رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 104

0
(0)

 

اما او خسته بود و منطقش فقط یک چیز را اعلام می‌کرد؛ دیگر حال فکر کردن به احساساتش را نداشت.

– بهترین راه حل اینه…درست‌ترین تصمیم ممکن اینه!

ترانه نالید:

– حق نداری جای اون تصمیم بگیری!

پوزخندش تلخ بود اما واقعی…

– دلت‌و به چی خوش کردی ترانه؟ به حرفای من؟ به حرفای قلبم که یه کار کوچیک رو یه جوری بزرگ می‌کنه که گاهی خودم هم باورش می‌کنم…بیخیال!

ترانه قدمی به سمتش برداشت و کلافه‌تر از هیلا دستی به روسری لیزش کشید.

– دیوونه شدی هیلا! دیوونه! می‌فهمی چی می‌گی اصلا؟ به درک…اصلا نمی‌خوام یه سمت قضیه به اون ربط پیدا کنه…این سمتی که به تو ربط پیدا می‌کنه رو می‌خوام بچسبم…واقعا فکر کردی از پسش برمی‌آی و می‌تونی؟ تو همین الانشم داری دل دل می‌کنی که نری…منتظری یه اتفاق بی‌افته و نتونی بری…اگه دروغ می‌گم بگو!

دروغ نمی‌گفت…و او ناتوان مجبور شد سکوت را در این لحظه انتخاب کند.

– می‌بینی؟ دروغ نمی‌گم و خودت هم باور داری که ساکت شدی…چرا می‌خوای خودت‌و عذاب بدی؟ چرا می‌خوای به خودت ظلم کنی؟

تند تند پلک می‌زد تا اشک‌هایش را به عقب براند و در همان حال لب باز کرد:

– مهم نیستم.

– می‌فهمی داری جون می‌دی هیلا؟

نمی‌فهمید و شاید…نمی‌خواست که بفهمد فقط می‌خواست خودش را به نفهمی بزند.

رأس جـنون🕊, [19/10/2024 09:43 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۱۲

– بریم ترانه.

اصلا به قول دخترک جان کند تا همین جمله را به زبان بی‌آورد اما جدیداً تصمیم گرفته بود دیگر طبق میل دلش نرود. اصلا هر بلایی که تا الان به سرش آمده بود تقصیر همین دل بی‌صاحبش بود که اجازه‌ی نفس کشیدن هم نمی‌داد.

ترانه اخمی کرد و با صورتی که درهم کشید، دوباره با روسری‌اش درگیر شد و بدتر از او سعی در تلف کردن وقت داشت بلکه از تصمیمش منصرف شود اما…
شدنی نبود!

– ترانه؟

خواهش‌وارانه نگاهش کرد.

– هیلا؟

– تمومش کن…داره دیرم می‌شه و حوصله ندارم سر این دیر اومدن هم باهاش کل‌کل کنم.

دیگر بیشتر از این کاری از دستش برنمی‌آمد و او بی‌معطلی دستی به گلویش کشید و کمی آن را فشرد تا از حجم بغض جمع شده‌اش کم کند. هم دوست داشت امروز زودتر تمام شود و هم دوست داشت تمام نشود.

پشت سر ترانه به راه افتاد و هر قدمی که برمی‌داشت فاتحه‌ای برای قلبش می‌فرستاد. در ماشین را که بست، پلک‌هایش با درد روی هم نشست و ای کاش این تناقض نشسته در تنش تمام شود و راحتش بگذارد.

– ضبط‌و روشن نکن…لطفا!

صدای پوزخند بلند ترانه را شنید و نشنیده گرفت.
حرکت ماشین را که حس کرد، چشمانش ناخودآگاه باز شد و روی ساعت دیجیتال ماشین نشست.
نیم ساعت تا شروع دیدارشان مانده بود و تنها امیدوار بود که ماشین او را نیم ساعته تا شرکت برساند.

رأس جـنون🕊, [20/10/2024 05:58 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۱۳

نفهمید زمان چطور گذشت فقط توقف ماشین و چرخیدن ترانه به سمتش را حس کرد و ای کاش حس نمی‌کرد. پاهایش گویا جان تکان خوردن نداشت و لازم بود با درد به سمت ترانه بچرخد تا دخترک حرفش را بفهمد؟

– نمی‌خوای پیاده شی؟

ای کاش ترانه یک امروز را سر جنگ برنمی‌داشت و اینگونه با او تا نمی‌کرد. نفس عمیقی کشید و چشمانش به سمت ترانه چرخید اما ترانه با بی‌رحمی نگاه گرفت.
دسته‌ی کیفش را فشرد و به سختی به تنش تکانی داد تا از ماشین خارج شود.

و…چقدر سخت بود قدم برداشتن برای ورود به شرکت و بدتر از آن ورود به آن اتاق!
ای کاش انقدر خاطره با آن مرد نداشت…شاید تحمل و گذشتن از او برایش اینطور آسان‌تر می‌شد.

– هی شرافت خوبی؟

میعاد اولین بار بود با نگرانی اینطور نگاهش می‌کرد و چه سخت بود در این شرایط لبخند بزند.

– خوبم.

– مطمئنی؟

– می‌شه دکمه‌ی آسانسور رو بزنی؟

لو نداد که دستانش برای بالا آمدن و فشردن دکمه‌ی مورد نظر بی‌حس بود…یعنی خودشان را به بی‌حسی زده بودند! میعاد پیله نشد و در جوابش پلکی زد و انگار مقصدشان یک طبقه بود.

آسانسور رسیده بود و مقاومت پاهایش برای حرکت نکردن بیشتر!
میعاد به سمتش چرخید و لب زد:

– هر چی که هست امیدوارم دفعه بعد که دیدمت این ریختی نباشی…فعلا!

رأس جـنون🕊, [21/10/2024 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۱۴

تنها توانست نگاهش کند. دیگر میعادی در دیدش نبود و او باید می‌رفت. دستی به مقنعه‌اش کشید و بعد از درست کردنش به سمت اتاق کیامهر معید پا تند کرد.

– خسته نباشید.

صدایش آرام بود و خسته…
منشی کمی متعجب نگاهش کرد و سر و شکل دخترک شبیه صدایش بود.

– ممنون عزیزم، جونم؟

– با آقای معید کار داشتم، می‌شه باهاشون هماهنگ کنین؟

– چشم فقط یه لحظه.

زن از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت. بعد از چند تقه‌ای وارد اتاق شد و طولی نکشید تا از آن بیرون زد.

– بفرمایید داخل.

ممنونم آرامی زمزمه کرد و با قلبی که تپشش به اوج رسیده بود به سمت اتاق حرکت کرد. دستش روی دستگیره که نشست احساس کرد دیگر نفسی ندارد.
چند ثانیه‌ای بی‌حرکت ماند تا به خودش مسلط شود.
بزاق دهانش را فرو فرستاد و در را باز کرد.

– خسته نباشید.

دید خودکار درون دست مرد مشت شد. دید و تنها توانست دندانش را به جان لبش بفرستد.

– بیا داخل.

وارد شد و در را پشت سرش بست.

– می‌تونی بشینی!

طبق گفته‌اش نشست و بی‌معطلی لب باز کرد:

– می‌خواستیم راجع به فرزین صحبت کنیم!

– نه…بیشتر قرار بود راجع به تو حرف بزنیم.

رأس جـنون🕊, [22/10/2024 02:41 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۱۵

دستانش مشت شد و این استرسی که حالا به جانش افتاده بود کاملا غیرارادی بود که حتی دلیلش را هم نمی‌دانست…فقط حس تپش تند قلبش و دستان سرد شده‌اش کمی اذیت کننده بود.

به سختی سعی کرد خودش و این وضعیت را جمع کند. نفس عمیقی کشید و پلک محکمی زد.
بعد از صاف کردن صدایش لب باز کرد:

– بفرمایید.

از گوشه‌ی چشم متوجه‌ی دست مشت شده‌ی مرد شد و…کاری از دستش برنمی‌آمد.

– کی به تو اجازه داد من‌و تعقیب کنی؟

چقدر سخت بود جمله‌ای که قرار بود به زبان بیاورد. چقدر سخت بود بخواهد محبت‌های مرد را ندیده بگیرد.

– من اعتماد نداشتم که شما بخواین واقعا فرزین رو به دست من بدین!

حالا حالت چهره‌ی کیامهر عوض شده بود و با کمی دقت می‌توانست سفیدی انگشتانش را ببیند.

– من هیچوقت قرار نبود فرزین رو بدم دست تو…طی یک معامله قراره به دست عموت برسه!

سکوت کرد و انگار میلی نداشت که سر این قضیه با مرد بجنگد.

– کی می‌تونم دوباره ببینمش؟ چجوری می‌تونم ببینمش؟

گره‌ی افتاده میان ابروهای کیامهر از آن نوعی بود که باز کردنش کار هر کسی نبود.

– هیچوقت!

با شنیدن جواب مرد چشمانش گرد شد و تنش روی صندلی تکان واضحی خورد.

رأس جـنون🕊, [23/10/2024 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۱۶

کیامهر با دیدن حرکتش همراه با پوزخند بلندی نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و هیلا با بهت تنها خیره‌اش ماند. طول کشید تا به خودش بیاید و لب از هم جدا کند:

– متوجه نشدم!

– یعنی می‌گی یه بار دیگه باید تکرارش کنم؟

عصبی بود اما دلیل نمی‌شد که این لجبازی کیامهر را متوجه نشود.

– بعد دقیقا واسه چی من باید امروز شما رو می‌دیدم؟

کیامهر با همان اخم‌های درهم ظاهر خونسردی به خودش گرفت و صندلی را کمی عقب برد تا بتواند پا روی پا بی‌اندازد.

– چون می‌خواستی راجب فرزین حرف بزنی و من اون موقع وقت نداشتم راجب همچین چیزی باهات سر و کله بزنم!

نمی‌دانست با این حرص و عصبانیت نشسته در تنش چه واکنشی نشان دهد فقط توانست عصبی از روی صندلی بلند شود.

– می‌خوام استعفا بدم از کارم.

– کی گفته می‌تونی استعفا بدی؟

– یعنی چی؟

– محتوای قراردادت‌و می‌خوای بگی یادت نیست؟ تو هنوز اون مدرک اصلی رو به ما برنگردوندی!

داشت جان می‌داد تا جلوی خودش را بگیرد و ناخن‌هایش را به جان صورت جذاب مرد نفرستد.

– متوجه نمی‌شم.

– برای استعفای راحت می‌تونی اون مدرکی که توی هواپیما از من دزدیده شد رو پیدا کنی در غیر این صورت مجبور به پرداخت جریمه‌ی چند صد میلیونی هستی! یه رقمی بالاتر از حد تصورت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا