رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 32

5
(6)

لنگ لنگان زیر نگاه سنگین ویهان وارد حموم شدم.

بخار کمی فضای بسته ی حموم رو برداشته بود.

چندین شمع دور وان روشن بودن و از دستگاه بخار رایحه ی اسطوخودوس پخش می شد.

نگاهم به آیینه ی قدی حموم افتاد.

یک لحظه از دیدن دختر توی آینه شوکه شدم.

چشمهامو بستم و دوباره باز کردم اما داشتم درست می دیدم.

اون دختر رنجور و کثیف با موهای ژولیده من بودم.

آروم سمت آینه قدم برداشتم. حالا کامل رو به روی آینه قرار داشتم.

چقدر لاغر شده بودم … موهام از کثیفی زیاد به سرم چسبیده بود … روی دندون هام یک لایه ی کامل زردی نشسته بود و کمی زیر چشمهام کبود بودن.

حالم از دختر رقت انگیز توی آینه بد شد.

با من چیکار کرده بودن؟

!با اسپاکو، دختری که پیش هیچ کس سر خم نمی کرد

لعنتیا، چه بلائی سرم آوردین؟ عصبی از آینه فاصله گرفتم.

به سختی لباسهایی که به تنم چسبیده بودن و درآوردم.

از دیدن پام مشمئز شدم اما چاره ای نداشتم.

وارد وان گرم پر از آب شدم.

چشمهام و بستم و تن خسته ام رو به آب سپردم.

به این سکوت و آرامش نیاز داشتم.

باید می شدم همون اسپاکوی قبل از رفتن مامان.

هر چقدر این درد لعنتی سخت باشه اما من می تونم! نمیدونم چقدر تو حموم بودم، شاید کمتر از یکساعت اما سبک شدم.

انگار یک لایه از روی بدنم برداشته شد و پوست تنم سبک! حوله ی تن پوش سفیدی تو حموم بود.

همون رو پوشیدم.

حالا صورت دختر توی آینه از تمیزی برق می زد اما برق نگاهم خاموش بود.

آروم در حموم رو باز کردم.

صدای صحبت کردن ویهان می اومد.

با حرفی که زد باعث شد سر جام مکث کنم.

#پارت_292

-خان هیچ غلطی نمی تونه بکنه … تا بیاد بفهمه کی بهش نارو زده تمام کثافت کاریاشون رو شده! … بذار یکم جلزولز کنه … نگران نباش، ماشین و آتیش زدم طوری که همه فکر می کنن سرنشینانش سوخته ان … اونم خوبه اما زمان لازم داره تا حالش بهتر بشه.

یعنی داشت با کی صحبت می کرد؟!

-ممنون داداش بابت کمکت، تو اگه نبودی و اون ماده رو به سگ ها نمی دادی و نگهبان ها نمی رفتن اون سمت، حتماً متوجه می شدن که من اسپاکو رو از اون عمارت بیرون آوردم.

نمیدونم اونی که پشت خط بود چی گفت که ویهان خداحافظی کرد.

هنوز سر جام ایستاده بودم.

-نمیخوای بیای بیرون؟

این از کجا فهمید من پشت در حمومم؟

آروم از در فاصله گرفتم و اومدم بیرون.

خجالت می کشیدم. اومد سمتم و لباسی رو گرفت طرفم. -اینا رو بپوش تا پاتو ببینم.

لباس و از دستش گرفتم و دوباره وارد حموم شدم.

یه پیراهن ساحلی سفید با گل های آفتابگردان بود.

لباس و پوشیدم.

موهامو داخل حوله ی کوچیکی کردم و از حموم بیرون اومدم.

-بیا کنار شومینه بشین گرم شی.

به حرفش گوش کردم و کنار شومینه نشستم.

ویهان با جعبه ی توی دستش اومد سمتم و با فاصله ی کمی کنار پام روی زمین نشست.

پایی که زخمی بود و آروم برداشت و روی زانوش گذاشت.

ضربان قلبم از تماس دستش با پای برهنه ام بالا رفت. نمیدونم چه مرگم شده بود!

-باید پاتو ضدعفونی کنم.

به پنبه ای محلولی زد و روی زخم رو تمیز کرد.

لحظه ای سوزشی توی پام پیچید.

دسته ی مبل تک نفره رو محکم توی دستم فشردم. سرش و بالا آورد.

-میدونم درد داری اما باید تحمل کنی، همین الانم زخمت زیادی عفونت کرده.

-برای چی نجاتم دادی؟

-نباید نجاتت میدادم؟

-آها، یادم رفته بود مامان منو دستت امانت سپرده.

باند رو بست و بلند شد.

-تو اینطور فکر کن.

سمت آشپزخونه ی کوچیک کلبه رفت.

-تو میدونستی خان، برادر پدرمه؟

خم شد و از داخل یخچال کوچیک گوشه ی آشپزخونه چیزی برداشت.

همراه با سینی اومد سمتم و سینی رو گذاشت روی میز.

نگاهم به محتوای داخل سینی افتاد. یه تیکه نون و یه کاسه سوپ و یه لیوان آب.

-فعلاً باید غذاهای آبکی و گرم بخوری تا معده ات واکنش نشون نده.

-ازت سؤال پرسیدم!

صندلی رو کشید و دقیقاً اون طرف میز کوچیک رو به روم نشست. هر دو دستش رو خونسرد به سینه اش زد.

-چی میخوای بشنوی؟

پوزخند تلخی زدم.

-حال و روزم رو نمی بینی؟ بعد از بیست و اندی سال می فهمی مردی که ازش نفرت داشتی عموته! همونقدر که تو از اعضای اون خونه متنفری، اون صد برابر از تو و مادرت متنفره. این نفرت مثل یه دمل چرکی و کثیف توی وجودشون انقدر ریشه دوونده که کمر همت به نابودی هم خون خودشون می بندن! بعد تو خونسرد نشستی میگی چی میخوام بشنوم؟ حق داری؛ تو جای من نیستی و نبودی!

عصبی از روی صندلی بلند شدم. دستهام می لرزیدن و یاد و خاطره ی اون اتاق نمناک دوباره داشت برام تداعی می شد.

-تو از احساس چی سرت میشه؟ تو اصلاً میدونی زورگوئی برای یه دختر تنها و بی پناه یعنی چی؟ نه، از کجا باید بدونی؟ تویی که هر جا پا میذاری بقیه سر میذارن!

با بغض زدم روی سینه ام.

-تو میدونی درد خماری یعنی چی؟ اینکه از درد استخوان هات متلاشی بشه اما ضجه نزنی! تو فقط اینو میدونی که به مادرم قول دادی مراقب من باشی، همین!

#پارت_294

ویهان بلند شد و اومد سمتم.

-من حالتو درک می کنم. وقتی بهت میگم بدون اطلاع من کاری نکن، برای حال و روز الآنته!

-این حق منه بدونم تو گذشته ی پدر و مادرم چه خبر بوده!

-آروم باش، بذار کمی حالت خوب بشه قول میدم همه چی رو بی کم و کاست برات توضیح بدم. اما اون داستانی که اونا برات تعریف کردن هیچ کدومش درست نیست. الان فقط باید به درمانت فکر کنی.

حوله از سرم افتاده بود و موهای نم دارم روی شونه هام افتاد.

-بشین.

به ناچار نشستم. میدونستم ویهان بی تقصیره اما تنها کسی بود که اگه دق و دلیم رو سرش خالی می کردم بازم پشتم بود.

کوه بود و این کوه بودن برای من تنها چقدر دلچسب بود.

کمی از سوپ رو خوردم اما درد اجازه نمی داد تا بتونم همه اش رو بخورم.

ویهان قرصی رو سمتم گرفت. سؤالی نگاهش کردم.

-چرک خشک کنه برای عفونت پات. نمیتونم بهت مسکن بدم، حداقل تا مدتی رو باید تحمل کنی.

-اگر نتونستم؟

-اسپاکویی که من می شناسم میتونه.

قرص رو خوردم.

-اینجا کوچیکه و اتاقی نداره. برو روی تخت کمی استراحت کن.

-تو چی؟

عمیق نگاهم کرد.

-نگران من نباش، روی اون کاناپه می خوابم.

سری تکون دادم و سمت تخت رفتم. آروم زیر لحاف تخت خزیدم. بعد از نیم ساعت کلافه سر جام نشستم.

نگاهم به ویهان افتاد که روی کاناپه خوابیده بود. یکی از دستهاش و روی پیشونیش گذاشته بود و اون یکی رو روی سینه اش.

آروم از تخت پایین اومدم. پا برهنه سمت آشپزخونه رفتم. طاقت نداشتم و بدنم درد می کرد.

تمام آشپزخونه رو گشتم اما حتی یه کدئین پیدا نکردم.

با بدن درد سر خوردم و کف چوبی آ شپزخونه نشستم.

نگاهم به ویهان افتاد.

-دنبال چیزی می گردی؟

بازوهامو با درد بغل کردم.

-درد دارم، یه کاری بکن … نمیتونم تحمل کنم.

فقط این بار و بده!

اومد سمتم و بازوم رو از زیر گرفت.

-موهات خشک شدن، بذار برات شونه کنم.

-نمیخوام … درد دارم، می فهمی؟ -آره اما قراره تحمل کنی.

-نمیتونم لعنتی.

نشوندم روی تخت و پشت سرم نشست. برس رو آروم لای موهام کشید.

-میدونم میتونی. با آرامش موهای بلندم و شونه کرد و شل بافتشون.

-دردش فقط چند روزه، بعدش خوب میشی … مثل روز اولت، حتی بهتر!

به عقب خم شدم و سرم و روی زانوش گذاشتم.

دستش آروم لای موهام لغزید.

چشمهام رو بستم.

دستهاش انگار کدئین داشتن.

باید دوام می آوردم.

دو روز کامل می شد که از درد به خودم می پیچیدم اما ویهان حتی یه مسکن هم نمی داد.

از درد فریاد می زدم اما بی فایده بود.

صدای موزیک ملایم و بوی عود توی کلبه پیچیده بود. گوشه ی کلبه روی زمین کز کردم.

زانوهامو به آغوش کشیدم.

ویهان اومد سمتم.

-پاشو زمین سرده.

من دیگه تحمل ندارم، دارم میمیرم … بدنم درد می کنه. کمکم کرد و از روی زمین بلندم کرد.

-بدنت داره اون سم رو پس میده، طبیعیه! گذاشتم روی تخت.

مچ دستش رو گرفتم.

-پیشم بمون.

لبه ی تخت نشست. سرم و روی متکا گذاشتم اما دستم توی دست ویهان بود.

نمیدونم چند روز گذشت.

چقدر وسایل دم دستم اومد و شکستم حتی از درد مچ ویهان و گاز گرفتم.

شاید بعد از ده روز احساس کردم درد تنم کم شد.

کمی اشتهام باز شد.

ویهان هر روز موهامو شونه می کرد و صورتم و می شست. با تابش نور آفتاب چشم باز کردم.

نگاهم به ویهان افتاد که پایین تخت خوابش برده بود. حالم خیلی بهتر شده بود.

دیگه از اون بدن دردهای وحشتناک خبری نبود نگاهم به چهره ی غرق خواب ویهان افتاد.

موهای جلوی سرش روی پیشونیش ریخته بود.

این چند روزه کمی ته ریش درآورده بود که به نظرم جذاب ترش می کرد.

دست از خیره شدن به چهره ی ویهان برداشتم.

کتری رو آب کردم و روی گاز سه شعله گذاشتم.

این مدت فقط دو بار حموم رفته بودم، اونم به اصرار ویهان! دلم آبتنی می خواست. وارد حموم شدم.

از اینکه کلبه ای تو دل جنگل اینهمه امکانات داشت برام جای سوال داشت.

لباس حریر کوتاه به رنگ لیموئی برداشتم و با حوله وارد حموم شدم.

بعد از چند دقیقه لباس پوشیده بیرون اومدم.

با حوله نم موهام رو گرفتم و گذاشتم نمناک دورم پراکنده باشن.

نگاهی تو آینه به چهره ام انداختم.

انگار از یه دنیای دیگه برگشته بودم.

صورتم رنگ پریده و زیر چشمهام گود رفته بود اما خوشحال بودم که تونسته بودم روزهای بد رو پشت سر بذارم. چائی دم کردم.

میز دو نفره ی کوچیک چوبی رو پر از وسایل صبحانه کردم. غرق کار بودم و مثل کودکی که تازه متولد شده یه شوقی توی دلم افتاده بود.

چرخیدم تا ببینم ویهان بیدار شده یا نه که تو یه چیز سفت و گرم فرو رفتم.

دستهای ویهان روی بازوهام نشست تا مانع افتادنم بشه. سرم و آروم بالا آوردم.

از سیبک گلوش رد شدم و نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. قسمتی از موهام روی صورتم و گرفته بود.

دستش بالا اومد و موهای نم دارم و پشت گوشم زد. نگاهش تو اجزای صورتم چرخید و توی نگاهم قفل شد.

صدای بم و گیراش توی گوشم طنین انداخت.

-مثل اینکه حالت خیلی خوبه؟

لبخند روی لبهام نشست. این مرد من و از بدترین شرایط نجات داد.

-همه ی این خوبی ها رو مدیون کمک های توام، امیدوارم بتونم جبران کنم.

همونطور که نگاهش هنوز قفل چشمهام بود. لب زد:

-به موقعه اش جبران می کنی اما فعلاً ازت فقط یه خواسته دارم.

انگشت شصتش و نرم کشید روی گونه ام.

-قول بده بهم اعتماد کنی اگر هر کسی هر چیزی گفت اول من و باور داشته باشی.

با اینکه چیزی از عمق حرف هاش متوجه نشدم اما برای تأیید حرفش سرم و به معنای قبول کردن تکون دادم.

مچ هر دو دستم و توی دستهاش گرفت. روی زخمی که شاید هیچ وقت از روی مچ هر دو دستم نمی رفت انگشت کشید.

-نمی خواستم اون روز تنهات بذارم اما مجبور بودم، میدونستم آشو به موقع به دادت میرسه.

باز هم علامت سؤال، ویهان و آشو چرا باید همه جا با هم باشن؟! اما میدونستم ویهان چیزی بهم نمیگه، حداقل تا زمانی که خودش نخواد.

سمت میز دو نفره رفت.

-به به چیکار کردی؟ این صبحونه بعد از این مدت واقعاً می چسبه.

لیوان ها رو پر از چایی کردم و روی صندلی رو به روش نشستم. لقمه ای توی دهنم گذاشتم.

با حرفی که زد دستم روی لیوان خشک شد. استرس و اضطراب نشست توی دلم.

-برای مدتی باید از ایران بری.

از بی پناهی و تنها شدن می ترسیدم. از اینکه دوباره اون روزها برگردن، دروغ چرا، از گرشا و خان حتی از زنی که یه زمانی نزدیک ترین دوست مادرم بود و تمام آدم های اون روستا و عمارت می ترسیدم.

انگار ویهان متوجه حال خرابم شد. دستش و روی دست سردم گذاشت.

#پارت_298

فشار آرومی به دستم آورد.

-من همیشه هستم اما برای امنیت خودت میگم باید برای مدت کوتاهی هم که شده بری.

با تن صدایی که سعی داشتم نلرزه رو کردم بهش.

-اما کجا؟ پیش کی؟

-قزاقستان.

نتونستم تن صدامو کنترل کنم و با صدایی شبیه فریاد گفتم:

-چــــی؟؟!! چرا اونجا آخه؟

-به دو دلیل؛ اول اینکه به فکر هیچ کس نمی رسه که تو اونجائی، دوم اینکه اونجا آشنا دارم و میدونم از تو به خوبی مراقبت می کنن.

-این رفتن واقعاً لازمه؟

-بله، خیلیم لازمه! نمی تونم دوباره ریسک کنم و ببرمت خونه.

-یه شهر دیگه میرم.

-به نظرت می تونی از دست مردی که حتی به خانواده ی خودش رحم نداره قسر در بری؟!

-اما تو اون کشور غریب هیچ کس و نمی شناسم! اگه اتفاقی بخواد برام بیوفته توام دیگه نیستی!

لبخند کم جونی زد.

-من همیشه کنارتم.

-یعنی توام میای؟

-فعلاً فقط برای مستقر شدن تو، وقتی آب ها از آسیاب افتاد میام دنبالت و میارمت خونه.

پوزخند تلخی زدم.

-کدوم خونه؟ من مگه اصلاً خونه ای هم دارم؟

-به زودی صاحب خونه هم میشی فقط کمی صبر کن.

بی میل از پشت میز بلند شدم. انگار غم عالم و توی قلبم سرازیر کردن. می ترسیدم از اینکه برم و دیگه هرگز ویهان و نبینم.

-می تونم برم خونه ی دائی.

-اونجا امن نیست. خودتم میدونی جون عمو و هاویربه خطر می افته.

-آره، کلا شدم مایه ی دردسر بقیه.

آروم با دو انگشت روی بازوم زد.

ویهان در کلبه رو قفل کرد.

هوای آزاد و طبیعت زیبا رو نفس کشیدم.

روزی که به این کلبه اومدم چقدر حالم بد بود اما الان با هوشیاری کامل داشتم از اینجا می رفتم.

ویهان ماشین و از لای برگ ها بیرون آورد.

سوار شدم. -چطوری برم؟

با اسم و فامیل خودت نمی تونی از ایران خارج بشی. نباید ذره ای نشونه به جا بذاری، برای همین برات مدارک جعلی درست کردم.

-اگر تو فرودگاه بفهمن؟

-نگران نباش. -تهران می ریم؟

-نه از فرودگاه ارومیه میری. ضبط ماشین و پلی کرد. آهنگ بی کلامی سکوت ماشین رو شکست.

نگاهم و از شیشه به طبیعت بیرون دوختم اما یکی هر چند دقیقه قلبم رو چنگ میزد.

دلشوره داشتم.

بالاخره بعد از طی مسافتی طولانی به ارومیه رسیدیم. ماشین و تو پارکینگ گذاشت و در صندوق و باز کرد. چمدون کوچکی برداشت.

مثل اینکه این مرد از اول فکر همه جا رو کرده! نگاهی به لباسهای تنم انداختم.

شلوار اسلش مشکی با مانتوی کوتاه و کفش های اسپورت؛ بد نبود! وارد سالن انتظار شدیم.

ویهان رفت و با مردی شروع به صحبت کرد.

بعد از چند دقیقه اومد سمتم.

-بریم. بلند شدم. سالن و رد کردیم و وارد قسمت وی آی پی هواپیما شدیم.

روی صندلی نشستم و کمربندم رو بستم.

-کاش می شد به هاویر زنگ میزدم.

-هرگونه تماس ناشناسی امکان داره اونا رو به ما نزدیک تر کنه و جون عمو و هاویر هم به خطر بیوفته.

آشو بهشون گفته که سالمی، نگران نباش.

با بغض سری تکون دادم. هواپیما با تکون خفیفی از زمین کنده شد.

سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم.

-کمی استراحت کن.

چشمهامو بستم اما مگه این بلاتکلیفی و نگرانی اجازه ی استراحت رو بهم می داد؟

اما مجبور بودم برم.

گاهی آدم دلش چیزی رو نمی خواد اما شرایط آدم و مجبور به انجام اون کار می کنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

  1. اصن ادمین معلوم هس چیکار میکنی پارت ک نمیزاری جوابم نمیدی قشنگ معلومه چقد ب مخاطب احترام میزاری واقعا درکش انقد سخته ک جواب درست درمون ب ماها نمیدی نویسنده هم ماشالا یا تو تعطیلاته یا ب قولی اندازه سر سوزن ما اهمیت چندانی نداریم نویسنده اگ میخای رمان بنویسی ببین جنبشو داری بعد بنویس ن اینکه هر موقع دلت خواست دوهفته ی بیست روزی ماهی ی بار بنویسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا