رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 4

4.9
(9)

 

 

میدونستم حق با اونه اما من حتی چهره اش رو درست ندیده بودم و اصلاً نمیدونستم کی هست!

-بهتره انقدر بهم فکر نکنی!

-کی گفته دارم به تو فکر می کنم؟

-نیازی به گفتن نیست، من حس می کنم.

قدمی برداشتم تا بتونم صورتش رو ببینم اما بهم پشت کرد.

-فردا یه بقچه برات می فرستم. به گرشا بگو خودت کت و شلوار داری. یکم برات بزرگه … بده مادرت اندازه کنه.

این از کجا می دونست مادرم خیاطه؟ ته دلم از اینکه کمکم کرده بود خوشحال شدم.

چقدر دلم آبتنی می خواست اما می ترسیدم کسی ببینه.

صبح همونطور که گفته بود بقچه ای برام فرستاد. مادر سؤالی نگاهی به بقچه انداخت.

بقچه رو باز کردم. نگاهم به یه دست کت و شلوار مشکی افتاد.

-این برای چیه؟!

-پسر خان مهمونی دعوته و خواسته کت و شلوار بپوشم.

-وای از دست تو اسپاکو … از اون روزی می ترسم که خان بفهمه تو پسر نیستی!

-نگران نباش! تا الان کسی نفهمیده، از این به بعد هم نمی فهمه.

مادر سری تکون داد. کت و شلوار و پوشیدم اما با دیدن گشاد بودن بیش از اندازه اش، مثل یه بادکنک خالی شدم.

-مادر میتونی درستش کنی؟

مادر نگاهی به کت و شلوار انداخت.

-هرچند زیادی برات بزرگه اما میشه یه کاریش کرد.

خوشحال، کت و شلوار رو درآوردم. بالاخره کار مادر تموم شد و همون چیزی شد که میخواستم.

قرار بود به یکی از روستاهای مرزی عراق بریم.

خان، گرشا و یکی دیگه که معلوم نبود سوار یع ماشین شدن و من با چند نفر دیگه سوار ون بزرگی شدیم.

 

چند ساعتی تو راه بودیم. روز از نیمه گذشته بود که رسیدیم.

تا ما پیاده بشیم، خان و بقیه داخل رفته بودن. نگاهی به اطراف انداختم.

اکثر خونه ها کاهگلی بودن. مردی اومد جلو و به زبان عربی گفت:

-همراه من بیاین.

روستای خنکی بود و اکثراً درخت های خرما داشت. خونه ای با نمای آجری و حیاطی پر از درخت خرما.

نگاهم به اطراف بود که خان از خونه بیرون اومد. به مرد اشاره کرد بره.

-باید خیلی حواستون باشه … هر چیز مشکوکی دیدین، سریع به من خبر میدین. تو، همراه من بیا داخل.

دنبالش راه افتادم. وارد سالن بزرگی شدیم. تمام پنجره ها رو پرده های ضخیم گرفته بودن و نور کمی تو سالن بود.

گوشه ی سالن یه دست مبل چرم چیده شده بود و چند نفر دور هم نشسته بودن. فقط گرشا رو می شناختم.

مردی با لباس بلند سفید عربی و چفیه (چیزی که روی دوش می اندازن) و شکمی برآمده به زبان غلیظ عربی گفت:

-ازتون ممنونم که اومدین. ما می خواهیم تعدادی اسلحه از کشور خارج کنیم. چون می دونین مرزهای شمالی عراق رو داعش گرفته و اونا نه اسلحه دارن نه سرباز. ما میخوایم اگه بشه اسلحه بفرستیم.

خان: میدونید که این کار چقدر خطرناکه؟

مرد به پشتی مبل تکیه داد.

-من میدونم این پیشنهاد رو به کی بدم.

و نگاهی به مردی که کنار گرشا نشسته بود و موهای بلندش روی قسمتی از صورتش رو گرفته بود انداخت.

نگاهم به نیم بوت های مردونه اش افتاد و شلوار مشکی ذاغش. با حرف خان نگاهم رو ازش گرفتم.

-قبوله اما باید سودی هم برای ما داشته باشه. ما هم داریم خطر می کنیم!

 

مرد: نگران نباشید.

و اشاره کرد مردی با صندوق چوبی بزرگی اومد جلو و صندوق رو روی میز گذاشت و درش رو باز کرد.

با دیدن شمش های طلا، متعجب نگاه کردم. چیز کمی نبود.

انگار خان و بقیه هم شوکه شده بودن. مردی، کارتی روی میز گذاشت.

-اینم سپرده تو یکی از معتبرترین بانک های سوئیس.

خان: برای کی میخوای؟

-هرچی زودتر، بهتر.

-موافقم.

مرد بلند شد و با خان دست داد.

-قابل بدونید امشب جشنی گرفتیم. دخترها، تا شب از آقایون پذیرایی کنید. ما هم بریم کمی توی باغ قدم بزنیم؟ هرچند، خشکسالی پی در پی باعث شد تا چیزی باقی نمونه!

خان همراه عمرخان رفتن. سه دختر زیبا وارد سالن شدن. با اشاره ی گرشا از سالن بیرون اومدم.

یعنی خان می خواست اسلحه از کشور خارج کنه؟

هوا تاریک شده بود و مهمون های عمر خان همه اومده بودن.

سالن شلوغ و پر از زن و مرد بود و زنی آهنگ عربی می خوند و هنرنمائی می کرد.

گوشه ی سالن ایستاده بودم که دختری با لباس تقریباً برهنه اومد سمتم و با فاصله ی کمی کنارم ایستاد.

-افتخار نمیدی بیای تو جمع؟

به حرفش توجه نکردم و نگاهم رو به رو به رو دوختم.

احساس کردم سرانگشتهاش گردنم رو لمس کرد. سریع چرخیدم.

لبخند دندون نمائی زد و دستش رو کشید و خواست بیاره پایین که سریع مچ دستش رو گرفتم.

صورتش رو آورد نزدیک و با ناز زبونش رو روی لبش کشید.

با تن صدائی نازک گفت:

-می تونم یه شب خاطره انگیز برات درست کنم.

و خواست لبش رو روی لبم بذاره که به عقب هلش دادم و به عربی گفتم:

-دخترها برام جذابیت ندارن!

 

شوکه شدنش رو احساس کردم. رفت سمت دیگه ای. خنده ام گرفته بود؛

بیچاره به کاهدون زده بود و نمی دونست منم دخترم. نگاهم به گرشا افتاد که کم مونده بود دختره رو بخوره.

بالاخره جشن تموم شد و به روستا برگشتیم. قرار شد یک هفته ی دیگه محموله رو از مرز خارج کنن.

از اینکه یکی از اون آدمهایی که قرار بود محموله رو حمل کنه من بودم، هم تعجب کردم هم ترسیدم ولی هیچ راه برگشتی نبود.

چند روزی خان بهمون مرخصی داد. از فرصت استفاده کردم و راهی تهران شدم. روی تخت هاویر نشستم.

-به خدا تو دیوونه ای اسپاکو! اگر با اون محموله بگیرنتون، میدونی جرمت اعدامه؟

-آره میدونم … تو میگی چیکار کنم؟

-ای درد و چیکار کنم … روز اول بهت نگفتم به اون عمارت و خان زاده هاش نزدیک نشو؟ چقدر عمه ازت خواهش کرد؟

-یه فکری به حال اینا کن.

و به بالا تنه ام اشاره کردم.

-من چه فکری به حال اون پرتقالا بکنم؟

کوسن رو پرت کردم سمتش که با خنده جا خالی داد.

-یه مدل چسب دیدم … باید کامل چسب کاری بشه.

-عمه میدونه؟
روی زمین کنارش نشستم.

-نه، هیچکس چیزی راجع به اینایی که برات تعریف کردم نمیدونه … توام انگار نه انگار که شنیدی!
-من نگرانتم اسپاکو. به خدا جای تو دارم قالب تهی می کنم.
لبخندی زدم. بعد از خرید وسایل مورد نیاز به خونه اومدیم.

هاویر سریع خوابش برد اما من انقدر ذهنم مشغول بود که خواب به چشمهام نمی اومد.

خودمم ترسیده بودم. با چند مردی که نمی شناختم، باید باری رو جابجا می کردم که غیر قانونی بود. کنار هاویر دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. صبح باید بر میگشتم.

 

-اسپاکو، تا یه جایی میخوای بری اما به من نمیگی!

-الهی قربون دل نگرانت بشم … با پسر خان میخوام برم شهر؛ چند روزی بیشتر زمان نمیبره، زود بر می گردم.

-آخر از دست تو دق می کنم.

بغلش کردم.

-نگران نباش، فقط برام دعا کن.

کوله ای که توش وسایلم بود رو برداشتم. دستی به بالا تنه ام کشیدم و از سفت بودن چسب ها مطمئن شدم.

دل خودمم شور میزد اما باید می رفتم. نمیدونم چرا خان، گرشا رو همراهمون نفرستاد.

دو تا جیپ بزرگ سبز رنگ تو حیاط عمارت بود. میدونستم این ماشین ها برای جاده های خاکی و بالا رفتن از سراشیبی خیلی خوبن.

قرار شد ۹ نفر بریم. از ظاهر ماشین ها هیچ چیزی مشخص نبود.

خان به همراه گرشا و مردی که لباسهای مشکی کردی تنش بود و صورتش رو با چفیه بسته بود اومدن.

خان: الان حرکت کنید تا غروب آفتاب از مرز خارج می شید. خیلی مراقب باشید.

یه چیزی آورد بالا.

-این سیانوره؛ همین که احساس کردین میخواد اتفاقی بیوفته و امکان داره اسیر بشین سریع بخورید.

تو دست هر کدوم یه دونه گذاشت. همون مرد قد بلند اومد جلو و سوار یکی از جیپ ها شد.

خان: تو، همراه تو …

به من و کناریم اشاره کرد.

-سوار اون حیپ بشید.

به ناچار سمت جیپی که همون مرد نشسته بود رفتم و روی صندلی عقب نشستم.

چشمهاش از توی آینه خشن به نظر می رسید. نگاهی بهم انداخت. هر دو ماشین حرکت کردن.

با مهارت و سرعت بالا می روند. بالاخره از روستا خارج شدیم و تو قسمت خاکی جاده افتادیم.

 

گاهی از اینکه راه انتقام رو انتخاب کردم پشیمونم؛ مثل الان که نمیدونم کجا قراره بریم و چه اتفاقی قراره بیوفته.

هوا رو به تاریک شدن بود که به مرز رسیدیم. مرد از ماشین پیاده شد و سمت نگهبانی رفت.

از جیب شلوارش کاغذی بیرون آورد. نگهبان همراه دو پلیس دیگه به سمت ماشین ها اومدن و نگاه گذرایی انداختن.

-می تونید برید.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. نگاهم تو نگاه مرد تلاقی کرد. احساس کردم گوشه ی چشمش چین خورد. حتماً فهمیده ترسیدم.

با عبور از مرز به بیابونی رسیدیم. تا چشم کار می کرد تاریکی و زمین خاکی ناهموار بود.

فقط چراغهای ماشین باعث روشنی جاده بودن.
خسته شده بودم. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم.

تو خواب و بیداری بودم که صدایی به گوشم خورد و ماشین با ترمز بدی ایستاد.

هراسون چشم باز کردم. انگار به یه جای مخروبه اومده باشیم.

دو تا مرد اومدن جلو. تفنگ بزرگی رو دوششون بود.

-بیاین پایین زود.

ته دلم خالی شد. از ته لهجه اش مشخص بود که عراقیه. اومد جلو.

-شما از کجا میاین؟

بالاخره مردی که همراهش بودیم به حرف اومد و با تن صدای بم و مردونه گفت:

-شما کی هستین؟

مرد مسلح با ته تفنگ زد تو سینه ی مرد همراهمون.

-اینجا زرنگ بازی در نیار، فهمیدی؟ یالا بگو کی هستی؟ اینجا چیکار می کنی؟

-ما با خالد بیگ کار داریم.

مرد تفنگ رو پایین آورد و نگاه خیره اش رو بهمون دوخت.

-شما با خالد بیگ چیکار دارین؟

-باید با خودش حرف بزنم.

-خالد بیگ الان اینجا نیست. میرم بهش بی سیم بزنم. مراقبشون باشید!

و ازمون فاصله گرفت.

 

از ترس قلبم تو سینه ام می کوبید. نمیدونستم اصلاً کجا هستیم. مرد اومد سمتم و با فاصله ی کمی کنارم ایستاد.

سوالی نگاهش کردم که با تن صدای پایین گفت:

-صدات درنیاد، فهمیدی؟ تو لالی!

شوکه سرم رو بالا آوردم. این صدای همون شبحه بود. انگار از نگاهم متوجه شد که گفت:

-انقدر برات تعجب آورده؟ اگر نمی خوای تا صبح زیر دست این لاشخورا جون بدی بهتره هر کاری که بهت می گم رو بکنی.

حتی فکرشم وحشت برانگیز بود. سری تکون دادم. مرد اومد سمتمون.

-فعلاً نمیشه، جاده خطرناکه! شب رو اینجا بمونید صبح با یکی از افرادم میفرستم برید پیش خالد بیگ. همراهم بیاین.

همراه مرد راه افتادیم. وارد حیاط خرابه ای شد. آتیش روشن بود و چندین مرد دورش نشسته بودن.

-مهمون داریم، دور آتیش رو خلوت کنین.

کمی از آتیش فاصله گرفتن. سمت آتیش رفتیم که یکهو مچ دستم داغ شد. سرم رو بالا آوردم.

همون شبحه مچم رو طوری که کسی نفهمه کشید. کنارش نشستم. مردی که هنوز اسمش رو نمیدونستیم رو کرد بهمون.

-من زاهدم. اینا هم افرادم هستن. شما نمیخواین خودتون رو معرفی کنید؟

-منم ویهانم و اینا هم افرادم.

زاهد: نمیخوای صورتت رو باز کنی؟

پس اسمش ویهان بود!

-به موقعه اش زاهد خان.

با دست بهم اشاره کرد.

-پسر خوشگلیه ویهان!

-به قیافه اش نگاه نکن، دست و پا گیره.

-خب اگه دست و پا گیره بذارش پیش ما.

با این حرف مرد، تیره ی پشتم لرزید. زیرچشمی به شبح نگاه کردم.

-خیلی دلم میخواست اما فعلاً لازمش دارم.

 

زاهد چشمکی زد که معنیش رو نفهمیدم.

ویهان: اینجا چرا مخروبه شده؟ دفعه ی پیش که اومده بودم اینطوری نبود!

زاهد: داعشی ها به اینجا حمله کردن و تا تونستن همه جا رو تبدیل به مخروبه کردن. زن ها رو اسیر کردن و مردها رو کشتن.
متأسفانه افرادمون کم بود و فقط تونستیم روستا رو از چنگشون دربیاریم.
اینجا خیلی چیز برای خوردن نیست، بهتره با همین سیب مینی آتیشی شکمتون رو سیر کنید.

سیب زمینی ها رو توی سینی بزرگی انداختن و همه دورش نشستن.

گرسنه ام بود. دو تا سیب زمینی برداشتم و با کمی نمک خوردم.

زاهد: تو یکی از خونه ها می تونید بخوابید.

ویهان تشکری کرد و بلند شد. بقیه هم بلند شدن. اشاره ای به دوتا از همراهامون کرد.

-شما دو تا کنار ماشین ها می مونید. خوابتون گرفت بیاین بیدارم کنید.

سری تکون دادن. وارد اتاقی شدیم که گوشه ی اون فانوسی روشن بود.

گلیمی کهنه کف اتاق پهن بود و تعدادی رختخوب گوشه ی اتاق بود. ویهان رو کرد به یکی از مردها.

-آسو، رختخوابارو بنداز.

لحافی پهن کرد و پتو گذاشت. امکان نداشت رو یه لحاف کنار سه مرد بخوابم.

نگاهی به رختخواب ها انداختم. فقط دو تا پتو و یه لحاف بود.

اون دو تا سریع دراز کشیدن. ویهان اومد سمتم.

-چرا وایستادی؟ بیا بخواب. صبح علی الطلوع باید بریم.

تن صدام رو پایین آوردم.

-کجا بخوابم؟

-تو بغل من!

-چی؟

-هیس، صداتو بیار پایین … نترس، علاقه ای به دخترهای پسرنما ندارم! مجبوری تحمل کنی، کاخ پادشاه نیومدیم؛ برای حمل اسلحه اومدیم. پس بهتره ناز و بذاری کنار.

سمت لحاف رفت و روش دراز کشید.

 

هوای نیم شب سوز داشت. با قدم هایی که هیچ میلی به رفتن نداشتن سمت لحاف رفتم و گوشه ی لحاف توی خودم جمع شدم.

پتوی من و ویهان یکی بود. از پنجره ی شکسته سوز می اومد داخل و باعث می شد احساس سرمای بیشتری بکنم.

به ناچار خودم رو گوشه ی پتو جا دادم. صدای پوزخندش رو شنیدم اما توجهی نکردم.

از ترس خواب از چشمهام فرار کرده بود. هر آن منتظر بودم که کسی با اسلحه وارد اتاق بشه.

از به یک پهلو بودن خسته شدم و به اون یکی پهلو چرخیدم که صورت به صورت شبحه شدم.

چشمهاش بسته بود و روبندش هنوز روی صورتش بود. حتی موقع شام کنجکاو بودم صورتش رو ببینم.

نور فانوس روی صورتش افتاده بود. ابروهای پر و مردونه ای داشت و مژه های بلندش روی چشمهاش سایه انداخته بود.

نمیدونم چقدر بهش خیره بودم که کم کم چشمهام گرم خواب شد. با تکون دستی ترسیده تو جام نشستم.

برای لحظه ای فراموش کردم کجا هستم و اومدم دهن باز کنم که دستی روی دهنم نشست.

-هیسس … صدات درنیاد! تو خونه ی ننه جونت نیستی، الان یه پسر لالی!

سر برگردوندم که نگاهم با نگاه ویهان تلاقی کرد. به معنی فهمیدن سری تکون دادم.

دستش رو از روی دهنم برداشت.

-من موندم عقلت کم بود که زندگیت رو اینطوری به خطر انداختی؟

-چرا جلوی دهنمو گرفتی؟

-نمی گرفتم که الان ننه جونت رو صدا کرده بودی و ما رو هم بدبخت! شما دخترا تا یک ساعت بعد از بیدار شدنتون هنوز خوابین!

پشت چشمی نازک کردم.

-خوبه، اطلاعاتت راجع به دخترا زیاده!

-وقتی هر شب با یکی سر کنی …

 

وقتی هر شب با یکیشون سر کنی میشناسیشون.

و چشمکی زد و بلند شد.

-بهتره بلند شی، موقعه رفتنه.

هوا هنوز گرگ و میش بود. از اتاق بیرون اومدیم. هوا سوز بدی داشت. زاهد اومد سمتمون.

-بهتره تو راه مراقب باشید … امن نیست!

سوار ماشین شدیم. جاده خاکی و ناهموار بود. باید از اینور عراق به سمت مرز سوریه می رفتیم و خیلی راه داشتیم تا برسیم.

از نشستن زیاد پایین تنه ام درد گرفته بود و هی رو صندلی تکون می خوردم.

ویهان از آینه نگاهی بهم انداخت و با همون تن صدای خش دارش گفت:

-صندلی میخ داره انقدر وول میخوری بچه؟!

ابرویی براش بالا انداختم و رو ازش گرفتم. هوا داشت تاریک می شد که به شهر کوچیکی رسیدیم.

مردم تک و توک در حال رفت و آمد بودن.
ماشین و کنار مسافرخونه ای نگهداشت.

-بمونید، میام.

وارد مسافرخونه شد. صدای آهنگ نانسی از مسافر خونه به گوش می رسید. بعد از چند دقیقه ویهان برگشت و سوار شد.

مردی در پارکینگ رو باز کرد. جز ماشین ما ماشینی تو پارکینگ نبود. وارد مسافرخونه شدیم.

چند تا تخت گذاشته بودن و مردی اون وسط در حال رفت و آمد بود.

ویهان سمت تخت خالی رفت. نیم بوت های بلندش رو درآورد و در رأس تخت نشست.

نگاهی به چند تخت رو به رو انداختم که داشتن قلیون می کشیدن.

چون تخت کوچیک بود و تخت دیگه ای خالی نبود، به ناچار چسبیده به ویهان نشستم.

مرد سفره رو پهن کرد و مخلفات رو چید. دست ویهان سمت صورتش رفت و روبندش رو برداشت. با هیجان سر بلند کردم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا