رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 133

5
(1)

 

بعد از پیچیدن صدا، عقب رفت و منتظر ماند. استرس نداشت اما هیجان خاصی را حس می‌کرد و از یک سمت ترس شنیدن چیزی به اسم جواب منفی و رد شدنش را داشت. در که باز شد از فکر و خیال بیرون پرید و نگاهش به روی مرد شایان نام چرخید:

– سلام.

شایان لبخند ملایمی به رویش پاشید.

– سلام، خیلی خوش اومدی بیا داخل!

شیرینی و باکس گل را به دست مرد داد و لب باز کرد:

– ممنونم، بفرمایید!

شایان با خنده‌ی ریزی وسایل را از دستش گرفت.

– نکنه اومدی خواستگاری من که با خودت باکس گل آوردی؟

همین یک شوخی شایان کافی بود تا آن حس بد از وجودش رخت ببندد و خنده‌ای به روی لبانش بنشیند. شایان کنار رفت و او قدم به داخل حیاط خانه گذاشت. با دیدن باغچه‌ی مستطیلی شکلی که به دیوار سمت راست خانه چسبیده بود و عجیب سرسبز بود، روحش تازه شد.

– چه حیاط باصفایی دارین!

صدای مرد از پشت سر به گوشش رسید:

– از سری نعمت خدا به نام وجود مادر توی زندگی!

– خدا براتون حفظش کنه!

– همچنین مادرت رو! برو جلو، مامان خیلی وقته منتظرته!

سری برایش تکان داد و اجازه داد شایان جلو برود. پشت سر شایان روانه شد و به در ورودی خانه که رسید، کفش‌هایش را از پا بیرون آورد.

– مامان؟ مهمونت رسیده!

رأس جـنون🕊, [24/05/2025 02:42 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۷۱

شایان به سمتش چرخید:

– بیا داخل غریبگی نکن!

سرش را تکان داد و از آن تک پله بالا رفته پا درون خانه گذاشت. ورودش مصادف شد با برخورد نگاهش به زن پوشیده در چادر گل گلی و روسری طرح فیروزه‌ای!

قد و قامت کوتاه و تن تپلی داشت و به قدری فضای سنتی خانه و بویی که پیچیده بود، خوب و دلنواز بود که حد نداشت و از آن بدتر پیرزن روبه‌رویش عجیب حس خوب و دلچسبی به او می‌داد.

– سلام عرض می‌کنم…خوبید خانم؟

– سلام مادر…ماشاالله به قد و بالات خدا حفظت کنه واسه مادرت، بیا جلو، بیا بشین خوش اومدی!

هیلایش حق داشت که برای این زن بمیرد. لحن حرف زدنش به قدری صاف و ساده بود که دوست داشتم تا صبح با او صحبت کند.

– ممنونم از دعوت‌تون، خیلی خوشحالم از دیدن‌تون!

– ممنون پسرم.

سری به نشانه‌ی احترام برای زن مقابلش تکان داد و به آرامی جلو رفته روی یکی از مبل‌ها نشست.

– مامان این پسره برام گل آورده فکر کنم اومده خواستگاری من تا هیلا!

متعجب و با چشمانی گرد شده سرش را به سمت شایانی چرخاند که در حال زیر و رو کردن باکس گل بود.

– دنبال اینم ببینم از این چیز میزا تو باکس نیست، ازش بعید نیست واسه خوشحالیم هر کاری نکنه!

پیرزن با خجالت پر چادر را تا روی دهانش بالا کشید و آرام غرید:

– ای ذلیل نشی شایان!

رأس جـنون🕊, [25/05/2025 02:42 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۷۲

شایان نگاهش را به سمت او چرخاند و بی‌وقفه شروع به خواندن کرد:

– قد رعنا داری تو رخ زیبا داری تو!

خنده‌اش گرفته بود و گویا شایان دست میعاد را هم از پشت بسته بود. دستی به روی لبانش که طرحی از لبخند را به همراه داشت کشید و پیرزن حرصی لب باز کرد:

– شایان تمومش می‌کنی یا نه؟

– چشم مادر! چشم بانو!

– ای وایِ من! مادر ببخشید این پسر وراجِ من اجازه نداد من رفتار درستی در برابرت داشته باشم!

کمی در جایش جابجا شد و لبخندش را عمیق‌تر کرد. اصلا این اولین بار بود که دوست نداشت اخمو و سرد به نظر برسد. دلش می‌خواست با مهر و محبت جواب زن مقابلش را بدهد.

– نه خواهش می‌کنم این حرفا چیه؟ شما بزرگوارید!

پیرزن چادرش را در دستش گره زد و روی مبل نشست.

– راستش من دوست داشتم که من و شایان اول تنهایی باهات صحبت کنیم بعد اون دو تا پسرم…اونا دیدشون نسبت به من متفاوته!

دستی به کتش کشید و همزمان پاسخ داد:

– من سراپا درخدمت شمام!

– زنده باشی پسر!

شایان با سینی چای از آشپزخانه بیرون زد و یک راست به سمت او آمده تعارفی زد.

– بفرمایید چای خواستگاری!

با خنده برای برداشتن استکان چای دست دراز کرد.

– رنگش مورد پسنده!

رأس جـنون🕊, [26/05/2025 09:43 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۷۳

شایان به دور از چشم مادرش چشمک پر از عشوه‌ای نثارش کرد.

– کی با خونواده زحمت‌مو می‌کشی؟

در حالی که عمیقا خنده‌اش گرفته بود، زیر استکانی هم برداشت.

– بذار اول جواب مثبت مامانت رو بگیرم بعدش در خدمتم!

– خدمت از ماست جیگر حالا قندون رو بردار بذار کنارت یه قند هم بخور کامت رو شیرین کنه به میمنت تموم شه!

شانه‌هایش لرزان از خنده بود و قندان شیشه‌ای را کنار استکان چایش گذاشت.

– خدا می‌دونه در گوشِ این پسر چی وِرد می‌خونی! تو تا آبروی من‌و پیش همه نبری دست بردار نیستی شایان؟

– مادر من بخدا دارم کار خیر می‌کنم، این پسره از استرس در حال پس افتادن بود ببین چقدر رنگ و روش رو عوض کردم…ماشاالله انقدر تغییر کرد حالا نیشش بسته نمی‌شه بی‌حیا!

بیشتر به خنده افتاد و برای جلوگیری از بیشتر کش رفتن نیشش به قول شایان، دستی به گوشه‌های لبش کشید و کمی آنجا را فشرد.

– من‌و دیوونه کردی برو تو آشپزخونه تا زمانی که بهت نگفتم نیا بیرون! حالا خوبه اون روز چنان جدی بودی من می‌گفتم این پسره بیاد خونه ننشسته می‌ندازیش بیرون اما حالا اصلا دهنت از چرت و پرت گفتن بسته نمی‌شه.

شایان بیخیال سینی را روی میز گذاشت و با برداشتن استکان چایی برای خودش، روی مبل نشست.

رأس جـنون🕊, [27/05/2025 02:42 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۷۴

– حقیقتا چشماش رو دیدم وقتی به هیلا نگاه می‌کرد انگار آلبالو گیلاس می‌چید بخاطر همین یکم رفت تو دلم!

– ساکت شو پسر!

شایان دستش را محکم روی یک چشمش کوبید.

– چشــم!

پیرزن سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و رو به او چرخید.

– خوبی پسرم؟ احوال مادر چطوره؟

– ممنونم سلام دارن خدمت‌تون… خیلی دوست داشتن باهاتون ملاقاتی داشته باشن و گفتن که بعد از این دیدار حتما خدمت‌تون می‌رسن!

– مشتاق دیداریم قدم‌شون به روی چشم.

– سلامت و زنده باشید!

– کار و بار چطوره پسرم؟

– خداروشکر…می‌گذرونیم و در تلاشیم که نگهش داریم.

انگار جوابش به مذاق پیرزن بورِ روبه‌رویش خوش آمد که اندکی گوشه‌ی لبش به بالا کشیده شد.

– الهی شکر…خدا به کار و زندگیت برکت بده!

– ممنونم از لطفی که دارید، بزرگوارید.

– مشخصه خوب مادری بزرگت کرده!

سرش پایین بود که با شنیدن این جمله سریع نگاهش به بالا کشیده شد و رد تعجب را از چشمانش به راحتی می‌شد خواند.

– متوجه نشدم!

– انقدری متواضع رفتار می‌کنی فکر می‌کنی نمی‌دونم صاحب چه کسب و کار بزرگی هستی…پسرا برام تعریف کردن چه برو بیایی داری!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا