رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 35

5
(5)

هرچی به غروب آفتاب نزدیک می شدیم شدت سرمای هوا بیشتر می شد. روی سکوی نزدیک تئاتر خیابونی نشستیم.

اون طرف خیابون مردی در حال پختن ذرت روی آتیش بود. بوی وسوسه کننده ی ذرت تا این سر خیابون می اومد.

نگاهمو به نمایش دوختم تا حواسم رو از ذرت های خوشبو دور کنم.

نفهمیدم ویهان کی به اون طرف خیابون رفته بود اما با دیدن دو تا ذرت و ویهانی که رو به روم قرار گرفت، چشم از نمایش برداشتم.

با دیدن ذرت ها چشمهام برق زدن.

-بگیر تا داغه بخور.

-اما …

-اما چی؟ فکر کردی نفهمیدم حواست به ذرت ها بیشتر بود تا تئاتر؟!

لبخندی روی لبهام نشست اما از اینهمه توجه ته قلبم یه جوری شد.

با لذت ذرتم رو خوردم اما ذرت ویهان هنوز دستش بود. شیطنتم گل کرد.

سرم و پایین آوردم تا از گوشه یذرت ویهان بخورم. همزمان سر ویهان هم پایین اومد و گوشه ی لبهامون به هم خورد.

گونه ام ساییده شد روی گونه اش. با هول سریع سرم و بالا آوردم. ضربان قلبم بی امان می زد.

گرمی گونه اش رو هنوز روی گونه ام احساس می کردم.

هر دو سکوت کرده بودیم. با تموم شدن نمایش، نفسم و سنگین بیرون دادم. صدای بم ویهان توی گوشم نشست:

-میخوای یکی دیگه برات بگیرم؟

بدون اینکه نگاهش کنم سری تکون دادم.

-نه!

مردی شروع به نواختن گیتار کرد. دو نفر دو نفر وسط رفتن برای رقص. کارشون برام تعجب آور بود.

بارون نم نم شروع به باریدن کرد اما جوون ها وسط پیاده رو روی پل دست توی دست هم می رقصیدن.

ویهان دستش و سمتم دراز کرد.

-بریم برقصیم؟

متزلزل نگاهمو به دست دراز شده ی ویهان دوختم.

-اجباری نیست، فقط میخوام بهت خوش بگذره!

دستمو توی دست مردونه اش گذاشتم و با هم وسط جمعیت رفتیم. بارون نم نم می بارید اما برام لذت بخش بود.

ویهان با اون اورکت مشکی و چهره ی کاملاً مردونه نگاه خیلی ها رو جذب خودش می کرد.

دستش روی کمرم لغزید و کمی سمت خودش کشیدم.

این کارش باعث شد تا رایحه ی تلخ ادکلن مردونه اش مشامم رو پر کنه.

-لاغر شدی!

با این حرفش سرم و بالا آوردم و نگاهمو سؤالی به چشمهاش دوختم.

-از اولین دیدارمون …

-اولین دیدارمون؟!

-آره، اون شب کنار برکه.

یادم اومد. اولین کسی بود که فهمید دخترم. اونجا هر دو با غضب بهم چشم دوخته بودیم.

-زندگی همیشه طوری که باب میل ماست پیش نمیره!

با انگشت شصتش پشت دستم و آروم نوازش کرد.

-درسته، دنیا باب میل هیچ کس پیش نمیره اما قرار نیست درجا بزنیم!

نگاهمو با حسرت به چشمهاش دوختم.

-اما دنیا برای تو باب میلت پیش میره. آدم حسودی نیستم اما پدر و مادر، خانواده، پدربزرگی که فقط تو رو می بینه … اما من چی؟ نه پدر، نه مادر، نه هیچ کسی!

-من همه ی اینا رو دارم اما حسرت لمس اونی که میخوام شاید تا ابد توی قلبم بمونه … یک شب تا صبح بی دغدغه کنارش بودن بدون هیچ استرسی … عطر موهاش و بو کردن … سخته زندگی کردن با حسرت هایی که شاید هیچ وقت نتونی انجامشون بدی!

حالم یه جوری شد. حتی تصور اینکه ویهان رو از دست بدم هم حالم رو دگرگون می کرد. حرفهاش دو پهلو بود.

وجود زنی تو زندگیش، کسی که ویهان چنین با حسرت راجبش حرف می زد …

قلبم کند شد و لحظه ای ایستاد.

-اون دختر باید از خداش باشه مردی مثل تو دوستش داره!

لبخند تلخی زد.

-اون دختر نمیدونه.

-خب چرا بهش نمیگی؟

آهنگ تموم شد. از هم فاصله گرفتیم.

-چون نمیخوام همین ماهی چند بار دیدنش رو هم از دست بدم.

پشت بهم سمت ماشین رفت. نگاهمو به قامت مردونه اش دوختم.

اون دختر چقدر باید خوش شانس باشه که قلب مردی مثل ویهان رو تسخیر کرده.

نباید خودخواه باشم و ویهان رو فقط برای خودم بخوام. اون حق خوشبخت شدن داره.

بعد از یک روز میشه گفت عالی، به خونه برگشتیم. بعد از مدتها بهم خوش گذشته بود.

هر دو خسته راهمون رو سمت اتاقمون کج کردیم. دستم روی دستگیره ی سرد فلزی نشست.

-ممنون، بعد از مدتها کلی بهم خوش گذشت.

-خوشحالم. شبت آروم.

وارد اتاق شدم. دستم روی پروانه ی اهدایی ویهان نشست. آروم بالا آوردمش و نگاهمو به پروانه ای که توی دستم اینور اونور می چرخید دوختم.

لبخندی روی لبهام نشست. خودم نمیدونستم چرا با اسم یا یادآوری ویهان قلبم داغ میشه.

یه حس شیرین اما عجیب؛ شایدم ممنوعه!

لبخند از روی لبهام پرید. نگاهم و تو تاریکی اتاق به سقف دوختم. کاش مامان بود و الان تو آغوش گرمش فرومی رفتم.

دستم و با بغض روی چشمهام گذاشتم و بعد از کلی کلنجار رفتن با فکری مشغول به خواب رفتم.

صبح، صبحانه توی سکوت خورده شد. ویهان از پشت میز بلند شد.

-همراه من بیا.

با هم وارد اتاقش شدیم. مدارکی رو گرفت سمتم.

-اینا چیه؟

-فعلاً باید با مدارک جعلی وارد ایران بشی. نمیخوام دوباره ریسک کنم و تو شرایط بدتر از اون موقع ببینمت.

با یادآوری اون روزهای مشمئز کننده و تلخ قلبم تو سینه مچاله شد.

چمدونت رو ببند، امروز به ایران بر می گردیم.

-واقعا؟!

ویهان سری تکون داد.

-اما من اونجا جائی برای رفتن ندارم.

-باید قبول کنی و خونه ی آقاجون بمونی.

پوزخند تلخی زدم.

-به نظرت اون پیرمرد منو خونه اش راه میده؟

-اخلاقش اونطور که تو فکر می کنی نیست.

-مثلاً چطوریه؟ من چیزی که از اون مرد دیده ام اینه که حتی به دختر مرده ی خودش هم محبت نداشت!

-تمام این سالها آقا جون فکر می کرد عمه با آبروش بازی کرده و با ازدواج با پدرت بهش خیانت کرده.

-چه خیانتی؟ مگه پدرم پسر برادر خودش نبوده و اینا نامزد نبودن؟

-مادرت نامزد عمو زانیارت بوده.

-چی؟

-آروم باش، داشتانش مفصله و هر کسی یه برداشت از اون روزها داره اما تمام این برنامه ها زیر سر عمو زانیارت بوده!

-باید بگی، من دیگه تحمل ندارم. حداقل راجب زندگی مامانم حق دارم بدونم.

-بیا بشین.

با فاصله روی تخت کنار ویهان نشستم.

-مادرت عاشق عموت بود.

ناباور دستمو روی دهنم گذاشتم.

-امکان نداره!

-گوش کن! اینا هر دو عاشق هم بودن و با هم نامزد می کنن. پدرت از اونور عاشق مادرت بوده اما می دونسته با وجود زانیار نمی تونه مادرت رو به دست بیاره.

زن عموت، نامزد دایی بردیات و پدر هاویر بوده اما عاشق زانیار! وقتی می فهمه پدرت عاشق مادرته، از طریق پدرت نقشه می ریزه و مادرت رو تو دام میندازن.

اون موقع عموت تهران نبوده. همه فکر می کنن مادرت به نامزدش خیانت کرده و آقاجون با پی بردن به این موضوع مادرت رو مجبور می کنه به عقد پدرت دربیاد و از ارث محرومش می کنه و کلاً از خونه بیرون میندازتش.

-زانیار وقتی میاد و میفهمه، دیوونه میشه. تمام اموالش رو می فروشه و میره همین روستایی که الان زندگی می کنه.

اون موقع ها تک و توک کسی تو اون روستا زندگی می کرده. مادرت به داییت می گه که بی تقصیره و به زانیار بگه.

عمو وقتی می فهمه تمام این فتنه ها زیر سر نامزد خودش بوده، نامزدی رو بهم می زنه و با هم کلاسیش نامزد می کنه. زن عموت هم از خدا خواسته سمت زانیار میره و از مستیش استفاده می کنه و باهاش هم خواب میشه. بنابراین زانیار مجبور میشه بگیرتش!

آقاجون عمو رو هم بیرون می کنه. عمو دنبال مادرت میره و بعد از مدت ها پیداش می کنه و ازش می خواد بیاد و با آقاجون صحبت کنه اما مادرت قبول نمی کنه.

این وسط زن عموت با پدرت در ارتباط بود و ازش می خواد بیاد تو اون روستا. پدرت، مادرت رو مجبور می کنه به اون روستا برن. زن عموت فقط می خواسته مادرت شاهد خوشبختیش باشه.

بعد از ده سال، تقریباً به اجبار پدرت، مادرت تو رو باردار میشه. هنوز ۲ سالت نبوده که پدرت برای کاری میره و دیگه بر نمی گرده.

عموت به مادرت می گه مرده اما مادرت قبول نمی کنه و می خواد از روستا بره که عموت تهدید می کنه اگه بره تو رو ازش می گیره!

اینطوری میشه که عمه تمام سالهای عمرش رو توی همون روستا می مونه و با تنها کسی که در ارتباط بوده دایی بردیا بوده.

با صدایی که از بغض می لرزید لب زدم:

-یعنی تمام اون سالها مادرم عاشق پدرم نبوده؟!

ویهان بلند شد و سمت پنجره ی اتاقش رفت.

-سخته کسی که دوسش داری کنارت باشه اما مال تو نباشه! زندگی عمه هم اینطور بوده.

قلبم از اینهمه رنجی که مامان کشیده بود از درد مچاله شد. سینه ام رو چنگ زدم و قطره اشک گرمی روی گونه ام سر خورد.

چهره ی همیشه غمگین مامان جلوی چشمهام اومد. بغضم شکست و هق زدم. ویهان اومد سمتم.

خودمو پرت کردم توی آغوشش و پیراهنش رو چنگ زدم.

-تمام این سالها فکر می کردم مامان عاشق بابا بوده … آخه چرا بابا این کار و کرد؟ چرا باعث شد یک عمر مامانم بدون خانواده زندگی کنه و حسرت بکشه؟ به عمو حق میدم انقدر از من متنفر باشه اما اون زن چی؟ اون که به خواسته اش رسید …

دست ویهان نوازش گونه روی کمرم نشست.

-اون زن شاید به مردی که می خواست رسید اما هیچ وقت تو قلبش جایی پیدا نکرد و همین بدترین تاوان برای یه زنه که مردش هیچ وقت عاشقش نباشه.

-دلم برای مامانم میسوزه … هر وقت یادم میاد یکی قلبمو چنگ می زنه …

-آروم باش، الان جای عمه خیلی خوبه.

از ویهان فاصله گرفتم و با پشت دست صورتمو پاک کردم.

-اما یه روز، اگر فقط یه روز از عمرم باقی مونده باشه، باعث و بانی قتل مامانم رو پیدا می کنم.

دستی پشت گردنش کشید.

-اگر ازت بخوام این کار و نکنی چی؟

-پس بهتره این درخواستو نداشته باشی! با تمام دینی که گردنم داری نمی تونم از کسی که باعث مرگ مادرم شد بگذرم.

از اتاق بیرون اومدم و وارد اتاق خودم شدم. با اینکه رفتن به اون عمارت لعنتی رو دوست نداشتم اما باید می رفتم.

اونجا تنها جایی بود که برای من تنها امن بود. چمدون کوچکم رو بستم و آماده از اتاق بیرون اومدم.

نرگس جون با دیدنم چشمهاش اشکی شد و اومد سمتم و محکم بغلم کرد.

-به بودنت عادت کرده بودیم دخترم.

-منم به با شما بودن.

صورتم رو توی دستهاش قاب کرد.

-نری که فراموشمون کنیا … دوباره بیا به دیدنمون.

کف دستهای پر مهرش رو بوسیدم.

-خیلی زود میام دیدنتون.

از آقای محبی خداحافظی کردم و از زیر قرآن رد شدیم. کنار ویهان قرار گرفتم. نرگس جون کاسه ی آب رو پاشید پشت سرمون.

استرس داشتم از رو به رو شدن با آدم های اون خونه اما باید می رفتم.

با اعلام مهماندار که آماده ی پیاده شدن تو خاک ایران باشید، استرسم بیشتر شد.

دستمو مشت کردم و همراه ویهان از هواپیما پیاده شدیم.

-تو مطمئنی پیرمرد اجازه میده تا توی قلمروش زندگی کنم؟

گوشه ی لب ویهان از لبخندی کج شد.

-تو فقط به من اعتماد کن و یادت نره اون پدربزرگته!

-پدربزرگ؟ والا ما از اون همچین چیزی ندیدیم! یه آدم چقدر می تونه سنگدل باشه و این همه سال از دختر خودش دور بمونه؟

-خب تمام این سالها آقاجون فکر می کرده عمه اعتبار و آبروش رو زیر سؤال برده.

-من با این چیزها قانع نمی شم؛ پس مهر بین فرزند و پدر کجا رفته؟

با خارج شدنمون ماشین شاسی بلند مشکی جلوی پامون ترمز زد. لحظه ای ترسیده بازوی ویهانو چنگ زدم.

در ماشین باز شد و آشو اومد سمتمون. با دیدنش قلبم آروم گرفت.

-ببین کی اینجاست … دختر عمه ی فراری!

محکم در آغوشم کشید.

-تو که نصف عمر کردی ما رو دختر خوب!

نگاهی به سر تا پام انداخت.

-خدا رو شکر سالمی.

-میخوای اینا رو بذاری توی صندوق؟

آشو ابرویی بالا داد.

-دوباره این اخلاق سگیش و رو کرد!

ویهان روی صندلی جلو نشست. آشو در عقب رو باز کرد و روی صندلی جا گرفتم. آشو پشت فرمون نشست و آینه رو تنظیم کرد.

-تو که می خواستی بری، یه ندا می دادی منم با خودت می بردی!

-دفعه ی بعد خواستم برم حتماً بهت خبر میدم.

با صدای جدی ویهان، آشو به علامت سکوت دستش و روی دماغش گذاشت. تا رسیدن به خونه هر سه سکوت کرده بودیم.

آشو در ویلا رو با ریموت باز کرد. ضربان قلبم تند شده بود.

از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ویلا انداختم. با نشستن دستی روی کمرم نگاهمو از نمای رو به روم گرفتم.

-بریم داخل، همه منتظرن.

همراه ویهان و آشو سمت خونه ی پیرمرد حرکت کردیم.

اولین پله رو بالا رفتم که در سالن یهو باز شد. تا به خودم بیام تو آغوش گرم و آشنای هاویر فرو رفتم.

باورم نمی شد … هاویر اینجا چیکار می کرد؟ صدای هق هقش کنار گوشم بلند شد.

-بیشعور، نگفتی ما از دوریت دق می کنیم؟ بی خبر گذاشتی رفتی؟

آشو بازوی هاویر رو گرفت.

-بابا خفه اش کردی … بذار از راه برسه بعد تیربارونش کن!

هاویر دستی زیر دماغش کشید و پشت چشمی برای آشو اومد. از کارهاش خنده ام گرفته بود.

آشو: من نمیدونستم یه دختر عموی به این سرتقی دارم!

هاویر: آره جون خودت … شما تا فیها خالدون ما رو هم در جریانی!

-هاویررر ….

-با تو یکی قهرم فعلاً!

ویهان: بچه ها بریم داخل.

همه با هم وارد سالن شدیم. دایی، زندایی و بقیه اعضای خانواده کنار هم ایستاده بودن اما از پیرمرد خبری نبود.

دایی بردیا با بغض بغلم کرد. دلم برای آغوشش تنگ شده بود.

-دلم برات تنگ شده بود دائی!

-دل ما هم برای دردونه ی خواهرم تنگ شده بود. خدا رو شکر سالمی و کنارمون.

برخورد خاله و زندائی، مادر ویهان، کمی سرد بود اما برام اهمیت نداشت. همین که هاویر و دائی کنارم بودن باعث دلگرمیم بود.

تا موقع شام از پیرمرد هیچ خبری نشد. نتونستم با دائی تنها بشم تا دلیل حضورشون رو بعد از اینهمه سال توی این خونه بدونم.

ذکیه، خدمتکار پیرمرد وارد سالن شد.

-شام حاضره.

همه بلند شدن و دور میز بزرگ توی سالن پذیرایی نشستن. صندلی پیرمرد خالی بود.

ویهان صندلی کنارم و عقب کشید و روش نشست. با چشم به صندلی اختصاصیش اشاره کردم.

-چرا تو جایگاهت ننشستی؟

-میخوام استعفا بدم و روی صندلی کناری دختر کوچولو بشینم.

-من اینجا دختر کوچولویی نمی بینم!

-اما من دارم می بینم و همین کافیه!

با صدای قدم ها و کوبیده شدن عصاش روی پارکت ها فهمیدم داره میاد.

برام همیشه عجیب بود با گذشت اینهمه سال چطور انقدر مقتدر و محکم گام بر میداره؟

دائی صندلی رو عقب کشید و پیرمرد روش نشست. با نگاهش کل میز و از نظر گذروند و روی من مکثی کرد.

دروغ چرا، لحظه ای ضربان قلبم از کار ایستاد. لبم رو به دندون کشیدم.

خونسرد نگاهش و ازم گرفت و با تن صدای جدی گفت:

-تو چرا سر جات ننشسته ای؟

ویهان مثل خودش خونسرد گفت:

-دوست دارم عمو بردیا مثل پدرم کنار شما بشینه.

احساس کردم پیرمرد از این پیشنهاد خوشحال شد چون لحظه ای برق چشمهاش عوض شد اما به تکان دادن سر اکتفا کرد.

شام توی سکوت صرف شد. بزرگ ترها توی سالن دور هم جمع شدن.

با پیشنهاد آشو قرار شد ما بریم پاتوق. با هاویر همگام شدم.

-خوش میگذره؟

-خیلی خودخواهی اسپاکو!

-برای چی؟

-حق نداشتی همه ی ما رو نگران کنی. هیچ وقت یادم نمیره ویهان بعد از اینکه فهمید تو خونه ی ما نیستی چقدر پریشون شد!

-بابا داشت دیوونه می شد. ویهان کل تهران و زیر پا گذاشت اما نبودی! پلک روی هم نذاشت.

-باید می رفتم هاویر.

-آره اما نه اینطوری!

-نمی خوام راجع به اون روزا صحبت کنیم. راستی، چی شد اومدین اینجا؟

-آقا جون از بابا خواسته برگرده، بابا هم که معطل همین یه حرف بود قبول کرد.

-زندائی چی؟

-مامان و که میشناسی … فقط کنار بابا باشه براش کافیه.

-تو چی؟

-بد نیست اما تو که اومدی خیلی خوب شد.

وارد پاتوق شدیم. میدونستم دائی بخاطر امنیت زن و فرزندش اومده.

فرانک: چه خوب شد همه ی خانواده کنار هم هستیم!

فرانگیز: آره اما کاش قبل فوت عمه این اتفاق می افتاد.

پوزخندی زدم.

-مامان مرد تا پدربزرگتون به خودش بیاد و دائی رو قبول کنه.

آشو: بسه دیگه، راجب گذشته حرف نزنیم. نظرتون چیه با بقیه یه برنامه بریزیم و بریم کوه؟ الان هوا سرده و خیلی خوش میگذره.

فرانک پشت چشمی نازک کرد.

-به شرطی که نامزد منم بیاد.

فرانگیز: تو باز شوهر ذلیل شدی؟

آشو: جهنمِ ضرر، بگو بیاد.

فرانک: اسپاکو، عزیزم، ما به خانواده ی نریمان و بقیه فامیل گفتیم تو مدتی رفتی مسافرت … سوتی ندی، باشه؟

-اونجا قرار نیست مبحث اصلی صحبت ها من باشم اما باشه.

فرانک پرید و گونه ام رو محکم بوسید.

-فدات بشم.

-اییی تف مالیم کردی!

در کل شب بدی نبود. اتاق من و هاویر گرفته بود. قرار شد هر دو توی یه اتاق باشیم. با هم وارد اتاق شدیم.

با دیدن دوباره ی اتاق مامان بغض گلومو چنگ زد. هاویر تو آغوش کشیدم.

-روز اول وقتی وارد این اتاق شدم بوی تو و عمه رو می داد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا