رمان رأسجنون پارت 119
زیر لب غری زد:
– حالا خوبه که پادشاه نشده! یه جور تحویلش میگیرن انگار کیه!
– چیزی گفتید؟
سریع سرش را بالا گرفت و با نگاهی که به فاصلهی خودش با خدمهی زن انداخت، در دل خداراشکری زمزمه کرد و سریع جوابش را داد:
– نه چیز خاصی نبود شما به کارتون برسین.
قهوهی مخصوص کیامهر را درست کرد و چند شکلات تلخ مخصوصی را از جعبه بیرون آورد و کنار فنجان گذاشت. حالا وقت کرده بود نگاهی به ساعتش بیاندازد و با دیدن پنج دقیقهای که از وقت آمدن کیامهر گذشته بود رو به زن پرسید:
– آقای معید نیومدن؟ پنج دقیقهای از اون زمانی که مشخص کرده بودن گذشته!
– بله اومدن شما حواستون نبود…لطفا اون فنجون رو بدید من براشون ببرم، چیزی به شروع پرواز نمونده!
با درماندگی نگاهش را به فنجان داشت و چه برنامههایی برای بردن قهوه و نشان دادن خودش به مرد داشت. با لبهایی که حالا ناخودآگاه جلو آمده بودند، فنجان قهوه را به دست زن داد و حس کرد بیشتر از قبل از او بدش میآید…یک تنه نقشهاش را بهم زد!
با انگشتانش شروع به ضربه زدن به ظرف زیر دستش کرد و چیزی نگذشت که زن وارد شد و او کنجکاوتر از قبل پرسید:
– همراه دارن؟
کم مانده بود زن بابت اینهمه حرف زدنش او را بیرون بیاندازد.
– بله آقای بازرگان و مرجان خانم!
رأس جـنون🕊, [13/02/2025 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۰۱
– مرجان خانم کی هستن؟
زن بیحوصله چندتا از سینیها را جابجا کرد و در یکی از کابینتها را باز کرد:
– یکی از همکارهای آقای معید…تو یه لیوان شیر قهوه درست کن تا من هم برای آقای بازرگان چای درست کنم!
حرص زده از بد اخلاقی زن، یکی از فنجانهای مخصوص قهوه را برداشت که با یادآوری مهمانی که پارسال برگزار شده بود، دستش حین حرکت متوقف شد. میعاد گفته بود که کیامهر دختر عمهای به نام مرجان دارد که کشته مردهی کیامهر است و…
حالا بود که نفسش به سختی بیرون آمد. میترسید! از برتری که دخترک مرجان نام از او داشت میترسید. دست و دلش به کار نمیرفت و در افکار بیانتهایش غرق بود که صدای زن کنار گوشش باعث شد تا تنش تکانی بخورد و یک قدم عقب برود:
– کجایی دختر یک ساعته دارم صدات میزنم؟ سریع اینو درست کن تا صداشون درنیومده این مرجان خانم یکم بدقلقه!
صدایش به زور بیرون آمد:
– ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد، الان!
نفسش تکه تکه بیرون فرستاد و انگار کسی پا روی قفسهی سینهاش فشرده بود که انقدر نفس کشیدن برایش سخت شده بود. تلاش کرد تا به افکارش مسلط شود و تمرکزش را صرف درست کردن شیر قهوه کند!
بعد از اتمام، فنجان را درون سینی گذاشت و نگاهی به دست زن انداخت. با دیدن ریخته شدن چای سریع لب باز کرد:
– من اینارو ببرم؟
– اگه گند نمیزنی آره!
رأس جـنون🕊, [15/02/2025 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۰۲
انگار حال بدش روی صورت و اعتماد به نفسش تأثیر گذاشته بود که زن به خودش اجازه میداد با کلماتی ساده او را تحقیر کند! پلک محکمی زد و از رانش نیشگونی گرفت تا به خودش بیاید و هیلای قبل شود…هیلایی که برای ساخته شدنش جان کنده بود تا به اینجا برسد!
– من خیلی وقته اینجا کار میکنم و توی حوزهی خودم حرفی برای گفتن دارم پس نیازی نیست نگران باشید.
زن حرفی برای گفتن نداشت و تنها برایش سری تکان داد.
– خیله خب فقط صبر کن چندتا شیرینی بذارم کنارشون!
منتظر ماند تا ظرف شیرینی وسط سینی قرار بگیرد.
نفس عمیقی کشید و حالا به خودش بیشتر از قبل مسلط شده بود! حس میکرد حالا توانایی دیدن و مقابله با آن سه نفر را دارد.
سینی را به دست گرفت و در حالی که کمرش را صافتر کرد، به آرامی روبه جلو قدم برداشت. وارد فضای نشیمن هواپیما که شد، بدون آنکه نیم نگاهی کیامهر بیاندازد، ابتدا صدا صاف کرد.
– صبحتون بخیر چیزی که میخواستید رو آوردم.
– به به مشتاق دیدارت بودم خانم شرافت! بخدا تنها امید تن دادنم به این سفر خودت بودی!
اصلا خدا میعاد را آفریده تا حال او را خوب کند. یخش را شکسته بود و باعث شد نگاهش را به سمت میعاد بدهد. لبخند ملایمی زد و پاسخ داد:
– خوشحالم از دیدنتون آقای بازرگان!
– میشه فنجون من رو بدی؟
سرش را چرخاند تا نگاهش را به زن بدهد اما با دیدن صحنهای که دید تمام بدنش خشک شد.
رأس جـنون🕊, [16/02/2025 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۰۳
حس کرد چیزی نمانده تا قلبش از سینه بیرون بزند و همینجا هم خودش و هم مرد را رسوا کند.
تکانی که کیامهر خورد و در تلاش بود تا صورتش را پنهان کند فایده نداشت! حالش خوب شدنی نبود، آنقدری بهم ریخت که میعاد سریع بلند شد و بازویش را گرفت.
– هیلا فکر کنم باز فشارت افتاده، مرجان تو خودت قهوه رو بردار من ببرمش تو اتاق!
او جانی در بدن نداشت و میعاد عملا تنش را با خود میکشید. وارد اتاقک که شدند، میعاد سریع در را بست و او با بغضیترین حالت ممکن نالید:
– این چی بود که من دیدم میعاد؟
میعاد قدمی به سمتش نزدیک شد:
– آروم باش دختر کم مونده بود مرجان بفهمه یه چیزی بینتونه!
اشکش چکید و حالا نفس نفس میزد:
– برام مهم نیست، برام مهم نیست کسی بفهمه یا نفهمه!
به حالت التماس گوشهی کت میعاد را چنگ زد و زار زد:
– چه بلایی سرش اومده میعاد؟ توروخدا قسمت میدم بگو چیشده؟ چرا صورتش اینجور شده؟
میعاد مانده بین دو راهی پلک بست.
– التماست میکنم میعاد! اگه بهم نگی پا میشم میرم وسط از خودش میپرسم بدون اینکه ذرهای آبرو برام اهمیت داشته باشه!
در اتاق باز شد و هر دو به سمت مرد ایستاده میان درگاه برگشتند.
– میعاد برو بیرون من هستم.
دیدن صورتش کافی بود تا جان بدهد و انگار کسی قلبش را با ناخنهای تیزی چنگ انداخت که انقدر درد میکرد!
رأس جـنون🕊, [17/02/2025 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۰۴
میعاد دست در جیب فرو برد و با ابرو به سمت بیرون اشاره زد.
– اما…
– برام مهم نیست!
میعاد یک دور چرخید و صورت خیس از گریهی دخترک را از نظر گذراند و متأسف از حالی که جفتشان پیدا کرده بودند از اتاق بیرون زد.
حالا تنها بودند و کیامهر با پلکانی بسته شده نفس عمیق کشید و او بیتحمل پرسید:
– چه بلایی سرت اومده؟
کیامهر چشمانس را باز کرد و تنها واکنشش سکوت بود و نمیدانست چه بلایی دارد به سرش میآید!
– من دارم ازت سؤال میپرسم کیامهر! نمیبینی حال و روزمو؟ نمیبینی دارم جون میدم؟ چه بلایی سر صورتت اومده؟
مرد کلافه دستی در موهایش فرو برد و بعد از پوفی که کشید پاسخ داد:
– چیزی خاصی نبود!
هنوز درک نکرده! هنوز درک نکرده بود عمق دردی که دخترک تحمل میکرد، هنوز نمیدانست که هیلا حتی میتواند برایش جان بدهد!
– چیز خاصی نبود؟ نبود کیامهر؟
کیامهر سریع به سمتش قدم برداشت و دست روی بازوهایش گذاشت.
– هیس! آروم باش!
زیر دستش زد و عقب رفت.
– دست به من نزن! اصلا نمیخوام آروم باشم!
– فهمیدن این قضیه به نفعت نیست عزیزِمن! درکم کن.
– نمیخوام درک کنم…من نمیخوام درکت کنم خب؟ من فقط میخوام اینهمه خراشی که روی صورتته رو بفهمم مال چیه! همین!