رمان رأسجنون پارت 139
دندان به دندان سایید و به عقب چرخید و با گامهای بلند به سمتش رفت. دستش را بالا گرفت و غرید:
– ادامه بدی همین رو میکوبم تو دهنت!
– چیه؟ بهت برخورد جناب کیامهر معید بزرگ؟ میفهمی چه حالیام؟ دوست دختر جنابعالی زده همه چیم رو ازم گرفته! برگشتم ایران تا همه چی رو درست کنم اما انگار…هیلا شرافت چیزی برام نذاشته!
پوزخندی زد.
– توی خواب ببینی اجازه بدم فرزین انگشتش به هیلا بخوره!
– خوبه…توی خواب ببینم این اتفاق رو…من اومدم همه چی رو درست کنم…و هر چی که باعث بشه فرزین رو ازم بگیره از بین ببرم!
چشم ریز کرد.
– منظور؟
– خیلی مواظب دوست دخترت باش جناب معید!
***
نفسش را بیرون داد و با حال خوشی به مچ دست و گردنش عطر زد. پلک بست و با لذت بوی خوش عطر شیرین را به بینی کشید. چند تقهای که به در خورد باعث شد پلک باز کند و نگاه از آینه بگیرد.
– جانم؟
در باز شد و صورت گرد و دلنشین عزیز نمایان شد.
– جونت سلامت مادر…داری جایی میری؟
آیا میتوانست با این برق چشمانی که از ده فرسخی مشخص بود دروغ بگوید؟
– اِم…داره میرم بیرون عزیز…جونم کاری داری؟
عزیز با ملایمت پا درون اتاق گذاشت و در را بست. با هر قدمی که رو به جلو برمیداشت از لو رفتنش مطمئنتر میشد.
رأس جـنون🕊, [14/07/2025 10:08 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۰۰
عزیز به آرامی روی تخت نشست و دستی به ران پای چپش کشید.
– خب؟
سؤالی گفت و سؤالی پرسید:
– خب؟
– منظورم اینه که ادامهی جملهت چیشد؟
دو دستش را به پشت کمرش برد و انگشتانش را بهم رساند.
– آهان…منظورت ادامهی جملهمه…خب…فکر نکنم جملهم ادامه داشته باشه عزیز!
– بنظرم یکم بیشتر فکر کن…چون من مطمئنم اون جملهت ادامه داره!
نالان اسمش را صدا زد و به سمتش رفت. کنارش نشست و دست دور گردنش انداخت.
– چرا فکر کردی نمیشناسمت بچه؟ از اون بدتر…ماشاالله یه جوری چشمات نورانی شده که هر کسی ببینِت متوجه میشه!
لب زیرینش را جلو برد و سرش را به شانهی پیرزن تکیه داد.
– خب چیکار کنم آخه؟ دلم رفته…نمیتونم جلوی رفتارای عجیب و غریبم رو بگیرم عزیز…این وسط بین دو راهی خواستن دلم و نظر عموها گیر افتادم…تنها دلخوشیم همین قرارای یواشکیه!
– ما که منعت نکردیم بچه…فقط گفتیم صبر کن و محتاط باش.
– خب…دل من که صبر کردن و محتاط بودن سرش نمیشه…یه چیزی بخواد باید زمین رو به آسمون برسونه!
پیرزن خندهی آرامی کرد و دستش را به دست گرفت.
رأس جـنون🕊, [15/07/2025 10:03 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۰۱
– دوسش داری؟
حالا انگار یادش آمده بود که باید خجالت بکشد. دستی به گونهاش کشید که به احتمال زیاد رنگش عوض شده بود.
– اوم…چیزه…راستش…آره!
– در چه حد؟
کمی مکث کرد.
– یه جوری که کل زندگیم رو عوض کرد…یه جوری که باعث شد این روزا خودمو بیشتر دوست داشته باشم، باعث شد حس کنم که چقدر میتونم باارزش باشم!
چرخش سر و نگاه پیرزن را حس کرد و بی فوت وقت سرش را پایین انداخت و از این بلبل زبانیاش لب گزید.
– پس…مثل اینکه کار اون پسره زیادی درسته!
چشمانش گرد شد و با همان تعجب سریع سرش را بالا گرفت.
– چی؟
پیرزن لبخندی زد.
– بهش گفتم تا بهم ثابت نکنی که احساست واقعیه قبولت نمیکنم، دنبال اینه که راهی پیدا کنه تا نشونم بده احساسش واقعیه اما…الان بهش پی بردم که احساسش واقعیه…بهش بگو بیشتر از این تلاش نکنه!
بهت زده از جملاتی که شنیده بود، با دهانی باز مانده رفتن عزیز را از اتاقش تماشا کرد. طول کشید تا به خودش بیاید و اول کاری سراغ کیف و کلید ماشینش رفت. درکی از جملات عزیز نداشت و احتمالا چیزی بود که فقط به خودش و کیامهر مربوط میشد.
شانهای بالا انداخت و از در اتاق بیرون زد. بند کیف را روی شانهاش فیکس کرد و سر بالا گرفت.
رأس جـنون🕊, [16/07/2025 02:35 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۰۲
با دیدن فاصلهی کمی که بین خودش و شایان بود، هول زده یک قدم به عقب برداشت و همین باعث شد سرش محکم به در اتاق برخورد کند. شایان پقی زیر خنده زد و او با دستی که به سرش کشید، چشم غرهای روانهاش کرد.
– خودتو به کشتن ندی صلوات!
– چقدر خوشمزهای تو!
شایان با خندهی بلندتری، دستش را بالا برد و تکه موی افتاده روی صورتش را کشید.
– خوشگل شدی وروجک…این همه چیتان پیتان کردی که بری کجا؟
– بیرون دیگه! تازه من همیشه همینقدر شیکم و به خودم میرسم!
شایان نچی کرد و ابرویی بالا انداخت.
– نه والا از موقعی که دلت واسه اون کیامهر رفته اینجوری به خودت میرسی! خدایی این پسره خر شد وگرنه کسی تو رو نمیگرفت.
با شنیدن جملات رگباری شایان حرصی، جیغی کشید و مشتی به شکمش کوبید.
– عزیز بیا پسرت رو ببین آخه!
شایان در حالی که با دست محل ضربه را نوازش میکرد، چشمکی روانهاش کرد.
– عزیز فعلا سرش شلوغه گوش شنوایی برای چاخان بازیای جنابعالی نداره!
– واسه چی سرش شلوغه؟
– داره راجع به این پسره با شاهین صحبت میکنه…مثل اینکه میخوان شهاب رو نسبت به این قضیه نرم کنن!
ذوقی در دلش ایجاد شد و با ناباوری خودش را بالا کشید.
– واقعا؟ تو رو خدا راست میگی شایان؟
سلام چرا رمان دونی و رمان وان برام باز نمیشن مینویسه اکانت شما متوقف شده
در حال رفع مشکل هستیم