رمان دیازپام پارت 42
-تنها کسی که این سالها کمکم کرد همین آرشام بوده. اونجا بود که فهمیدم جاساز کردن اون مواد کار دائیت بود تا حواس پلیس ها رو سمت من پرت کنه و خودش به کارهاش برسه.
-آخه چرا دائی باید اینکارو بکنه؟
-منم نمیدونم اما ازت میخوام به پدرت کمک کنی. الان ما جز همدیگه کسی رو نداریم. هرچی آرشام میگه گوش کن. فکر نکنم دیگه از این زندان خلاص بشم.
-اما اگر بی گناهیتون ثابت بشه …
-من هیچ امیدی ندارم، دائیت پرونده ی بزرگی علیه من ساخته که ازش هیچ راه خلاصی ندارم.
-من باید چیکار کنم؟
-آرشام بهت میگه چیکار کنی. اول از همه به حرف های اون گوش کن.
با صدای سرباز از روی صندلی بلند شدم. بابا رو به روم قرار گرفت.
-خیلی خوشحالم که دیدمت. دوباره میای دیدن بابات؟
همراه با بغض سری تکون دادم. سخت در آغوش کشیدم. از زندان بیرون اومدم. دستی زیر چشمهام کشیدم.
-توی این راه باید قلبت از سنگ باشه و به هدفت فکر کنی وگرنه دلت بلرزه نمیتونی انتقام بگیری.
-بابا گفت تو شرایط کار و بهم میگی.
پیچید تو خیابون.
-آره اما خوش ندارم همه اش در حال فین فین باشی؛ میخوام اون چیزی که در موردت شنیدم باشی! این راهی که میخوای بری شاید هیچ راه برگشتی نداشته باشه!
از شیشه نگاهمو به تهران بارون زده دوختم.
-چیزی برای از دست دادن ندارم. میخوام آتیش بزنم خونه ای که آشیانه ام رو خراب کرد.
-آفرین، خوشم میاد ازت.
-اصلاًبرام مهم نیست که کسی بخواد ازم خوشش بیاد یا نه؛ بهتره هر چی زودتر کار و شروع کنیم.
-به زودی با کار آشنا میشی.
سری تکون دادم. ماشین و تو حیاط ویلا پارک کرد. با هم وارد خونه شدیم. کسی توی سالن نبود.
-همراهم بیا.
سمت یکی از اتاقهای طبقه ی پایین رفت. انگشت سبابه اش و روی لمس در گذاشت و در باز شد.
پشت سرش وارد اتاق شدم. پرده های ضخیمی کل اتاق و پوشونده بود.
یه دست مبل و یه میز کار. روی مبل دو نفره لم داد. با دست اشاره کرد تا رو به روش بشینم.
-کار ما نه قاچاق دختره نه مواد مخدر. کار ما جابجایی سلاح برای کشورهای جنگ زده و آوردن عتیقه از این کشورها برای کشورهای بزرگه.
-اما اینم نوعی خلافه!
-میدونم. مگه نمیخوای انتقام بگیری؟
-آره.
-تنها راه انتقام پول و موقعیته که باید فراهم کنی. اول از همه تمام ملک و املاک و باید آب کنیم. به زودی ویهان قراره یه محموله ببره لبنان و از اونجا یه کشور دیگه. اینکه تو بخوای چطوری از ویهان و دائیت انتقام بگیری بستگی به خودت داره.
-میخوام همونطور که مادرم رو زنده به آتیش کشید، زنده تو آتیش بسوزه!
ابروئی بالا داد.
-خوبه! فکرهاتو بکن، وقت زیادی نداریم.
سمت اتاقم راه افتادم. با ورود به اتاق از جلد قوی بودنم بیرون اومدم.
قلبم انگار هزار تیکه شده بود و هر تیکه اش به سمتی پرتاب شده بود.
مرگ مامان یه طرف بودو دیدن بابا و محبت های دائی که همه اش از روی ریا بوده. اما درد همه اش یک طرف،خیانتی که ویهان کرد …
سرم و توی بالشت فرو کردم و از ته قلبم فریاد زدم.
دور میز شام نشسته بودیم. گرشا رو کرد بهم.
-خوبه تصمیم احمقانه ای نگرفتی!
پوزخندی زدم.
-یک صدم از کارها و بلاهایی که سرم آوردی رو فراموش نکردم. اگر اینجام فقط بخاطر پدرم و انتقام از اون خانواده است.
گرشا: اون موقع ما هیچ اطلاعی از پدرت نداشتیم، بهت هم گفتم کار عجولانه ای بود!
-کار عجولانه ی تو داشت باعث مرگ من می شد!
-حالا که زنده ای؛ پس بجای بحث با من دنبال راهی برای گرفتن انتقامت باش.
از روی صندلی بلند شدم. نیاز به هوای آزاد داشتم. بارون به شدت می بارید.
نگاهمو به آسمون گرفته ی شب دوختم.
نمیدونستم کدوم حرف درسته اما بابا بهم دروغ نمی گفت ولی اون دخترها … عرب ها … سرم رو تکون دادم.
ویهان همه جا حضور داشت. میدونم تمام اینها از قبل برنامه ریزی شده ی خودش بود.
دستهام مشت شد و قلبم از درد تیر کشید. باورش برام سخت بود که ویهان تمام این مدت داشته نقش بازی می کرده.
اگر اون کلیپ رو نمیدیدم هرگز باور نمی کردم ویهان چنین ظلمی در حقم کرده باشه.
با صدای آرشام به خودم اومدم.
-امیدوارم خلوتت رو به هم نزده باشم.
-نه مشکلی نداره.
-روز اولم بهت گفتم، من از هیچ کدوم اون اتفاقاتی که خانواده ام سرت آوردن هیچ اطلاعی نداشتم.
رو کردم بهش.
-این وسط خیلی چیزها هنوز برام مبهمه.
-چی؟
-بردن اون دخترها به دوبی و خیلی چیزهای دیگه.
-همه ی ما تو دام نقشه های ویهان و دائیت، بردیا، افتادیم. تنها راه نجاتمون …
مکثی کرد و نگاهشو به چشمهام دوخت.
-تنها راه نجات پدرت، خودت و هممون مرگ دائیت و ویهانه.
حس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. قدمی سمتم برداشت. نگاهش همچنان خیره ی چشمهام بود.
-نکنه بهش احساس داری؟
هول کردم. قدمی به عقب برداشتم. تند و پشت هم سر تکون دادم.
-نه، نه!
-خیلی خوبه چون اگر عشقی این وسط باشه انتقام گرفته نمی شه و اگه انتقام گرفته نشه پدرت رو باید بالای چوبه ی دار ببینی! مطمئنم پرونده ای هم برای خودت درست می کنن و تمام عمرت رو باید پشت میله های زندان سپری کنی.
-بهت که گفتم عشقی این وسط وجود نداره.
-فکرهاتو بکن، باید همراهم باشی.
زیر لب باشه ای زمزمه کردم. آرشام برگشت داخل. بازوهامو به آغوش کشیدم و نگاهمو به بارون نم نم دوختم.
نفرت به صورت اشک حلقه زد توی چشمهام. چطور می تونستم از دائی نفرت داشته باشم؟
اون تنها مرد توی زندگیم بود. چرا دایی باید با ما این کار و بکنه؟
ویهان، باید تقاص مرگ مامان و بدی! بازوهامو فشردم. تمام کارها و کمکهات از عذاب مرگ مامان بوده!
یه کاری می کنم هر روز آرزوی مرگ کنی. اشک روی گونه ام غلط خورد. همراه با درد و نفرت اشک روی گونه ام رو پاک کردم.
باید به حرف بابا گوش میدادم. باید از زندان بیرون می آوردمش. وارد اتاقم شدم. سخت بود خراب شدن باورهات.
خراب شدن اعتمادت نسبت به آدمهایی که از چشمت بهشون بیشتر اعتماد داشتی.
این درد مثل زخمی بود که با هر آبی که بهش میزنی دهنش باز و بازتر میشه.
یک ماه می شد از هیچ کس خبر نداشتم. بعد از اون روز فقط یه بار دیگه رفتن بابا رفتم.
فردا باید می رفتم و وکالت اموالم رو به آرشام می دادم.
قلبم خالی بود؛ خالی از هر احساسی. تکه سنگی که توی سینه ام به جای قلب جاساز شده بود.
دوشی گرفتم و پالتوی کوتاه مشکی همراه با شلوار جین مشکی و نیم بوت ها و شال حریر مشکی روی سرم انداختم.
مثل کسی که داشت به مراسم ختم می رفت. رژ قرمزی روی لبام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
آرشام توی ماشین منتظرم بود. نیم نگاهی بهم انداخت و ماشین و روشن کرد.
ربع ساعتی بعد ماشین و تو کوچه ی بن بستی پارک کرد. نگاهم به وکالت خونه ای قدیمی با دری رنگ و رو پریده افتاد.
پله های تاریک و نمور دفتر و بالا رفتیم. در دفتر نیمه باز بود. وارد شدیم.
مردی کهن سال با عینک های ته استکانی پشت میز قهوه ای رنگ و رو رفته نشسته بود.
با دیدنمون عینکش رو روی دماغ بزرگش جابجا کرد.
-به، آرشام خان! پارسال دوست امسال آشنا!
-احوال آقا جمشید؟
-هی، نفسی میره میاد. تو چطوری جوون؟ پدرت چطوره؟
-پدرم عمرش رو داد به شما.
مرد خونسرد سری تکون داد.
-پس زودتر از ما رفت.
آرشام: ما اومدیم …
-میدونم برای چی اومدین. تمام اسنادی که باید امضا کنی آماده است. فقط تو، دختر جوون، کد ملی و شناسنامه ات رو بزن. مثل اینکه مدارکی نداری؟
-بله.
نگاهی به ورقه های جلوی روم انداختم و هر سه رو امضا زدم. آرشام چند اسکناس درشت روی میز پیرمرد گذاشت.
با هم از دفترخونه بیرون اومدیم. دستهاش و توی اورکتش کرد.
نگاهش و به آسمون دوخت.
-از امشب کارهامون شروع میشه، امیدوارم آماده باشی.
-تو نگران اونش نباش.
پوزخندی زد و سوار ماشین شد. رو صندلی جلو جا گرفتم. نگاهم و به درخت های عریان تهران دوختم.
یک ماه تمام قلبم رو از نفرت انباشته کردم. ماشین و وارد حیاط خونه کردم. نگاهم به ماشین گرشا افتاد.
ویلچری از صندوق عقب برداشت. از ماشین پیاده شدم. در جلو رو باز کرد و با کمک سوتیام کسی رو روی ویلچر گذاشتن.
جلو رفتم. دقیقاً رو به روی ویلچر قرار گرفتم. نگاهم به زنی افتاد که روزی قدرت و زیباییش زبانزد تمام روستا بود اما حالا از اون صورت زیبا جز درد و چروک های زیاد چیزی نمانده بود.
نگاهش بالا اومد و روی صورتم نشست. عجز توی نگاهش فریاد می زد.
گوشه ی لبش کج شد و صدای نامفهومی از گلوش خارج شد. گرشا با اخم نگاهم کرد.
-بهتره خیلی تو دید مادرم نباشی.
پوزخندی زدم.
-علاقه ی آنچنانی به یادآوری روزهای تلخ گذشته ندارم هرچند میگن چوب خدا صدا نداره!
قدمی سمتم برداشت. آرشام بازوشو چسبید.
-الان وقت این حرف ها نیست.
پشت بهشون سمت خونه راه افتادم. چقدر سنگدل شده بودم.
از دیدن زنی که روزی سالم بود و حالا علیل شده بود و حتی نمی تونست سرش رو تکون بده خوشحال بودم.
خوشحال از اینکه چوب خدا صدا نداره. تمام آدم هایی که زندگیم رو ازم گرفتن باید تقاص پس می دادن.
لباسهام رو از تنم درآوردم و هر کدوم و یه گوشه ی اتاق پرت کردم.
یک هفته ای می شد همراه آرشام برای بازسازی ویلای مخروبه ای تو خارج از شهر می رفتیم.
نمیدونستم ویلا رو برای چی می خواد اما هر روز سروقت کارگرها می رفتیم.
طی این یک هفته جز همون روز اول دیگه زن عمو رو ندیدم هرچند هیچ علاقه ای هم برای دیدن زنی که زندگی مادرم رو تباه کرد نداشتم!
نیمه شب بود. خسته از اتاق بیرون اومدم. لامپ ها همه خاموش بودن و فقط آباژور کنار مبل روشن بود.
از یخچال آبی تو لیوان ریختم و سمت اتاق راه افتادم که نگاهم به صفحه ی روشن لب تاپ افتاد.
کمی به سمتش متمایل شدم. با دیدن چهره ی آشنای ویهان ضربان قلبم بالا رفت.
ویهان در کنار چند تا مرد در حال جابجائی بسته های کوچیک بودن.
دلم طاقت نیاورد و با دو گام بالای سر آرشام ایستادم. از پایین نیم نگاهی بهم انداخت.
-تو مگه نخوابیدی؟!
-اومده بودم آب بخورم. این تصویر چیه؟
-نمی بینی؟
-میبینم، کور نیستم. توضیح میخوام.
-بیا بشین.
با فاصله روی مبل کنارش نشستم. فیلم و پلی کرد. ویهان داشت با کسی صحبت می کرد. مات نگاهش کردم.
صدایی تو سرم فریاد زد:
“چرا بهم دروغ گفتی؟ چرا این کارو با منی که چشم بسته باورت داشتم کردی؟”
بغض گلومو چنگ زد. با صدای آرشام نگاهمو از صفحه ی مانیتور گرفتم.
-قراره این مواد چند ماه دیگه به همراه چندین دختر از مرز خارج بشه. مسئول خروج دخترها از مرز ویهانه.
-خب، الان ما باید چیکار کنیم؟
-فعلاً فقط تماشا می کنیم. ما توی ایران نمی تونیم کاری انجام بدیم اما همین که فهمیدیم اونور مستقر شدن کار ما هم شروع میشه. تو که آماده ای؟
مصمم سری تکون دادم.
ترسیده از خواب پریدم. اتاق تاریک بود. صدای ضربات باران روی شیشه ی پنجره سکوت شب رو می شکست.
تیره ی پشتم از خوابی که دیده بودم خیس از عرق بود. پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم.
سمت پنجره رفتم و بازش کردم. باد همراه قطرات باران وارد اتاق شدن.
لحظه ای از سردی و هجوم باد لرزیدم. با یادآوری خوابی که دیدم اشک روی گونه های سردم سرازیر شد.
دستمو گاز گرفتم تا صدای فریادم بلند نشه. گوشه ی اتاق زیر پنجره مثل جنینی توی خودم جمع شدم و هق زدم.
“چرا با من این کار و کردی؟ … چرا باورهامو خراب کردی؟ … خدایاااا من چیکار کنم؟”
توی دوراهی گیر کردم که هیچ کدوم مقصد من نیستن. اگر حرف های اینا دروغه چرا دائی دنبالم نیومد؟
چرا همه چیز و روشن نکرد؟چرا نگفت همه ی اینها دروغن؟ چرا من اینجام؟
رو چه اعتمادی با آدم هایی هستم که یک روزی بدترین بلاها رو سرم آوردن؟
دارم دیوونه میشم … وای از اون روزی که جنون بگیرم! صبح با بدن درد از روی زمین بلند شدم.
سرم درد می کرد و تمام تنم از خوابیدن روی پارکت سرد کوفته شده بود.
وارد حمام شدم و دوش آب گرمی گرفتم. لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم.
گرشا و آرشام دور میز صبحونه نشسته بودن. آرشام با دیدنم گفت:
-صبح بخیر. خوبه بیدار شدی؛ ویلا برای یه مهمونی آماده است. تدارکات مهمونی و دیزاینش با خودته. امروز با چند تا کارگر میری اونجا.
سری تکون دادم و پشت میز نشستم.
396