم.

کیامهر بی‌هیچ حرفی نگاهش کرد.
هیلا عقب گرد کرده به سرعت راهروی طویل هتل را طی کرد و به سمت طبقه‌ی خودش گام برداشت و به درک که رستگاری یک شب بی کوکی گردویی می‌ماند.

فعلا با این گندی که روی کیامهر معید زده بود احساس آلرژی کوچکی نسبت به آن بسکوییت‌ها پیدا کرده بود که حتی خودش را هم به خنده می‌انداخت!

***

– بخاطر یه سری مشکلات قرار شد تو رستوران هتل جلسه رو برگزار کنیم…منم فعلا حاظر و آماده نشستم تا وقتش برسه برم پایین…اون سمت‌و چه کردین؟

صدای خسته‌ی میعاد در گوشش پیچید:

– از این سمت خیالت راحت دیروز خبر برگشت فرزین‌و پخش کردیم اوضاع‌ خاندان ضیائی بد بهم ریخته فعلا…محسن فعلا گیر شازده پسرش افتاده!

پوزخند بلندی روی لب نشاند و با اخمی پا روی پا انداخت.

– وقتی برگشتم باید یه پلن اساسی واسه اون مدارک کوفتی بریزیم…فرزین دیگه داره زیادی قسر درمی‌ره!

– مرتیکه ری*ده به همه چی‌مون دو قورت و نیم‌ش باقیه و همین اعصابم‌و بهم می‌ریزه!

پوف کلافه‌ی کیامهر از خفگی که توسط کروات ایجاد شده بود، بلند شد.
نیم نگاهی به ساعت انداخت و سپس لب زد:

– باید برم…حواستون به کارا باشه.

گوشی را قطع کرد و از روی مبل بلند شده روبه‌روی آینه‌ی قدی کنار در ایستاد. دست کوتاهی به موهایش کشید و کمی مرتب‌شان کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا