رمان رأسجنون پارت 13
خداراشکری در دلش بابت وجود ترانه گفت و تا خواست جایی برای نشستن پیدا کند با شنیدن صدایی تمام تنش یخ بست.
– به به آقای معید…چشممون رو روشن کردید آقا عمراً اگه فکر میکردم ببینمت!
تمام تنش یخ بست و هالهای از انزجار در صورتش شکل گرفت. دستانش را مشت کرد که مبادا برگردد و مشتی به دهانش بکوبد…که اِنقدر وقیح در حال تیکه انداختن بود.
پلکی بهم فشرد و فشاری که آن لحظه با شنیدن صدای محسن در تنش ایجاد شده بود غیرقابل تحمل بود. بی آنکه نگاهی به پشت بیاندازد روبه ترانه ایستاد.
– بریم بشینیم؟ خستم شد!
– آره آره برید الان میگم خدمتکار واسهتون خوردنی بیاره.
ترانه تشکری کرد اما هیلا به هیچ حرفی به سمت مکان دنجی قدم برداشت.
– خیلی زشته دیگه اینجور با مامانت رفتار میکنی!
روی یکی از مبلهای تکی نشست و نگاهی به اطراف انداخت. هالهی کم نور این سمت از سالن باعث شده بود که زیادی در دید نباشند البته لازم به ذکر بود که مکان قرارگیری مبلها در زیر پلهها، عامل اصلی انتخابش بود.
– مجبورم بودم از حالت عادی یکم سردتر رفتار کنم، نمیخواستم گزک بدم دست اون آدمای پشتی ولی…در حالت عادی هم خودش با این حالتم آشناست!
ترانه سری به تأسف تکان داد و هیلا در جایش بیقرار تکانی خورد.
– ترانه میشه به بهونهی دستشویی بری بالا رو چک کنی؟ چون اگه بخوام برم کسی نباید منو ببینه و بشناسه!
رأس جـنون🕊, [28/10/1401 10:00 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۶
– خیالت تخت الان میرم.
بعد از رفتن ترانه نگاهی به اطراف انداخت. کسِ خاصی را نمیشناخت و همین پوئن مثبتی را برایش ایجاد کرده بود. در همین حین و بین نگاهش به دست دختری خورد که مالکانه دور بازوی معید پیچ خورده بود.
پوزخندی گوشهی لبش نقش بست و همزمان تکه موی افتاده روی صورتش را کناری زد.
دلش برای آن دختر میسوخت…چه زجری بکشد در کنار این مردی که حتی چهرهاش هم رعب و وحشت به دل میانداخت!
– هیلا!
سراسیمه آمدن ترانه باعث شد تنش را جلو بکشد و به انتظار رسیدنش پای چپش را تکان دهد.
– چیشد؟
– یواشکی رفتم بالا…هیچکس نیست ولی پایین انقدری شلوغ هست که حواسشون به این باشه کسی نره بالا…باید یه بهونهای بیاری!
نچی کرد و سر بالا انداخت.
– نه…نباید هیچکس بفهمه من میرم بالا!
– پس میخوای چیکار کنی؟
کمی فکر کرد.
– باید یه جورایی حواسشون رو پرت کنم و خب…ترانه باید کمکم کنی!
ترانه نگاه چپکی خندهداری نثارش کرد که هیلا برای خر کردنش چشمانش را مظلوم کرده نیش چاکاند.
– تران؟
بلند شد و دستی به لباس زمردی رنگش کشید.
– خیله خب خر شدم حالا پاشو بریم.
رأس جـنون🕊, [29/10/1401 03:05 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۷
با تپش قلبی که به دلیل هیجان، شدت گرفته بود بلند شد و پشت سر ترانه به سمت پلهها حرکت کرد.
خدمه مرتباً از کنار پله میگذشتند و کاملا نسبت به عبور آدمها از آنجا اشراف داشتند.
با لبی گزیده به سمت ترانه برگشت که سرش را نزدیک گوشش نگه داشت.
– به بهونه دستشویی یکیشون رو با خودم میبرم، تو باید سر یکی دیگه رو یه جوری گرم کنی تا بتونی بری بالا!
به نشانهی تأئید پلکی زد و سعی کرد با چند نفس عمیقی خودش را آرام و کنترل کند. به عقب برگشت و نگاه میعاد را به سمت خودش دید و متوجهی تکان کوچک سرش شد.
با دیدن یکی از خدمه جلو رفت و روبهرویش ایستاد:
– خسته نباشید، منو میشناسین؟
زن با لباس فرم مخصوصی جلویش ایستاده بود و با چند ثانیه مکث مشغول نگاه کردن در چهرهاش شده بود.
– نه متأسفانه!
– هیلا هستم…دختر فرشته خانم.
چهرهی زن به یکباره باز شد و چشمان گشاد شدهاش موجب ایجاد پوزخندش شد.
– واقعا؟ ببخشید نشناختمتون خانم…جونم کاری دارید تا انجام بدم!
– اون آخر سالن به درستی ازشون پذیرایی نمیشه لطفا به اونجا رسیدگی کنین چون مهمونای اصلی اون سمتن!
– به روی چشم.
زن به عقب برگشت و دو خدمه را با خودش برد و این باعث شد راه برایش باز شود.
رأس جـنون🕊, [01/11/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۸
گوشهی لباس را چنگ زد و دامنش را کمی بالا کشید تا موقع تند راه رفتنش مانعش نشود و نقشهاش را خراب نکند. سری به اطراف جهت سنجیدن شرایط چرخید و متوجهی مشغول بودن محسن با میعاد شد.
راضی از شرایط پیش آمده سریع از محل راهروی کوچک عبور کرد و از راه پله تندی بالا رفت. نگاهی به سالن بزرگ انداخت و با ندیدن کسی نفسش را راحت بیرون فرستاد.
دقیق یادش نمیآمد کدام اتاق مخصوص کار محسن بود و همین باعث میشد که بلاتکلیف نگاهش را میان چهار دری که با فاصله از هم قرار داشتند، بچرخاند.
مجبور شده قدمی جلو گذاشت و به سمت اولین در از سمت چپ رفت.
دست روی دستگیره گذاشت و در را باز کرد.
اتاق تاریک باعث درهم فرو رفتن اخمهایش شد. وارد اتاق شده چراغ را روشن کرد و با نگاه کوتاهی متوجه شد که این اتاق، اتاق مدنظرش نبود.
بیرون آمده نگاهی به در کناریاش انداخت. جلو رفت و در را باز کرده وارد اتاق شد و سپس چراغ را روشن کرد. با روشن شدن فضا چشمانش از خوشی برقی زد و به آرامی در را پشت سرش بست.
آن کتابخانهی بزرگ و سرتاسری، میز بزرگی که در وسط اتاق قرار داشت و یک دست راحتی که جلویش بود چیزی جز اتاق کار را نشان نمیداد.
جلو رفت و پشت میز قرار گرفت. حدس میزد مانند آن سالها گاوصندوق باید درون کمدی باشد که مابین میز و کتابخانه بود.
در کمد را که باز کرد با دیدن گاوصندوق خوشحال شده رمز موردنظرش را زد، صدای بوقی که صندوق داد دستانش را بیشتر به لرزه درآورد که در یک لحظه صدای پایی به گوشش رسید.
رأس جـنون🕊, [02/11/1401 02:57 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۹
تندی درب را بسته و کلید برق کنار کتابخانه را زد که باعث شد اتاق در تاریکی کامل فرو برود.
صدای قدمها کم کم دور میشدند و باعث شد استرسش کمی بخوابد.
با نشنیدن صدایی از بیرون نفسش را بیرون داد و دستگیره را پایین کشیده در را باز کرد و سرش را بیرون برد. خالی بودن سالن اطمینانش را بیشتر کرد و باعث شد با خیال راحتی در را ببندد و بعد از روشن کردن مجدد لامپ به سمت گاوصندوق برود.
اینبار با سلام و صلوات دوباره رمز را زد و با باز شدن در نفس تندی کشید.
گاوصندوق پر از اسناد و مدارک بود و این کار را برای هیلا سخت و طولانی کرده بود. مردمک در حدقه چرخانده، بیحوصله پوفی کشید و اولین برگه را بیرون آورد. چشمانش روی جملات درون برگه لغزیده و همینطور پیش میرفت.
کمی که گذشت احساس کرد تنش از یک بلندی سقوط کرده و نفسهایش ریتم عادیشان را از دست دادند.
باور جملاتی که در برگهی پیش رویش نوشته شده بود به شدت سخت بود. مادرش با چه کسی همخانه شده بود؟ اصلا اطلاعی از کارهای همسرش داشت؟
همین باعث شد چشمانش درجا بلرزند و لب زیرینش را به دهان بکشد. به زور بزاق دهانش را قورت داد و برگه را سرجایش گذاشته، دستش را به سمت برگهی زیرینش کشید. اینکه پای همهی این نوشتهها امضای محسن بود یعنی شکی این میان وجود نداشت.
چند برگهای که به وسیلهی میخ منگنه بهم متصل بودند را بیرون آورد و تا خواست محتوایش را بخواند باز صدای قدمهایی بود که اجازه پیشروی نداد.
اینبار با استرس بیشتری روشنایی اتاق را خاموش کرد و پشت در اتاق جای گرفت. دستش روی قفسهی سینهی پر تپشش نشست که در، بیمحابا باز شد.
رأس جـنون🕊, [03/11/1401 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۹٠
قفسهی سینهاش از حرکت ایستاد و انگار نفسهایش درهم گره خورده بودند که راهی برای بالا آمدن پیدا نمیکردند. از شدت فشار وارده به تنش، لب زیرینش را گزید و سعی کرد از راه بینی به آرامی و بیسر و صدا نفسش را به بیرون بفرستد.
پس از مکث ایجاد شده صدای قدمهای منظمی به گوشش رسید و کمی بعد بود که یک تنهی مردانه را در آن تاریک روشنی اتاق دید و همین باعث شد با ترس وافری دست به دهانش بفشارد.
ضربان قلبش شدت گرفته بود و در دل خدا خدا میکرد که صدایش او را رسوای این مرد نکند. بزاق دهانش را به زور و با کمترین صدایی پایین فرستاد و کم مانده بود از پَسِ لرزهی زانوهایش به زمین بیفتد.
مرد همانطور که پشتش به هیلا بود، دستش را عقب گرفت و به در اتاق فشاری وارد کرد که باعث بسته شدنش شد. اینبار کار از لرزش پاهایش گذشته بود و به کل تنهاش سرایت کرده بود!
در آن تاریکی اتاق و لحظات نفس گیری که جانش در حال بالا آمدن بود صدای تک خندهی مردانهای باعث شد رعب و وحشت با فشار بیشتری به رگ و پیاش نفوذ کند.
صدای تیکی در اتاق ایجاد شد و چند ثانیه بعد بود که روشنایی کل اتاق را در بر گرفت و هیلا برای بار هزارم لعنتی به خودش و شانسش فرستاد. قد بلند و اندام ورزیدهای داشت و همین باعث شد تا اینبار ترس تنها ماندنش با یک مرد به جانش بیفتد.
ای کاش قلم پایش میشکست و پا به این مهمانی و اتاق نفرین شده نمیگذاشت!
اگر شانس داشت که آن کفشهای پاشنه میخی را به پا نمیکرد که لااقل راه فرار برایش باز شود.
تنه به عقب چرخانده و آن چشمان شیطانی و کنج لبِ بالا رفته، قلب دخترک را از کار متوقف کرد.
– شکارچیِ خوبیم مگه نه؟
رأس جـنون🕊, [04/11/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۹۱
باور چهرهای که روبهرویش نقش بسته به شدت سخت بود. به یک آن نفسش بعد از چند ثانیه مکث به سختی بیرون زد و قفسهی سینهاش تکان سختی خورد. دیگر یادش رفته بود که برای چه چیزی وارد اتاق شده و مچش را گرفته بودند.
هیچکدام از اینها مهم نبودند…نه تا وقتی که بعد از نُه سال چهرهی فرزین، شیطان دورانِ نوجوانیاش را ببیند!
– تو… اینجا…
بی آنکه متوجه باشد به همان اندازه که فرزین پا جلو میگذاشت، راه تنفسیاش تنگتر و لرزش دستش بیشتر میشد.
همین مقدار نزدیک بودن به این مرد، حتی همین نفسهای لعنتیاش که در هوای اتاق پخش میشد، برای هیلا کشنده بود.
– این سوال رو بهتر نیست من بپرسم؟
بعد با پوزخندی که صورت مردانهاش را به طرز نفسگیری جذاب میکرد، به فضای اتاق اشاره زد. هیلا عجیب درحال تلاش برای جمع کردن خودش و عدم بروز ترس و استرسش بود!
– نمیدونم باید از حضور دختر نامادریم توی اتاق بابام متعجب باشم یا…
مکثی کرد و سر تا پای هیلا را از نظر گذراند. نُه سال تمام، زمان زیادی بود تا او را از دختری خجالتی، به زنی جسور تبدیل کند. دختری که در این حال با اعتماد به نفس، مستقیم به چشمانش زل بزند و به ظاهر، ککش نگزد از لو رفتنش!
به زور لب باز کرد:
– یا چی؟
خدا بخیر بگذرونه حالا میعاد و معید کجان بدادش برسن