رمان رأسجنون پارت 136
– چیزِ خاص که چه عرض کنم، یکی اومده که با دیدنش اعصابم رو بهم ریخته ولی…
به سمت تخت قدم برداشت و نفس عمیقی کشید.
– مهم نیست…همینکه باهات حرف میزنم و صدات رو میشنوم، منو برای امشب دوپینگ میکنه!
– بنظرم تو…بهترین مرد زندگی منی!
حتی میشد لبخند هیلا را از پشت گوشی تجسم کرد و در این لحظه شنیدن همچین جملهای بدجور برایش لذت بخش بود و انگار بدنش نیاز مبرمی برای شنیدن همچین جملاتی داشت.
– بنظر من هم…تو بهترین شخصی هستی که وارد زندگی من شدی…تو زیباترین و مهربونترین دختری هستی که به عمر دیدم!
– وای بنظرم بسه حس میکنم دیگه زیادهروی شده.
تک خندی زد و اجازه داد مکالمه طبق خواستهی خودش پیش برود.
– باشه عزیزم، کجایی؟ خونهی خودتی یا خونهی مادربزرگت؟
– خونهی عزیزم! امشب مهمون داریم خونواده عمو شهاب و شاهین قراره بیان منم اومدم کمک دستش!
– خبریه؟
صدای خش خشی آمد و طولی نکشید تا صدایش آرام به گوشش رسید:
– راستش فکر کنم یه خبریه…حس ششمم بهم میگه که این خبر یه جورایی به من و تو مربوطه!
ابروهایش بالا پرید.
– یعنی چی؟
– راستش خودمم نمیدونم یعنی چی فقط همچین حسی دارم.
رأس جـنون🕊, [18/06/2025 02:31 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۸۶
لب باز کرد تا جوابش را بدهد که تقهای به در خورد و منصرف شده صدا بلند کرد:
– بیا داخل!
سرور بود که در را باز کرد و پشت بندش کیان هم وارد اتاق شد. مشکوک نگاهی به سمتشان انداخت.
– جانم؟ چیشده؟
– هیچی مادر فقط خواستم بیام صدات بزنم که بیای پایین مهمونا رسیدن!
پلک باز و بسته کرد.
– چشم…من این تلفنم تموم شه میآم پایین!
سرور با ذوق بیخیال حرفش شد.
– دخترمه؟
از این ذوق سرور چشم گرد کرد و باورش نمیشد روزی برسد که مادرش اینجور ذوق عروسش را بکند.
– والا مامان کم مونده شک کنم منو به دنیا آوردی…بله دخترته!
– سلام برسون بهش، ببین اگه میتونه بیاد دعوتش کن برو دنبالش!
کیان تکیه زده به دیوار، پر از خنده ابرویی بالا انداخت و لب باز کرد:
– سلام منم به زن داداش برسون! بگو اگه میآد که اصلا خودم میرم دنبالش!
– شماها اومدین فقط منو اذیت کنین.
سرور سری به چپ و راست تکان داد.
– نه مادر این حرفا چیه من فقط دخترم رو خیلی دوست دارم همین! ببین اگه میآد حتما بری دنبالش خالت خیلی دوست داره ببینش!
بهت زده بیرون رفتن سرور را تماشا کرد و به سمت کیان چرخید.
رأس جـنون🕊, [25/06/2025 07:40 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۸۷
– گفت چی؟ خاله؟
کیان با خنده جلو آمد و حین نشستن کنارش، دست به دور گردنش انداخت.
– انتظار داری خاله نفهمه؟ تو برو خداتو شکر کن میعاد هنوز فرصت نکرده بقیه رو ببینه که واسشون تعریف کنه!
چشمانش گرد شد و نمیدانست در این هیر و ویری محو صدای قهقه مانند دخترک زیبایش شود یا نقشهی قتل آن مردک بی چشم و رو را بکشد.
– من آخر سر از دست این پسر به فنا میرم!
– اجازه هست با زن داداش صحبت کنم؟
بهت زده نگاهش را به سمت صورت خندانش چرخاند.
– کیان بنظرم بزن بیرون…بزن بیرون قبل از اینکه اون روم بیاد بالا.
کیان با خندهی بلندی از اتاق بیرون رفت و او پوف کوتاهی کشید.
– من دارم خل میشم از دست اینا! اگه گذاشتن من دو دقیقه با تو حرف بزنم.
– وقت برای حرف زدن زیاده عزیزِ من! برو به مهمونات برس آقای معید، کاری با من نداری؟
نفس عمیقی کشید.
– قربونت برم خانم! فقط مواظب خودت باش همین.
– چشم تو هم همینطور!
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کرده، پایین آورد و از روی تخت بلند شد. حرص خوردن از دست کیان یک سمت و تعویض روحیهاش سمت دیگر! از اینکه مسافرت یک ماهه انقدر عوضش کرده بود باید خدا را شکر میکرد.
با تقهای که به در خورد دستش را از درون موهایش پایین آورد.
رأس جـنون🕊, [27/06/2025 09:30 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۸۸
– بفرمایید.
در باز شد و طولی نکشید که سر مانیا از میان در مشخص شد.
– چی میخوای وروجک؟
– داداش میگم، این دخترهی رو اعصاب اینجا چیکار میکنه؟
اشارهای به پشت سرش کرد.
– بیا داخل حرف بزن یکی بشنوه بدبخت میشیم.
مانیا بعد از سر کوتاهی که تکان داد، داخل آمد و در را پشت سرش بست. به سمت آینه چرخید تا موهایش را مرتب کند و همزمان پرسید:
– نفهمیدی کی دعوتش کرده؟
– سؤالیه که میپرسی برادر من؟ میخوای مامان باباش دعوت باشن خودش نباشه؟ مثل اینکه نسبتش رو باهامون یادت رفته!
دستش پایین آمد و پوف کلافهای کشید.
– مانیا جونِ داداش اینو دک کنی هر چی بخوای بهت میدم.
مانیا پوزخندی زد و دست به کمر شد.
– بیخیال دک کردن، تو فقط دعا کن مرجان جون امشب به جمعش اضاف نشه وگرنه تا هفت جد و آباد سرویسیم.
نمیدانست در این لحظه باید عصبانی شود یا به طرز بیان جملهی مانیا بخندد.
– کافی بود همین جمله رو جلو خاله و میعاد بگی تا سر و تهت رو هم نیارن!
– ول کن تو رو خدا توام…من الان عزادار اینم این دوتا سلیطه کنار هم باشن چه گندی بزنن به اعصاب من!
– مثل اینکه امروز خدا باید به اعصاب من رحم کنه…بلند شو بریم قبل از اینکه همه سر و کلهشون تو اتاق من پیدا بشه!
رأس جـنون🕊, [28/06/2025 02:37 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۸۹
– داداش؟
به سمتش چرخید و دروغ نبود اگر اعتراف کند که وجود مانیا کمبود خواهر را از زندگیشان حذف کرده بود.
– بگو بچه!
– نظرت با کله پا کردنش چیه؟
با خنده سرش را چرخاند و به سمت در اتاق حرکت کرد.
– دست خودت و اون داداش مصیبت الدنگت رو میبوسه!
با خنده از اتاق بیرون رفت و راهش را به سمت مهمانهای تازه وارد کج کرد. بعد از خوش آمدگویی، کنار کشید اما نگاهش که به نگاه حریص آیدا خورد، برایش کافی بود تا اخمی بکشد.
– به به سلام پسر عمه جون! خوشحالم از دیدنت، چه خبرا؟ ما رو نمیبینی خوشحالی؟
دست در جیب فروفرستاد و رویهی سردش را به روی دختر روبهرویش کشید.
– سلام، خوش اومدی.
آیدا تک خندی زد و بیاهمیت به جو اطراف یک قدمی جلو آمد.
– همین؟ خوش اومدی؟
با خندهی پر از عصبانیتی، دست بالا برد و با انگشست اشاره، گوشهی ابرویش را خاراند.
– نکنه دوست داری جور دیگهای از خجالتت دربیام؟ مثل اینکه علاقهی زیادی داری دایی وسط همچین مهمونی از گ*ه بازیات خبر داشته باشه؟ البته بد هم نیست، لااقل میری یه جا گم و گور میشی کمتر چشم و چارمون بهت میافته!
آیدا به عصبانیتی که در صورتش قل قل میکرد یک قدم دیگر جلو آمد.