رمان رأسجنون پارت 107
– دردم اینه که منِ آسیب دیده به درد زندگی تو نمیخورم…میفهمی چند ساله احساس کثیف بودن دارم؟
کیامهر مجدد اخمهایش را درهم برد و دو قدم رفته را برگشت.
– میدونستی یه سگ وقتی یکی رو گاز میگیره یا طرف آلوده میشه یا نمیشه…تو رو آلوده نکرده…چیزی که تو کل این چند ماه دیدم و فکر کنم تقریبا داره یک سال میشه!
چشمانش لرزید و لرزشش از دید مرد دور نماند. سالها احتیاج داشت به شنیدن همچین حرفی که حال خوب به تنش تزریق کند و انگار منبعش را پیدا کرده بود.
– مشکل از اون سگه که به هر کسی میرسه گاز میگیره…البته که اون از سگ هم نجستره ولی نجاستش دامن هر کسی رو نمیگیره میفهمی؟ تف به نگاه هر کی که بخواد تو رو مقصر بدونه!
دستش را بالا گرفت و روی ضربان قلب تند شدهاش گذاشت و سعی کرد نفسهای آرام بکشد تا این حالت بهم ریختهی تنش را تنظیم کند. حالش خوب شد…اصلا کدام جمله میتوانست او را درمان کند؟
هر چند که بیشتر دلش میخواست برای این احساس جاری میانشان زار زار گریه کند. ای کاش میشد تک تک لحظات از یادش نرود و گویا خاطره انگیزترین لحظهی زندگیاش شده بود.
– حالا منو قبول میکنی؟ قول میدم آخرین کسی باشم که بخوام تو این دنیا بهت آسیب برسونم خب؟ تو فقط روی من به عنوان یه مرهم روی زخم حساب کن.
چشمانش برای بار هزارم در امروز به اشک نشست.
– میتونم بغلت کنم؟
رأس جـنون🕊, [11/11/2024 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۳۰
تن کیامهر از بهت تکان واضحی خورد و مشخص بود انتظار هر چیزی را داشت اِلا شنیدن این جمله!
– اینو از ته دلم خواستم…چون تازه فهمیدم چقدر مردی، که منو با تمام مشکلات و نقصام میخوای، که منو قضاوت نکردی، که بهم انقدر حس خوب دادی، که مثل مرهم روی زخمم شدی، که به من انقدر ارزش میدی، نمیدونم چجور بابت این حس خوبی که بهم دادی تشکر کنم ولی…من دوست دارم بغلت کنم…دوست دارم اون…
اصلا ماندن و ایستادن یکجا جایز نبود…نه تا وقتی که دخترک در حال شیرین زبانی بود و حرفهایش نوید رضایت میداد. به درک که اجازه نداد جملهی دخترک تمام شود! دستهای کیامهر با قدرت دور تن هیلا پیچکوار چرخید و تنش را به تن خودش وصله زد.
نفس هیلا از شدت بالا بودن هیجانش بند آمد و حرکت یکهویی مرد باعث شد تا رشته کلام از دستش در برود و البته که زبانش دیگر قادر به بلبل زبانی نبود. فقط میخواست تا صبح در همین مکان بماند و نفس بکشد عطری را که سلول به سلول تنش را بهم ریخته بود.
– من خیلی وقته که آرزوی این بغلو داشتم خانم هیلا شرافت!
در پاسخ حرف کیامهر تنها توانست لبش را به دندان بگیرد. یک دستش روی قفسهی سینهی مرد نشسته بود و ضربات تند قلبش را حس میکرد. یخش آب نشده بود وگرنه بابت این حس و حال قشنگ حاضر بود سر و صورتش را غرق بوسه کند.
– من عموهای سخت گیری دارم جناب معید!
صدای تکخند کیامهر به گوشش رسید:
– عموهات با من، اصل کاری تو بودی که حل شد.
سرش را بالا گرفت و نگاه به نگاهش داد.
– دوسِت دارم جناب معید عصاقورت داده!
رأس جـنون🕊, [12/11/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۳۱
چشمان کیامهر از شدت بهت تکانی خورد و با ابروهای بالا پریده تنها کاری که از دستش برمیآمد نگاه کردن به دخترکی بود که در آغوشش در حال دلبری بود.
– چ..چی؟
هیلا لبخند قشنگی زد و لب زد:
– چی چی؟
– ت…تازه…چی گفتی؟
دخترک صورتش را متفکر نشان داد و اجازه داد چند ثانیهای میانشان سکوت ایجاد شود.
– نمیدونم…چیز خاصی نگفتم.
کیامهر با حرص لب باز کرد که هیلا با شیطنت خودش را از آغوش مرد بیرون کشید. خم شد و کیفش را برداشت و به صورت نمادین خاک روی کیفش را پاک کرد.
– من دیگه مزاحمتون نمیشم آقای معید برید به کارتون برسین!
کیامهر غرید:
– آقای معیدو…استغفرالله.
با دیدن خندهی بیشتر شدهی هیلا یک قدم به جلو برداشت و تا خواست بازویش را بگیرد، هیلا فرز از زیر دستش در رفت و به سمت در اتاق رفت.
– هیلا برگرد سرجات!
– گفتم که کار دارین باید به کارتون برسین در ضمن خسته نباشید.
اصلا اهمیتی نداشت که صدایش به بیرون اتاق برود آن هم در حالی که هیلا با پررویی در را باز کرده بود و خودش را رفتنی نشان میداد.
– هیلا!
دخترک ردیف دندانهایش را نشان مرد داد:
رأس جـنون🕊, [13/11/2024 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۳۲
– آقای معید یه نصیحتی براتون دارم بگید خب!
کیامهر دلش میخواست بابت لجبازی دخترک موهایش را بکشد. همراه با چشم غرهی غلیظی لب باز کرد:
– خب؟
– اخبارو یه بار میگن، خوب گوشاتونو به کار بندازین که به این وضع نیفتین!
بیطاقت پا جلو گذاشت تا دخترک زبان دراز از رو نرو را بگیرد اما فایده نداشت؛ هیلا دستش را خوانده بود و سریع از اتاق بیرون زد.
تند تند از پلهها پایین آمد و همزمان دست روی دهانش میفشرد تا صدای جیغ از سر خوشیاش در شرکت بلند نشود و آبرویش را به فنا ندهد. اصلا این مرد چه سِری در وجودش بود که انقدر آرامش دهنده بود؟
از شرکت که بیرون زد با صورتی که برق خوشحالی از آن پیدا بود به پشت چرخید و یک دور نمای ساختمان را از نظر گذراند. موقع آمدن فکر میکرد که برای آخرین بار قرار است پا به اینجا بگذارد اما…
– هیلا؟
با شنیدن صدای ترانه با عذاب وجدان چرخید. یک لنگه پا او را منتظر گذاشته بود.
– اومدم.
به سمتش قدم برداشت و ترانه مشکوک به صورت بَشاشش نگاه میکرد.
– چیشده؟ نه به اون صورت افسردهت نه به الان که چشمات از ده فرسخی برق میزنه!
– بریم برات تو راه میگم.
چشمان ترانه گرد شد.
– جان من؟
با خنده و خجالت دستش را کشید و لب زد:
– تو اول بیا بریم…هر چی بخوای رو بهت لو میدم!
***
رأس جـنون🕊, [14/11/2024 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۳۳
سوسیسهای سرخ شده را بیرون کشید و سرش را به سمت ترانهای چرخاند که عمیقاً در گوشی فرو رفته بود. انقدر امروز را خوشحال بود که بعد از کلی فَک زدن برای ترانه تصمیم گرفته بود برای ناهار غذای مورد علاقهاش را درست کند.
– تران اون سیب زمینیارو برام بیار.
ترانه با ایشی از روی صندلی بلند شد:
– خیر سرت قرار بود بعد از قرنها یه امروزو ناهار درست کنی…نصف کاراشو حالا من کردم.
با خنده پاسخ داد:
– حالا انقدر خستهای که نمیتونی یه ظرف جابجا کنی!
– نه فقط به این نتیجه رسیدم تو نه اهل خونهداری کردنی…یه غذا خواستی درست کنی کل خونه رو بهم ریختی!
– چون یه چند ماهه دست به غذا درست کردن نزدم اینطور شده.
ترانه با خنده عقب گرد کرد و به سمت صندلی رفت.
– ارواح عمم…از اول دنبال توجیح کردن بودی!
لب باز کرد تا جوابش را بدهد که صدای آیفون در خانه پیچید. چشمکی به سمت ترانه زد و ترانه با بیحوصلگی از جایش بلند شد.
در این حین وقتی پیدا کرد تا از زیر نگاه ذرهبینی ترانه نجات پیدا کند و سراغی از گوشیاش بگیرد. شاید پیامی داشت که…
صفحهی خالی باعث شد خنده از روی لبش پاک شود. انتظار داشت برای پیام دادن کیامهر پا جلو بگذارد ولی…گویا مرد فعلا قراری بر این کار نداشت.
– هیلا؟
صدای لرزان ترانه باعث شد تا چشمان میخ شدهاش را از روی گوشی بردارد.
رأس جـنون🕊, [16/11/2024 09:49 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۳۴
– جونم.
– چیزه…مهمون داریم.
سری برایش تکان داد و گوشی را روی اپن گذاشت و به سمت ماهیتابه چرخید تا تفتی به سیب زمینیها بدهد.
– خب به سلامتی حالا چرا صدات اینجوره؟ کیه طرف؟
اِن و مِن کردنش هیلا را به شک انداخت.
– کی بود تران؟
– مامانت.
بهت زده به پشت چرخید و با همان چشمان گرد شده پرسید:
– گفتی کی؟
ترانه سرش را پایین انداخت.
– مامانت.
– وای خدای من! اینجا چیکار میکنه آخه؟ دیگه چی از جونم میخواد؟
دستی به پیشانیاش کشید و روبه ترانه لب زد:
– حواست به غذا باشه.
دلش میخواست امروز بهترین روز زندگیاش باشد و به هیچ چیز غیر از خودش و کیامهر معید و رابطهای که در حال شکل گرفتن بود فکر نکند اما انگار قرار نبود زندگی آنطور که تصور میکند پیش برود.
دستش را شست و با اخمی که کاملا غیرارادی میان پیشانیاش نشسته بود از آشپزخانه بیرون زد.
مادرش تازه وارد خانه شده بود و در حال بستن در بود و او نفس عمیقی کشید تا بتواند خودش را کنترل کند. هر چند که امیدی نداشت…
همانطور که انتظارش میرفت تحمل نداشت تا در بسته شود و مادرش به عقب بچرخد:
– برای چی اینجا اومدی؟