رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 18

4.2
(81)

 

– این شرکت یا بهتره بگم، این دم و دستگاهی که می‌بینی واسش خیلی زحمت کشیده شده تا به اینجا برسه و اصولا تو این جهان اگه کسی پیشرفت کنه دشمنای زیادی رو پیدا می‌کنه…هر چی بزرگتر بشی دشمنات واسه دریدنت حریص‌تر می‌شن پس اولین نکته اینه که هیچ حرف و اتفاقی نباید به بیرون درز پیدا کنه!

هیلا سری به نشانه‌ی فهمیدن برایش تکان داد و منتظر ادامه‌ی صحبت‌های میعاد شد.

– دومین نکته…اگه هر اتفاقی راجب کار چه داخل چه بیرون از شرکت برات پیش اومد حتما باید اطلاع بدی!

– یعنی چی؟

– مثلا پیشنهادی چیزی از شرکت رقیب گرفتی یا تهدید شدی…و چیزای دیگه!

باز هم این هیلا بود که سرش را بالا و پایین کرد.

– اوکی، فهمیدم…خب؟

– نکته سوم بدون اجازه و سرخود هیچ کاری انجام نمی‌دی! می‌خوای هر دشمنی با هر کسی داشته باشی…کوچیکترین کار تو امکان داره ضرر و زیان زیادی به بار بیاره!

این مرد خصلت و ذات سرکش هیلا را نمی‌شناخت؟ حرف زور در کله‌ی این دختر فرو نمی‌رفت…که اگر می‌رفت این نُه سال را در کنار مادرش زندگی می‌کرد نه جدا!

– خب!

– آن تایم بودن برای کیامهر خیلی مهم و حساسه…درست انجام دادن کارت هم همینطور!
کارت‌و باید تمیز و درست واسش انجام بدی وگرنه…

میعاد با شیطنت ابرویی بالا انداخت و نیش چاکاند:

رأس جـنون🕊, [10/12/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۲۱

– وگرنه کلاهت پس معرکه‌ست، همچین رویی ازش می‌بینی که آرزوی دیدن ازرائیل‌و می‌کنی!

هیلا سرد و بی‌اهمیت نگاهی به میعاد انداخت. جوری حرف می‌زد انگار آن روی وحشی مردک را ندیده بود.

– یه جور حرف نزن که انگار اون روش‌و ندیدم.

– اوه بیبی یادم رفت ضرب شستش‌و هم چشیدی!

هیلا با چشم غره‌ای از روی مبل بلند شد.

– بنظر انگار نکات مهم‌تون تموم شد.

میعاد با دیدن حالت درهم فرو رفته‌ی صورت هیلا خنده‌ای کرد و با مکث بلند شد.
دست در جیب، جلویش ایستاد و چشمک کوتاهی زد.

– سه روز دیگه پرواز استانبول‌و در پیش داریم…فراموش نکنی بیبی!

هیلا زیر لب غرید:

– بیبی و زهرمار!

دسته‌ی کوچک کیفش را در دست فشرد و بعد از «باش» کوتاهی از کنارش گذشت. هنوز دستش به دستگیره‌ی در نرسیده بود که صدای میعاد بلند شد:

– راستی حواست به اون مار خوش خط و خال باشه…

عقب گرد کرد و با ابروهایی بالا رفته نگاهی سمتش انداخت.

– مار خوش خط و خال کیه؟

– تارا…دوست دختر کیاجونمون!

بهت زده لب زد:

– خب اون چه ربطی به من داره؟

– چشم نداره یه خوشگل‌تر از خودش‌و ببینه…که اگه ببینه تا اون ناخنای شیطانیش‌و تو چشم طرف فرو نکنه آروم و قرار نداره!
خلاصه با یه سلیطه در طرفی.

رأس جـنون🕊, [11/12/1401 09:48 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۲۲

– بعد چرا اینارو به من می‌گی؟

– از اون جهت که ازش زیباتری و احتمال اینکه باز ببینیش زیاده…دقیقا برخلاف میل کیامهر!

چانه‌اش را کمی بالا انداخت.
بنظر یک پرت و پلای اساسی بود و میعاد فقط جهت اذیت کردنش این‌ها را گفته بود.
بیخیال شانه‌ای بالا انداخت.

– تو نیازی نیست نگران من باشی…عادت ندارم دم پرِ کسی شم، در نتیجه کسی هم جرأت نداره دم پرم شه…البته تو به این نکته توجه کنی به نفعته!

پیروز از بهتی که در چشمان میعاد ساخت، دستگیره را پایین کشید و پا به بیرون گذاشت.
از سر لج در اتاق را نبست و همین که خواست قدمی به سمت آسانسور بردار صدای ریز و نازک زنانه‌ای در گوشش پیچید.

– جزو خدمه‌ی این بخشی؟

سرش به سمت چپ چرخید و…
چه حلال زاده‌ای بود این زن!
صدایش را صاف کرد و اینبار تنش را کامل به سمتش چرخاند.

– سلام خسته نباشید، نه!

تک ابرویی بالا انداخت و قدمی جلو آمد.
سر تا پایش مورد اسکن چشمان زن روبه‌رویش بود و همین حس معذبی را به جانش افزود.

– پس جزء خدمه کدوم طبقه‌ای؟

– فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.
نمی‌دونستم کیامهر جانشین پیدا کرده وگرنه زودتر در خدمتتون می‌رسیدیم!

برق خشم در چشمان تیره‌ی میعاد قابل دیدن بود.

– تو جایگاهی هستم که می‌تونم ازش سؤال بپرسم.

رأس جـنون🕊, [13/12/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۲۳

میعاد با تمسخر آهانی گفت و جفت ابروهایش را بالا انداخت.

– آها پس که اینطور…یه لحظه صبر کن پس.

میعاد به سرعت گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و بعد از چند ثانیه‌ای، آن را پای گوشش نگه داشت.

– الو کیا؟ از کی تا حالا صندلی ریاستت به تارا واگذار شده که ما خبر نداریم!

صورت تارا به آنی سرخ شد و با نگاه گوشه چشمی آن دستان مشت شده‌اش را دید.

– نه آخه تارا خانم دارن یکی یکی کارمندارو سیم جیم می‌کنن گفتم اگه خبری شده بپرسم! چون ما غریبه نیستیم که این چیزا رو نفهمیم.

داستان برای هیلا جالب شده بود که همچنان بر ماندنش مقاومت ورزیده و دست به سینه منتظر ادامه‌ی داستان شد.

– چیشده؟

صدای بلند کیامهر در سالن پیچید و بابت یکهویی آمدنش رعشه‌ای از ترس در تن تک به تک کارمندان به راه افتاد. هیلا به قلبی که تپشش از ترس کند شده بود، پلکی آرام باز و بسته کرد و نفس عمیقش را بیرون فرستاد.

– خسته نباشی عزیزم راستش…

– خانم پناهی اجازه‌ی صحبت بهتون دادم؟

هنگامی که هیلا قصد داشت رو به سمت کیامهر بچرخاند، متوجه‌ی صورت خونسرد میعاد و تن تکیه زده‌اش به چهارچوب در شد. نچی گفت و نگاهش را به ابهت مثال نزدنی مرد دوخت.

تارا با سری به زیر افتاده و صورت پر از خشم ببخشیدِ آرامی زمزمه کرد.

– اینجا چه خبره؟

رأس جـنون🕊, [14/12/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۲۴

– هیچی داشتن خانم شرافت‌و سیم جیم می‌کردن که کدوم طبقه مشغولن!

میعاد با نیشی باز شده، همزمان که شانه بالا می‌انداخت ادامه داد:

– هر چند ما که می‌دونیم دارن از کجا می‌سوزن ولی خب نشون دادن این سوزش اصلا درست نیست.

هیلا با چشمانی گرد شده به سمت میعاد چرخید و در این هیاهو چشم غره‌ی پر غیض جناب رئیس را به سمت مرد ندید.

– آقای معید پسرخاله‌تون از اون جهت که کلا با من لجن عادیه که بخوان من‌و پیش‌تون خراب کنن!

– تارا جون قبل اینکه بخوای ضد من صحبت کنی حواست باشه همه جای شرکت دوربین داره…!

به آنی رنگ از رخ زن پرید و اینبار هیلا با خنده‌ای که نمی‌توانست پنهانش کند سرش را به سمت مخالف چرخاند.

– خانم پناهی و آقای بازرگان بفرمایید دفترم…باید به حساب دوتاتون رسیدگی کنم نه فقط یکی!

جمله‌ی آخر کیامهر پر از حرص و خشم بود و همین باعث شد شانه‌ی هیلا از خنده بلرزد.

کیامهر با نگاه گوشه‌ی چشمی آن لبخند ملایمی که سعی در پنهان شدن داشت را شکار کرد و البته دست خودش نبود که بیش از پیش عصبانی شد و با گزیدن لب زیرینش سعی در کنترل کردن خودش داشت.

– خانم شرافت!

زنگ‌دار و هشدارگونه گفت و همین باعث شد خنده‌ی هیلا به سرعت رخت ببندد.
تنش حالت آماده باشی گرفت و شق و رق ایستاد.

– شما می‌تونید تشریف ببرید.

رأس جـنون🕊, [15/12/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۲۵

خونسرد دستش را به سمت طره‌ موی افتاده کنار صورتش برد و آن را پشت گوشش قفل کرد و طی این حرکت آرام، نگاه هر سه نفر خیره‌اش بود.
اعتراف به زیبایی بی‌مثال دخترک کار سختی نبود!

– خسته نباشید آقای معید!

کیامهر دیرتر از آن دو به خودش آمد و بابت خیرگیِ از دست رفته‌اش اخمی میان پیشانی نشاند.

– ممنون خانم.

روبه آن دو خداحافظی کوتاهی کرد و به سرعت از جلوی دیدشان پنهان شد. وارد کابین که شد بعد از فشردن دکمه‌ی مربوط به طبقه‌ی همکف، دستش را روی قفسه‌ی سینه نشاند و با حالی خوش خندید.

دیدن آن دوئل جذاب به تنش گوشت شده بود هر چند انصاف نبود اگر اعتراف کند دیدن حرص و عصبانیت معید، عامل اصلی این شاد شدن بود. اینکه به راحتی بتواند اتفاقات پیش آمده را که این مرد نقش اساسی در آن داشت، فراموش کند امکان پذیر نبود.

از اتاقک بیرون زد و به سمت درب خروجی پا تند کرد. یک پایش را بیرون گذاشت که صدای زنگ گوشی‌اش او را از حرکت متوقف کرد.
دست در کیفش برد و همانطور که گوشی را بیرون می‌کشید، قدم‌ آرامی به سمت جلو برداشت.

شماره‌ ناشناس بود و بین جواب دادن یا ندادن مانده بود. لبانش را روی هم مالید و نگاهش روی خیابان روبه‌رویش ثابت ماند.
بالاخر کنجکاوی‌اش پیروز شد و گوشی را پای گوشش قرار داد.

– الو؟

صدای نفس مردانه‌ای در گوشش پیچید.

– باید ببینمت.

#کپی‌حرام

رأس جـنون🕊, [16/12/1401 02:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۲۶

دروغ نبود اگر بگوید ضرب تپش قلبش به آنی متوقف شد و کم مانده بود ابروهایش به رستنگاه موهایش برخورد کند. نفسش کند شد و یکی یکی بیرون می‌آمد.
حتی از صدایش هم تنفر داشت.

– واسه چی بهم زنگ زدی؟

– یکم پیش که بهت گفتم…می‌خوام ببینمت و دقیقا همین امروز!

پره‌های بینی‌اش از خشم و عصبانیت به طور آشکاری گشاد شد.

– کی گفته هر چی تو بگی من باید بگم چشم؟

– هیلا؟ لجبازی نکن اصلا حوصله ندارم ببین…

– نه تو ببین…غلط کردی که به من زنگ زدی، من‌و خر فرض کردی؟ چی پیش خودت فکر کردی که می‌تونی من‌و ببینی؟ که می‌تونه من‌و بکشونی سر قرار؟

صدایش غرش مانند شد:

– گوش کن هیلا، من اون روز قصد نداشتم…

– نه…تو گوش کن فرزین، ازت متنفرم، بالا بری پایین بیای از خودت، بابات، تموم خانوادت متنفرم اوکی؟ به من نزدیک نشو، سمت من نیا، بهم زنگ نزن، قول نمی‌دم دفعه‌ی بعد اتفاق خوبی واست بیفته!

صدای پوزخند مرد به گوشش رسید و او آنقدری از تنفر پر شده بود که دیگر از این حالتش نترسد.

– من‌و تهدید می‌کنی! شجاع شدی خانم شرافت!

سرش را تکان داد.

– آره شجاع شدم…از اون روز که مدرک گند کاریاتون واسم رو شد شجاع شدم!

قهقه‌ی فرزین هیستریک بود.

– یادم نبود باید اون زبونت‌و بِبُرم که دیگه نتونی حرف بزنی…چه برسه به اینکه بخوای من‌و تهدید کنی!

– تو زبونمم بخوایی بِبُری…من از باقی وجودم واسه از بین بردنت مایه می‌ذارم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا