رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 29

5
(4)

اشک صورتمو خیس کرد. صداش توی سرم فریاد می زد.

“من عموتم … دروغه، دروغه محضه … عمو چیه؟ این همه سال شماها کجا بودین … حالا بعد از مرگ مادرم این همه فامیل پیدا کردم …”

در اتاق و پشت سرم محکم بهم زدم. داشتم دیوونه می شدم. هضم اینهمه اتفاق خارج از تحملم بود. هق زدم:

-مامان کجائی؟ چرا این همه راز و ازم مخفی کردی؟ چرا نگفتی این مرد که قاتل پدرمه عموی منه؟ عمو؛ چه واژه ی غریبی!؟

با نفرت و انزجار اشکهای صورتمو با پشت دست پاک کردم.

-من نه عمو دارم نه پدربزرگ. من فقط یه دائی دارم و یه هاویر مهربون. خدایا من جز این دو نفر هیچ کس و ندارم.

زانوهامو تو آغوش کشیدم؛ تنها تکیه گاهی که این روزها سرم و روش میذاشتم. در اتاق باز شد. سر بلند کردم. زن خان وارد اتاق شد.

-حیف اون چشمهای خوشگلت نیست که با گریه قرمزش کنی؟

-بگو شوهرت داره دروغ میگه … اون مرد هیچ نسبت خونی با من نداره!

اومد و کنارم روی زمین نشست.

-اون مرد عموته، عموی بزرگت.

یه پوزخند تلخ زدم.

-عمو … عمویی که باعث مرگ پدر و مادرم شد.

نفسش رو آه مانند از سینه بیرون داد.

-تو نباید بر می گشتی!

-مادرم همه ی اینا رو می دونست اما به من چیزی نگفت، آخه چرا؟!

-اون فقط می خواست ازت مراقبت کنه. از تنها ثمره ی عشق ناکامش! مادرت بخاطر پدرت از خانواده اش گذشت. خانواده می خواست با پسرعموش ازدواج کنه نه یه غریبه. خسرو برایپدربزرگت از غریبه هم غریبه تر بود.

-چرا یه عمو باید از برادرزاده اش انقدر نفرت داشته باشه؟

آروم دستی روی سرم کشید.

-دنیا دور گردونه؛ پدربزرگت عاشق شد اما عشقش عاشق اون یکی برادر شد. نفرت پدربزرگت از همون موقع شروع شد. نمیدونست تقدیر دوباره تکرار میشه!

#پارت_263

-این بار برادرزاده ها هر دو عاشق دختر خودش میشن. عشقی که فقط یه ثمره داشت و هزاران شاخه ی هرز دامن همه ی ما رو گرفت.

از حرف های زن عمو گیج و سردرگم شده بودم.

-منظورتون چیه؟

لبخند تلخی زد و آروم گونه ام رو نوازش کرد.

-مادرت خیلی قوی بود، در برابر همه ایستاد هر چند کوتاه با عشقش زندگی کرد. زندگی بدون عشق هر روز توی جهنم دنیا سوختنه! اینکه بدونی با مردی داری زندگی می کنی که چشم و روحش دنبال یکی دیگه است!

عجیب این زن به دلم نشست.

حرفهاش انگار درد داشت، یه درد کهنه.

-حالام دیگه گریه نکن، قوی باش. یه راهی برای نجاتت پیدا می کنم. مادرت خیلی بیشتر از اینا برام عزیز بود … مرگش نابودم کرد.

-چرا با من مهربونین؟ من از شوهرت متنفرم، از پسرت متنفرم …

خندید، زیبا و متین اما تلخ!

-حق داری متنفر باشی اما از من بهت نصیحت، این دو مرد از تمام مردان اطرافت بی رحم تر هستن، مراقب باش.

از اتاق بیرون رفت.

ذهنم درگیر حرفهاش شد.

یعنی پیرمرد عاشق مادر پدرم بوده؟ پس اینهمه نفرت از پدرم، از من، بخاطر یه عشق بوده!

اما چرا عمو از پدرم متنفر بود؟ حرف زن عمو توی سرم زنگ زد.

“تقدیر چرخید و دوباره دو مرد عاشق یه زن شدن” سرم و توی دستهام گرفتم. امکان نداشت … یعنی هم زانیار خان هم پدرم هر دو عاشق مادرم بودن! عصبی سرم و به طرفین تکون دادم.

امکان نداره، این یه دروغه … متنفرم ازت عشق که برادر به برادر رحم نمی کنه، متنفرم ازت لعنتی!

از دست مامان دلخور بودم.

باید همه ی اینا رو بهم می گفت نه اینکه این همه سال فکر کنم هیچ فامیلی نداریم.

دو روز بود که توی اتاق بودم. هیچ کدوم از اعضای خونه نیومدن فقط خدمتکار غذا رو می آورد و می رفت.

دلم می خواست از این عمارت لعنتی بذارم برم اما باید می فهمیدم تو گذشته ی پدر و مادرم چی بوده. چرا باید عموی خودم قاتل پدرم باشه؟ پدری که جز یه عکس قدیمی هیچ چیزی ازش ندیده بودم.

در اتاق بی هوا باز شد و قامت گرشا تو چهارچوب در نمایان گشت.

-پاشو.

-بانفرت ازش رو گرفتم برو بیرون.

کامل واررد اتاق شد.

-زیادی داری زرزر می کنی … پاشو! بازومو کشید و کشون کشون از اتاق بیرون آوردم.

پرتم کرد کف سالن.

دستم زیر پهلوم رفت و درد بدی توی تنم پیچید.

از درد زیاد لبم و به دندون گرفتم.

خان اومد جلو و با پاش سرم و بالا آورد.

-برادرزاده ی عزیزم چطوره؟

با نفرت سرم و عقب کشیدم.

-دست از سرم بردارید.

-چیه؟ اینجا بهت خوش نمیگذره؟!

مچ دستم و توی اون یکی دستم گرفتم تا دردش رو کمتر حس کنم.

-بهتره برای نامزدی آخر هفته آماده بشی.

به سختی از روی زمین بلند شدم. همینطور که مچ دستم توی اوی یکی دستم بود، نگاهم و به نگاهش دوختم.

مثل اینکه شما اطلاعاتت راجب من کامل نیست! پوزخندی زد. -من همه چی رو راجع به تو و اون پدربزرگت می دونم.

-پس اطلاعاتتون ناقصه، چون من شوهر دارم. لحظه ای رنگ چهره اش عوض شد اما سریع به خودش اومد.

-حتی اگر باردار باشی، نامزدی آخر هفته انجام میشه و تو رو به عنوان همسر گرشا اعلام می کنم.

اون دو خط نوشته رو هم بذار در کوزه آبش و بخور! باورم نمی شد … این آدمها رو نمی شناختم.

-تا روزی که من بخوام تو اینجا می مونی و کار نیمه تموم رو باید تموم کنم. حالام ببرید بندازیدش تو اتاقش

. گرشا بازومو گرفت و کشون کشون انداختم تو اتاق.

قبل از اینکه در و ببنده رو کردم بهش.

-من منفعتی برای شما ندارم، برای چی اصرار دارین اینجا بمونم؟

-از کجا میدونی که بدون منفعت باشی؟ بهتره ذهنتو درگیر نکنی!

در اتاق و بست و رفت. کلی سؤالهای مبهم توی سرم بود اما هیچ پاسخی برای هیچ کدومشون نداشتم.

این ندونستن ها داشت دیوونه ام می کرد.

عمارت همهمه بود و هر کسی مشغول یه کاری بود. زنی وارد اتاق شد.

-باید اندازه هاتو بگیرم.

-من لباس نمیخوام.

-ببین دخترم، من مأمورم و معذور، برای من دردسر درست نکن.

به ناچار ایستادم. اندازه هامو گرفت و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. باید یه راهی پیدا می کردم، اینطوری نمی شد!

از پنجره به بیرون نگاه انداختم. ارتفاع پنجره خیلی نبود یعنی می تونستم از پنجره برم پایین؟

مثل بقیه ی شب ها شام و توی اتاق خوردم. چراغ ها یکی پس از دیگری خاموش شدن و عمارت تو سکوت فرو رفت.

آروم پنجره رو باز کردم. نسیم خنکی وزید. پامو لبه ی پنجره گذاشتم و پریدم پایین. مچ دستم درد گرفت اما توجهی بهش نکردم.

سمت درخت های بلند باغ شروع به دویدن کردم.

جلوی در عمارت چند تا بادیگارد ایستاده بودن.

باید میدیدم سمت ته باغ جایی برای بالا رفتن هست یا نه.

نفس زنان به دیوار عمارت نگاه کردم. باید می رفتم بالای درخت. پام و رو تنه ی درخت گذاشتم.

نوری افتاد تو صورتم. صدای پارس سگ ها بلند شد. سگ سیاه و قوی هیکلی با سرعت شروع به دویدن کرد.

قلبم انگار توی دهنم می کوبید. دست و پاهام بی حس شدن و ذهنم قفل شده بود و هیچ فرمانی نمی داد.

سگ پرید بالا و تکه ای از شلوارم رو کند. بغض، ترس و نفرت همه توی چشمهام جمع شدن و قطره اشکی روی گونه ام دوید.

صدای نحس گرشا تو تاریکی شب طنین انداخت.

-می بینم موشمون داره فرار می کنه!

قهقهه ای زد.

-اما افتادی تو تله!

سگ نفس نفس زنان پایین درخت آماده ی حمله بود. نور چراغ قوه چشمهام رو آزار می داد.

-کافیه اراده کنم تا همین سگ ترتیبتو بده. آتیش میزنم اون عمارتی رو که رعیتش بتونه ازش فرار کنه.

حلقم خشک شده بود و قلبم هنوز توی سینه ام می کوبید. با صدایی که به سختی شنیده می شد لب زدم:

-بذار برم.

-به وقتش مثل یه سگ بیرونت می کنم اما به وقتش! … بیاریدش پایین.

دو مرد هر دو بازومو گرفتن و کشون کشون سمت عمارت بردن. همه بیدار بودن. خان توی سالن قدم می زد.

با دیدنم خشمگین اومد سمتم و تا به خودم بیام یه طرف صورتم سوخت.

-چطور جرأت کردی فرار کنی؟ چنان بلائی سرت بیارم که خودت هر روز آرزوی مرگ کنی … شلاق بزنیدش اما مراقب باشید صورت خوشگلش خش برنداره چون چند روز دیگه جشن نامزدیشه! ببریدش …

کشون کشون از سالن بیرون آوردنم. خدمتکارها با ترس و ترحم بهم چشم دوخته بودن. سمت اتاقک ته باغ بردنم.

-ببندینش به در.

هر دو دستهام و به در ورودی اتاقک بستن. گرشا شلاق و از دست خدمتکار گرفت و اومد جلو، رو به روم قرار گرفت.

-وجود نحستو یه روزی از کل زندگیمون پاک می کنم.

آب دهنم و تف کردم توی صورتش.

-اگه اسلحه داشتم همین الان تو و اون پدرتو با خاک یکسان میکردم.

دستی روی صورتش کشید و کامل پشت سرم قرار گرفت. دستهامو مشت کردم تا صدای فریادم بلند نشه.

صدای شلاق روی کمرم سکوت شب و شکست و درد توی تنم پیچید.

لبم و محکم به دندون گرفتم و چشمهامو بستم.

نمیدونم چندمین شلاق بود که موهامو از پشت گرفت و کشید.

-انقدر میزنمت تا خودت التماس کنی ولت کنم.

#پارت_267

کمرم می سوخت. نفس توی سینه ام تنگ شده بود اما با صدایی که سعی داشتم محکم باشه لب زدم:

-این آرزو رو با خودت به گور می بری که من جلوی تو و اون پدر قاتلت زانو بزنم.

سرش و به گوشم نزدیک تر کرد. هرم نفس های نفرت انگیزش به گردن و گوشم می خورد.

-کاری می کنم که خودت جلوم زانو بزنی دختر عموی عزیزم!

و لاله ی گوشمو گازی گرفت.

-دستهاشو باز کنید بندازیدش تو اتاقک.

دستهامو باز کردن. نای ایستادن نداشتم. پرتم کردن کف اتاق که با صورت زمین خوردم. کمرم ذوق ذوق می کرد.

گرشا لگدی به پهلوم زد و از کنارم رد شد. با بسته شدن در اتاق صدای ناله ام بلند شد.

دستمو روی زمین گرفتم تا بلند شم اما با هر تکونی که می خوردم پشتم تیر می کشید.

نگاهم و به تاریکی اتاق دوختم. قطره اشکی از چشمم رو زمین چکید.

نمیدونم چقدر و چند ساعت گذشته بود که در اتاق به آرومی باز شد. نور کمی وارد اتاق شد.

چشمهامو بستم؛ تحمل درد نداشتم. قدمها آروم بهم نزدیک شدن. صدای زن عمو تو گوشم پیچید.

-الهی بمیرم، ببین چه بلائی سرش آوردن!

دستش روی صورتم نشست و آروم شروع به نوازش کرد. چشمهامو باز کردم. با دیدن چشمهای بازم گفت:

-حالت خوبه؟

لبم و با زبون خیس کردم.

-به نظرتون بهم میخوره حالم خوب باشه؟

-بهت گفتم از این پدر و پسر دوری کن، به حرفم گوش ندادی! هیچ وقت فکر نمی کردم گرشا هم مثل پدرش بشه. امید داشتم این چند سال خارج بودن از اون یه آدم دیگه بسازه اما انگار اشتباه می کردم. خون همون مرد توی رگهاش جریان داره.

-برای چی اومدین؟

-دلم طاقت نیاورد. وقتی هیچ صدائی ازت نشنیدم …

-فکر کردم بلائی سرت آوردن!

-بلائی بدتر از اینکه الان اینجام کنار قاتلین پدر و مادرم اما نمی تونم کاری کنم؟

-باید پشتت پماد بزنم وگرنه درد امونت نمیده. دستش روی پشت زخمیم نشست.

صدای آخم بلند شد.

نمیدونم چقدر گذشته بود که ملحفه ای روم انداخت.

-خدا کنه تا آخر هفته بتونی با این کمر راه بری!

هیچ حرفی برای زدن نداشتم، نه با این زن نه با بقیه.

با بسته شدن در اتاقک چشمهام رو از درد بستم. با هر تکونی که می خوردم درد تو تک تک سلولهام می پیچید

. دو روز بود که توی اتاقک بودم. خدمه یه تیکه نون با یه لیوان آب آورد توی اتاق.

روز اول توجهی به آب و نون نکردم و گوشه ی اتاق کز کردم.

ضعف تمام بدنم رو گرفته بود.

روز دوم در اتاق باز شد اول گرشا و پشت سرش خدمتکار وارد اتاق شدن.

-به به، دختر عموی عزیز تر از جانم! می بینم خیلی سگ جونی و هنوز زنده ای!

پوزخند تلخی زدم. لبهام خشک شده بودن. به آرومی لبهام رو از هم باز کردم.

-من تا تو رو توی خاک نکنم نمی میرم.

قهقهه ای زد.

-خوشم میاد تو هر شرایطی زبونت سر جاشه. اونم به وقتش کوتاه می کنم.

با نفرت نگاهم و ازش گرفتم.

خدمتکار خواست سینی رو بذاره که گرشا مانعش شد.

ببر … گرسنه اش باشه همون نون و آب رو میخوره. خدمتکار سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

با رفتنش گرشا با دو گام بلند اومد سمتم.

یکی از پاهاش و لبه ی تخت گذاشت و دستش و ستون بدنش کرد و خم شد سمتم.

نگاهش تو صورتم چرخید و توی چشمهام ثابت موند.

-دختر کوچولوی بدبخت، فکرشم نمی کردم توی دهاتی دختر عموی من باشی!

پوزخند صداداری زدم. -تو اگه فکر نمی کردی، تو دل منم عروسی نیست چون وجود نحست اصلاً برام مهم نیست. دندون قروچه ای کرد. -حیف نمی تونم تا تموم شدن

نامزدی به اون صورت خوشگلت دست بزنم اما به وقتش ترتیب صورت خوشگلتم میدم.

#پارت_269

از اتاق بیرون رفت.

زانوهامو تو آغوش کشیدم و سرم و روی زانوهام گذاشتم

. صداش توی سرم مثل یه موزیک ملایم تداعی شد. “مراقب خودت باش تا برمی گردم”

از بغض لبم و به دندون کشیدم.

گرمی لبهاش انگار هنوز روی پیشونیم بود.

قرار بود زندگی منم اینطوری به پایان برسه. هوا تاریک شده بود.

از ضعف زیاد دیگه هیچ جونی تو وجودم نمونده بود. به ناچار بدن دردمندم و روی زمین کشیدم.

سینی نون و آب هنوز گوشه ی اتاق بود.

دست بردم و نون بیات شده رو برداشتم. اونقدر سفت بود که قابل خوردن نبود.

عصبی زیر سینی زدم.

صدای بدی ایجاد کرد.

با بغض و درد نالیدم. -خدایا … خدااااا …… و اشکهای سمجم گونه هام رو خیس کرد.

چشمهام سیاهی رفت و دیگه چیزی متوجه نشدم. با حس خیسی روی صورتم چشمهام رو باز کردم. زن عمو همراه بردین بالای سرم بودن.

انگار تو یه جای نرم بودم. با گنگی به اطرافم نگاه کردم. توی یکی از اتاق های عمارت بودم.

-خدا رو شکر به هوش اومدی.

بردین نگاهم کرد. -حالت خوبه؟

سری تکون دادم.

زنی با ظرف غذا وارد اتاق شد.

بوی خوش غذا توی دماغم پیچید و دل ضعفم بیشتر شد. بردین سینی رو گرفت و روی صندلی کنار تخت نشست. دستم توی دست زن عمو بود.

بردین _ بدنت خیلی ضعیف شده و زخمهات کمی عفونت کردن.

قاشق و پر از محتوای سوپ خوش رنگ کرد و آورد سمت لبهام.

-فعلاً باید غذاهای آبکی و گرم بخوری.

نمی خواستم بخورم.

-تو با شکنجه کردن خودت فقط خودت رو از بین میبری و اونا رو تحریک می کنی تا هرچه زودتر به خواستشون برسن.

عمیق نگاهش کردم.

-تو چرا کمک می کنی؟

-چون من مثل اونا نیستم. حالام مثل یه دختر خوب سوپت رو بخور.

لبهام از هم باز شدن. گرمی و طعم خوب سوپ باعث شد تا کاسه ی سوپ رو کامل بخورم.

رضایت تو چشم هر دو مشخص بود.

بردین قرصی سمتم گرفت. -اینو بخور. وان هم آماده است، یه دوش بگیر باید زخمهات رو پانسمان کنم.

-چی؟

زن عمو _ بردین دکتره دخترم، نگران نباش.

بردین از اتاق بیرون رفت.

با کمک زن عمو وارد حموم شدم و داخل وان آب گرم دراز کشیدم.

گرمی آب باعث شد چشمهام رو ببندم.

باید یه راهی باشه برای رفتن از این عمارت. باید یه گوشی پیدا می کردم و به ویهان زنگ می زدم.

میدونستم الان از دستم ناراحته اما تنها کسی هست که می تونه منو از اینجا ببره

بعد از نیم ساعت از حموم بیرون اومدم.

بردین پشتم رو پانسمان کرد.

توی تخت دراز کشیدم.

چشمهام گرم شدن.

دو روزی می شد توی اتاق بودم.

سر و صدا و برو بیا تو عمارت زیاد بود.

گرشا اولتیماتوم داده بود که امشب رو کاری نکنم وگرنه زنده ام نمیذاره اما برام مهم نبود.

با کمک یکی از خدمه حموم کردم.

لباس قرمز تمام گیپوری که کنار هر دو پهلوش باز بود و دنباله دار تنم کردم.

موهای مشکی و بلندم و برام سشوار کشید. تاج نگین ظریفی روی موهام زد و آرایش ملیحی روی صورتم انجام داد.

در اتاق باز شد و زن عمو وارد شد.

با دیدنم اشک توی چشمهاش حلقه زد. اومد جلو و نگاهی به سر تا پام انداخت.

-هزار ماشاالله … چقدر خوشگل شدی! نگاهی بی روح به سر تا پام انداختم.

-یه سؤال دارم.

-جانم؟

-برای چی مادرم قول منو به خان داد؟

-الان وقتش نیست، باید بریم.

دستمو روی دستش گذاشتم.

-خواهش می کنم.

-مادرت اگه حرفیزده به خاطر این بود که تو در امان باشی چون بعد از مرگ پدرت خان خیلی تلاش کرد تا مادرت باهاش ازدواج کنه اما مادرت قبول نکرد.

زانیار خیلی طمعکاره و باید همه چی باب میل خودش باشه.

جواب رد دوباره ی مادرت باعث شد تا نذاره مادرت از روستا بره و بهترین بهانه اش برای نرفتن، تو بودی.

با تعجب پرسیدم: -جواب رد دوباره؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا