رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 36

3.3
(7)

 

” امیرعلـــــے “

بعد از آخرین باری که نورا رو دیده بودم خیلی وقت گذشته بود وقتش بود که دیگه سراغش برم و یه جورایی دلتنگش بودم

بدون اینکه راننده رو با خودم ببرم سوار ماشین شدم و با سرعت از خونه بیرون زدم با توقف جلوی آپارتمانش شیشه ماشین رو پایین کشیدم و نیم نگاهی به ساختمون انداختم

بعد از کمی این پا و اون پا کردن بالاخره تصمیمم رو گرفتم و با قدم های محکم به طرف ساختمون رفتم

زنگ اف اف رو فشردم ولی هرچی منتظر ایستادم صدایی به گوشم نرسید ، اخمام توی هم فرو رفت و بار دیگه زنگ رو فشردم که با شنیدن صدای که برام غریبه بود جفت ابروهام از تعجب بالا پریدن

_بله ؟؟

گوشه ابروم رو خاروندم و عصبی لب زدم:

_به نورا بگو بیاد پایین کارش دارم!

خش خشی توی گوشی پیچید و بعد از چند ثانیه صدای متعجبش به گوشم رسید

_ما کسی رو به این اسم نو….چی ؟؟ همون اسمی که گفتی اینجا نداریم

یعنی چی ندارن ؟؟ تا اونجایی که میدونم از اینجا جایی نرفته و تا چند وقت پیش جاسوسام مطمعنم کردن که هنوزم اینجا زندگی میکنه

عصبی از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_بهش بگو بیاد پایین تا خونه روی سرش خراب نکردم

_واه مزاحم نشید آقا ! گفتم که همچین شخصی رو نمیشناسم

عصبی دستم رو کنار در به دیوار کوبیدم و خواستم چیزی بگم که عصبی گوشی رو گذاشت

اینقدر زنگ در رو زدم و دیونه بازی درآوردم که مجبور شد در رو باز کنه و از سر راهم کنار بره و بزاره تک تک اتاق های خونه رو بگردم

ولی وقتی هیچ اثری از نورا ندیدم دست و پام بی حس شد و درحالیکه آب دهنم رو به زور قورت میدادم دستم رو به دیوار گرفتم

_دیدید اون کسی که شما میخواستید اینجا نیست ؟؟؟

بدون توجه به حرف زدنش سرم بین دستام گرفتم که ادامه داد :

_حقتونه به پلیس گزارش بدم

به سمت تلفن قدم تند کرد که با خشم به سمتش برگشتم ، از ترس یک قدم عقب رفت که عصبی از خونه بیرون زدم

میدونستم باید سراغ کی برم

به سرعت از پله ها پایین رفتم با رسیدن در خونشون نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و شروع کردم به عصبی در زدن ، که دَر با شتاب باز شد

با دیدن زنی غریبه که با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهم میکرد کلافه دستی بین موهام کشیدم و بی مقدمه یه کلام گفتم :

_نورا کجاست ؟!

با چشمای ریز شده سرش رو تکون داد و عصبی گفت :

_شما ؟؟

من حوصله نداشتم و اینام هر کدوم داشتن بدجور روی اعصاب من راه میرفتن و اذیت میکردن پوست لبم رو زیر دندون کشیدم و عصبی گفتم:

_میگی نورا کجاست یا خونت رو به آتیش بکشم ؟

با این حرفم چشماش گشاد شد و عصبی بدون اینکه حرفی بهم بزنه خواست در خونه رو ببنده که پام رو لای در گذاشتم و از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_بهش بگو بیاد بیرون !؟

مقاومت کرد و خواست جلوم رو بگیره ولی من زورم زیادتر بود با یه هُل محکم داخل شدم

در از بین دستاش خارج شد و محکم به دیوار کوبیده شد ، عصبی فریاد زد :

_این چه رفتاریه آقا؟؟ گمشید از خونه من بیرون زود باشید

سرگردون دنبال رد یا نشونی از نورا نگاهم توی خونه اش میچرخوندم که عصبی به سمتم پا تند کرد و گوشه کتم رو گرفت و به سمت در هُلم داد

_مگه با شما نیستم؟؟

عصبی دندون هام روی هم سابیدم که با صدای آشنایی که به گوشم رسید با تعجب به عقب چرخیدم

_اینجا چه خبره ؟؟

با دیدن همون دختری که اتفاقی چندبار همراه نورا دیده بودمش و میدونستم اینجا زندگی میکنه با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و سینه به سینه اش ایستادم

سرم رو کج کردم و درحالیکه دستی به ته ریشم میکشیدم عصبی لب زدم :

_خوب منتظرم !

معلوم بود من رو شناخته چشماش رو که از ترس دو دو میزدن رو ازم دزدید و عصبی گفت :

_چی میگی ؟؟؟ نمیفهمم

روی صورتش خم شدم

_تا بیش از این عصبی نشدم بگــــــو نورا کجاس ؟؟

دست به سینه ایستاد و پوزخند صدا داری زد

_یه جایی که تا عمر داری دستت بهش نمیرسه !

انگار آب یخ روم ریخته باشن خشکم زد و ناباور چی زیر لب زمزمه کردم که خندید و گفت :

_آره درست شنیدی بالاخره از دستت راحت شد

دیگه امروز هرچی تحمل کردم بس بود کنترلم رو از دست دادم و یقه اش رو گرفتم و با یه حرکت به طرف خودم کشیدمش

از ترس جیغ خفه ای کشید ، زنی که بار اول دیده بودم با ترس بهم نزدیک شد و درحالیکه سعی داشت دختره رو از زیر دستام نجات بده با خشم جیغ کشید

_ول کن دخترمو کشتیش !

بدون توجه به حرفاش تکونی بهش دادم و با چشمای به خون نشسته فریاد زدم :

_این چرت و پرت هایی که بهم میبافی یعنی چی ؟؟

با نفس نفس موهای توی صورتش رو کنار زد و عصبی فریاد کشید :

_چرت نیست واقعیته !

به خودم نزدیکش کردم و نگاهم رو توی چشماش چرخوندم

_دلت نمیخواد که از رستوران اخراج بشی و هیچ جایی نتونی کار کنی

چشماش با وحشت درشت شد که در کمال بدجنسی ادامه دادم :

_اونوقت خودت و مادرت عین بدبخت ها گوشه خیابون میخوابید

چشماش پُر اشک شد که تکونی بهش دادم و این بار بلندتر فریاد زدم:

_پس زود تا اون روی سگم بالا نمیومده حرف بزن یالله

دیگه از اون تُخسی و لجبازی اولیه اش خبری نبود ، با بغض زبونی روی لبهاش کشید و با صدای که به زور به گوش میرسید گفت:

_برگ..شت کشورش !

بی اختیار دستام دورش شل شد که با عجله از بین دستام در رفت و ازم فاصله گرفت

یعنی چی ؟؟ یعنی واقعا رفته
باورم نمیشد به این سادگی از دستم در رفته باشه و اینقدر ازم متنفر باشه

کلافه چشمام روی هم فشردم و لعنتی زیر لب زمزمه کردم

مثل دیوونه ها درحالیکه با خشم دستام توی موهام فرو کرده بودم چرخی دور خودم زدم که با صدای اون دختره به خودم اومدم و چشمای به خون نشسته ام رو باز کردم

_دیگه خبری ازش ندارم پس بهتره بری بیرون تا صبرم تموم نشده و به پلیس زنگ نزدم

بی اختیار یک قدم به سمتش برداشتم و دستم رو مشت کردم تا یه وقت عصبانیتم باعث نشه مشتم توی صورتش فرود بیاد

از ترس توی خودشون جمع شده بودن که عصبی از خونه بیرون زدم و از پله ها سرازیر شدم

زیرلب برای نورا خط و نشون میکشیدم و با خشم مدام دستم رو توی موهام میکشیدم و نمیدونستم باید چیکار کنم

برای اولین بار توی زندگیم درمونده بودم ، پشت فرمون نشستم و سرم رو به فرمون ماشین چسبوندم

بار آخری که نورا رو دیده بودم جلوی چشمام نقش بست ، لعنتی دلم براش تنگ شده بود چطور از دستش داده بودم

سرم بالا گرفتم و عصبی مشت محکمی به فرمون کوبیدم و دادی بلندی از خشم زدم ، تموم تنم از شدت عصبانیت میلرزید

با یادآوری چیزی که یکدفعه به خاطرم رسید گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و با عجله شماره وکیل پدرش رو گرفتم

باید هرچی زودتر خبری از نورا میگرفتم ، ولی هرچی بوق آزاد میخورد برنمیداشت مردک بی مصرف!

حالا موقعی که بوی پول به مشامش میرسید زود جواب میداد

گوشی رو با عصبانیت روی صندلی بغل پرت کردم و دستی به صورت عرق کردم کشیدم و ماشین روشن کردم

وقت برای تلف کردن نداشتم ، بدون فکر با سرعت به طرف دفترش روندم

نمیدونم چطور خودم رو مقصد رسوندم و تقریبا روی هوا پرواز میکردم با حالی خراب ماشین رو پارک کردم

زیر لب زمزمه کردم :

_پیدات میکنم دختر فکر نکن از دستم در رفتی
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫13 دیدگاه ها

  1. با این فاصله زیاد دیگه رمانو از مزه انداختین
    ای کاش میدونستین چند نفر مثه من علاقشونو به خوندن بقیه رمان از دست دادن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا