رمان رأسجنون پارت 2
اجازهی رفتن که داد، نفس حبس شدهاش را نامحسوس بیرون فرستاد و همانطور که عقبگرد میکرد، لب زد:
– نوش جان.
رویش هنوز به معید بود که قدم اول را به عقب برداشت و بلافاصله محکم با جسمی برخورد کرد. از ترس ناگهانی چشم بست و دستش را به صندلی گرفت تا پخش زمین نشود.
– حواست کجاست خانوم؟ ظرف مربا ریخت روی کیف آقا…
و بعد صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
– دستوپا چلفتی!
تمام جانش دچار لرزش و استرس شد…با نیم نگاهی به سمت معید و دیدن صورت سرخ شدهاش فاتحهی خودش را خوانده و دنبال راه حلی برای فرار میگشت.
جلو رفت و دستهای لرزانش را به سمت کیف دراز کرد.
– ب…ببخشید جناب معید…اجازه بدید کیفتونو ببرم تمیز کنم.
هیچ حرفی نزد و با سقلمهای که از آن مرتیکهی بدقواره خورد کیف مربایی را از روی پاهای مرد برداشت و با سریعترین سرعتی که از خودش سراغ داشت به سمت روشویی باکلاس این جت شخصی رفت.
– دخترهی دست و پا چلفتی این چه کاری بود؟ بده من اینو بشورم برو دستمال کاغذیارو از تو کابینت دربیار آماده کن تا ببرمشون…دِ برو دیگه!
سری تکان داد و بیخیال جواب دادن شده که کیف را در دستش گذاشت و برای اجرای اوامرش به سمت آشپزخانه روانه شد.
– بیا این کیفو تمیز کردم ببر تحویلش بده تا این دستمال کاغذیارو بیارم.
رأس جـنون🕊, [02/08/1401 08:48 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۹
سری تکان داد…انگار که نه انگار زبانی در دهان داشت. این آدمها هنوز آن روی هیلا شرافت را نشناخته بودند که انگ دست و پا چلفتی را به او میزدند.
اینبار با ترسی که به وضوح در چشمانش لانه کرده بود به مرد رعب انگیز نشسته نزدیک شد.
گرهی کور اخمهایش دست و پایش را به لرزه درآورد و این چهره با این اخم به شدت وحشتناک بود.
– معذرت میخوام آقای معید این اتفاق عمدی نبود…دیگه تکرار نمیشه این کیفتون تمیز شده خدمت شما!
باید خدا را شکر میکرد که مرد به یک تکان کوچک سرش بسنده کرد و کیف را از دستش گرفت. نفس سنگین شدهاش را بیرون فرستاد و با عذرخواهی دیگری از او دور شد.
به سمت محل استراحت کارکنان هواپیما رفت و تن ضعف کردهاش را روی یکی از صندلیها انداخت. از نرم بودن صندلی پوزخندی زد. همه چیز این جت گران قیمت بودنش را فریاد میزد.
– چه کردی دختر؟ تازه شنیدم چیشده!
پوفی کرد و دستی به پیشانیاش کشید. دخترک در آن لباس فرم تنگ اندام نمایش روبهرویش نشست.
– تقصیر من نبود که…اون آقائِه با سینی و وسایلش پشت من بود، من مگه پشت سرم چشم دارم؟
دستی به شانهاش کشید.
– در هر صورت شانس آوردی که داد و بیدادش بالا نرفت…یه امروز اِنقدر تو خودشه که داره عجیب رفتار میکنه!
به این میگفت شانس؟ بنظر من که آن اخمها از داد و فریاد هم ترسناکتر بودند.
– تا کی باید قبرس بمونیم؟
رأس جـنون🕊, [03/08/1401 09:13 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱٠
– ماها که برای استراحت میریم هتل…اینجور که شنیدم یا اول صبح یا اول ظهر برمیگردیم.
و برای اولین بار ترجیح میداد جای اینجا بودن و برخورد با آن مرتیکهی عصاقورت داده و کارکنان بدتر از خودش، در مهمانی شکیلا چرخ میخورد.
نهایت چند تیکه و کنایه میشنید که متعاقب جوابشان را هم دریافت میکردند.
پوفی از این وضعیت گیر افتاده کرد و مجبور به شنیدن چانهی گرم دختر روبهرویش شد.
دست خدا یار بود که بالاخره هواپیما لندینگ شد و گوشهایش از این شدت به کارگیری نفس راحتی کشیدند. با خروج از هواپیما و بوی نَمی که شامهاش را نوازش داد لبخندی روی لبهایش کاشت.
باد به شدت ملایم و خوبی در جریان بود و با حال خوش سعی در مرتب نفس کشیدن داشت.
انگار که سعی داشت با هر نفس عطر خوشی که در جریان بود را در ریه حبس کند.
– خانما اینجا شهر نیکوزیاست پاییتخت قبرس…جاهای دیدنی و خوبی داره که میتونید تو استراحتاتون برنامهی گشت و گذار اینجارو جای بدید…فردا اول ظهر به سمت ایران حرکت داریم و رأس ساعتی که بهتون اعلام میشه ون میآد دنبالتون…خوش بگذره!
***
بِراش را ضربهای پشت پلکش کشید و در همان حال لب باز کرد:
– نه یکم دیگه ون میآد دنبالمون…تو حالت چطور شد؟ انگار گرفتگی صدات بیشتر شده!
– آره حالا مگه این آنفولانزای لعنتی خوب میشه؟
میگم هیلا…نکنه موقع برگشت آقای معید دق و دلیشو سرت دربیاره؟
رأس جـنون🕊, [04/08/1401 07:07 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۱
چشم گرد کرده به سمت تصویر نزار ترانه برگشت.
– چی میگی تو؟
– جدی بودم بخدا…از این آدم این میزان ساکت بودن بعیده…با اینکه برای هر آدمی احترام خاصی قائله ولی کافیه کسی خلاف میلش کاری انجام بده یا یکی روی اعصابش بره…دنیا رو کُن فَیکون میکنه واسش.
شانهای بالا انداخت و براش را پایین گذاشته دست به سمت رژ خوش رنگش برد.
– واقعیت من که سر در نمیآرم…ولی خب یکی از همین دخترا گفت که کلا عجیب رفتار میکنه خیلی تو خودشه!
– ولی من میگم تا زهرشو بهت نریزه ول کن نیست…به پر و پای این جواده کلا نپیچ عادتشه همه رو تحقیر کنه و اوضاع رو بدتر کنه!
با یادآوری طرز رفتارش سری تکان داد و با ناخنش رژ بیرون زده از خط لبش را پاک کرد.
– تو نگران نباش خودم از پس خودم برمیآم…بیشتر به فکر خودت باش زودتر خوب شی!
– چیزی شد خبرم بده باشه؟ عجیب دلشورهت افتاده به جونم!
گوشی را بالا گرفت و اخم تصنعی کرد.
– دلشورهی چی؟ مگه یادت رفته من کیم؟
با زور به نگرانیهای بیامان ترانه پایان داد و گوشی را کناری پرت کرده مقنعهاش را پوشید.
حاظر و آماده جلوی درب هتل کنار دیگر کارکنان ایستاد.
ون آمد و مستقیماً همه را به سمت محل اصلی برد.
همگی حاظر و آماده منتظر ورود جناب معید بودند و دل دخترک از یادآوری صحبتهای ترانه میلرزید. نکند زهرش را حالا بریزد؟
رأس جـنون🕊, [05/08/1401 02:15 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۲
مردک بدقواره جلو آمد و با اخمی از تحقیر نگاهی به سمتشان انداخت.
– دخترا جناب معید اومدن تازه به لکه داشتن پرده گیر دادن حواستون کجاست؟ چهارچشمی بالا سرِ کارِتون باشین…یکم دیگه دسر بعد از ناهار رو بیارین.
بعد از رفتنش استرسی به جانش وارد شد. نکند باز هم گند بزند؟ بیشک از این استرسی که داشت گند نزدنش محال بود.
ناامید به سمت دخترک کنار دستش برگشت.
– میشه یه کمکی به من کنی؟ یکم ضعف کردم حالم خوب نیست امکانش هست وسایل پذیرایی رو جای من ببری؟
دخترک پلک پر آرامشی زد و با یادآوری گندی که دیروز خورده بود دست روی شانهاش گذاشت و او را روی صندلی نشاند.
– نگران نباش…اگه حالت بد شد بهم بگو چیزی برات بیارم.
سری برایش تکان داد و ممنونی زمزمه کرد.
با رفتن خدمه نفس عمیقی کشید و گویا در رفته بود…البته چه در رفتنی!
بهتر بود بگوید شانس آورده بود که از بین این خدمهها حداقل یک نفر خوب از آب درآمده بود.
وگرنه که همهشان مانند رئیسشان عصاقورت داده و مزخرف بودند.
صبرش سر آمده و چند ساعتی میشد که خودش را از بابت پذیرفتن پیشنهاد ترانه سرزنش میکرد. دستی به صورتش کشید که همان دخترک وارد اتاقک شد.
– آقای معید کارت دارن…نگران نباش چیزی نیست!
صورت نگران دختر روبهرویش اصلا چیز جالبی نبود و انکار نترسیدنش از آن مرد پر ابهت دروغی بیش نبود.
رأس جـنون🕊, [07/08/1401 02:37 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۳
او هیلا شرافت بود…کسی که نترس بودنش نقل دهان دخترهای فامیل بود و همین باعث شده بود به خوبی از پس خودش بربیاید و آوازهی موفقیتش همه جا بپچید.
اما اینبار قضیه فرق داشت…اینباری که بحث راجب مردی بود که چهرهاش برخلاف زیبایی و شرقی بودن خاصی که داشت، رعب انگیز بود.
همان سیاه چالههای چشمش فقط استرس به رگهایت تزریق میکرد چه برسد به اخمهایی که جان از تن بیرون میکَند.
باید خدا را شکر میکرد که فریادهایش را ندیده بود؟ شاید هم ببیند و قابل پیش بینی بود.
این اولین باری بود که میترسید و باعث میشد فحشی نثار خودش کند.
نفس عمیقی کشید و دیگر مکث کردن را جایز ندانست. از اتاقک بیرون زده به سمت محل مجلل مخصوص نشستن این آقازاده رفت.
با گوشیاش در حال ور رفتن بود و اخمی نداشت.
– بفرمایید جناب معید با من کار داشتین؟
دیگر خبری از آن خندههای نمادین نبود. هیلا بد حساب کار دستش آمده بود!
چند ثانیهای طول کشید تا مرد سر بالا بیاورد و نگاه بیتفاوتی به دخترک روبهرویش بیندازد.
– خانم شرافت…هیلا شرافت…درسته؟
دخترک سرش را تکان مختصری داد.
– بله.
– راجب خودت بیشتر توضیح بده…میخوام از این به بعد جزو خدمهی پروازام باشی!
رنگ از روی دخترک پرید و چشم گرد کرد.
چه شنیده بود؟
رأس جـنون🕊, [08/08/1401 12:00 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۴
مگر مرض داشت همچین چیزی را بپذیرد؟ در این دو روز از حرص و خودخوری بابت بودن در این پرواز نصف شده بود و حالا پیشنهاد کار کردن میشنید؟
مکثش طولانی شد و همین باعث نیشخندی کنج لب کیامهر شد.
– خانم شرافت قصد ندارید جواب بدین؟
نیشخند مرد روبهرویش اصلا چیز جالبی نبود.
این نیشخند حکم همان پرچم قرمز آغاز جنگ را داشت.
نفس عمیقی کشید و تمام افکارش را کناری راند و سعی کرد مانند همیشه بدون ترس و با اعتماد به نفس کامل پاسخ دهد.
– بله…بیست و شیش سالمه و لیسانس مدیریت بازرگانی دارم ولی به دلیل علاقهای که به پرواز داشتم توی یکی از مؤسسات دورهی مهمانداری هواپیما دیدم و قریب به سه سالی هستم که مشغول به کارم و حیطهی کاریم اغلب توی پروازهای خارج کشور هست.
مرد ابرویی بالا انداخت.
کمی برایش همه چیز عجیب بود ولی باید دندان روی جیگر میگذاشت.
چیزی نمانده بود تا همه چیز روشن و مشخص شود.
کیامهر سری نمایشی تکان داد و لب باز کرد تا سؤال بعدیاش را بپرسد:
– وضعیتت؟ منظورم مجرد یا متأهل بودنه!
دخترک اخم ظریفی میان ابرویش نشاند.
– مجردم.
قضیه جالبتر و عجیبتر شده بود…صد البته پیچیدهتر!
– تنهایی زندگی میکنید یا همراه با خانواده؟
اخم هیلا عمیقتر شد.
– فکر نکنم این بحث زیادی مهم باشه!
رمان جالبیه خسته نباشید❤️