رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 2

4.5
(35)

جولیا نزدیکم شد و از پشت بغلم کرد و درحالی که دستاش رو دور شکمم سفت میپیچید کنار گوشم با لحن نگرانی گفت:

_چیزی شده عزیزم؟ حالت چطوره؟

لیوانا رو پر کردم و درحالی که یکیشون رو به طرفش میگرفتم با بی حالی زمزمه کردم

_ای بد نیستم

لیوان رو ازم گرفت که با باز شدن دستاش دور شکمم ، پاکت آب پرتغال رو داخل یخچال گذاشتم و درحالی که لیوانم رو برمیداشتم سعی کردم از زیر نگاهای مشکوک جولیا فرار کنم ولی با گرفتن دستم مانع از رفتنم شد و مجبورم کرد بایستم

رو به روم ایستاد و خیره شد توی چشمام ، برای اینکه از دست نگاهاش فرار کنم سرم رو پایین انداختم و کمی از آب پرتغال مزه مزه کردم که دستش زیر چونه ام نشست و سرم رو بالا گرفت

با دیدن چشمام که مطمعن بودم الان از گریه ها و سردرد های دیشب داغونن ، نگران نگاهش توی صورتم چرخید و با بهت لب زد:

_با خودت چیکار کردی نورا !!

کلافه دستش رو پس زدم و به طرف مبلا رفتم و نشستم !
دلم نمیخواست هیچ حرفی بزنم چون میترسیدم بغضم بشکنه و رسوا بشم ، لیوان رو توی دستام فشار دادم که از خنکیش حس خوبی بهم داد و چشمام رو بستم و با نشستن کسی کنارم باز هم نمیخواستم چشمام رو باز کنم

یه جورایی میترسیدم از حرف زدن ، از اینکه بگم من دیگه از فردا هیچ پولی ندارم و برای برگشت به کشورم شاید مجبور شم تموم وسایلم رو بفروشم.

دستش روی گونه ام نشست و نگران اسمم رو صدا زد ، برای اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم چشمام رو باز کردم ولی نگاهم رو به رو دوختم که بهم نزدیک تر شد و تقریبا بهم چسبید

_نمیخوای بگی چی شده؟؟

باز این بغض لعنتی به گلوم چسبید و اشک به چشمام نشست !
دهن باز کردم که حرفی بزنم ولی لبام از زور بغض لرزید که جولیا نگران اسمم رو صدا کرد

_وااای خدای من نورا تو داری گریه میکنی ؟

اشکی از گوشه چشمم چکید ، که خیسیش رو تا روی چونه ام حس کردم.

لبم رو با دندون کشیدم و درحالی که سعی داشتم بغضم رو قورت بدم با صدای لرزون نالیدم:

_باید برگردم کشورم

ریز خندید و با خوشحالی جیغ کشید

_وااای چقدر خوب ؟؟ دلت برای خانوادت تنگ شده اره

خم شدم و لیوان رو روی میز جلوم گذاشتم ، باز از ترس ترکیدن بغضم سکوت کردم

از دستم عصبی شد و کلافه اسمم رو صدا کرد

_بگو ببینم چته ، چی شده ؟

موهام رو چنگ زدم و درحالی که عصبی می کشیدمشون با بغض نالیدم:

_دارم برای همیشه میرم

دستش روی شونه ام نشست و به طرف خودش برم گردوند

_چی؟؟ پس درست چی میشه؟

از سوال های پشت همش پووف کلافه ای کشیدم و عصبی به طرفش برگشتم

_من نورا احمدی از این به بعد هیچ پولی ندارم که بخوام درس بخونم هیچی ؟
حتی توی این کشور یه طورایی بی پول زندونی شدم نه میتونم درس بخونم نه پولی دارم که از گرسنگی نمیرم ، فهمیدی؟؟
بدبخت شدم جولیا نمیدونم چیکار کنم.

بغضم شکست و با صدای بلند زدم زیر گریه که توی آغوش گرمی فرو رفتم

_باشه عزیزم همه چی درست میشه خودتو ناراحت نباش

با این حرفش گریم شدت گرفت !

نیاز داشتم با یکی درد ودل کنم ، داشتم داغون میشدم ، نمیدونم چقدر حرف زدم که وقتی به خودم اومدم دیدم همه چی رو برای جولیا تعریف کردم و اونم پا به پای من گریه کرده

نمیخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم ، ازش جدا شدم و نگاهی به صورت سرخ شده اش انداختم و به شوخی دماغش رو کشیدم

_شبیه گوجه شدی

دستش رو به چشمش کشید و سعی داشت اشکاش رو پاک کنه که با این حرفم دستش روی هوا خشک شد و جیغ زد :
_چی گفتی؟ جرات داری یه بار دیگه تکرار کن

خواست به طرفم حمله کنه که فرار کردم ولی اونم کوتاه نیومد و دنبالم اومد و تا تلافی نکرد بیخیال نشد

وسایلم رو داخل چمدون میذاشتم که جولیا با ناراحتی نزدیکم شد و گفت:

_اینطوری که نمیشه باید یه فکری بکنیم، و یه راه حلی پیدا کنیم

پیراهنم رو از گیره جدا کردم و کلافه نگاهی به اطراف انداختم

_فکر برای من پول میشه؟ آخه چه فکری که پول توش باشه

موهاش رو جمع کرد و درحالی که سعی میکرد بالای سرش ببنده روی تخت نشست

_باید یه کار پیدا کنی ، حداقل بتونی خرج تحصیلتو بدی

با این حرفش به فکر فرو رفتم راس میگه چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟

 

لباسا رو همینجوری ول کردم و سوالی به طرف جولیا برگشتم و کنارش نشستم

_اگه کار پیدا میکردم که خوب میشد ، خرجم رو درمیاوردم شاید میتونستم درسمم ادامه بدم

با ناراحتی نگاهم رو به دستام دوختم و توی هم گرهشون زدم که با مهربونی دست دور شونه ام اندخت و بغلم کرد

_نگران نباش عزیزم حالام نمیخواد وسایتو جمع کنی به جای این کار بریم بگردیم شاید کاری برات پیدا شد

با این حرف جولیا امیدی توی قلبم جونه زد و دستام دور جولیا محکم کردم و بغلش کردم ، توی این غربت تنها کسی رو که داشتم همین دختر مهربون بود

تا خود شب جولیا پیشم بود و روی مخم کار میکرد که به جای اینکه وسایلم رو برای فروش بزارم از فردا دنبال کار بگردیم شاید فرجی شد و تونستم کمی از مشکلاتم کم کنم

خیلی کسل و بی حوصله شده بودم و اصلا از اون دختر شاد و شیطون قبلی خبری نبود وقتی هم سر کلاس میرفتم اینقدر عبوس و جدی بودم که کسی جرات نمیکرد نزدیکم بیاد

امروز سومین روزی بود که با جولیا دنبال کار میگشتیم ولی هیچی نبود ، یا اگه بود ، مناسب منی که نازپرورده بزرگ شده بودم و عادت به کارهای سخت نداشتم ،نبود

با اعلامیه که روی دیوار زده بودن و دنبال خدمه برای رستورانشون بودن جولیا دست من رو گرفت و بی توجه به تقلاهای من ، دنبال خودش کشید.

از فکر به کاری که توی این رستوران ممکن بود به من بدن ، عرق سردی روی تنم نشست .

هنوزم باورم نمیشد مجبور بشم همچین کارهایی بکنم ، با ورودمون به رستوران شیک و بزرگی که آدمای پولداری پشت میزهاش نوشته بودن آب دهنم رو به زور قورت دادم و پاهام بی حس شد و فقط دنبال جولیا کشیده میشدم

به طرف قسمت مدیرت رفتیم و با تقه ای که به در زد وارد شدیم

مردی حدودا ۴٠ ساله با چشمای سبز و پوستی سفید پشت میز نشسته بود و با دیدن ما بلند شد که توجه ام به قد بلندش جلب شد

جولیا با چرب زبونی جلو رفت و باهاش دست داد و براش توضیح داد که برای چی مزاحمش شدیم

وقتی جولیا براش توضیح داد که بخاطر من اومدن تعجب رو توی چشمای مدیر ستوران وقتی نگاهی به سرتا پام انداخت ، دیدم

حتما پیش خودش میگفت با این لباسای مارک دارش اومده اینجا خدمه بشه.

تموم مدتی که اونجا نشسته بودم سرم رو بلند نکردم و از استرس کف دستای عرق کرده ام رو به پیراهنم مالیدم .

مدیر رستوران با لحن مهربونی من رو صدا کرد و سوالی پرسید:

_چه کارهایی میتونی انجام بدی

من که از این چیزا سر درنمیاوردم ،نگاه ماتم زده ام رو به جولیا دوختم که زود به خودش اومد و دست پاچه ، به جای من جواب داد

_همه کار بلده ، فقط به این کار خیلی احتیاج داره

مدیر سری به نشونه تایید تکون داد و قراردادی جلوی رومون گذاشت که درامدش بد نبود حداقل از گرسنگی نمیمردم ، بعد از امضا کردنش

درحالی که باز نگاهش روی من میچرخید دکمه تلفن رو زد که صدای زمخت زنی توی اتاق پیچید.

_زود بیا دفترم

_چشم قربان

چند دقیقه نگذشته بود که زن سیاه پوستی با لباس فرم داخل شد و در رو پشت سرش بست

_بله قربان ، امری داشتید؟؟

با دست اشاره ای به من کرد و خطاب به اون زن گفت:

_ایشون رو به طرف آشپزخونه راهنمایی کن و بزارش کمک دستت باشه تا کارها رو یاد بگیره

زن سری به نشونه تایید تکون دادو نگاه منتظرش رو بهم دوخت
یعنی از همین امروز باید شروع میکردم؟

عرق سردی روی پیشونیم نشست ، حالم اصلا خوب نبود !

منی که تا دیروز پادشاهی میکردم الان خدمه رستوران شدم

سعی کردم به خودم مسلط باشم ، نفس عمیقی کشیدم و درحالی که موهای روی پیشونیم رو کنار میزدم بلند شدم که زن سیاه پوست که حالا فهمیده بودم اسمش لاراس از اتاق خارج شد و منم بدون اینکه نگاهی به جولیا بندازم دنبالش رفتم.

از زمین و زمان شاکی بودم و هم حالم خوب نبود و به زور روی پاهام راه میرفتم

در بزرگی رو باز کرد و داخل شدیم با دیدن آشپزخونه ای به اون بزرگی و اون همه خدمه که خیره من تازه وارد بودن نفس توی سینه حبس شد .

انگار دارن به موجود فضایی نگاه میکنن همه به طور عجیب خیرم بودن و باهم پچ پچ میکردن

لارا با صدای بلندی که توجه همه رو جمع میکرد بلند گفت:

_دوست جدیدمون نوراس و قراره با ما کار کنه ، حالام برگردید سر کارهاتون

سرشون رو پایین انداختن و باز مشغول کار شدن ولی اونی که حیرون مونده بود من بودم چون که با کاری که لارا گفت انجام بدم خشکم زده بود

سبدی پر از سبزیجات جلوم گذاشت و یه چاقو بزرگ به طرفم گرفت

_بگیر اینا رو قشنگ خورد کن، برای تزیین غذا میخوایم

آب دهنم رو قورت دادم و عجیب و غریب یه نگاه یه سبد و یه نگاه به چاقو توی دست لارا انداختم که با دیدن نگاه حیرونم چشماشو ریز کرد و سوالی پرسید:

_چرا اینجور نگاه میکنی

برای اینکه شک نکنه چیزی بلد نیستم نیشم رو باز کردم و با خنده چاقو رو ازش گرفتم

_هیچی

یه نگاه عجیب و غریب بهم انداخت و از کنارم گذشت و رفت ، نگاه ماتم زده ام رو به سبد دوختم

_آخه من چه بلایی سر شما بیارم که خوشکل بشید عشقای من!!

یه تیکه از کاهو کندم و توی دهنم گذاشتم که با نشستن دستی روی شونه ام و صدای خشن لارا کنار گوشم خشکم زد و کاهو به گلوم پرید و به سرفه افتادم

_راستی یادم رفت بگم اول لباس مخصوص تنت میکنی بعد شروع کن ، آقا خیلی روی بهداشت حساسن

با اینکه سرفه امونم رو بریده بود سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که صدای قدم هاش که ازم دور میشد به گوشم رسید

با رفتنش روی میز خم شدم و سرفه میکردم که با دیدن لیوان آبی که جلوی صورتم گرفته شد بی معطلی گرفتم و سر کشیدم !

سرفه ام بند اومد ،نفس راحتی کشیدم و شروع کردم به فارسی و انگلیسی فوحش دادن ، وقتی قاطی میکردم دست خودم نبود و همه چی رو قاطی پاتی میکردم

_ای خدا بگم چیکارت نکنه ، ای جز جیگر بگیری ، امیدوارم تا دو روز توی توالت بی آب گیر کنی و از بوی گندش بیهوش شی

اینا رو میگفتم و از ته دل به سینه ام میکوبیدم که با دیدن اون همه آدم که با چشمای از حدقه دراومده خیرم بودن و معلوم بود به زور خودشون رو کنترل کردن نخندن

دستم توی هوا خشک شد و خنده مسخره ای روی لبام نشوندم که همه از خنده ترکیدن.

بعضیاشون یه طوریی قهقه میزدن که حالا من بودم که با تعجب خیرشون بودم
خاااک توی سرت نورا هرجایی میری حتما باید بفهمن خول و چلی!

همون دختری که از اول لیوان آب رو برام آورده بود به زور جلوی خنده خودش رو گرفت و درحالی که دستش رو به سمتم میگرفت دوستانه گفت:

_سوفیام ولی همه سوفی صدام میکنن از آشنایی باهات خوشبختم

دستش رو به گرمی فشردم و خجالت زده از گند کاری هام سرم رو پایین انداختم که کنارم اومد و گفت:

_روز اولته بزار کمکت کنم

از خداخواسته با عجله چاقو رو برداشتم و به طرفش گرفتم ، با خنده چاقو رو ازم گرفت و با حوصله و زیبا همه اون سبزیجات رو خورد کرد

البته منم گه گاهی کمکش میکردم ولی اصلا بلد نبودم و خراب کاری میکردم و همه رو به شکلی خورد کردم که جلوی سوفی آبروریزی بود

برای اینکه متوجه نشده سبد کوچیک بغل کمد رو برداشتم و آروم اونا رو توش ریختم و با عجله ته یکی از کمدا انداختم

اینقدر این کار رو مشکوک کردم که سوفی با تعجب برگشت و نگاهی بهم انداخت .

پایین لباسم رو چنگ زدم و خنده مسخره ای تحویلش دادم و گفتم:

_ببخشید همش رو تو انجام دادی

انگار متوجه چیزی شده باشه خنده ریزی کرد و درحالی که چاقو رو توی دستاش تکون میداد گفت:

_اونا رو دربیار از اونجایی که گذاشتی فردا بو میگیرن لارا میفهمه و پوستت رو میکنه.

با این حرفش یخ زدم و نابارو خیره سوفیایی که با خیال راحت به کارش میرسید ، شدم

با دیدن حالتم چاقو رو روی میز گذاشت و خندون گفت:

_نترس ، من به کسی چیزی نمیگم ! فقط زود دربیار بریز توی سطل زباله

قدر شناسانه نگاش کردم که بوسه ای روی هوا برام فرستاد ، با ترس سبد رو بیرون کشیدم و با عجله به سمت سطل زباله گوشه آشپزخونه رفتم و دور از چشم همه خواستم سبد رو خالی کنم

که باز با شنیدن صدای لارا دستم روی هوا خشک شد و همونطوری موندم

_اونا چیه توی دستت ؟؟

روز اول گند زده بودم ، خجالت زده صورتم توی هم رفت و نمیدونستم چیکار کنم که صدای سوفی به گوشم رسید که گفت:

_هیچی خانوم ، آشغالا رو دادم بریزه توی سطل زباله

با این حرفش با عجله سطل رو خالی کردم و به عقب برگشتم

لارا با چشمای ریز خیرم شد و گفت:

_ببینم روز اول چیکار کردی برای دیزاین میز اونا رو میخوایم !! امیدوارم بلد بوده باشی درست خوردشون کنی

آب دهنم رو قورت دادم که از کنارم گذاشت و به طرف میز بزرگ وسط آشپزخونه رفت

از اینکه این کارم از دست بدم و بی پول بشم دستام شروع کردن به لرزیدن من به این کار احتیاج داشتم اگه از دستش میدادم معلوم نبود کاری پیدا کنم یا نه.

با شنیدن صدای لارا که با تحسین و تعجب از کارم تعریف میکرد ناباور خودم رو بهشون رسوندم و با دیدن دیزایین قشنگی که سوفی با سبزی جات انجام داده بود دهنم از تعجب باز موند

_برای روز اول خیلی خوبه خوشم اومد

قدر شناسانه نگاهی به سوفی انداختم که با مهربونی خندید:

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و زیر لب آروم خدا رو شکر کردم

امروز که به خیر گذشت از فردا باید همه چی رو قشنگ یاد میگرفتم

حدود چند ساعت که توی آشپزخونه بودیم سعی کردم چیزایی یاد بگیرم ولی خیلی برام سخت بود و اذیت میشدم

خستگی از سر و کولم میبارید ، و حتی نای راه رفتنم نداشتم ، این روز اول کاریم بود فردا میخواست چی بشه

تقریبا حدودای ساعت ٨ شب بود و به سختی داشتم سبزی جات رو خورد میکردم ، چون روز اولم بود نمیزاشتن نزدیک غذا بشم و حتی کوچیک ترین کمکی کنم !

پس فقط کارهای جزیی و خورده کارها رو دست من داده بودن !

لارا داخل آشپزخونه شد و درحالی که روی کارهای همه نظارت میکرد داشت کم کم به من نزدیک میشد.

از ترس اینکه بهم گیر نده ، و از کار بیکار نشم چاقو توی دستام محکم گرفتم و سعی کردم کارم رو به نحو احسنت انجام بدم ولی دستام میلرزید

نزدیکم شد و بالای سرم ایستاد ، با حس نگاه خیره اش دست پاچه شدم و از استرس گرمم شده بود

چند دقیقه که برای من یه عمر گذشت با دقت نگام کرد و از کنارم گذشت

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم که سوفی که کنارم ایستاده بود نگاهی بهم انداخت و ریز ریز شروع کرد به خندیدن

اون روز رو به هر سختی و مشقتی که بود تموم شد و با بدنی خسته و کوفته از رستوران خارج شدم که چشمم خورد به جولیایی که کنار ماشین منتظرم ایستاده بود

با دیدنش با تعجب درحالی که نگاه ازش نمیگرفتم از خیابون گذشتم و خودم رو بهش رسوندم

_تو اینجا چیکار میکنی جولیا

موهاش رو از روی صورتش کنار زد و با ناز گفت:

_خواستم برم خونه دلم نیومد روز اول تنهات بزارم

از اینکه توی این کشور غریب کسی رو داشتم که هوامو داره و براش مهمم ، لبخندی گوشه لبم نشست و بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم دستش رو کشیدم و قبل اینکه به خودش بیاد محکم بغلش کردم و دستام دور کمرش پیچیدم.

خشکش زده بود که آروم کنار گوشش لب زدم :

_ممنون که هستی

با این حرفم انگار به خودش اومده باشه اونم دستاش دور کمرم پیچید و با مهربونی گفت:

_وظیفه امه یه دوست بیشتر که ندارم

بوسه ای محکم روی گونه اش نشوندم که با خنده ازم جدا شد و بلند گفت:

_بسه بریم خونه دیگه ، از بس توی خیابون موندم دیگه حالم بد میشه ماشین میبینم

ازش جدا شدم و درحالی که ریز ریز میخندیدم سویچ ماشین رو از جیبم بیرون کشیدم و قفل ماشین رو زدم

با نشستنم پشت فرمون ،کمرم برای ثانیه ای گرفت که از دردش صورتم توی هم رفت و آخی از بین لبهام بیرون اومد

جولیا با نگرانی به طرفم خم شد و سوالی پرسید:

_چی شده !

لبم رو با دندون کشیدم و با درد نالیدم

_هیچی ، کمرم گرفت

پوووف کلافه ای کشید و ناراحت دستم رو گرفت

_میخوای من پشت ماشین بشینم ؟

آب دهنم رو قورت دادم و سویچ رو چرخوندم

-نه هیچیم نیست باید به این شرایط عادت کنم

پوزخند صدا داری زدم و با غم گفتم:

_دیگه اون دختر پولدار مرفه بی درد نیستم ، هه !! حالا شدم گارسون پس باید کنار بیام چون ممکنه شرایط بدتر از این هم سرم بیاد

فرمون رو چرخوندم و نگاهم رو به ماشین های روبه رو دوختم و کلافه لب زدم

_ماشین و خونه رو هم بزارم برای فروش دیگه آس و پاس میشم

دستش روی شونه ام نشست و با همدردی گفت:

_نگران نباش همه چی درست میشه

اشک توی چشمام جمع شده بود و بغض به گلوم نشست و نمیتونستم حرفی بزنم برای همین سرم روبه نشونه تایید تکون دادم وسرعت ماشین رو بالا بردم تا زودتر برسم

با جولیا شام خوردیم ولی با وجود اصرار های من برای اینکه شب بمونه ولی قبول نکرد و به خوابگاه برگشت

صبح با استاد رضایی کلاس داشتم و اصلا حوصله اخم و تخمای بیخودش رو نداشتم پسره چلغوز!

تا من رو میبینه الکی میخواد گیری بهم بده ، انگار با حرص دادن من کیف میکنه و خوشحال میشه

با بدنی که به شدت درد میکرد خودم رو به تخت خواب رسوندم و سعی کردم با وجود درد بخوابم ولی بی فایده بود

و نزدیکای صبح پلکای خستم روی هم رفتن و بیهوش شدم

صبح با صدای مکرر زنگ گوشی لای پلکای بهم چسبیده ام رو به زور باز کردم و با سردرد زیادی که داشتم دنبال گوشی گشتم و بعد پیدا کردنش دم گوشم گذاشتم که صدای جیغ جولیا توی گوشی پیچید

_پس کجایی دختر ! الان استاد میاد

با شنیدن اسم استاد ناخوداگاه جیغی زدم و چشمام گرد شد! با وحشت روی تخت نشستم .

امروز دیگه حتما من رو میکشت ، اون دنبال بهانه بود که بهم گیر بده که دستش دادم وااای خدا

بدون اینکه جواب جولیا رو بدم گوشی رو قطع کردم و کناری انداختم

با عجله بلند شدم و بدون اینکه توجه کنم چی دارم میپوشم لباسی تنم کردم و تند به طرف در رفتم

موهای آشفته ام رو کنار زدم و با عجله داخل کیفم دنبال سویچ گشتم ولی نبود واای لعنتی !

موهام رو چنگ زدم و با عجله بدون اینکه توجه کنم کجام کیفم رو کنار ماشین روی زمین خالی کردم .

تموم وسایلم پخش زمین شدن، وسایل رو کنار میزدم که با ندیدن سویچ توی کیف ، از حرص جیغ خفه ای کشیدم .

با یاد استاد و کلاس مهمی که داشتم کیف رو همونجور کنار خیابون ول کردم و با عجله باز داخل خونه شدم

انگار همه چی دست به دست هم داده بودند تا من دیر برسم و این استاد لندهور باز به من گیر بده

تموم وسایل خونه رو زیر و رو کردم که با دیدن سویچ که پایین مبل افتاده بود با کف دست محکم به پیشونیم کوبیدم وااای خدا دیشب که از رستوران اومدم روی میز گذاشتمش !

لعنتی پس چطور از روی میز پایین افتاده ، سویچ رو برداشتم و درحالی که به موهای آشفته ام چنگ میزدم با قدم های تند بیرون رفتم

این وسط هم گوشیم یکسره زنگ میخورد و اعصابم رو به هم ریخته بود

اینقدر تند رفتم که چند بار ممکن بود زمین بخورم

کنار ماشین که رسیدم با عجله خم شدم و کیفم رو برداشتم و وسایلم رو باز توش ریختم و نمیدونم چطور خودم رو توی ماشین انداختم و به سمت دانشگاه روندم

توی جاده با اون فکر مشغولیم برای دانشگاه همش فکرم پیش این بود که چطور به بابا بگم برنمیگردم و میخوام اینجا بمونم.

مسلما قبول نمیکرد که من اینجا بمونم و کار کنم و خرج تحصیلم رو بدم.

میترسیدم نزاره بمونم ، چون میدونست که باید اینجا توی این کشور ، برای کار کردن مجبور شم به چه کارهای دست بزنم .

پس حق داشت عصبی بشه و بترسه از اینکه تک دخترش ممکنه اینجا چه بلایی سرش بیاد و توی چه وضعیتی باشه.

باید بعد دانشگاه میرفتم دنبال فروش خونه و ماشین ، با پولش خونه کوچیکی اجاره کنم و بقیه اش رو برای درس و خرج خودم بزارم و پس انداز کنم.

توی پارکینگ دانشگاه پارک کردم و با دو وارد دانشگاه شدم !

همیشه از اینکه دانشگاه بزرگ بود خیلی خوشم میومد ولی امروز کلافه و عصبی شدم ، تند راه میرفتم برای اینکه ببینم ساعت چنده سرم رو پایین انداختم که دردی توی تنم پیچید و نزدیک بود زمین بخورم

صورتم از درد جمع شد و برای یه لحظه که سرم رو بالا آوردم با دیدن پسر جووونی که از صورتش شرارت میبارید ، خشکم زد ، فوحشی زیر لب بلغور کرد که چشمام از تعجب گرد شدن.

ولی حیف که کلاسم دیر شده بود و وقت دعوا نداشتم فقط انگشتم رو به نشونه تهدید جلوش تکون دادم و درحالی که عقب عقب به طرف کلاس میرفتم بلند طوری که بشنوه گفتم:

_تلافی این حرفتو بدجور سرت درمیارم! مطمعن باش

چند قدم جلو اومد که حرفی بزنه وای من بدون توجه بهش با دو خودم رو به کلاسم که حالا تقریبا نیم ساعت از وقتش گذشته بود رسوندم.

پشت در کلاس ، چند ثانیه ایستادم تا نفسم بالا بیاد که با شنیدن صدای نحس استاد رضایی پوف کلافه ای کشیدم

سعی کردم به خودم مسلط باشم ! نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم

صداش قطع شد و سکوتی همه جا رو فرا گرفت ، میترسیدم داخل بشم و پاهام یاریم نمیکرد

منتظر بودم بیرون بیاد تا اگه نمیزاره سر کلاس بمونم اینجا بهم بگه و جلوی همکلاسی هام ضایع نشم

چون جدیدا تا چشمشون به من میفته ، درحالی که منو به دوستاشون نشون میدن خندشون میگیره

انگار شدم دلقک کلاس استاد رضایی !

روزی نبود که سر کلاسش کاری نکنم که بهم نخندن.

هرچی منتظر موندم فایده نداشت ، زیر لب صلواتی زمزمه کردم و درکلاس و آروم باز کردم

درحالی که به در چسبیده بودم تنها سرم رو از لای در داخل بردم و خواستم ببینم داخل کلاس چه خبره !

که با دیدن اون همه چشم که خیره من بودن آب دهنم رو قورت دادم و با لکنت لب زدم:

_اوووم مزاحم نمیشم به کارتون برسید

و در رو محکم بستم با این حرفم شلیک خنده بچه ها بالا گرفت !

_واای خاک به سرت نورا همش خراب کاری میکنی

گوشم رو به در کلاس چسبوندم که در کلاس با ضرب باز شد و من توی بغل کسی پرت شدم و اگه نگرفته بودم با صورت پهن زمین شده بودم

باز اینا بی جنبه ها کرکر خندشون بالا گرفت

بوی عطر تلخی توی بینی ام پیچید

_اوووف پسر تو چه خوش بویی ، آدم دوس داره هی توی بغلت بمونه

صدای مردونه ای کنار گوشم گفت:

_آخی اینقدر توی کف من موندی جوجه ! خوب زودتر میگفتی!

با شنیدن صدای استاد که با تمسخر این حرف رو میزد با عجله سرم رو بالا گرفتم

وااای خاک به سرم من توی بغل این گودزیلا افتادم کسی دیگه ای نبود منو بگیره.

با عجله ازش جدا شدم و درحالی که مثل تموم وقتایی که خرابکاری میکنم نیشم بازه، نیشم رو باز کردم و خطاب به بچه ها گفتم:

_خوب خنده بسه بریم سر درس!

چشمای استاد از تعجب گرد شدن ولی بدون توجه بهش خواستم برم بشینم که مچ دستم رو گرفت.

مچ دستم رو گرفت و تا به خودم بیام به طرف خودش به عقب کشید
به عقب پرت شدم و ناباور خیره استاد شدم ، این چشه هر دفعه رنگ عوض میکنه

با تعجب نگاهی بهش انداختم و دهن باز کردم که چیزی بگم ولی با دادش متعجب سرجام خشکم زد و با دهن باز خیره چشمای عصبیش شدم

_دلقک بازی بسه خانوم ! برو بیرون از کلاس من

این اولین بار بود که کسی اینطوری جلوی جمع تحقیرم میکرد

این چرا یکدفعه اینجوری شد ، از حرص داشتم میترکیدم

بچه ها همه از داد استاد سکوت کرده بودن و انگار دارن به فیلم مهیجی نگاه میکنن چشم ازمون برنمیداشتن
سرجام خشکم زده بود و ناباور اشاره ای به خودم کردم ولب زدم:
_با منید ؟؟

درحالی که پشت میزش مینشست پوزخندی زد وگفت:

_پس با کی هستم ؟ دیر که سر کلاس میاید این به کنار
دلقک بازیم درمیارید نظم کلاس رو بهم میریزید

از حرص دستام مشت کردم که ناخونام کف دستم فرو رفتن ولی از بس تحقیر شده بودم که اصلا درد رو حس نمیکردم

وقتی دید فقط نگاش میکنم و حرفی نمیزنم سرش رو پایین انداخت و درحالی که خودش رو مشغول نوشتن نشون میداد گفت:

_البته هرکلاسی به یه دلقک نیاز داره که هر از گاهی جو کلاس رو تغییر بده

با این حرفش خنده بچه ها به هوا رفت و از حقارت اشک توی چشمام حلقه زد

من اگر حرفی یا حرکتی انجام میدادم دست خودم نبود و اون کارها رو بی اراده میکردم ،پس حق نداشت من رو تحقیر کنه و اینجوری دست بندازه

با چشمای اشکی نگاهی به بچه ها که میخندیدن انداختم که نگاهم به جولیای خورد که با ناراحتی نگاه ازم نمیگرفت

نمیدونم چرا زبونم قفل شده بود و نمیتونستم حرفی بزنم

اولین بار بود که اینطوری تحقیر میشدم ، حالا که هرچی دلش خواسته گفته ، پس باید جواب تحقیرشو بگیره

نورا نترس ، جوابشو بده!
تو هنوزم همون نورایی سرسخت و محکمی که همه جلوت کم میاوردن پس الان چرا جواب این رو گودزیلا رو نمیدی

با این فکر به خودم اومدم و با قدم های عصبی نزدیک استاد شدم ، که سرش رو بلند کرد و درحالی که خیره نگاهم میکرد دستاش رو زیر چونه اش زد ولب زد:

_خانم احمدی شما هنوز که اینجایید برید بیرون و وقت کلاس رو نگیرید

عصبی نگاش کردم و از پشت دندون های کلید شده ام غریدم:

_دلقک بودن شرف داره به آدمی که دیگران رو کوچیک و تحقیر میکنه میدونی چرا ؟؟
چون دلقک بقیه رو میخندونه و حداقل دلشون شاد میشه نه اینکه تحقیرشون کنه و دلشون و بشکنه

این حرفا رو با بغض میگفتم و مطمعن بودم اشک توی چشمام جمع شده.

من حرف میزدم و اون نگاهش قفل چشمام بود و پلکم نمیزد

پوزخندی بهش زدم و با طعنه گفتم:

_کلاستون هم ارزونی خودتون استاااد

منتظر بودم عصبی شه و چیزی بگه ولی برخلاف میلم هیچی نگفت و فقط دستاش رو با حرص مشت کرد

کوله ام روی دوشم تنظیم کردم و با قدم های بلند از کلاس خارج شدم

با خارج شدنم از کلاس بغض به گلوم چنگ انداخت و بی ارداه شروع کردم به دویدن میخواستم فرار کنم از جایی که اون لعنتی هست

پشت دانشگاه کنار درختی ایستادم و هق هق ام بالا گرفت ، به بدترین شکل از کلاس بیرونم کرده بود

کثافت به من میگفت دلقک !!

کف دستام رو از بس مشت کرده بودم خون مرده شده بود !

پشت دستم رو به صورتم مالیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم

نفس عمیقی کشیدم که با نشستن دست کسی روی شونه ام به عقب برگشتم

جولیا خودش رو توی بغلم انداخت و با ناراحتی گفت:

_خودتو ناراحت نکن عزیزم ، منم از کلاسش بیرون اومدم پسره بیشعور

میون گریه از این مهربونیش خندیدم و محکم بغلش کردم

توی حال و هوای خودم غرق بودم باحرص زیر لب زمزمه کردم:

_هیچ وقت امروز رو فراموش نمیکنم ،یه بلایی سرش میارم که هیچ وقت یادش نره

جولیا با ترس ازم جدا شد و با نگرانی دستام رو گرفت

_میخوای چیکار کنی نورا ، ولش من ارزش نداره عزیزم

با یادآوری حرفاش دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم

_چی میگی جولیا خودش این بازی رو شروع کرده ،ندیدی چیکار کرد ؟

جولیا کلافه نگاهش رو به اطراف چرخوند و گفت:

_اون یه خریتی کرد تو بیخیال شو!

لبم رو با دندون کشیدم که طعم خون توی دهنم پیچید و کینه توزانه زمزمه کردم:

_بدبازی رو شروع کردی استاد

توی خودم غرق بودم که با نگاه خیره جولیا به خودم اومدم و کلافه نگاهم رو ازش دزدیدم

_من برم رستوران ، تا بیرونم ننداختن

بوسه ای روی گونه اش نشوندم ولی قبل اینکه ازش جدا بشم باز دستم رو گرفت و عاجزانه نالید:

_باشه برو ولی اتفاقای امروز رو فراموش کن باشه ؟

برای اینکه خیالش رو راحت کنم لبخندی گوشه لبم نشوندم و با لحنی که نگران نشه گفتم:

_باشه نگران نباش من برم

با عجله بوسیدمش و با قدم های بلند ازش دور شدم

قفل ماشین رو زدم و با حرص زیر لب زمزمه کردم

_منتظر تلافی باش استاد ، نورا کسی نیست که به راحتی از گناه کسی بگذره

 

به سرعت خودم رو به رستوران رسوندم و از ماشین پیدا شدم

نگاهی به تیپم انداختم ،امروز دیر از خواب بیدار شده بودم و هر لباس دم دستی که بود تنم کرده بودم

سروضعم برای داخل به همچین رستورانی خیلی ضایع بود ، چنگی به موهام زدم و آشفته نمیدونستم چیکار کنم .
یکدفعه با یادآوری اینکه من اونجا فقط خدمتکارم نه چیز دیگه ای ،غم توی دلم نشست پس تیپ و سروضعم نباید برای کسی مهم باشه ،باز این اشکای لعنتی توی چشمام حلقه زد
نه نه نورا تو نباید به این زودیا کوتاه بیای هنوز خیلی زوده در برابر مشکلاتت کم بیاری فهمیدی ؟
اینا رو زیر لب با خودم زمزمه میکردم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم

سرم رو بالا گرفتم و درحالی که نگاهی به آسمون میکردم نفسم رو با فشار بیرون میفرستادم
حالم کمی جا اومد دستی به موهام کشیدم و لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم و وارد رستوران شدم

وقتی داخل شدم به اتاق مخصوص رفتم و لباسام رو عوض کردم

داخل آشپزخونه که شدم قبل اینکه لارا برای دیر اومدن باز خواستم کنه با عجله خودم رو به سوفیایی که مشغول درست کردن سُس مخصوص برای غذا بود ، رسوندم

سوفی با دیدنم لبخندی زد و چاقویی دستم داد و اشاره ای به قارچ ها کرد که شروع کنم
با لبخند چاقو رو از دستش گرفتم و شروع کردم به کار کردن

خدا رو شکر لارا انگار متوجه دیر اومدنم نشده بود ،نمیدونم چقدر کار کردم که وقتی به خودم اومدم تموم عضلات بدنم درد میکرد و از کمر درد نمیتونستم درست راه برم

هر خدمه ای اونجا با دیدن راه رفتنم با تعجب نگاهی بهم مینداخت و میرفت ! انگار باورشون نمیشد کسی به خاطر دو روز کار کردن این بلا سرش بیاد

البته حقم داشتن ، منم اگر این بلا سرم اومده بود همش بخاطر این بود که هیچ وقت دست به سیاه و سفید نزدم و کوچک ترین کارمم خدمتکارا برام انجام میدادن !سوفی با دیدن حالم با نگرانی کنارم اومد و دستش رو پشت کمرم گذاشت

_چرا اینطوری شدی تو ؟ حالت که خوب بود

دستم رو به کمرم گرفتم و درحالی که سعی میکردم آروم راه برم با صورتی جمع شده از درد نالیدم

_هیچی این بدن لعنتی من کمی سوسول و کار ندیدس
زیرلب چند بار با خودش کلمه سوسول رو تکرار کرد و سوالی پرسید یعنی چی؟

یادم رفته بود اینا بیشتر کلمات منو نمیفهمن و منم همه چی به اینا میگم

خنده ریزی کردم حالا چی بهش بگم ! با خنده بریده بریده گفتم:
_یعنی اینکه زیاد کار نکردم

اوکی زیر لب گفت و کمکم کرد لباسام رو عوض کنم ، چون واقعا نمیتونستم درست راه برم و به شدت بدنم درد میکرد

خواستم از رستوران خارج بشم که با کشیده شدن دستم توسط سوفی به خودم اومدم

_بیا بریم سهمیه غذامون رو بگیریم

با تعجب نگاهش کردم و سوالی پرسیدم

_چه غذایی !؟

شیطون خندید و مجبورم کرد دنبالش برم ، با تعجب به سوفی که من رو به سمت صف گارسونا و کارگرای رستوران میبرد نگاه کردم که با حرفی که زد یخ کردم و خشکم زد

_هرشب باقی مونده غذاهای رستوران رو به ما میدن و سهمیه ماس

به طرفم برگشت و با چشمایی که از خوشحالی برق میزد گفت:

_خیلی خوبه نه ؟؟ هیچ رستورانی این کارو نمیکنه و باقی غذاها رو میفروشه جز اینجا که به کارگراش میده

آب دهنم رو به زور قورت دادم و نگاهی به صف انداختم ، بی اراده اشک توی چشمام حلقه زد ، فکر نمیکردم یه روزی اینقدر بدبخت و بیچاره بشم که توی صف برای غذای مجانی بمونم

منی که به قول بابام تک شاهزاده قصر رضا احمدی بودم

سوفی نگران تکونم داد و با تعجب لب زد:
_نورا چی شده عزیزم؟

لبهای لرزونم رو تکون دادم و با صدای ضعیفی که به زور به گوش های خودم میرسید گفتم :

_هیچی

بدون توجه به صدا کردن های مکررش با دو از رستوران خارج شدم و خودم رو به ماشین رسوندم

هق هق گریه ام بود که سکوت خیابون خیابون رو شکست

خدایا از کجا به کجا رسیده بودم ، میترسیدم نتونم دووام بیارم و زیر بار سختی هایی که در آینده منتظرمن کمر خم کنم

با شنیدن صدای سوفی صورتم رو پاک کردم که نزدیکم شد و با خوشحالی گفت:

_تو رفتی ولی سهمیتو گرفتم برات آوردم

ولی وقتی که نگاهش به صورتم خورد و با دیدن چشمام خشکش زد و با قدم های بلند خودش رو بهم رسوند و نگران گفت:

_اتفاقی افتاده ! چرا گریه کردی ؟؟

لبم رو با دندونم کشیدم و درحالی که قفل ماشین رو میزدم گفتم :

_بیا بریم خسته ام

با تعجب نگاهی به ماشین و من انداخت و سوالی لب زد:

_این ماشین مال کیه نورا

پوزخند صدا داری زدم و درحالی که نگاه از ماشینم نمیگرفتم زیر لب زمزمه کردم

_اول مال من بود ، فردا رو نمیدونم

سوار ماشین شدم که سوفی با عجله سوار شد و سوالی پرسید

_بگو دیگه

دلم گرفته بود و دلم میخواست با کسی درو دل کنم برای همین بغضم رو قورت دادم و درحالی که ماشین رو به حرکت درمیاوردم گفتم:

_بریم یه جایی خلوت حرف بزنیم

 

به پارکی رسیدم و درحالی که ماشین رو پارک میکردم نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و گفتم:

_بریم پیاده روی؟

غذاهای توی دستش رو کنار پاش توی ماشین گذاشت و لبخندی زد و گفت:

_باشه بریم

پیاده شدیم و درحالی که دوشادوش هم توی پارک قدم میزدیم شروع کردم به حرف زدن

از غم و غصه هام ، از دردام از بغض های گاه و بیگاهم ،از مشکلاتم و برشکستگی بابا و در آخر فروش ماشین و خونه ام گفتم و گفتم تا خالی شدم .

وقتی به خودم اومدم که توی بغل سوفی اشک میریختم و از زمین و زمان شاکی بودم.

سوفی دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرف نیمکتی هدایتم کرد تا بشینم

_همه چی درستش میشه عزیزم نگران نباش

سرم روی شونه اش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_فکر نکنم چیزی درست بشه همه چی بهم ریخته ، دیگه توی این کشور بی پول موندم و نمیدونم چند روز دیگه چه بلایی سرم میاد

بوسه ای روی موهام نشوند و با لحن دلگرم کننده ای گفت:

_تو تنها نیستی ، نگران نباش

از خودش جدام کرد و درحالی که دستای سردمو توی دستاش میگیرفت با ناراحتی گفت:

_میدونم پول دار نیستم و پولی ندارم که بهت کمک کنم ولی بهت قول میدم همیشه کنارت بمونم و تنهات نزارم

توی بغض و گریه ، خندیدم و با خوشحالی بغلش کردم و به خودم فشردمش

از اینکه دوستایی داشتم که کنارم بودن و کسایی رو داشتم که میتونستم روی کمکشون حساب کنم آرامش به وجودم سرازیر شد و با خوشحالی کنار گوشش زمزمه کردم

_همین که کنارمی ، هم ازت یه دنیا ممنونم

ناز خندید که دستی به چشمام کشیدم و بلند شدم

_پاشو بریم بستنی بخوریم

بلند شد و درحالی که دستم رو میگرفت با خوشحالی جیغ کشید:

_آخ جون بستنی !

از ذوق کردنش که دقیقا مثل دختربچه های دوساله بود خندم گرفت

بعد از اینکه بستنی هامون رو خوردیم ، بی حوصله خواستم به خونه برگردم که سوفی نزاشت و به اجبار مجبورم کرد سوار تموم وسایل های بازی بشم .

مثل دختر بچه ها اون شب تا تونستم خندیدم و سعی کردم به هیچ چیز بدی فکر نکنم و تموم اتفاقات اخیرو فراموش کنم

آخر شب شاد و خوشحال سوار ماشین شدیم و به طرف خونه روندم !

از سوفی خواستم شب پیشم بمونه که قبول کرد و کنارم موند

بعد از شستن دست و صورتم تازه میخواستم توی رختخوابم دراز بکشم که با صدای زنگ گوشی با تعجب گوشی رو برداشتم

با دیدن شماره تماس بابام ،چشمام از تعجب گرد شدن و با نگرانی گوش رو دَم گوشم گذاشتم و لرزون لب زدم:

_بله بابا

بعد از چندثانیه صدای ضعیفش به گوشم رسید که گفت :

_سلام دخترم ،پس چیکار کردی

روی تخت نشستم و درحالی که لبم رو با زبونم خیس میکردم لرزون گفتم :

_چی و چیکار کردم بابا ؟؟

صدای متعجبش توی گوشی پیچید و سوالی پرسید:

_برگشتنت به ایران رو میگم دیگه ؟؟

آب دهنم رو قورت دادم و درحالی که دستام رو بهم میچلوندم لرزون گفتم:

_اوووم بابا میخوام یه چیزی رو بهتون بگم !

صدای نگرانش توی گوشی پیچید

_بگو بابا جان

گوشی رو بین دستای لرزونم گرفتم و با لکنت لب زدم

_میخوام اینجا بمونم به درسم ادامه بدم

صدای دادش توی گوشی پیچید که با ترس گوشی رو از خودم جدا کردم

_چـــی ؟؟؟ چرا میخوای اونجا بمونی؟ هااان با کدوم پول

آب دهنم رو قورت دادم و لرزون لب زدم

_خودم کار میکنم و پول جمع میکنم بابا

چند ثانیه ساکت شد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد

_کار مناسبی اونجا برای تو نیست پس سعی نکن من رو قانع کنی .

درحالی که از روی تخت بلند میشدم با نگرانی گفتم:

_ولی بابا ….

نزاشتم ادامه بده و توی حرفم پرید و گفت :

_همین که گفتم ، تمومش کن

و بدون اینکه بزاره چیزی بگم گوشی روم قطع کرد

عصبی گوشیو روی تخت کوبیدم و کلافه چنگی به موهام زدم

_حالا چیکار کنم خدااا !

کی میخواست بابا رو راضی کنه

کلافه توی اتاق قدم میزدم و نمیدونستم چیکار کنم ، عصبی همش فقط به موهام چنگ میزدم و کلافه بودم

از حرص جیغ خفه ای کشیدم و به طرف تخت برگشتم که با دیدن گوشی با فکر به اینکه باید هرجور شده بابا رو راضی کنم با قدم های بلند خودم رو بهش رسوندم

درحالی که شماره بابا رو میگرفتم بی قرار روی تخت نشستم

بوق آزاد میخورد و برنمیداشت پوووف کلافه ای کشیدم و دستم به سمت قطع تماس رفت که با پیچیدن صدای عصبیش بدون اراده از روی تخت بلند شدم

_من نظرم عوض نمیشه نورااا

با استرس گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با نفس عمیقی که کشیدم باز گوشی رو به گوشم چسبوندم و با لحن غمگینی گفتم:

_بابا تو رو خدا به حرفام گوش بده

سکوت کرد و همین سکوتش ، باعث شد جرات پیدا کنم و حرف دلم رو بزنم

پوست لبم رو با دندون کشیدم و ناراحت لب زدم:

_من میخوام اینجا بمونم بابا ، درسم رو دوس دارم !

لحن غمگین بابا دلم رو به درد آورد که با ناراحتی گفت:

_پدر خوبی نبودم برات دخترم وگرنه نباید میزاشتم حسرت چیزی توی دلت بمونه

از اینکه بخاطر من ناراحت بود و احساس سرافکندگی میکرد غم توی دلم نشست و پاهام سست شد و درمونده روی تخت نشستم.

بغض به گلوم چنگ انداخت و با صدای لرزون لب زدم:

_اینجوری نگو بابا ، من توی زندگیم هیچ وقت کمبودی نداشتم و خوشبخت بودم اینا همش بخاطر وجود توعه، که من تموم عمرم رو شبیه پرنسس ها زندگی کردم

بغضم رو قورت دادم و درحالی که اشکام از گوشه چشمم سرازیر شد نالیدم :

_الانم من همون پرنسسم بابا ، توی فکر من نباش میدونی که من میتونم با مشکلاتم کنار بیام

بابا هیچ چیزی نمیگفت و سکوت کرد ، این سکوتش این معنی رو میداد که اگه بخوام میتونم راضیش کنم و دلش نرم شده

پاهام رو جمع کردم و درحالی چهار زانو روی تخت مینشستم ، دستی به چشمام کشیدم

_بابا من میتونم از پس مشکلاتم بربیام ، من دیگه اون دختر کوچولوی سربه هوای شیطون نیستم !
باور کن میتونم ، اصلا یه ماه به من فرصت بده اگه نتونستم از پس خرج و مخارج خودم بربیام تو هرچی که میخوای میتونی بهم بگی ، همون فرداش بلیط میگیرم و میام تهران خوبه بابا ؟؟؟

صدای نفس عمیقی که کشید توی گوشی پیچید و بعد از چند دقیقه مکث با لحن جدی گفت:

_باشه فقط یه ماه فرصت داری ، این یه ماه رو هم به این دلیل بهت فرصت میدم چون میدونم حساب بانکیت اینقدری پر هست که کفاف این یه ماه رو بده پس فکر نکن میزارم دخترم اونجا بی پول و بی خونه بمونه فهمیدی؟

از خوشحالی که بالاخره بابا قبول کرده جیغ کوتاهی کشیدم و با خنده بریده بریده گفتم:

_عاشقتمممم بابا

از خندیدن و خوشحالی من بابا خنده ی مردونه ای کرد و با مهربونی گفت:

_فدای خنده های تک دخترم برم

دستی به دماغم کشیدم و با لحن لوسی لب زدم

_خدا نکنه بابای نازم

ایندفعه شلیک خنده اش به هوا رفت

_ای بدجنس باز تو از من چیزی خواستی ، و لوس شدی؟

گوشی رو جابه جا کردم و درحالی که لبام رو جلو میدادم گفتم:

_بابای خودمه دوس دارم ، تازه برای بابام خودمو لوس نکنم برای کی بکنم

خنده بلندی کرد ولی بعدش یک دفعه سکوت کرد و چیزی نگفت

با نگرانی چند بار پشت سر هم اسمش رو صدا کردم که آهی از حسرت کشید و گفت:

_امشب که صدای خنده هات رو شنیدم دلم باز شد بابا
از بس این چند وقته گرفتار و درگیر بودم که خنده از یادم رفته بود

کلافه روی تخت دراز کشیدم و درحالی که به سقف خیره میشدم با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد لب زدم:

_دلم روشنه بابا ، مطمعنم همه چی درست میشه

انشالله ای زیر لب گفت و یکدفعه انگار چیزی به خاطرش اومده باشه جدی صدام زد و گفت:

_راستی اگه کار پیدا کردی اول من باید تاییدش کنم و از خونه و زندگیت باخبر باشم وگرنه عمرا نمیزارم توی اون کشور بمونی فهمیدی؟

با کف دست محکم به پیشونیم کوبیدم

_وااای حالا این موضوع رو چیکار میکردم

_چیزی گفتی ؟؟

با استرس پشت هم تکرار کردم

_نه نه چیزی نگفتم !!

خوبه ای زمزمه کرد و خمیازه کشید و گفت:

_دیگه بخوابم ، فردا کلی کار دارم

از بابا بعد کلی قربون صدقه هم رفتن خدافظی کردم

حالا من مونده بودم و شرط بابا !

حالا کاری که اون تاییدش بکنه از کجا گیر بیارم، وااای اگه یک درصد از کارکردن من توی رستوران باخبر بشه ، مطمعنم از خشم کل زمین و زمان رو بهم میدوزه

حتی فکر بهش هم باعث میشد موهای تنم از ترس سیخ بشه و به خودم بلرزم

تا خود صبح به این فکر کردم ، باید کار جدیدی پیدا کنم !

بابا یک درصدم نمیزاره من توی رستوران گارسونی کنم و ساکت بمونه

ولی کار برای منی که نه پارتی و آشنایی داشتم و نه مدرکم رو گرفته بودم خیلی سخت بود

با وجود اینکه میدونستم فردا باید برای فروش ماشین و خونه اقدام کنم ولی دست خودم نبود و تا خود صبح از فکر پلک روی هم نزاشتم

با صدای هشدار پشت سر هم گوشی ، توی رختخواب قلتی زدم و بالشتو روی سرم گذاشتم ،چشمام رو محکم روی هم فشار دادم

ولی صدای هشدار هر ثانیه بالاتر میرفت و نمیزاشت که راحت بخوابم ، دستم رو کشیدم و با چشمای نیمه باز گوشی رو پیدا کردم و هر طوری شده صداش رو خفه کردم

سرم رو بیشتر توی بالشت فرو کردم و
باز داشت خوابم میگرفت که با یادآوری کارهایی که امروز میخواستم بکنم ،ناخودآگاه سیخ روی تخت نشستم و چشمام از وحشت گرد شدن

با استرس جیغ زدم :_وااای دیرم شد

با عجله بلند شدم و با قدم های بلند خودم رو به کمد لباس ها رسوندم

لباسا رو بیرون ریختم و با عجله شلواری بیرون کشیدم و خواستم پام کنم

که در اتاق به شدت باز شد و سوفی با قیافه پریشون داخل شد و حیرون گفت:

_چی شده؟؟ چرا جیغ میزنی

با عجله یه پام ‌رو توی شلوار فرو کردم و با نفس نفس گفتم:

_دیرم شده سوفی

دستی به چشمای خواب آلودش کشید و نگران نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

_الان که زوده برای رستوران رفتن

شلوارم رو بالا کشیدم و درحالی که با زیپش کلنجار میرفتم گفتم:

_نه میخوام برم برای فروش خونه و ماشین از قبل قرار داشتم

آهانی زیر لب زمزمه کرد و درحالی که از اتاق خارج میشید با صدای بلند گفت:

_باشه من برم صبحونه درست کنم

بدون توجه به حرفاش فقط سرم رو به نشونه تایید براش تکون دادم

و تاپ دوبنده نازی تنم کردم و با عجله روبه روی آیینه قدی توی اتاق ایستادم و نگاهی به سرتاپای خودم انداختم

نمیخواستم ظاهرم مثل دیروز بد باشه ، یه آرایش سرسری کردم و با زدن یه رژلب آرایشمو تکیمل کردم

از اتاق که خارج شدم با دیدن میز صبحونه با لذت خیره اش شدم

_اوووه چیکار کردی سوفی ممنون

ظرف عسل روی میز گذاشت و با مهربونی گفت:

_بیا بخور زود بریم مگه دیرت نشده بود

با این حرفش با قدم های بلند به طرف میز رفتم و با یه حرکت روی صندلی نشستم و لقمه بزرگی گرفتم و توی دهنم فرو بردم

اینقدر مشغول خوردن بودم که به کل فراموش کرده بودم دورم چی میگذره

سرم رو که بالا گرفتم با دیدن نگاه خیره سوفیا که ازم چشم برنمیداشت و پلکم نمیزد

لقمه توی گلوم پرید و شروع کردم به شدت سرفه کردن که با گرفته شدن لیوان آب پرتغال جلوی صورتم با عجله گرفتم و یه نفس سرکشیدم

_اوووه ببخشید عزیزم ، آخه از دیدنت خوردنت تعجب کرده بودم

لیوان روی میز گذاشتم ،گلوم رو با سرفه ای صاف کردم و درحالی که با پشت دست اشک گوشه چشمم رو پاک کردم و گفتم:

_اشکالی نداره ، توام باید به این طرز خوردن من عادت کنی گلم

چشماش از تعجب گرد شدن و سوالی پرسید

_یعنی تو همیشه اینطوری غذا میخوری؟

با این حرفش یاد کارهای که توی ایران سر میز غذا میکردم و همه از دستم شاکی میشدن افتادم و شلیک خندم به هوا رفت

بریده بریده لب زدم:

_آره همیشه اینطوریم

با تعجب نگاهم کرد و درحالی که شونه بالا مینداخت شروع کرد به صبحونه خوردن

بعد از اینکه چند لقمه با عجله خوردم ،مدارک خونه و ماشین رو برداشتم و درحالی که به سمت در میرفتم بلند سوفی رو صدا زدم

_بدووو سوفی دیرم شد

توی ماشین روبه روی خونه منتظر سوفی نشسته بودم که با ناز از خونه خارج شد و بدون اینکه به من توجه کنه دستی توی موهاش کشید

_واه انگار نمیدونه من عجله دارم

شیشه رو پایین کشیدم و با جیغ اسمش رو صدا زدم که با ترس از جاش پرید و حیرون نگاهم کرد

با دیدنم اخماش توی هم رفت و با نگاهش برام خط و نشون کشید

داشتم با تعجب نگاهش میکردم که صورتش رو برگردوند و با ناز نگاهی به به خونه همسایه انداخت

این چشه چرا اینطور میکنه ، روی صندلی چرخیدم و عقب رو دید زدم که با دیدن پسر جوونی که توی حیاط خونه بغلی نشسته بود و چشم از سوفی برنمیداشت ، افتاد

سوتی از تعجب زدم و زیر لب زمزمه کردم:

_اوووه سوفی هم از دست رفت

دیدم نه اگه اینطور بمونم اون میخواد تا صبح همونجور اونجا بمونه دستمو روی بوق گذاشتم که لبخند عجولی زد و با قدم های بلند به سمت ماشین اومد و نشست.

تا نشست قبل اینکه اجازه بدم در رو ببنده ماشین رو روشن کردم و با سرعت رانندگی کردم

در رو بست و با جیغ گفت:

_چرا اینطوری میکنی نورا

درحالی که حواسم به جاده بود و سعی میکردم هرچه زودتر برسیم با خنده زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_تو که درگیر پسره شده بودی باعث شدی منم دیرم بشه ، مجبورم دیگه اینطوری رانندگی کنم

صورتش از خجالت سرخ شد و لپاش گُل انداخت

_نه اصلا هم اینطوری نبود

سرم رو با خنده تکون دادم

_آهان پس اینطوری نبود ، فردا نیای سراغم التماس کنی آمارشو برات دربیارم ها

با این حرفم دست پاچه به طرفم چرخید

_میدونی اسمش چیه؟؟

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و قهقه ام به هوا رفت ، چه زود خودش رو لو داد

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا