رمان دیازپام پارت 9
شیخ: بریم.
همه سمت سالن اصلی راه افتادیم. ویهان اومد سمتم.
-به هیچ عنوان سمت ما نمیای؛ اگر اون شیخ شکم گنده ی پسر باز ببینتت، مطمئن باش هر طوری شده تو رو میخواد!
نگاهم به همون شیخی که ویهان گفت افتاد. پیراهن سفید بلند عربی تنش بود و قد کوتاهی داشت.
-باشه.
ویهان سمت بقیه رفت. کم کم سالن شلوغ شد. همه ی مردهای گنده ی پیر و خرفت عرب که جامهای شراب رو یکی پشت دیگری سر می کشیدن.
شیخ میکروفون رو از دست خواننده گرفت و به زبان عربی گفت:
-مهمونی امشب رو به افتخار شیخ البغداد ترتیب دادیم.
نگاهم به مرد جوانی افتاد. قدش بیش از اندازه بلند بود و ریشش تا روی سینه اش بو و سیبیلش رو کامل زده بود.
حتی برای یکبار دیدن هم چهره اش وحشتناک و کریه بود!
شیخ: دخترها رو بیارید.
با ورود تقریباً ۳۰ دختر تعجب کردم. همه لباسهای حریر نازک بدون هیچ گونه لباس زیری پوشیده بودن به همراه آرایش غلیظ عربی.
شیخ البغداد با دیدن دخترها از جاش بلند شد و سمتشون رفت.
بدون هیچ خجالتی دور هر کدوم می چرخید و دستی به بالا تنه یا پایین تنه شون می کشید.
-همه باکره؟
شیخ: همه باکره. میخوای یکیشون رو امتحان کنی؟
صدای خنده ی بقیه بلند شد. از دیدن آدمهایی که زن رو بازیچه ی شهوتشون قرار داده بودن داشت حالم بهم می خورد.
دلم می خواست یه راهی بود تا همشون رو یکجا به آتیش می کشیدم.
مجلس به اوج خودش رسیده بود. اگر می رفتم و به پلیس دوبی می گفتم حتماً یه کاری می کردن.
اما چطوری از این عمارت بیرون می رفتم؟ باید نگاهی به حیاط می انداختم.
از سالن بیرون اومدم. تعداد نگهبان ها زیاد شده بود. پله ها رو پایین اومدم.
دو طرف پر از درخت های بلند بود. دو مرد جلوی در ایستاده بودن. سمت در رفتم.
مرد با اخم نگاهم کرد. به در اشاره کردم که یعنی میخوام برم. مرد اسلحه رو گذاشت روی شونه ام.
-برو داخل.
لبخندی زدم و چند قدم همونطور عقب اومدم که به کسی خوردم.
به عقب برگشتم. مردی پشت سرم بود. بازوم رو گرفت.
-باید بدونم تو کی هستی!
دست برد سمت کلاهم و از سرم برش داشت. موهای بلندم از داخل کلاه بیرون اومدن. با تعجب به موهام نگاه کرد.
-تو … تو یه زنی؟
قلبم از ترس محکم به سینه ام می کوبید. بازوم رو کشید و سمت عمارت رفت.
در سالن رو باز کرد. نگاه ها همه سمت ما برگشت. نگاه گرشا مثل بقیه متعجب بود اما از نگاه ویهان انگار داشت خون می بارید.
لیوان توی دستش رو عصبی فشرد. شیخ دستی زد و گفت:
-از همون لحظه ی ورود شک کرده بودم. پس بگو، ویهان دختر زیبایی مثل تو رو می خواسته پنهان کنه!
صدای همهمه تو سالن بالا رفت. اونقدر شوک شده بودم که مغزم خالی بود.
برای اولین بار توی زندگیم آرزو کردم کاش یه زن نبودم. همه اومدن سمتمون.
شیخ چونه ام رو توی دستش گرفت و نگاهی بهم انداخت.
-نمیدونم بفروشمت یا سوگلی حرمسرا کنمت!
منتظر بودم ویهان حرفی بزنه یا چیزی بگه اما عجیب سکوت کرده بود
گرشا اومد جلو.
-باورم نمیشه اینهمه مدت داشتی همه ی ما رو گول میزدی! من احمق چرا نفهمیدم تو دختری؟
همون مرد ریش بلند اومد جلو.
-هرچقدر قیمتش بشه، اینو میخوام!
چشمهای شیخ برقی زد. چونه ام رو ول کرد.
-اما شیخ بغداد، میخوام این دختر و نگهدارم.
-حاضرم بابتش کلی پول بدم، این دختر و بهم بدی.
شیخ نگاهی به ویهان انداخت.
-تو نمیخوای حرفی بزنی؟
ویهان خونسرد و با گامهای شمرده اومد سمتمون و نگاهی بهم انداخت.
-با اینکه نمیدونستم این دختره و بخاطر تیراندازی خوبش با خودم آوردمش، اما فکر می کنم اونقدرها هم نمی ارزه!
شیخ قهقهه ای زد.
-داری در حقش کم لطفی می کنی … به نظر من که دختر جذابیه!
فاصله اش رو باهام کم کرد و رو به روم قرار گرفت. دستش که روی صورتم نشست با نفرت صورتم رو برگردوندم اما شیخ سمج تر اومد سمتم.
-دخترهای سرکش رو دوست دارم.
دستش اومد سمت یقه ام.
-بذار ببینم اینجا چی داری؟
میدونستم از اینجا خلاصی ندارم. نگاهم رو با نفرت به ویهان دوختم.
پام رو بالا آوردم و محکم وسط پای شیخ کوبیدم. از درد خم شد. صدای فریادش تو کل عمارت پیچید.
دو تا مرد اومدن سمتم. با هر دو گلاویز شدم و زدمشون زمین.
همه ایستاده بودن و نگاه می کردن. مرد دیگه ای اومد سمتم.
خواستم برم سمتش که موهام از پشت کشیده شد و دو نفر دستهام رو گرفتن. با زانو روی زمین افتادم.
شیخ دستی زد و اومد سمتم.
-آفرین، خوشم اومد. دختر به شجاعی تو ندیده بودم!
یکهو محکم موهام رو کشید و سرم بالا اومد.
-اما دختر کوچولو، یه چیز و فراموش کردی!
با سیلی که به صورتم خورد لحظه ای همه جا در نظرم تار شد و صدایی تو کل سرم پیچید.
-فراموش کردی اینجا کجاست … وقتی فرستادمت با کل ارتشم هم خواب شدی، اون وقت میفهمی سوگلی حرم سرای شیخ بودن نعمته … شیخ بغداد، میفروشمش بهت.
شیخ بغداد لبخندی زد. نگاهم رو با التماس به ویهان دوختم شاید کاری برام بکنه اما ویهان بی توجه نگاهش رو ازم گرفت.
-ببرید بندازیدش تو اتاق تا فردا صبح همراه دخترها بفرستیمش مقر ارتش.
دو مرد هر دو دستم رو گرفتن و کشون کشون سمت اتاقی بردن و به سمت داخل پرتم کردن.
بالاخره بغضم شکست و اشک روی گونه هام جاری شد. دستم و جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه ام بلند نشه.
میدونستم از اینجا خلاصی ندارم. باید یه کاری می کردم؛ حتی خودکشی!
سمت پنجره رفتم اما باز نشد. چرخی توی اتاق زدم اما یه اتاق خالی بود بدون هیچ وسیله ای.
روی زمین سر خوردم.
“خدایا کمکم کن”
چهره ی نگران مادر لحظه ای از جلوی چشمهام کنار نمی رفتن. باورم نمی شد تا چند ساعت دیگه قرار بود به جهنمی برم که فقط در موردش شنیده بودم.
مردهایی که به ناموس خودشون هم رحم نمی کنن! یاد کلیپی افتادم که هاویر بهم نشون داده بود.
تجاوز به اون خبرنگار و کشتنش به اون طرز فجیع.
هر لحظه چهره ی خونسرد ویهان جلوی چشمهام می اومد، حس نفرتم بهش بیشتر می شد.
نمیدونم شاعت چطور گذشت. در اتاق باز شد و دو مرد وارد اتاق شدن. بازوهام رو گرفتن و از اتاق بیرون آوردنم.
کسی توی سالن نبود. دو تا ون توی حیاط عمارت بود و داشتن دخترها رو سوارشون می کردن.
شیخ اومد سمتم.
-حیف بابتت پول خوبی بهم دادن وگرنه میدونستم چطور آدمت کنم!
جلوی پاش تف کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. دستش رفت بالا تا روی صورتم فرود بیاد که ویهان دستش رو گرفت.
-شیخ آروم باش! به پولی که گرفتی فکر کن.
نگاهم رو با نفرت به ویهان دوختم. سوار ماشین کردنم و در ون رو بستن. دخترها همه سکوت کرده بودن.
ماشین حرکت کرد. تمام امیدم ناامید شد. کاش هیچوقت این راهو نیومده بودم.
نمیدونم چقدر رفته بودیم که ماشین ایستاد. در ون باز شد و مردی اومد بالا. صورتش تو انبوهی از ریش و سیبیل پنهان شده بود.
دستم و گرفت و کشیدم پایین و تا به خودم بیام، رگ هر دو دستم رو زد.
خون با فشار از دستم بیرون زد. شوکه نگاهم رو به دستهام دوختم. فریاد مرد بلند شد.
-این دختر رگش رو زده!
نگاهی به اطراف انداختم. بیابونی بود و هیچ ماشینی اون اطراف نبود. اون یکی ون نگهداشت و شیخ بغداد اومد سمتمون.
-چی شده؟ این چرا اینطوری شده؟
-منم نمیدونم … فقط دیدم رگ هر دو دستش رو زده. این تا برسیم میمیره. بیمارستان هم نمیتونیم ببریمش؛ اگر بفهمن، همه رو پلیس بین الملل میگیره.
-لعنتی!
زد تخت سینه ام.
-دختره ی حروم زاده!
-بندازینش تو بیابون … سوار شید.
مرد اومد سمتم و بازوم رو گرفت و کشید. داشت ضعف بهم دست می داد. تمام تنم پر خون بود.
دختری سرش رو بیرون آورد و با دیدن دستهای خونیم جیغی زد که مردی با پشت دست زد توی دهنش.
بی اختیار دنبال مرد کشیده می شدم. از اینکه یه مرد ناشناس داشت باعث مرگم می شد تا وارد اون جهنم نشم خوشحال بودم.
جون آدمی خیلی عزیزه، اونقدر که نتونی خودت جونت رو بگیری. سمت سنگی رفت.
به فارسی گفت:
-اینجا بشین.
مچ هر دو دستم رو با دستمالی محکم بست. صداش آشنا بود اما نمیدونستم کجا شنیدم.
با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
-تو … تو ایرانی هستی؟
-هیسس … فقط امیدوارم زود به دادت برسن … من میرم.
بلند شد. با چشمانی که هر لحظه داشت بسته تر می شد نگاهش کردم.
اونقدر که ماشین ها دور شدن و از ضعف شدید چشمهام روی هم افتادن.
پوزخندی زدم. میدونستم هیچ کس به سراغم نمیاد و مرد برای دلخوشی من اون حرف و زده.
دلم می خواست برای آخرین بار مادر رو در آغوش می گرفتم.
با صورت زمین خوردم. درد پیچید توی صورتم و دیگه هیچی نفهمیدم.
با حس سوزش شدیدی توی دستم چشم باز کردم. نگاهم به سقف سفید بالای سرم افتاد.
سرم درد می کرد. خواستم دستم رو بالا بیارم اما با حس درد ناله ی خفه ای کردم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم. تازه داشت یادم می اومد چه اتفاقی برام افتاد. اون مرد و زدن هر دو رگم و بیهوشی مطلق.
صدای قدمهایی به گوشم رسید. با حس سنگینی نگاهی چشم بازکردم.
نگاهم به مرد بالای سرم افتاد. نگاهم رو بهش دوختم. با یادآوریش اخم کردم.
-تو؟؟
پوزخندی زد.
-جای تشکرته؟ هممون رو توی خطر انداختی … نقشه هامون رو خراب کردی … حالا طلبکارم هستی؟
-برای چی رگ دستهام رو زدی؟
دستش و روی بالشت زیر سرم گذاشت و روی صورتم خم شد. عطر خنکش مشامم رو پر کرد. با تن صدای پایینی گفت:
-اگه رگ دستهات رو نمی زد که الان باید به داعشی ها سرویس می دادی!
اخمی کردم.
-نکنه بابت اینکه رگ دستهام رو زدی منتظر تشکری؟
ابروئی بالا انداخت.
-اگر مرده بودم چی؟
دستی گوشه ی لبش کشید.
-میگن گربه ها هفت جون دارن، پس می دونستم تا برگردم چیزیت نمیشه.
کمر راست کرد.
-بقیه کجان؟
سمت پنجره ی اتاق رفت.
-جایی که باید باشن.
-مثلاً کجا؟
-ایران.
نمیدونم چرا از اینکه ویهان بدون هیچ اطلاعی از من رفته ناراحت شدم. احساس کردم چیزی ته قلبم به یکباره خالی شد.
آشو برگشت.
-فکر کردم الان جیغ و دادت در میاد؛ دختر عجیبی هستی!
پوزخند تلخی زدم.
-برای چی باید جیغ و داد کنم؟ منم مثل بقیه ی اون دخترهام با کمی چاشنی خوش شانسی که شما به دادم رسیدی و الان اینجام.
-از کجا میدونی اون دخترها هم نجات پیدا نکردن؟
-محاله!
-برای من هیچ چیز محال نیست.
-یعنی؟
-آره، خوشبختانه پلیس بین الملل به موقع رسید. بهتره کمی استراحت کنی … میرم کارهای ترخیصت رو بکنم.
نگاهم رو به قامت بلند و گامهای محکمی که برمی داشت دوختم. با بسته شدن در اتاق آروم هر دو دستم رو بالا آوردم.
نگاهم رو به بانداژ روی مچ دستهام دوختم. میدونستم جای بخیه اش تا زنده ام روی دستهام می مونه؛ مثل یه خاطره ی تلخ!
تقریباً یکساعت بعد آشو همراه پرستاری وارد اتاق شدن. بعد از چک کردن، پرستار رفت و آشو اومد سمتم.
-بذار کمکت کنم. باید با همین لباسها بری تا چیزی برات بگیرم.
دست انداخت دور کمرم.
-به من تکیه بده.
احساس ضعف شدید داشتم. به ناچار سرم رو روی سینه ی پهن و مردونه اش گذاشتم.
از بیمارستان بیرون اومدیم. مردی سریع در ماشین رو باز کرد. با کمک آشو رو صندلی عقب جا گرفتم.
آشو جلو نشست و اون مرد، پشت فرمون. نگاهم رو به ساختمون های بلند دوبی دوختم. هوا گرم بود.
ماشین وارد محوطه ی ساختمون بلندی شد. آشو از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد. با کمکش از ماشین پیاده شدم.
-اینجا امنه؟
-امن ترین جای دنیاست، نگران نباش.
-ولی شیخ آدم های زیادی داره.
-هیسس، نگران نباش. کسی تو رو نمی شناسه که بخواد پیدات کنه. بعدشم همه فکر می کنن تو مردی.
سوار آسانسور شدیم و دکمه ی آخرین طبقه ی ساختمون رو زد. کمی زمان برد تا آسانسور تو طبقه ی مورد نظر نگهداشت.
همین که از آسانسور پیاده شدیم در آپارتمان باز شد و زنی اومد جلو.
-خوش اومدین آقا.
-ممنون سلیمه … اتاق مهمونم آماده است؟
-بله آقا.
به محض وارد شدن لحظه ای از اون همه زیبایی دهنم باز موند. پنجره ای سرتاسری که ساختمون های اطراف ازش پیدا بودن.
خونه ای کاملا سفید که با چیدمان خاکستری کم رنگ تضاد زیبایی به وجود آورده بود
سلیمه در اتاقی را باز کرد. تختی دو نفره وسط اتاق و پنجره ای که باز بود و نسیم ملایمی پرده ی سفیدش رو به بازی گرفته بود.
آروم روی تخت نشستم. آشو سمت در رفت.
-سلیمه کمکت می کنه تا حموم بری.
-ممنون.
آشو از اتاق بیرون رفت. سلیمه اومد سمتم.
-الان حموم می رید؟
-بله.
-من وان رو آماده می کنم.
سری تکون دادم. سلیمه در شیشه ای رو باز کرد. تمام اتفاقات انگار توی خواب افتاده بود.
با کمک سلیمه وارد حموم شدم. بوی یاس کل حموم رو پر کرده بود.
-اجازه میدین لباس هاتون رو دربیارم؟
چاره ی دیگه ای نداشتم چون هر دو دستم باندپیچی بود.
با کمک سلیمه توی وان دراز کشیدم. برخورد آب گرم با پوست تنم باعث شد چشمهام رو ببندم.
با بستن چشمهام چهره ی ویهان اون روزی که خونه ی دمیر حموم رفته بودم اومد جلوی چشمهام.
بغض به گلوم چنگ زد و ناخواسته گوشه ی چشمهام خیس شدن.
سلیمه با آرامش موهام رو شست. حوله ای آورد و دور موهام پیچید.
پیراهن حریری آورد که بلندیش کمی از زانوم پایین تر بود. اولین چیزی که جلب توجه می کرد رنگ شاد و لیموئی لباس بود.
آستین هاش کمی از سرشونه ام پایین تر بود و چین می خورد. یقه اش از جلو حالت v داشت و تا وسط سینه باز بود.
بند لباس زیرم رو بست و پیراهن رو تنم کرد. صندل راحتی جلوی پام گذاشت. صندل ها رو پا کردم.
-هزار ماشاالله چه زیبا شدین خانوم!
لبخند کم جونی زدم.
رو به روی میز آرایشی نشستم. بعد از حمومی که کرده بودم گونه هام کمی رنگ گرفته بودن.
سلیمه حوله رو از دور موهام باز کرد. موهای بلندم روی شونه هام افتاد.
از توی آیینه نگاهم به آشو افتاد که به چهارچوب در نیمه باز تکیه داده بود.
وقتی دید دارم نگاهش می کنم وارد اتاق شد و دقیقاًپشت سرم قرار گرفت. سشوار رو از دست سلیمه گرفت.
-تو برو جعبه ی کمکهای اولیه رو بیار.
سلیمه بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. آشو سشوار رو روی میز گذاشت و حوله رو برداشت.
-اول باید نم موهات رو بگیریم.
-برای چی نجاتم دادی؟
همینطور که داشت با آرامش موهام رو خشک می کرد از توی آینه لحظه ای نگاهم کرد.
-رنگ لیموئی بهت میاد!
-سؤال کردم!
دست دراز کرد و روغنی از روی میز برداشت. با همون آرامش گفت:
-این روغنش خیلی خوبه.
کمی روی کف دستش ریخت و شروع به ماساژ دادن موهام کرد. اونقدر این کار و آروم و با آرامش انجام می داد که باعث شد سکوت کنم و چشمهام رو ببندم.
دستش لای موهام می لغزید و گاهی دست گرمش به گردن سردم برخورد می کرد.
سشوار رو روشن کرد که باعث شد چشمهام رو باز کنم.
-فکر کردم خوابیدی.
-کمی خسته ام.
-آره خب، روزهای بدی رو پشت سر گذاشتی … البته می تونست بدتر هم بشه!
-حتماً به لطف شما نشد؟!
برسی به موهام کشید و با خونسردی ابرویی بالا داد.
-شک داری؟
خواستم از روی صندلی بلند شم که بازوی لختم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم. فاصلمون خیلی کم بود.
هرم نفس هاش به گردنم می خورد. سرم رو کمی سمتش کج کردم و نگاهم رو به چشمهاش دوختم.
-هر آدم دیگه ای هم جای شما بود، همین کار و می کرد.