رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 31

3.4
(9)

 

بدون توجه به چشماش که برق میزدند دستامو توی جیب سویشرتم فرو بردم و همونطوری که از سرما توی خودم جمع شده بودم از کنارش گذشتم و شروع کردم به راه رفتن

صدای قدمایی که با عجله برمیداشت توی سکوت فضا پخش شد خودش رو بهم رسوند ، دوشادوشم توی سکوت شروع کرد به قدم زدن ،نمیدونم چقدر راه رفتیم که شروع کرد حرف زدن :

_روز اولی که دیدمت نمیدونم چی توی وجودت بود که بی اختیار جذبت شدم و به طرفت کشیده شدم

با یادآوری گذشته نفس عمیقی کشید و با لبخندی که روی لباش جا خوش کرده بود ادامه داد :

_هروقت پامو توی دانشگاه میزاشتم بی اراده نگاهم دنبال تو کشیده میشد و با دیدن خنده های از ته دلت یه حس خاصی توی وجودم میپیچید

نیم نگاهی بهم انداخت و با چشمایی که برق میزدن ادامه داد :

_دوست داشتم باهات ارتباط داشته باشم و مال من باشی ولی تو هیچ اجازه ای برای نزدیک شدنم به خودت نمیدادی

کلافه درحالیکه به سنگریزه جلوی پاش ضربه میزد لب زد :

_نمیدونم چطور اون فکر به ذهنم اومد که به زور تو رو مال خودم کنم و مثل تموم دوست دخترای دیگم بعد یه مدت که ازت دل زده شدم ولت کنم ، فکر میکردم چون نمیزاری بهت نزدیک شم اینطوری میخامت ،قصد داشتم با همچین کاری به خودم ثابت کنم که تو هیچ فرقی با بقیه برام نداری

لبم رو با زبون خیس کردم و درحالیکه روی نیمکت سرد پارک مینشستم خطاب بهش با لحن خشنی گفتم:

_بخاطر خودخواهی خودت باعث شدی اون روز به یکی از خاطرهای بد زندگیم تبدیل بشه ، اوووه خدای من تو خواستی به زور به من تجاوز کنی!

خجالت زده سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی کنارم نشست ، سرمو به پشتی نمیکت تکیه دادم و چشمام رو بستم

 

با صداش که ناراحتی توش موج میزد به خودم اومدم و چشمام باز کردم

_میدونم کارم اشتباه بوده ولی اینو خیلی دیر فهمیدم وقتی که از دستت داده بودم و تو به قدری ازم ترسیده بودی که هرجایی منو میدیدی ازم فراری بودی

دستای یخ زدم رو جلوی دهنم گرفتم و نفسم رو بینشون فوت کردم ،با گرمایی که روی دستام نشست چشمام با آرامش روی هم گذاشتم و بی تفاوت گفتم:

_جان گذشته ها گذشته الان بگو چی میخواستی بهم بگی

سرمو به طرفش چرخوندم نیم نگاهی بهش انداختم و ادامه دادم :

_و چی توی چشمات هست که من ازشون سر درنمیارم ؟؟

خودش روی نیمکت به طرفم کشید و درحالیکه دستی به ته ریشش میکشید با استرس لب زد :

_میخوام خوب به حرفام گوش بدی ، بعد تصمیمتو بگیری اوکی ؟؟

لبم با زبون خیس کردم و سرمو به نشونه تاکید حرفاش تکون دادم

_چطور بگم آخه…من ازت خوشم اومده و میخوام اگه کسی تو زندگیت نیست یه شانسی به من بدی و با من باشی !

با اینکه حدس زده بودم میخواد چی بگه ولی بازم شوک زده شده بودم و با تعجب نگاش میکردم با دیدن نگاهم درحالیکه دستاش به اطراف تکون میداد ادامه داد:

_این بودنی که میگم یعنی اینکه باهم باشیم و به قصد ازدواج بیشتر باهم اشنا بشیم

این بار دیگه واقعا سوپرایز شده بودم و با دهنی باز خیرش شدم ، چی ؟؟؟ ازدواج ؟؟ اونم جان !

منتظر خیره دهنم شده بود و منتظر پاسخی از طرف من بود ، نمیدونستم چه جوابی بهش بدم ولی با فکری که به ذهنم رسید بی فکر گفتم:

_باشه بهش فکر میکنم !

از لج امیرعلی پیشنهادش رو قبول کردم متعجب بدون پلک زدنی خیرم بود دستمو جلوش تکون دادم و درحالیکه سرم رو کج میکردم سوالی اسمش رو صدا زدم

به خودش اومد و کلافه همونطوری که دستاش به صورتش میکشید ناباور لب زد :

_باورم نمیشه !

اخمام توی هم فرو بردم و سوالی پرسیدم :

_چی رو باورت نمیشه ؟؟

با لبخند نگاهش رو به چشمام دوخت و ناباور زمزمه کرد :

_این که خودت بدون اینکه من ازت بخوام حاضر شدی بهم فکر کنی

بی تفاوت آهانی زیر لب زمزمه کردم بعد از چند دقیقه که توی سکوت گذشت کش و قوسی به بدنم دادم که گفت:

_خیلی خسته ای انگار ؟؟

اهوووم آرومی زیرلب زمزمه کردم که بلند شد و درحالیکه رو به روم می ایستاد خطاب بهم گفت:

_بلند شو برسونمت خونه خسته ای بعدش خودمم برم !

از پیشنهادش استقبال کردم و با عجله بلند شدم و دوشادوشش به طرف خونه حرکت کردم ، به قدری خسته بودم که چشمام باز نمیموند

_کی بهم جواب میدی ؟؟ فردا بعد از کار خوبه

هرچند میدونستم جوابم بهش چیه ولی اینم دیگه زیادی عجول بود ، لبم با زبون خیس کردم و مردد لب زدم :

_اولا فردا خیلی زوده دوما من دیگه سر کار نمیام

ایستاد و با تعجب به طرفم برگشت

_چرا ؟؟

با آبروریزی که امیرعلی امروز توی شرکت پیاده کرده بود مطمعنٵ به گوش پدرجان هم رسیده بود اونوقت من با چه رویی سرکار برمیگشتم

_همینطوری بیخیال !

تا به خودم بیام بازوم گرفت و به طرف خودش برم گردوند و درحالیکه توی چشمام خیره میشد با لحن عصبی گفت:

_اگه بخاطر امروزه که اصلا برام مهم نیست و اهمیتی نداره پس دیگه نشونم بگی نمیخای بیای سرکار

حقیقتش خودمم خیلی به این کار احتیاج داشتم و از اینکه مجبور بودم دیگه نرم کلافه بودم نمیدونستم چطور باید خرج و مخارجم رو دربیارم پس وقتی اینطور گفت با کمال میل از این حرفش استقبال کردم و با تکون دادم سرم به نشونه تاکید حرفاش، بحث رو به پایان رسوندم

به خونه که رسیدیم با خدافظی کوتاهی از جان جدا شدم و با عجله داخل خونه شدم داخل حمام شدم و تن خستم رو به آب سپردم و بعد از دوش کوتاهی که گرفتم روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم

صبح زود طبق معمول همیشه بعد از صبحونه مختصری که خوردم لباس پوشیدم تا دیر نشده سرکارم برم

وقتی به اونجا رسیدم همه یه طور خاصی نگاهم میکردن و دم گوش همدیگه پِچ پِچ میکردن سعی کردم بی تفاوت باشم و به کارام برسم

تمام طول روز جان به بهانه های مختلف بهم سر میزد میدونستم منتظر جوابه و دلش میخواد هرچی زودتر بهش جواب بدم

آخرای تایم کاری بود وسایلم رو جمع کردم و از شرکت بیرون زدم که با شنیدن اسمم به عقب برگشتم ،جان با نفس نفس بهم نزدیک شد میدونستم چی میخواد برای همین قبل از اینکه چیزی بگه دستام روی سینه ام قفل کردم و گفتم :

_قبول!

دستشو روی سینه اش که به سرعت بالا پایین میشد گذاشت و ناباور زیرلب زمزمه کرد :

_واقعا ؟؟

دهن باز کردم که باز حرفمو تکرار کنم ولی با دیدن کسی که از داخل ماشین اون سمت خیابون با خشم خیرم بود حرف تو دهنم ماسید و سکوت کردم

 

با دیدن امیرعلی که اون سمت خیابون توی ماشین با خشم خیرم بود خشکم زد و ماتم برد ، با حالت خاصی خیرم بود و پلکم نمیزد

به قدری با خشم و عصبانیت نگاهم میکرد که به چیزی توی وجودم شکست و بی اختیار بغض کردم ، نه الان وقتش نیست نورا !

باید سخت و محکم باشی وجلوش بایستی ، با این فکر لبم رو با زبون خیس کردم و درحالیکه با سرفه ای گلوم رو صاف میکردم آره محکمی در جواب جان گفتم

جان اما ناباور دستاش جلوی دهنش گرفت و زیرلب زمزمه کرد :

_اوووه خدای من !

یکدفعه با فرو رفتن توی آغوش گرمی به خودم اومدم و با تعجب خیره جانی که محکم بغلم کرده بود و به خودش میفشردم، شدم سعی کردم ازش جدا شم ولی بی فایده بود

_پشیمونت نمیکنم نورا

مدام کنار گوشم این جمله رو تکرار میکرد و دستاش محکمتر دورم حلقه میکرد ولی من نگاهم خیره امیرعلی بود که با صورتی سرخ شده خیرم بود و نفس نفس میزد

با دیدن این حالتش پوزخندی گوشه لبم نشست و دست از تقلا برداشتم ، بزار اونم ببینه و زجر بکشه

همونطوری که من اون رو با آنا میدیدم و ذره ذره آب میشدم ، حالا نوبت اون بود که اذیت بشه ، سرش توی گودی گردنم فرو برد و بوسه ای زد که ناخودآگاه سرمو کج کردم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم

_بسه جان !

دستاش بالا گرفت و با استرس لب زد :

_اوووه خدای من ببخشید

با لبخند مصنوعی سرم رو براش تکون دادم که بلند خندید و درحالیکه نگاهش رو به اطراف میچرخوند ناباور لب زد :

_هنوزم باورم نمیشه به دستت آوردم

با این حرفش حس بدی بهم دست داد و با چشمای ریز شده خیرش شدم ناخودآگاه اخمام توی هم فرو رفتن ، بهم نزدیک شد و درحالیکه دستام توی دستش میگرفت سوالی پرسید :

_چیزی شده ؟؟؟

سعی کردم بی تفاوت باشم هم نسبت به این حس بدی که ناخودآگاه بهم دست داده بود و هم نسبت به صمیمیت بیش از حد و یهویی جان نسبت به خودم!

پس از لج امیرعلی که از دور تماشاگر ما بود لبخندی روی لبهام نشوندم و شونه هامو بالا انداختم

_نه چیز مهمی نیست !

به ماشینش اشاره کرد و با خوشحالی که از تک تک حرکاتش معلوم بود گفت:

_بریم جشن بگیریم؟؟

لبم به پوزخندی کج شد ، نه خیلی خوشحال بودم حالا جشنم میگرفتم؟؟ اینم دلش خوش بودا
مضطرب نگاهمو ازش دزدیدم دستی پشت گردنم کشیدم مردد دهن باز کردم که مخالفت کنم ولی با یادآوری امیر بی معطلی لب زدم :

_باشه بریم!

به طرف ماشینش رفت و بی معطلی در جلو رو برام باز کرد ، زیرچشمی نگاهی به اون سمت خیابون انداختم و برای اینکه بیشتر حرصش بدم ریز ریز خندیدم و با نیش باز سوار شدم

میتونستم قیافه برزخیش رو تصور کنم که چطور آتیش گرفته ولی تعجبم به این بود که چطور جلو نمیومد

با حرکت ماشین از فکر و خیال بیرون اومدم ، نیم نگاهی به جان انداختم یعنی میتونستم برای باردوم به مردی اعتماد کنم ؟؟ میدونستم زود تصمیم گرفتم و همش هم از لج امیرعلی دست به این کارا میزنم

ولی حرفی بود که زده بودم ،نمیشد زیرش بزنم پس باید همه چی رو به فراموشی میسپردم و تموم فکر و ذهنم به سمت امتحانای پایان ترمی میدادم که به شدت سخت بودن باید بعد این همه بدبختی سربلند پیش خانوادم برمیگشتم

“‌ امیرعلــــے “

لعنتی باورم نمیشد جلوی چشمام داشت با اون پسره میرفت و هیچ کاری از دستم برنمیومد ، عصبی چنگی بین موهام زدم و خطاب به راننده فریاد زدم:

_زود باش حرکت کن!

راننده با سرعت ماشین روشن کرد و حرکت کرد ، با دیدن ماشین جان که جلومون بود عصبی فریاد زدم:

_داری کجا میری هااا ؟؟

با دستای لرزون فرمون بیشتر بین دستاش گرفت و با استرس نگاهش رو از آیینه به چشمام دوخت

_دارم میرم دنبالشون دیگه قربان !

با اینکه خیلی دلم میخواست دنبالشون برم ولی میترسیدم اونجا چیزی ببینم که نتونم خودم رو کنترل کنم و کاری ازم سر بزنه برای همین چنگی بین موهام زدم و با صدای تحلیل رفته ای لب زدم :

_نمیخواد برگرد برو سمت خونه

بریده بریده و لرزون لب زد :

_چش..م قر…بان

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام بستم از فشار عصبی زیاد دستم مشت کردم و بهم فشار دادم !
وااای نورا من از دست تو چیکار کنم

با توقف ماشین چشمام باز کردم و با قدمای بلند به طرف خونه رفتم ، مدام صحنه های بغل کردن نورا و جان توی ذهنم نقش میبست و اعصابم بهم میریخت!

کتم رو از تنم بیرون آوردم و کناری پرت کردم با نفس نفس روبه روی آیینه ایستادم و به خودم خیره شدم ، واقعا این من بودم که اینطوری شکست خورده و ناراحت به نظر میرسیدم و توی چشمام غم و ناراحتی موج میزد

باورم نمیشد خدایا !!
دوباره صحنه های بغل کردنشون توی ذهنم نقش بست و عصبی نعره بلندی کشیدم و با مشت به آیینه کوبیدم

صدای خرد شدنش توی فضای اتاق پیچید درد زیادی توی مچ دستم پیچید و نفس توی سینه ام حبس شد ، لبم رو با دندون کشیدم و با درد چشمام روی هم فشردم

لبه تخت نشستم و به قطره های خونی که از دستم روون بود خیره شدم انگار روحم اینجا نباشه انگار هیچی برام مهم نباشه بی تفاوت بودم

بی تفاوت و بدون هیچ حس و حالی به زندگی !

بازم برگشته بودم به روز اول به گذشته پر غم و اندوهی که هیچی خوشی و امیدی توش نداشتم !
با ندونم کاری نورا رو از دست داده بودم و حالا از لج من با جانی میرفت و میومد که سابقه خوبی نداشت

باید تا دیر نشده کاری میکردم تا قضیه از این بدتر نشده با این فکر بلند شدم و با اخمای درهم درحالیکه با یه دست گوشی موبایلم رو بلند میکردم و شماره بابک میگرفتم با دست دیگه در حمام باز کردم و داخل شدم

بخاطر فشار آرومی که با دستم به دَر آوردم درد بدتری توی دست زخمیم پیچید آخ بلندی گفتم و صورتم توی هم رفت ، قطره های خون روی سرامیک های سفید میریخت و تموم کف حمام کثیف کرده بود شیر آب رو باز کردم و درحالیکه دستمو زیرش میگرفتم

از درد زیادش لبم رو با دندون کشیدم و سرم رو پایین انداختم ، بعد از چند ثانیه دستمو از زیر دوش بیرون کشیدم و با کشیدن چند دستمال کاغذی به طرف اتاق برگشتم

دستمال ها روی زخمم فشردم و بدون توجه به کثیف شدن تخت دراز کشیدم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

کم کم داشت خوابم میبرد که با سوزشی که توی دستم حس کردم دادی از درد کشیدم چشمام باز کردم

بابک با اخمای درهم کنارم نشسته بود و داشت دستم رو بررسی میکرد ، نووچی زیرلب زمزمه کرد و عصبی گفت:

_باز چه بلایی سر خودت آوردی هااا؟؟

درجوابش سکوت کردم و دست سالمم رو زیر سرم گذاشتم ، نیم نگاهی بهم انداخت و عصبی غرید :

_نمیخوای چیزی بگی ؟؟

حوصله هیچ چیزی رو نداشتم و به قدری عصبی بودم که فعلا دوست داشتم سکوت کنم ، کلافه از کنارم بلند شد و کیفش رو از کنار تخت برداشت

_هر وقت میزنی خودت رو آش و لاش میکنی فقط یاد من میفتی نه ؟؟

بازم خیره فقط نگاش کردم که مشغول پانسمان کردن شد ، خورده شیشه ها رو بیرون کشید که از دردش فقط لبام گاز میگرفتم و توی دلم برای جان خط و نشون میکشیدم

دستمو با پانسمان بست و همونطوری که به طرف دستشویی میرفت تا دستاش رو بشوره خطاب بهم گفت:

_امیر نمیخوای بگی چی شده؟؟

نگاهی به خورده شیشه های کنار دیوار انداختم و با دست سالمم گوشی اتاق رو برداشتم و در همون حال خطاب بهش گفتم:

_مسئله نوراس !

کنجکاو دستاش با حوله خشک کرد و سوالی خوبی زیر لب زمزمه کرد ، دستمو به نشونه سکوت براش بالا گرفتم و خطاب به خدمتکار گفتم:

_زود بیا بالا اتاقم رو تمیز کن !

با شنیدن چشم قربانش ، گوشی رو قطع کردم و به طرفش چرخیدم که به طرفم اومد و با کنجکاوی دستش رو جلوم تکون داد

_خوب چی شده بگو دیگه ، تو که کشتی منو !

تموم ماجراهای این چند وقته رو براش تعریف کردم که چه چیزایی بینمون گذشته ، بعد از پایان حرفام چشم غره ای بهم رفت ،عصبی از کنارم بلند شد

_واقعا باورم نمیشه این چه رفتارایی بوده که تو انجام دادی ؟؟

دستی به صورتم کشیدم و کلافه هووومی زیرلب زمزمه کردم ،چنگی توی موهاش زد و عصبی گفت:

_هوووم و درد ، هوووم مرض!!

میدونستم رفتارم با نورا اشتباه بوده و حالام بابک داشت با این حرفاش بیشتر نمک روی زخمم میپاشید ولی اگه منم نمیزارم نورا به این سادگی از دستم در بره

بالشت رو زیر سرم تنظیم کردم و درحالیکه سعی میکردم عصبانیتم رو کنترل کنم با صدایی که از شدت حرص میلرزید فریاد زدم :

_بســـــــــه !!

کنارم روی تخت نشست و با حرص و خشم آشکاری فریاد زد :

_حیف حیف که دستت اینطوریه وگرنه میدونستم چه بلایی سرت بیارم شاید آدم شی و دست از این کارات برداری

چپ چپ نگاش کردم که دستشو به طرفم گرفت

_چیه ؟؟ مگه دروغ میگم ؟؟ این کارا رو کردی که هیچ کس دور و برت نمونده

با یه حرکت روی تخت نشستم و اخمامو توی هم کشیدم

_کسی نمونده که نمونده به توچه هااا؟

لبش رو با دندون کشید و عصبی فریاد زد :

_آخه دلم برات میسوزه ، چرا اینطوری میکنی با خودت!؟

از اینکه بخواد هی اشتباهاتم رو به روم بیاره متنفر بودم صورتمو ازش برگردوندم

_زندگیم به خودم مربوطه !

از کنارم بلند شد و درحالیکه کتش رو تنش میکرد پوزخندی صدا داری بهم زد

_آره من چرا دخالت میکنم !

کیفش رو از روی زمین بلند کرد و با قدمای عصبی از اتاق بیرون رفت درو بهم کوبید ، بازم گند زده بودم کلافه پوووفی کشیدم خودمو روی تخت پرت کردم

توی خواب همش نورا بود و بس ! اونجام دست از سرم برنمیداشت ، با کابوسی که توی خواب گریبان گیرم شده بود از خواب پریدم و دستی به صورت عرق کرده ام کشیدم

باید کاری میکردم ولی هرچی فکر میکردم هیچی فایده ای نداشت ذهنم به قدری آشفته بود که انگار هیچی توش نبود

تموم شب بی قرار سیگار کشیدم و مشروب خوردم ، صحنه های امروز اصلا از جلوی چشمام کنار نمیرفت ! تصمیم گرفتم با تصحیح کردن ورقه های امتحانی خودمو سرگرم کنم با این فکر پشت میزم نشستم و اول از آزمون نورا شروع کردم

میخواستم ببینم تا چه حد تونسته جواب سوالای به اون سختی رو بده ، هر سوالی که جلوتر میرفتم اخمام بیشتر توی هم فرو میرفت !

لعنتی تک تک سوالا رو درست جواب داده بود به جز یه دونه که اونم همونی بود که بخاطر من نتونست جوابشو بده
اون یه دونه به درد من نمیخورد یعنی فایده نداشت که بخوام ردش کنم و از این درس بندازمش

عصبی زیر ورقه ها زدم که همه توی اتاق پخش شدن و هرکدوم گوشه ای روی زمین افتاد ،نورا مثل ماهی مدام از دستم لیز میخورد و نمیتونستم کنترلش کنم

نباید دختر باهوشی مثل اون رو تا این حد دست کم میگرفتم که نتونه به این سوالا جواب بده ، کلافه سرمو بین دستام گرفتم

با چیزی که به ذهنم رسید سرمو بالا گرفتم و کم کم لبخندی روی لبهام نقش بست ! آره خودشه تنها راهش همینه گوشی رو بلند کردم و شماره بادیگاردام رو گرفتم

_بله قربان

_زود بیاید بالا کارتون دارم

_چشم قربان !

گوشی روی دستگاه کوبیدم و زیرلب زمزمه کردم :

_خودت مجبورم کردی نورا !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

” نـــــــــــورا “

این چندوقته بیشتر طول روز رو با جان میگذروندم و سعی میکردم بهش عادت کنم ، اونم برعکس گذشته رفتارش عوض شده بود و تموم تلاشش رو برای رضایت من انجام میداد ولی نمیدونستم روزگار چه خوابی برام دیده!

تموم تلاشم رو برای از یاد بردن امیرعلی انجام میدادم ولی بازم این قلب لعنتیم بدون اینکه بخوام هواش رو میکرد ،با پشت خودکار گوشه ابروم خاروندم و با اخمای درهم بیشتر خیره سوال توی کتاب شدم ! نمیدونستم حلش کنم و این عصبیم کرده بود

با صدای جان دقیقا کنار گوشم به خودم اومدم و دستپاچه سرمو بالا گرفتم

_چی تو رو اینقدر غرق خودش کرده؟؟

کتاب رو بستم و با لبخند دست پاچه ای لب زدم:

_هیچی!

اونم انگار براش مهم نباشه شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت :

_بعد کارت بیا اتاقم کارت دارم

ابرویی با تعجب بالا انداختم و بی اراده باشه ای زیر لب زمزمه کردم ، جدی داخل اتاقش شد و درو بست !
یعنی چیکارم میتونست داشته باشه؟ چرا اینجا نگفت !؟

بعد از اتمام کارهام از پشت میزم بلند شدم و درحالیکه موهام با دست مرتب میکردم به طرف اتاق جان قدم برداشتم

تقه ای به در زدم و با صدای بفرماییدش داخل شدم ، پشت میزش نشسته بود و با لبخندی خاصی خیرم بود

لبم با دندون گرفتم و با استرس لب زدم :

_با من کاری داشتید ؟؟

بلند شد و به طرفم اومد

_چیه عجله داری ؟؟

از اینکه باهاش جایی تنها باشم استرس میگرفتم و این دست خودم نبود برمیگشت به زمانی که اذیتم کرده بود زیرلب نه آرومی زمزمه کردم که در اتاق رو پشت سرم بست

ناخودآگاه به عقب چرخیدم و با ترس نگاهی به در بسته شده انداختم ، با دیدن ترس توی نگاهم ناباور یک قدم بهم نزدیک شد

_تو از من میترسی نورا؟؟

_ن..ه !

بهم نزدیک شد و طوری که نفساش به صورتم میخورد دقیق کنار گوشم زمزمه کرد

_دروغ میگی؟؟!

نگاهمو ازش دزدیدم که یکدفعه با حلقه شدن دستاش دور کمرم به خودم اومدم و وحشت زده لب زدم:

_داری چیکار میکنی؟؟

دستاش بیشتر دورم حلقه کرد و درحالیکه سرش رو پایین میاورد با التماس کنارگوشم زمزمه کرد:

_فقط بزار یه دقیقه آرامش بگیرم

متوجه حرفش نمیشدم یعنی چی ؟؟
به قدری استرس داشتم که فقط میخواستم از این اتاق فرار کنم ، عین یه چوب خشک توی بغلش ایستاده بودم و حتی حس میکردم نفسم بیرون نمیاد

سرش رو توی موهام فرو برد و نفس عمیقی کشید ، حس میکردم حرکت دستاش روی بدنم داره حالم رو بهم میزنه کم کم میخوام عوق بزنم

بوسه ای روی موهام زد که به سختی جلوی دهنم رو گرفتم تا بالا نیارم ، دستمو جلوی دهنم گرفتم و به سختی لب زدم:

_ول..م کن !

ولی اون بدون توجه به من چشماش بسته بود و بیشتر منو به خودش میفشرد ، آب دهنم به سختی قورت دادم و با دستای لرزونم خواستم به عقب هُلش بدم که یکدفعه در اتاق باز شد و با دیدن کسی که بی هوا وارد اتاق شد خشکم زد

پدرش با اخمای درهم توی قاب در ایستاده بود و نگاه ازمون نمیگرفت ، با عجله جان رو به عقب هُل دادم

انگار متوجه اطرافش نبود که باز خواست نزدیکم بیاد که پدرش داخل شد و با چند سرفه عصبی اعلام حضور کرد با ابروهای بالا پریده به عقب برگشت و با دیدن پدرش دستپاچه لب زد:

_اووووم کاری داشتی پدر ؟

بدون اینکه جوابی به جان بده درحالیکه با اخمای درهم نگاه ازم نمیگرفت پوزخند صدا داری زد

_اینجا رو با کجا اشتباه گرفتی جان ؟؟

جان دستی به ته ریشش کشید و با اخمای درهم سوالی پرسید :

_یعنی چی ؟

دستاش توی جیبش فرو برد و عصبی گفت :

_یعنی خودت متوجه کارهات نمیشی؟؟

لبم رو با دندون کشیدم و خجالت زده موهام پشت گوشم زدم

_با اجازتون من برم!

چند قدم بهم نزدیک شد و سوالی پرسید :

_کجا میخوای بری؟

از نگاه های باباش حس بدی بهم دست داده بود و دوست داشتم هرچی زودتر فرار کنم ، لبمو با دندون کشیدم و سرگردون نگاهمو توی اتاق چرخوندم

_برم به کارهام برسم!

فکر میکردم الان جلوی باباش کم میاره و سکوت میکنه ولی برعکس تصورم درحالیکه پشت میزش مینشست بی تفاوت لب زد :

_باشه ولی بعد از کار منتظرم باش

توی سکوت سری براش تکون دادم و با عجله از اتاقش خارج شدم ،پشت در اتاق نفسمو با فشار بیرون فرستادم !
داشتم خفه میشدم توی اتاقش ، حس میکردم رد دستاش روی بدنم موندن و بدنم نجس شده ، باید دوش میگرفتم تا حالم سرجاش بیاد

کارهام باعجله انجام دادم و قبل از اینکه با جان برخوردی داشته باشم وسایلمو جمع کردم از ساختمون بیرون زدم

دستمو برای تاکسی بلند کردم با ایستادنش کنار پام خواستم سوار شم که با شنیدن اسمم به عقب برگشتم و با دیدن کسی که منتظر پشت سرم ایستاده بود کلافه چشمامو تو حدقه چرخوندم
این رو دیگه کجای دلم میزاشتم خدایا !

پدر جان جدی خیره بهم درحالیکه منتظرم بود سوالی سرش رو تکون داد

_میشه صحبتی باهم داشته باشیم؟

از دست پسرش فرار کردم گیر پدرش افتادم ،به اجبار سرمو براش تکون دادم و باهاش همراه شدم

راننده اش در عقب رو برامون باز کرد هر دو سوار شدیم که جدی خطاب بهش گفت:

_زود حرکت کن!

ماشین با سرعت از جا کنده شد از اونجا دور شدیم ، دستامو بهم چلوندم و با بی قراری نگاه منتظرم رو بهش دوختم ولی انگار قصد حرف زدن نداشته باشه پاهاشو روی هم انداخته بود و با تیزبینی نگاه ازم نمیگرفت به خودم جرات دادم و سوالی پرسیدم:

_خوب ؟!

سرش رو تکون داد و خیلی جدی گفت :

_از جان فاصله بگیر

خشکم زد و برای چندثانیه بی حرکت موندم ، به قدری بهم شوک وارد شده بود که دهنم برای گفتن حرفی باز و بسته میشد و چیزی از گلوم خارج نمیشد دستمو جلوش تکون دادم و با تعجب لب زدم:

_با جان ؟؟ ولی چرا ؟؟

دستی به کت گرون قیمتش کشید و بی توجه به حال من سیگاری روشن کرد و گوشه لبش گذاشت

_اگه میخوای کارت رو از دست ندی به حرفم گوش میدی!

داشت یه جورایی تهدیدم میکرد ، از این رفتارش حس بدی بهم دست داد نیشخندی عصبی زدم و نگاهمو به بیرون دوختم

_الان دارید تهدیدم میکنید ؟؟

پوک عمیقی به سیگارش زد و دودش رو توی صورتم فوت کرد
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا