رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 30

4.9
(8)

سری تکون داد.

-آره، پدر و مادرت عاشق هم بودن. این وسط زانیار هم عاشق دلباخته ی مادرت بود اما با جواب ردی که داد باعث شد زانیار از هر دوشون متنفر بشه.

-اول پدر و مادرم ازدواج کردن؟

-آره اما سالها بچه نیاوردن.

وقتی پدربزرگت پدر و مادرتو از خونه بیرون کرد، پدرت همراه مادرت اومدن اینجا.

بهتره بریم تا صدای گرشا درنیومده!

هنوز هم خیلی چیزها برام گنگ بود و جای سؤال داشت

صدای ساز و آهنگ از باغ عمارت به گوش می رسید

. گرشا وارد سالن شد.

کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید به تن داشت.

اومد جلو و عصبی بازومو چسبید.

سرش و نزدیک گردن و گوشم آورد.

-وای به حالت کاری برخلاف میلم انجام بدی!

سرم و کمی سمتش کج کردم.

صورتهامون کنار هم قرار داشت.

-هیچ غلطی نمی تونی بکنی!

پوزخندی زد و همونطور که نگاهش و به چشمهام دوخته بود

گفت: -فکر کنم یه دختردائی به اسم هاویر داری!

قلبم از شنیدن اسم هاویر خالی شد.

احساس کردم از ترس نی نی چشمهام توی حدقه شروع به حرکت کرد.

!با صدای مرتعشی لب زدم: -حق نداری بهش نزدیک بشی

ابرویی بالا داد.

-تا وقتی مطیعم باشی بلائی سر دختردائی عزیزت نمیاد اما وای به حالت برخلاف میلم کاری کنی … اون وقت حسرت دوباره دیدنش رو باید با خودت به گور ببری

. فشاری به بازوم وارد کرد و دست کثیفش رو حلقه ی دستم کرد

اما تمام فکرم پیش به هاویر بود.

به تنها افراد عزیز زندگیم.

نباید میذاشتم اتفاقی برای هاویر بیوفته.

هاویر خواهر عزیز تر از جانم!

سالن و رد کردیم و وارد باغ شدیم.

صندلی ها به ردیف چیده شده بود و مهمون ها اومده بودن.

نخدمه در حال رفت و آمد و پذیرایی میکرد.

با ورودمون صدای هلهله ی مهمون ها بلند شد.

خواستم دستمو از تو دست گرشا دربیارم که انگشتهای دستم و محکم تر گرفت و از لای دندونهای کلید شده اش غرید: -بهتره تا آخر شب کمتر جفتک بندازی!

روی صندلی های مخصوص عروس و دوماد نشستیم. هوا سرد بود اما مهمون ها بیخیال در حال پایکوبی بودن

. نگاهم توی جمعیت به دنبال نگاه آشنای همیشگیش بود. خودم و دلداری میدادم که ویهان میدونه من اینجام و میاد دنبالم.

اما هر چی تو جمعیت بیشتر با نگاهم کنکاش می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که حتی ویهان هم فراموشم کرده.

در عمارت باز شد. مهمون ها همه بلند شدن. ستارخان با اون هیکل و سر برافراشته وارد مجلس شد و سمت خان اومد.

هر دو با هم دست دادن. ستارخان نگاهی به ما انداخت. -عروس زیبائی انتخاب کردی!

اما نگاه گرشا به دختر پشت سر ستارخان بود. حدس زدم دختر خود ستارخان باشه. بعد از احوالپرسی روی میز مخصوصشون نشستن.

زانیار خان اومد روی سکو و میکروفون رو از خواننده گرفت.

-خیلی خوش اومدین به این ضیافت ما. همتون میدونید برای چی امشب جمع شدین و در این ضیافت شرکت کردین.

امشب، شب نامزدی پسرم با تنها بازمانده ی برادر عزیزم، خسرو، هست.

پوزخند تلخی زدم.

هر کی این مرد و نشناسه فکر می کنه چه عموی مهربان و فداکاری نصیبم شده!

دیگه متوجه حرفهاش نشدم و مجلس از سر گرفته شد. گرشا بلند شد و سمت دیگه ی عمارت رفت. حوصله ام سر رفته بود.

حواس کسی بهم نبود.

بلند شدم تا کمی قدم بزنم.

سمت درخت ها راه افتادم. صدای صحبت گرشا باعث شد سر جام بمونم.

-من که بهت گفتم این ازدواج صوریه … فقط یه نامزدیه! صدای دخترونه ای که به شدت آشنا بود گفت: -اما پدرم اجازه نمیده باهات ازدواج کنم!

-تو نگران نباش، انقدر پول دستم میاد که ستارخان راضی بشه.

دستم و روی دهنم گذاشتم تا صدام بلند نشه.

یعنی گرشا با دختر ستارخان بود؟

قدمی به عقب گذاشتم که پام گیر کرد و خوردم زمین

. انگار صدامو شنیدن که هر دو از پشت درخت ها بیرون اومدن.

گرشا با دیدنم عصبی اومد سمتم.

خواست بزنه تو صورتم که دستشو گرفتم.

-اگه این دست بخوره تو صورتم، همه رو باخبر می کنم که !با دختر ستارخان رو هم ریختین … تو که اینو نمیخوای؟

! عصبی دستش و مشت کرد. دختر ستارخان با چشمهای ترسیده نگاهم کرد.

گرشا انگشت اشاره اش رو تهدیدوار سمتم گرفت.

-یادت نرفته که سر شب چی بهت گفتم یا نکنه فکر کردی باهات شوخی می کنم؟

مرتیکه ی عوضی می دونست هاویر چقدر برام عزیزه و داشت با تنها دارائیم تهدیدم می کرد.

وقتی دید سکوت کردم و حرفی نمی زنم لبخند پیروزمندانه ای لبهاش و از هم باز کرد.

دستشو سمتم دراز کرد.

-پاشو. زدم زیر دستش و از روی زمین بلند شدم. نگاهی به دختر ستارخان انداختم.

-آدم قحط بود عاشق این شدی؟

بدون اینکه منتظر جواب بمونم راهم و سمت جشن کج کردم. گرشا اومد کنارم.

-چی از جونم می خواین؟ -چیزی که سالها حق من و پدرم بوده و هست!

با رسیدن به بقیه سکوت کردم. مراسم تا آخر شب ادامه داشت.

بالاخره همه کم کم عازم رفتن شدن. با رفتن آخرین مهمون ها خان اومد سمتم و رو به روم ایستاد.

دستش اومد سمت صورتم و آروم روی گونه ام رو نوازش کرد.

-توام مثل مادرتی … صورتتم مثل اون خوشگله اما هیچ وقت نتونستم لمسش کنم.

هیچ وقت اجازه نداشتم … چیه خسرو بیشتر از من بود که مادرت به من خیانت کرد؟

گامی به عقب برداشتم.

-مادرم عاشق بود؛ عاشق همسرش. فریادش سکوت شب رو شکست.

-ببریدش توی اتاقش.

در اتاق و از پشت قفل کردن.

عصبی لبه ی تخت نشستم.

از اینهمه سردرگمی و معما خسته شده بودم.

نمیدونستم کی داره راست میگه کی داره دروغ میگه!

چند روزی از شب مهمونی می گذشت و جز خدمه کسی وارد اتاقم نشده بود.

در اتاق باز شد و زن عمو وارد شد. پوشه ای توی دستش بود.

-حالت بهتره؟

-حالم مثل حال یه زندونیه، هرچند، اینجا برام با زندون فرقی نمی کنه!

-همه چی تموم میشه … ببین، اگر این پوشه رو امضا کنی به راحتی می تونی از اینجا بری.

متعجب دست دراز کردم و پوشه ی آبی رنگ و از دستش گرفتم.

-چی هست؟

-بازش کن.

پوشه رو باز کردم.

برگه ای توی پوشه بود که نشون می داد نصف اموال پدریم مال منه و امضای پدر و مادرم زیرش بود.

پوشه رو بستم.

-خب، این یعنی چی؟!

-ببین، اگه تو این پوشه رو امضا کنی و تمام اموالت رو به نام گرشا بزنی میتونی از اینجا بری.

پوزخندم تبدیل به قهقهه شد.

-پس این مدت محبت شما و اذیت های اونها به همین دلیل بود، آره؟ چون باید امضای من پای این سند باشه تا اموالم به اسم شما بشه! زن عمو اومد جلو.

-من فقط نگران خودتم.

قدمی به عقب برداشتم.

-شما نگران من نیستی، نگران اموال منی! همتون مثل همید … همتون مارید، مااااار …. برو به اون شوهر و پسرت بگو این آرزو رو با خودشون به گور میبرن که من پای این سند رو امضا کنم!

پوشه رو پرت کردم جلوی پاش.

-شمام بهتره برید همه ی اینا رو به اون دو نفر بگید.

خم شد پوشه رو از روی زمین برداشت و سمت در رفت. قبل از اینکه بخواد از اتاق بیرون بره رو کردم بهش.

-فکر می کردم واقعاً دوست مادرمی و دلت برای دخترش سوخته.

دستش هنوز روی دستگیره ی سرد فلزی بود.

لحظه ای مکث کرد و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. با رفتنش عصبی کوسن تخت و گوشه ای پرت کردم.

“آخ مامان، چرا چیزی بهم نگفتی … چرا؟ در اتاق بی هوا باز شد.

یک لحظه نگاهم به چهره ی برافروخته و آتشین گرشا افتاد.

تا به خودم بیام از پشت سر موهای بلندم و گرفت و کشید. با درد دستم و روی موهام گذاشتم.

-فکر کردی می تونی از زیر امضا زدن قصر در بری؟ کور خوندی …. تو باید زیر اون سند و امضا کنی.

میدونستم خنده ام و خونسردیم جریش می کنه. خندیدم

. -حتی اگه بمیرم پای اون اسناد رو امضا نمی کنم پسر عموی عزیزم.

همونطور موهام رو کشید و از اتاق بیرون آوردم.

_بهت نشون میدم که مضا میکنی یا نه

پرت شدم کف سالن جلوی پای خان.

سرم و بالا آوردم.

همه توی سالن جمع بودن.

خان اومد سمتم.

-اینا راست میگن که نمیخوای پای سند و امضا کنی؟

از روی زمین بلند شدم و نگاهم و به چشمهاش دوختم.

-کاملاً واضح به عرضتون رسوندن؛ نه الان نه هیچ وقت دیگه امضای من پای اون اسناد نمیره.

-مثل مادرت گستاخی، گستاخ.

عشق من بود اما با برادرم بهم خیانت کرد.

تو چشمهام نگاه کرد و گفت نکردم! توام مثل همونی.

-مادرم عاشق پدرم بود.

اونی که این وسط چوب لای چرخشون می کرد شما بودین.

پوزخندی زد.

-پس مادرت راجب گذشته هیچی به دختر عزیز کرده اش نگفته! گنگ نگاهش کردم.

با تردید پرسیدم: -منظورت چیه؟!

با خونسردی کامل سمت مبل بزرگی رفت و نشست.

-بایدم نتونه خیانتش رو برای دخترش تعریف کنه!

مادرت قبل از ازدواج با خسرو قرار بود با من ازدواج کنه اما زد زیر همه چی!

-دارید دروغ می گید … دروووغ …

خان: ببرید تو اتاقش.

تا فردا باید اون اسناد امضا بشه.

گرشا بازوم رو گرفت و سمت اتاقم برد. پرتم کرد داخل.

-تا فردا یا با رضایت خودت امضا می کنی یا خودم به زور این کار و انجام میدم.

در اتاق رو قفل کرد.

زانوهامو توی بغلم کشیدم.

حرف های خان و انگار یکی داشت توی سرم دیکته می کرد.

دستامو روی گوشهام گذاشتم.

ساکت باشین … ساکت باشین … مامان عاشق بابا بود. اگر عاشقش نبود هیچ وقت ازم نمی خواست تا انتقامشونو بگیرم.

اما یه چیزی توی سرم حل نشده بود.

چرا مامان هیچ وقت نمی خواست از گذشته اش تعریف کنه؟ حتی راجب بابا حرف نمی زد.

تنها کسی که می تونست کمک کنه دائی بود.

تمام روز و فکر کردم.

هر لحظه چیزی قلبم و چنگ می زد.

نگاهمو به بالای سرم دوختم.

چهره ی خندان مامان جلوی چشمهام مجسم شد.

اشک توی چشمهام حلقه زد و دیدم و تار کرد.

-کاش بودی مامان!

چشمهامو بستم و به پهلو شدم. یک روز کامل گذشته بود. در اتاق باز شد.

هنوز گیج خواب بودم.

گرشا مچ دستمو گرفت.

-داری چیکار می کنی؟

-میخوام ببرمت جائی که لایقته.

-به من دست نزن!

-ساکت شو.

از در پشتی عمارت بیرون اومدیم.

تو حیاط چندین ماشین بود و چند نفر در حال صحبت بودن.

از این فاصله چهره هاشون زیاد مشخص نبود. سر برگردوندم تا واضح تر ببینم.

لحظه ای چهره ی آشناشو حس کردم. ضربان قلبم بالا رفت. نیم رخش، خودش بود.

روزنه ی امید توی دلم روشن شد از اینکه ویهان اومده بود.

یعنی دنبال من اومده؟

بغضی ناشی از خوشحالی گلومو چنگ زد.

سرم و دوباره به عقب برگردوندم تا بتونم بازم ببینمش اما کسی اونجا نبود.

شاید توهم زدم.

به دنبال گرشا کشیده شدم.

در اتاقکی ته باغ رو باز کرد.

دور تا دور اتاقک پر از درخت بود و تا دقت نمی کردی مشخص نمی شد که اونجا خونه ای باشه.

با باز شدن در اتاقک بوی نم مشامم رو پر کرد.

پرت شدم وسط اتاق که فقط یه فرش رنگ و رو رفته داشت.

-دختر عموی عزیزم به خونه ی جدیدت خوش اومدی. به زودی خودت با دستهای خودت اون اسناد و امضا می کنی.

نگاه پر نفرتم و به چشمهاش دوختم. -این آرزو رو با خودت به گور میبری پسر عمو جان!

-کاری باهات میکنم که التماسم کنی.

در اتاقک و از پشت قفل کرد و رفت.

نگاهی به دیوارهای گلیش انداختم.

پنجره ی کوچکی که نور ازش ساطع می شد و کمی اتاقک و روشن می کرد.

گوشه ی دیوار نشستم.

نیم رخ ویهان جلوی چشمهام مجسم شد.

بیشتر از یکماه می شد که توی این عمارت نحس، حبس شده بودم.

یک هفته می شد توی اتاقک بودم.

نمیدونستم چند شنبه است.

با چوبی روی دیوار کاهگلی خط می کشیدم تا روزهای هفته از دستم در نره.

در اتاقک باز شد.

هوا تاریک بود و چهره ی مرد واضح نبود.

کامل وارد اتاق شد.

سرنگی توی دستش بود.

فلش گوشی، اتاق رو روشن کرد.

نگاهم به بردین افتاد.

از گوشه ی دیوار جدا شدم.

با دیدن سرنگ دلشوره ی عجیبی به دلم نشست.

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-هیسس، الان بقیه صداتو می شنون!

-چی میخوای؟

-کاریت ندارم، آروم باش.

با سر به سرنگ توی دستش اشاره کردم.

-اون چیه؟

-آرام بخش.

-من آرام بخش نخواستم.

برو بیرون. -این برات خوبه.

-گفتم برو بیرون … شما همتون مثل همید؛ بی رحم و سنگدل!

اومد جلو.

قدمی به عقب برداشتم و به دیوار پشت سرم خوردم.

-داری عصبیم می کنی اسپاکو.

گفتم فقط یه آرام بخشه.

-نیا جلو! بی توجه به تهدیدم اومد جلو.

با پام زدم زیر دستش و از دیوار فاصله گرفتم.

خواست بیاد جلو که زدم پشت پاش.

با زانو افتاد زمین.

از فرصت استفاده کردم و از اتاقک بیرون اومدم.

هوا تاریک بود.

با گنگی نگاهی به اطراف انداختم.

باید هر طور شده فرار می کردم.

سمت دیگه ی باغ شروع به دویدن کردم.

بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم لا به لای درخت های تنومند باغ می دویدم.

صدای پارس سگ هر لحظه بیشتر به گوشم می رسید. قلبم بی امان توی سینه ام می کوبید.

با افتادن چیز بزرگ و سنگینی روی کمرم با صورت زمین خوردم.

درد بدی توی کتفم پیچید.

صدای فریادم بلند شد.

سگ نفس زنان جلوم ایستاد.

دستمو روی کتفم گذاشتم.

گرمی خون و روی کتفم حس کردم و سوزشی که امانم و برید.

گرشا با چند نفر اومدن سمتم.

گرشا: بلندش کنید.

دو نفر از دو طرف بازوهام رو گرفتن.

گرشا: تو مثل اینکه آدم نمیشی، نه؟ فقط جنازه ات از این عمارت میره بیرون.

پرتم کردن تو اتاق.

در اتاق با ضرب باز شد.

خان وارد شد.

اسناد و پرت کرد جلوم.

-امضا کن!

-من و بکش.

گرشا اسلحه رو گذاشت کنار سرم.

-نمی خوای که بمیری؟

همونطور که نگاهم به چشمهای زانیار خان بود لب زدم: -اون اموال بدون هیچ وارثی می مونه اما به اسم شما نمیشه!

یک طرف صورتم سوخت.

ضرب سیلی چنان شدید بود که گوشهام لحظه ای قفل شدن.

تا به خودم بیام اون طرف صورتمم از درد سیلی به سوزش افتاد.

خان: دختره ی خیره سر، امضا کن و از اینجا برو!

گوشه ی لبم گزگز می کرد.

میدونستم پاره شده. با درد خندیدم.

-امضا نمی کنم، می خواین بکشین؟ بسم الله! هیچ تعلق خاطری به این دنیا ندارم.

کسی رو از مرگ بترسونین که چیزی برای از دست دادن !داشته باشه نه منی که هیچی برای از دست دادن ندارم

خان لگدی به همون پایی که سگ گاز گرفته بود و خونش زمین زیر پام رو کثیف کرده بود زد.

از درد نفس توی سینه ام حبس شد.

دندونهام و محکم روی هم فشار دادم.

خم شد روی صورتم.

-با هر بار دیدنت، یاد خیانت مادرت می افتم.

آب دهنم و تف کردم جلوی پاش.

-مامان عاشق بابام بود و با عشق از دنیا رفت.

اونی که مونده و حسرت میخوره توئی! سیلی سوم و زد توی دهنم و پشت بهم سمت در اتاقک رفت.

خان: انقدر توی همین اتاق می مونی تا خودت به پاهام بیوفتی.

میدونم باهات چیکار کنم.

با رفتنش، بقیه هم به دنبالش رفتن.

خون پام بند نمی اومد.

به ناچار گوشه ی لباسم و پاره کردم و پام رو محکم باهاش بستم.

صورتم از درد گزگز می کرد و گوشه ی لبم می سوخت.

به دیوار کاهگلی اتاقک تکیه دادم.

از همه بیشتر قلبم می سوخت.

از اینکه چقدر بی پناه و بی کسم.

یه ذره امید داشتم که ویهان اومده اما همونم از بین رفت.

نمیدونم چقدر گذشته بود که در اتاق باز شد.

بردین وارد شد.

با دیدنش رومو برگردوندم.

اگر دختر خوبی بودی، الان این همه بلا سرت نیومده بود. سکوت کردم.

-تو فقط بازیچه ی دست بزرگ ترهات شدی.

یادته روزی که به این عمارت به عنوان بادیگارد اومدی؟ از همون روز این بازی شروع شد اما خب تو یه زرنگی کردی و همه ی ما رو دور زدی و با مادرت از اینجا رفتی

نمیدونم تو کدوم لونه موشی بودی که هیچ کس نتونست !پیدات کنه اما خودت با پای خودت برگشتی تو دام

 

با دو گام بلند اومد سمتم و جلوی پام روی پنجه ی پا نشست.

-کولی بازی از خودت درنیار، باید آمپول هاری برات بزنم.

-لازم نکرده، برو بیرون.

-انقدر سرتق نباش چون اگر اجازه ندی مجبورم از زور استفاده کنم.

الانم که چلاق شدی و نمیتونی از خودت دفاع کنی!

پس بهتره مثل یه دختر خوب حرف گوش کنی.

مچ دستم و گرفت.

-میخوای چیکار کنی؟

-میخوام نگاه کنم …. معلومه، میخوام آمپول بزنم! تکون نخور.

سرنگ و آروم توی رگ پشت دستم فرو کرد.

سوزش خفیفی حس کردم.

بلند شد.

-مسکن هم داره، خواب آوره.

احساس کردم بدنم داره گر می گیره.

یه حال عجیبی داشتم.

مسکن انقدر زود تأثیر داشت مگه؟!

-فردا دوباره میام.

چند روز باید این آمپولو بزنی.

گیج و منگ سری تکون دادم.

بردین از اتاق بیرون رفت.

اتاق داشت دور سرم می چرخید.

تمام زندگیم از طفولیتم تا به امروزم جلوی چشمهام مثل یه تراژدی بالا و پایین می شد.

کم کم بدنم سبک شد و مثل روح از بدن جدا شدم.

یه حال خوشی بهم دست داد. یه بیخیالی … ذهنم خالی شد. حتی خالی از درد … از مامان … قهقهه ای زدم.

دلم می خواست بلند بشم و برقصم اما بدنم توانائی بلند شدن نداشت.

زیر لب زمزمه کردم: این چی بود؟ چه مسکن خوبیه! کم کم چشمهام گرم خواب شدن.

با حس سرما و لرز بیدار شدم.

گنگ نگاهی به اطرافم انداختم.

گرشا روی تک صندلی رو به روم اونور اتاق نشسته بود.

با دیدن چشمهای بازم نیشخندی زد.

-ساعت خواب … مثل اینکه دارو بهت ساخته!

هنوز کمی گیجی توی وجودم بود.

زبونم نمی چرخید تا جوابش و بدم.

بلند شد اومد سمتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا