رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 15
انگار داشتم خودمو تنبیه میکردم که چرا دلبسته کسی شده ام که اصلا چیزی به عنوان احساس توی وجودش نیست و یه تیکه از سنگه !
پاهام از درد میلرزیدن و به راه رفتنم ادامه میدادم ، اصلا نمیدونستم دارم کجا میرم و مسیرم کجاس!
فقط در حالی که توی فکر و خیال های جور واجورم غرق بودم به جاده خیره بودم .
بی اختیار دستمو روی قلبم گذاشتم و با درد چشمامو بستم ، میخواستم چه بلایی سر این بیارم وقتی که جدیدا کنترلش داشت از دستم خارج میشد و همش بی قراری میکرد.
با قرار گرفتن ماشینی کنار پام ، با فکر به اینکه حتما مزاحمه ، بدون اینکه نگاهی سمتش بندازم به راه رفتنم ادامه دادم.
ولی بیخیال نمیشد و پا به پام میومد ، وقتی دید نگاهش نمیکنم شروع کرد به بوووق زدن ، عصبی به طرفش برگشتم که چیزی بارش کنم
با دیدن کسی که توی ماشین نشسته بود و با چشمای ریز شده نگاه ازم نمیگرفت خشکم زد .
امیرعلی بود که با اون نگاه نافذش خیره چشمام بود و پلکم نمیزد ، از ترس اینکه از چشمام نخونه که چقد از اومدنش خوشحال شدم زود سرم رو پایین انداختم و بی توجه به تپش های بلند قلبم خواستم بی توجه از کنارش رد بشم
که جدی صدام زد و بلند گفت :
_زود بیا سوار شو میرسونمت !
کتم رو بیشتر به خودم چسبوندم و بی تفاوت لب زدم:
_میخوام پیاده برم .
با این حرفم انگار عصبی شده باشه دستش رو محکم روی فرمون ماشین کوبید و با لحنی که کلافگی ازش میبارید گفت :
_میدونی که بالاخره مجبوری سوار شی پس چرا بازی درمیاری؟؟ یالا زود باش بپر بالا کار دارم.
هرچند طرز حرف زدنش بهم برخورده بود ، ولی اینم نمیتونستم انکار کنم از اینکه دنبالم اومده خوشحال شده بودم و به زور جلوی لبخندی که میخواست روی لبهام نقش ببنده رو گرفتم .
توی ماشین کنارش نشستم ، بوی عطر تلخش فضای ماشین رو پُر کرده بود بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و پلکام روی هم فشردم ،توی سکوت کامل با اخمای گره خورده به جاده خیره شده بود .
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و از نیم رُخ خیره صورتش شدم.
این آدم چی داشت که من داشتم دلبسته اش میشدم ، یعنی میتونستم ازش دل بکنم و فاصله بگیرم ؟؟
حتی نمیتونستم بهش فکر کنم چه برسه به عملش !
از خود روزای اول ازش خوشم اومده بود و میخواستم برای خودم داشته باشمش ولی وقتی بهم گفت قصدش چیه و برای من چه فکرای توی سرشه ، از ترس اینکه براش فقط نقش یه همخواب رو قرار داشته باشم فاصله گرفتم و سعی کردم نسبت به حسی که داشت توی قلبم رشد میکرد بی تفاوت باشم و جدیش نگیرم.
ولی هر چی بیشتر گذشت این حس لعنتیم بیشتر شد و کششم نسبت بهش شدیدتر !
با فکر به آزمونی که قرار بود چند روز دیگه ازمون بگیره خوشحال صورتش رو از نظر گذروندم .
اگه نفر اول میشدم هم میتونستم کار و درآمدی داشته باشم و از اون مهم تر میتونستم بیشتر نزدیک امیرعلی باشم و از طریق دیگه ای وابسته خودم کنمش که دوستم داشته باشه و نتونه ازم جدا بشه
آره درستش همینه !
با این فکرایی که توی سرم چرخ میخورد یه خورده خیالم راحت شده بود و انگار از سردرگمی خارج شده بودم خیلی حس بهتری داشتم ، شیشه ماشین رو پایین کشیدم و با آرامش نفس عمیقی کشیدم ، من کسی نبودم که کم بیارم ، باید حتما همونی میشد که من میخواستم.
با این کار با یه تیر دو نشون میزدم ، هم اون رو مال خودم میکردم هم صاحب کار میشدم و خیال خانوادم رو راحت میکردم.
با توقف ماشین به خودم اومدم که با دیدن خونه ام ، دستگیر ماشین رو کشیدم که پیاده شم که با صدام زد و گفت:
_امروز سر کلاس نمیای و استراحت میکنی فهمیدی؟؟ شبم میام بهت سر میزنم
پس بلد بود نگرانم بشه و اونقدرا هم سنگ دل نبود ، به طرفش چرخیدم و سوالی پرسیدم:
_شب چرا ؟؟
از فشار فرمون بین دستاش و سفید شدن بند بند انگشتاش فهمیدم که باز عصبی شده ، ضبط ماشین روشن کرد و در همون حال گفت :
_مگه نگفتی دوستت و مادرش چند روزی خونه نیستن ؟؟
اوووه خوب حواسش به همه چی بوده وگرنه خودم به کل فراموش کرده بودم که قراره امشبم تنها بمونم ،زیر لب تشکر کوتاهی کردم و از ماشین پیاده شدم ، تا زمانی که داخل خونه بشم همونجا مونده بود و تکونم نمیخورد .
از این حساسیت ها و نگرانی هایی که نسبت به من داشت لبخندی زدم و کلید رو داخل قفل در چرخوندم که با یه حرکت باز شد.
باید هرچی زودتر میرفتم سر کتاب هام و شروع به خوندن میکردم ، وقت زیادی نداشتم و برای نفر اول شدن به خیلی زمان احتیاج داشتم
هنوزم یه خورده ضعف داشتم ولی چیزایی که توی سرم چرخ میخورد باعث میشد انرژی بگیرم و نتونم دست رو دست بزارم ، بعد از دوش کوتاهی که گرفتم با همون حوله تن پوشی که تنم بود پای کتابام نشستم بالاخره باید از جایی شروع میکردم .
نمیدونم چقدر غرق کتاب ها شده بودم که با غار و قور شکمم به خودم اومدم و دستی روش کشیدم.
از صبح که امیرعلی بهم صبحانه داده بود هیچ چیز دیگه ای نخورده بودم بایدم اینقدر گرسنه ام باشه .
بلند شدم و با عجله غذایی آماده کردم تا از دست صداهای عجیب و غریب شکمم راحت باشم .
تا خود شب یکریز درس خوندم و تموم نمونه سوالا و تست های دوره های قبل رو مرور کردم ، تقریبا نیمی از کتاب رو خونده بودم و اینقدر غرق درس شده بودم که از دنیای اطرافم غافل شده بودم که با بلند شدن صدای اف اف موهامو پشت گوشم زدم وبا فکر به اینکه حتما جولیاس بدون اینکه بپرسم کیه قفل در رو زدم.
روی مبل دراز کشیدم و درحالی که پاهامو روی دسته اش میزاشتم کتاب جلوی صورتم رو ورق زدم که با صدای عصبی امیرعلی پریدم و هینی از ترس کشیدم.
_چرا بدون اینکه بدونی کیه در رو باز میکنی هااان ؟
ولی من تموم حواسم پیش تاب و شلوارک کوتاه تنم بود آخه اینا چی بود که پوشیده بودم ، کتاب رو طوری جلوم گرفته بودم تا برهنگی بالا تنه ام معلوم نباشه ، وقتی دید سکوت کردم با قدم های بلند به طرفم اومد و چونه ام توی دستاش گرفت
_مگه با تو نیستم ؟؟ هااا
این چرا امشب وحشی شده بود ، اینقدر چونه ام رو محکم گرفته بود ، که از درد ناله ای کردم و بی اختیار کتاب از دستم افتاد.
صورتش از خشم قرمز شده بود ، ولی یکدفعه رنگ نگاهش تغییر کرد و با یک قدم بلند ازم فاصله گرفت.
با تعجب خیره حرکاتش بودم که به طور عجیبی سعی میکرد نگاهم نکنه !
حتما دیووونه شده !
شونه ای بالا انداختم و خم شدم که کتابم رو بردارم ولی با دیدن وضعیتم از خجالت حس کردم گونه هام دارن آتیش میگیرن .
نمیشد به چیزی که تنم بود تاپ گفت بیشتر شبیه نیم تنه ای بود که تموم بالا تنه ام رو به نمایش گذاشته بود و از پایینم ناف و شکمم توی دید بود .
وااای شلوراکم که از بس کوتاه بود بیشتر به شرت شباهت داشت تا هر چیز دیگه ای !
تقریبا نیمه لخت رو به روش بودم ،عرق سردی روی کمرم نشست و خجالت زده نمیدونستم باید چیکار کنم .
آب دهنم رو قورت دادم و با دیدن حالتش که پشتش رو به من کرده بود . خواستم با عجله به سمت اتاقم برم ولی با فکری که به ذهنم رسید لبخند شیطانی گوشه لبم نشست .
با اینکه معذب بودم ولی سعی کردم برای بهتر اجرا شدن نقشه ام به روی خودم نیارم و با وضعیتم کنار بیام .
روی مبل نشستم و درحالی که سعی می کردم جلوی لرزش صدام رو بگیرم گفتم:
_خوب فکر کردم جولیاس که قفل رو زدم ، مگه من کی رو دارم بیاد بهم سر بزنه !
به طرفم برگشت و دستش رو به سمتم نشونه گرفت که چیزی بارم کنه ولی با دیدن حالتم دهنش از تعجب باز موند و همونطور بی حرکت ایستاد.
انگار باورش نمیشد اینی که اینطور بی حیا نیمه لخت جلوش نشسته من باشم !
ترسی توی دلم داشتم ولی از یه طرف با فکر به اینکه کاری از دستش برنمیاد و تقریبا برای من عین کبریت بی خطر میمونه از استرسم کم میشد.
با سنگینی نگاهم به خودش اومد و در حالی که کلافه دستی به پیراهنش میکشید با صدای خفه ای لب زد :
_باشه ولی از این به بعد اول ببین کیه بعد قفل اف اف رو بزن فهمیدی ؟؟
از این سرگرمی جدید خوشم اومده بود ، با ناز طره ای از موهامو دور انگشتام پیچیدم و با عشوه چشمامو خمار کردم
_چشم استاد
چشم غره ای بهم رفت و درحالی که به سمت آشپزخونه ام میرفت بلند گفت :
_صدبار نگفتم بهم نگو استاد ؟؟؟
یه طوری این حرف رو با حرص میزد که خندم گرفت و ریز ریز شروع کردم به خندیدن ، نمیدونم چرا کرمم گرفته بود که سر به سرش بزارم و اذیتش کنم .
_چشم دیگه نمیگم استــــــاد !
نیم تنش رو از آشپزخونه بیرون آورد و با تعجب پرسید :
_الان تو داری با من لج میکنی ؟؟؟
چشمامو توی حدقه چرخوندم و درحالی که لبام رو جلو میدادم با شیطنت گفتم :
_شاید
ابرویی بالا انداخت و سرش رو با تعجب تکون داد ، انگار هنوزم توی شوک حرکت عجیب و غریب من بود .
البته حقم داشت ، یکدفعه از این رو به اون رو شده بودم و کارهایی جدید ازم سرمیزد ، ولی بخاطر رسیدن به هدفم نیاز بود .
دیگه چیزی نگفت و منم کتابمو از روی زمین برداشتم و بی هدف صفحاتش رو ورق زدم .
هرچی میخواستم درس بخونم نمیشد ، و تموم حواسم پیش امیرعلی بود که نمیدونم داخل آشپزخونه داشت چیکار میکرد .
حس کنجکاوی امونم رو بریده بود بالاخره نتونستم طاقت بیارم و بلند شدم و آروم و بدون سر و صدا سرکی داخل آشپزخونه کشیدم.
با دیدنش که در حال آماده کردن یه چیزی شبیه سالاد بود ابرویی بالا انداختم و با تعجب زیر لب زمزمه کردم:
_این داره چی کار میکنه؟
وقتی توی این حالت میدیدمش باورم نمیشد این همون استاد مغرور و خشکه سرکلاسه !
یه جوری با حوصله خیارها رو خورد میکرد و کنار هم میچید که انگار داره از این کار لذت میبره.
به طرفش رفتم که برای ثانیه ای سرش رو بلند کرد و با دیدنم نگاهش رو از بالا تا پایین روی اندامم چرخوند ، به شدت گرمم شده بود و از خجالت بی اختیار با دست گوشه تاپم رو کشیدم .
لبخندی گوشه لبش نشست که زود جمعش کرد و به کارش ادامه داد ، وقتی دیدم دیگه نگاهم نمیکنه موهای که از شدت گرما به گردنم چسبیده بودن رو کنار زدم و به طرفش قدم برداشتم باعجله روبه روش پشت میز نشستم.
هنوزم بخاطر پوششم معذب بودم ، میخواستم اون رو اذیت کنم ولی انگار برعکس شده بوده !
دستمو زیر چونه ام زدم و سوالی پرسیدم:
_داری چیکار میکنی ؟؟
تیکه از خیار توی دهنش گذاشت
_زنگ زدم برامون غذا بیارن ولی منم غذامو بدون سالاد نمیخورم و از سالادای آماده هم اصلا خوشم نمیاد ، دیدم توی یخچال تو یه چیزایی هست گفتم درست کنم وگرنه غذا از گلوم پایین نمیره.
باید شکمو بودن رو هم به خصلت هاش اضافه میکردم ، همینطوری خیره حرکاتش بودم که با بلند شدن صدای اف اف از آشپزخونه خارج شدم و گوشی رو برداشتم.
پیک از رستوران بود ، بهش گفتم منتظر بمونه و درحالی که کیف پولم رو برمیداشتم به سمت در رفتم ، در رو نیمه باز نکرده بودم که دستی از پشت سر اومد و قبل از اینکه ببینم کی پشت دره ، محکم در رو بهم کوبید .
با تعجب همونطوری بی حرکت ایستادم که امیرعلی تقریبا به عقب هُلم داد و با اخمای درهم در رو باز کرد و بعد از پرداخت هزینه پاکت های غذا رو از دستش گرفت و داخل شد .
درحالی که از کنارم رد میشد تنه نسبتا محکمی بهم زد و عصبی گفت :
_هنوز یاد نگرفتی با این تیپ و قیافه جلوی پسری ظاهر نشی؟؟
از اینکه غیرتی شده بود ته دلم غنج رفت و درحالی که سعی میکردم نیشم رو ببندم دنبالش رفتم.
_اینجا که اینطوری لباس پوشیدن عادیه و اصلا به من نگاه نمیکنن
پاکت های توی دستشو روی میز گذاشت و به طرفم برگشت و با یه حرکت هُلم داد که کمرم به دیوار خورد و خودش بهم چسبید
از درد کمرم چشمامو محکم روی هم فشار دادم و بی اختیاری آخ آرومی از بین لبهام خارج شد .
صدای عصبیش کنار گوشم باعث شد از ترس به خودم بلرزم
_فکر نکن چون توی ایران نیستی حق اینو داری که جلوی هر خری لخت بگردی شیرفهم شدی!
با تعجب خیره چشماش که به سرخی میزدن شدم ، مگه من چی گفتم که تا این حد عصبانیه ، تازشم اینجا از بس دختر لخت هست کی به من نگاه میکنه ، اینم دلش خوشه ها .
وقتی دید جوابش رو نمیدم و پوکر نگاش میکنم طره ای از موهامو توی دستش گرفت و درحالی که بین انگشتاش میچرخوندش سوالی پرسید :
_نشنیدم بگی چشم!
بازم دستوراتش شروع شدن ،چینی به دماغم دادم و چشم غره ای بهش رفتم که یکدفعه تو گلو خندید و پیشونیش رو پیشونیم تکیه داد .
واه اینم یه چیزیش میشه هااا ، تا یک دقیقه پیش عصبی بود و میخواست کله من رو بکنه !
الان میخنده و انگار من معشوقه اشم اینطوری ناجور بهم چسبیده .
درحالی که گلوم رو با سرفه ای صاف میکردم تکونی به خودم دادم تا ازم فاصله بگیره.
ولی انگار نه انگار بدتر بهم چسبید و ایندفعه دستاش بودن که صورتم رو قاب گرفتن ، فشاری به لپام آورد که با چشمای گرد شده و لبایی که از شدت فشار دستاش غنچه شده بودن خیره چشمای خندونش شدم.
با خنده نگاهش رو بین لبام و چشمام چرخوند و یکدفعه با حرفی که زد نزدیک بود چشمام از فرط تعجب ، از حدقه بیرون بزنه .
_تو چی داری دختر ، که باعث میشه عصبانیتم از بین بره !
جلل الخالق ، یعنی واقعا این حرفا رو به من میزنه ؟؟ اینقدر تعجب کرده بودم که فقط همینجوری بی حرک ایستاده بودم که با بوسه ای که روی بینیم کاشت ، ازم جدا شد به خودم اومدم و ناباور پلکی زدم.
پاکت های غذا رو برداشت و به طرف آشپزخونه رفت ، به شدت گرمم شده بود و با دستام شروع کردم خودمو باد زدن.
همش این سوال توی ذهنم تکرار میشد که یعنی واقعا اونم به من حس داره؟؟ یا همه اینا فلیمشن که به هدفش برسه .
با صدای بلندش که چند بار پشت سر هم صدام میزد که بیام شام بخورم لبم رو با دندون کشیدم و با تردید قدمی جلو گذاشتم .
دستی روی دماغم کشیدم و با یادآوری بوسه اش ته دلم یه جوری شد و حس خوبی بهم دست داد .
تصمیم گرفتم به طرف اتاقم برم تا لباسامو عوض کنم ولی اون بخش از شیطنت وجودم نمیزاشت و میخواست بازم سر به سرش بزارم.
قبل از اینکه به اتاق برسم پشیمون ایستادم و با لبخند شیطانی که روی لبهام نقش میبست عقب گرد کردم و با لوندی به طرف آشپزخونه قدم برداشتم .
پاکت غذا ها رو باز کرده بود و همینطوری بدون اینکه داخل ظرفی چیزی بریزه داشت میخورد .
چطور دلش میومد توی این ظرفای پلاستیکی غذا بخوره ؟
با چندش صورتمو جمع کردم و ظرفا رو روی میز چیدم و با آرامش شروع کردم به خالی کردن غذا ها .
سنگینی نگاهش روی صورتم باعث شد به طرفش برگردم و سوالی سری به عنوان چیه براش تکون بدم.
دستاش رو زیر چونه اش زد و درحالی که مرموز نگاهش روی تنم بالا پایین میشد گفت:
_هیچی به کارت برس!
یکی نبود بگه با وجود نگاه خیره تو روی تن نیمه لختم ، مگه میتونم آروم باشم و به کارهام برسم.
نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم و با بدنی که بی اختیار شروع به لرزیدن کرده بود پاکت ها رو داخل سطل زباله انداختم.
با اینکه پشتم بهش بود ولی هنوزم نگاهش روم سنگینی میکرد ، دستی به صورتم کشیدم که با یادآوری شلوارک کوتاه و منظره ای که اون از پشت سرم داره میبینه جیغ کوتاهی کشیدم و به طرفش چرخیدم.
چشمش که به صورتم خورد یکدفعه قهقه اش بالا گرفت و بریده بریده لب زد :
_داشتم خوب چیزی رو دید میزدما نزاشتی!
بی اختیار بدون اینکه بفهمم دارم چی میگم ، پوزخند صدا داری به صورت خندونش زدم و با تلخ زبونی گفتم:
_همون فقط باید دید بزنی و حرص بخوری وگرنه هیچ کاری از دستت برنمیاد.
با این حرفم دیدم چطور لبخند روی لبهاش خشک شد و با تعجب خیره صورتم موند .
کم کم به خودش اومد و درحالی که دستاش رو از عصبانیت مشت میکرد ناباور زیر لب زمزمه کرد :
_چی گفتی ؟؟؟
پشیمون شده دستامو توی هم قفل کردم و با لکنت گفتم :
_ه..یچی !
رگ های پیشونیش بیرون زده بودند و از بس قرمز شده بود و تند تند نفس میکشید که ازش ترسیده بودم .
سرش رو پایین انداخته بود و انگار داشت خودش رو کنترل میکرد چون نفس های عمیق میکشید و لبهاش رو بهم فشار میداد .
از حرفی که بی اختیار زده بودم ناراحت یک قدم بهش نزدیک شدم و در حالی که آب دهنم رو به زور قورت میدادم گفتم:
_من نفه…..
هنوز حرف کامل از دهنم بیرون نیومده بود که سرش رو بالا گرفت و با دیدن چشمای به خون نشسته اش حرف توی دهنم ماسید و شرمنده نگاه ازش گرفتم.
برای یه مرد چیزی سخت تر از این نیست که مردونگیش زیر سوال بره و من احمق این کارو کرده بودم و حال خوبش رو بهم زده بودم.
از اینکه تحقیرش کرده بودم اشک به چشمام نشست و سرمو پایین انداختم .
برخلاف تصورم که الانم مثل همیشه عصبی میشه و داد و فریاد راه میندازه قاشق توی دستش روی میز انداخت و بلند شد .
همونطور با سری پایین افتاده بیرون رفت و بعد از چند ثانیه صدای بلند بسته شدن در خونه بهم فهموند که بدون اینکه حرفی بزنه گذاشته و رفته.
پاهام سست و بی حس خم شدن که لرزون دستمو به دیوار گرفتم تا مانع از افتادنم بشم
حالم بد بود و به شدت نگرانش بودم ، از بس اشک ریخته بودم چشمام میسوختن و باز نمیشدن .
آخه من لعنتی چرا اون حرفا رو بهش زدم و باعث شدم دلش بشکنه ، اصلا نفهمیدم چی شد
شاید چون فکر نمیکردم همچین عکس العملی بخواد نشون بده ، همیشه با داد و بیداد برام شاخ و شونه میکشید .
یه درصدم به ذهنم خطور نمیکرد که بخواد همچین بشه، حالش رو درک میکردم این حرف من خیلی بهش فشار آورده بود چون دقیق غرورش رو نشونه گرفته بودم.
نمیدونم چند ساعت خیره میز دست نخورده و غذاهای سرد شده ، مونده بودم که با تقه آرومی که به در خورد سرمو از دیوار فاصله دادم و با چشمای ریز شده نگاهی به اطراف انداختم.
چند دقیقه موندم ولی هیچ صدایی به گوشم نرسید ، با فکر به اینکه حتما اشتباه شنیدم آب دماغم رو بالا کشیدم و سعی کردم بلند شم.
از بس گوشه دیوار توی خودم جمع شده بودم که بدنم خشک شده بود ، دست لرزونم رو ستون بدنم کردم و به سختی سعی در بلند شدن داشتم که با شنیدن صدای دوباره در با چشمایی که از ترس دو دومیزدن بلند شدم .
آب دهنم رو به زور قورت دادم.
یعنی نصف شبی کی میتونست باشه ؟ تا اونجایی که میدونستم در اصلی خونه که بسته اس کسی نمیتونست داخل بشه.
با یادآوری امیرعلی اشک توی چشمام جمع شد اگه اینجا بود از چی میخواستم بترسم!
از ترس سکسکه ام گرفته بود و لبهام از زور بغض میلرزیدن ، با قدم های کوتاه به سمت در رفتم و درحالی که دستمو روی چشمی در میزاشتم به زور جلوی خودم رو گرفتم تا صدای سکسکه ام بلند نشه.
با هزار تا سلام و صلوات به ترسم غلبه کردم و آروم از چشمی در نگاهی به بیرون انداختم .
چشمم جز سیاهی چیزی نمیدید و این باعث ترس بیشترم شده بود .
از در فاصله گرفتم و همونطوری که نگاهم بهش بود با پاهای لرزون عقب عقب میرفتم که یکدفعه پام به دسته مبل گیر کرد .
با افتادنم ، تیزی لبه میز توی بازوم فرو رفت که از دردش جیغ بلندی کشیدم.
از درد به خودم میپیچیدم و اشک بود که از چشمام پایین میومد ، از یه طرفی با یاد امیرعلی و از طرف دیگه از بی کسی خودم گریه ام شدت گرفت و هق هقم بود که سکوت خونه رو می شکست.
با صدای بلند کوبیده شدن در خونه و فریادهای امیرعلی که پشت سر هم اسمم رو صدا میزد ، ناباور دستی زیر چشمای اشکیم کشیدم و هق هق ام خفه شد.
یعنی با وجود حرفایی که بهش زده بودم تنهام نزاشته و برگشته؟؟
ناباور با بغضی که هر لحظه بزرگ تر میشد بلند شدم و با قدم های بلند خودمو به در رسوندم .
با وجود لرزش دستام به زور در رو باز کردم ، امیرعلی با نگرانی نگاهی بهم انداخت و بُهت زده پرسید:
_چرا گریه میکنی؟
بی اختیار به طرفش رفتم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و گریه ام بالا گرفت ، بعد از چند ثانیه انگار به خودش اومده باشه دستاشو دور کمرم پیچید و همراه خودش داخل بردم
سرمو روی سینه اش گذاشتم و بوی عطرش رو عمیق نفس کشیدم ، حالا میفهمیدم چقدر دل بسته اش شدم که از وقتی بدون اینکه چیزی بگه تنهام گذاشته بود اون همه نگرانش شده بودم و انگار نفسم داشت بند میومد.
حالا که پیشم بود و گرمای تنش رو حس میکردم به کل درد بازوم از یادم رفته بود و حریصانه دوست داشتم فقط توی بغلش باشم و از بودنش کنارم مطمعن شم.
در حالی که هنوزم توی بغلش بودم روی مبل نشست و منو توی آغوشش گرفت ، ولی از رفتارش میتونستم بفهمم چقدر سرد شده و هنوزم ازم ناراحته !
چون هیچ حرفی نمیزد ، نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.
سرمو روی سینه اش تکون دادم و با صدای ضیعیف که به زور به گوش های خودم میرسید زیر لب زمزمه کردم:
_ببخشید
بازم جوابی بهم نداد و سکوت کرد ، عادت نداشتم اینطوری کلافه و ناراحت ببینمش برام سخت بود .
عصبی دستمو به سمت دهنم بردم و شروع کردم به جویدن ناخون های دستم .
وقتی کلافه یا عصبی میشدم بی اختیار این کار رو انجام میدادم و وقتی به خودم میام که تموم ناخون های دستم رو جویدم و تک تک انگشتام میسوزن.
دستش روی دستم نشست و تا به خودم بیام دستمو از دهنم بیرون کشید و کلافه گفت:
_بس کن !
خجالت زده سرم رو به نشونه باشه براش تکون دادم که پوووف عصبی کشید و زیر لب انگار داره با خودش حرف میزنه آروم لب زد :
_خیلی خسته ام ، اونقدری که دوست دارم بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم.
برای ثانیه ای حس کردم نفسم گرفت ، سرمو بالا گرفتم و نگاهمو بین صورت خسته و چشمای قرمزش چرخوندم.
از اینکه بخاطر اون حرف من که مشکلشو به روش آوردم اینطوری غمگین شده و از چشماش ناامیدی میبارن بغض به گلوم چنگ انداخت.
بی تفاوت نگاهشو ازم گرفت و چشماشو روی هم گذاشت
توی فکر فرو رفتم ، من میتونستم کمکش کنم ، پس چرا دارم ازش دریغ میکنم درحالی که از این حسی که توی وجودم داشت هر لحظه بزرگ تر میشد خبر داشتم.
با دیدن حال بدش نتونستم بی تفاوت بمونم و تصمیم رو گرفتم شاید تونستم کمکش کنم برای من چه فرقی میکرد وقتی اینقدر دلبسته اش شدم که نمیتونم ازش جدا بمونم.
زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم و درحالی که روی سینه اش خط های فرضی میکشیدم لرزون زمزمه کردم:
_من حاضرم باهات باشم.
با تعجب چشماش رو باز کرد و ناباور زیر لب زمزمه کرد:
_چی گفتی؟
یه طوری با بُهت و تعجب این سوال رو پرسید که دودل شدم و با ترس لبم رو با دندون کشیدم.
به فکر فرو رفتم نکنه دارم زود تصمیم میگرم و کارم اشتباس ، من که اطلاع دقیقی از مشکلش نداشتم و اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم.
ولی وقتی نگاهم به چشمای منتظر و امیدوارش خورد انگار تموم استرس و نگرانی هام دود بشن برن هوا آرامش وجودم رو فرا گرفت ،
نه !نباید زیر حرفی که بهش زدم بزنم.
به زور لبخندی روی لبهام نشوندم و درحالی که نگاهمو به چشمای منتظرش می دوختم با صدای آرومی زیر لب زمزمه کردم:
_گفتم که میخوام باهات باشم و بهت کمک کنم .
با نگرانی نگاهشو توی صورتم چرخوند و سوالی پرسید :
_مطمعنی ؟؟
دلم برای مظلومیت توی صداش گرفت موهامو پشت گوشم زدم و با اطمینان سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و گفتم:
_هیچ وقت توی زندگیم تا این حد مطمعن نبودم .
با این حرفم کم کم لبخندی روی لبهاش نقش بست و تا به خودم بیام محکم بغلم کرد و دستاشو دورم پیچید .
با این حرکتش حس خوبی بهم دست داد و بی اختیار سرمو به گردنش نزدیک کردم و عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم.
یکدفعه با فهمیدن کاری که دارم میکنم غمگین چشمامو محکم روی هم فشار دادم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم .
وااای خدا… من داشتم چیکار میکردم؟
این چه کارهایی بود که داشت ازم سر میزد ، اصلا خودمو نمیشناختم انگار به آدم دیگه ای تبدیل شده بودم .
جدیدا تا نزدیک امیر میشدم اختیارم رو از دست میدادم ، اگه به حال خودم میزاشتنم دوست داشتم هر دقیقه بغلش باشم و لبهاش رو…..
با فکرایی که توی سرم چرخ میخورد عصبی چنگی به موهام زدم و پوووف کلافه ای کشیدم .
داشت چه بلایی سرم میومد خدا میدونه؟ کاش بتونم خودم رو دربرابرش کنترل کنم
اینقدر سفت بغلم کرده بود که انگار میخوام فرار کنم استخون هام داشت از فشار دستاش میشکست ، از این حالش خندم گرفته بود سرمو توی سینه اش مخفی کردم و سعی کردم جلوی خندیدنمو بگیرم.
با لرزیدن شونه هام دستش روی بازوم نشست که یکدفعه از درد زیادی که توی دستم پیچید آخ بلندی از بین لبهام خارج شد ، با نگرانی از خودش جدام کرد
_چی شد؟؟؟
بدون اینکه جوابش رو بدم چشمامو بستم و دستمو روی جایی که درد میکرد محکم فشار دادم ، وقتی دید حرفی نمیزنم سرش رو نزدیک آورد و با نگرانی گفت:
_دستت رو بردار ببینم چت شده؟؟
وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم دستم رو پس زد و یکدفعه عصبی فریاد زد :
_چیکار خودت کردی ؟؟
چشمامو باز کردم که با دیدن خون روی دستم و کبودیش اشک توی چشمام حلقه زد ، چطور وقتی که دستم به میز خورده بود رو فراموش کرده بودم .
امیرعلی نگاهی به چشمای اشکیم انداخت و کلافه دستی پشت گردنش کشید
_گریه نکن چیزی نیست!
با احتیاط روی مبل گذاشتم و بلند شد ، با عجله به سمت آشپزخونه رفت ، انگار تازه فهمیده بودم چه بلایی سر دستم آومده.
لبم رو از درد گاز گرفتم که امیر با عجله کنارم روی مبل نشست و در جعبه کمک های اولیه رو باز کرد.
وسایلی که نیاز داشت بیرون آورد و با اخمای گره خورده نگاهی بهم انداخت و گفت:
_دستت رو بیار جلو ببینم!
چون بازوم بود باید به طرفش خم شدم و دستم رو جلوش گرفتم ، با احتیاط نگاهی بهش انداخت و شروع کرد به پانسمان کردنش.
وقتی بتادین روی زخمم ریخت از سوزش زیادش چشمام با حرص روی هم فشار دادم و آخی گفتم .
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه ، باز پنبه رو روی دستم گذاشت که از سوزش و درد زیادش به دستش چنگ زدم ، از بس لبم رو گاز گرفته بودم طعم تلح خون توی دهنم پیچیده بود
پانسمان رو دور دستم پیچید و در همون حال آروم لب زد:
_چیزی نیست الان تموم میشه !
پانسمانش که تموم شد سرش رو بالا گرفت و نگاه کوتاهی بهم انداخت که یکدفعه نمیدونم چی توی صورتم دید که عصبی از پشت دندون های چفت شده اش غرید :
_هر دفعه یه بلایی سر خودت میاری!!
متوجه منظورش نشده بودم که عصبی چند برگه دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون کشید و محکم روی لبم گذاشت ، با تعجب خیره اش بودم که دستمال رو برداشت و جلوی چشمم گرفت .
لکه های کوچیک خون روی دستمال معلوم بود و سوزش کمی توی لبهام احساس میکردم ، زبونی روی لبهام کشیدم که نزدیک تر اومد و باز دستمال رو آروم روی لبهام گذاشت .
خیره لبهام شده بود و با حالتی که انگار توی این دنیا نیست به قدری آروم دستمال رو تکون میداد که انگار داره لبهام رو نوازش میکنه.
خدای من یعنی نمیدونست داره با این کارهاش من رو تح..ریک میکنه ، آب دهنم رو به زور قورت دادم که سرش نزدیک تر اومد و نگاهش رو توی صورتم چرخوند.
بی اختیار نگاهم روی لبهاش لغزید و با دیدن لبهای نیمه بازش نفسم توی سینه ام حبس شد ، وااای پاک دیوونه و منحرف شدم.
کی اینطور روانی شده ام ؟؟ نکنه برعکس اون من بیش فعالی دارم ؟
با فکر به این موضوع که احتمالا دوتا مشکل دار گیر هم افتادیم بی اختیار خنده ام گرفت ، با دیدن لبخندم نگاهی به چشمام انداخت و با تعجب پرسید:
_برای چی میخندی ؟؟
خنده ام رو خوردم و دست پاچه لب زدم :
_هیچی !
اینم مونده بود که فکرای توی سرم رو براش بگم ، که حس میکنم بیش فعالی دارم و جدیدا نمیتونم خودم رو در برابرت کنترل کنم.
لبخندی روی لبهاش نشست و سرش رو نزدیک صورتم آورد و حالا فاصله بین لبهامون اندازه یه بند انگشت بود
با تعجب خیره حرکاتش شدم که دستش روی سینه ام نشست و با یه حرکت رو مبل خوابوندم و روم خیمه زد
سرش که توی گودی گردنم فرو رفت بی اراده دستم توی موهاش نشست و چنگی به موهاش زدم .
” امیرعلــــــــــے “
دوست داشتم بغلش کنم و اینقدر به خودم فشارش بدم که آخش دربیاد ، وقتی با اون چشمای به اشک نشسته اش خیره چشمام شد و توی بغض خندید نتونستم خودم رو کنترل کنم روی مبل خوابوندمش و روش خیمه زدم.
وقتی اون حرفا رو بهم زد و مشکلمو به روم آورد حس خیلی بدی بهم دست داد ، دوست داشتم از اونجا فرار کنم و جایی برم که ساعت ها با خودم خلوت کنم.
خیلی حس بدیه که همه به روت بیارن که مشکل داری و هیچ وقت نمیتونی زندگی آرومی کناری کسی داشته باشی .
با یادآوردی زندگی پُر از تنشی که داشتم به قدری اعصابم بهم ریخت که میگرنم عود کرد ، حس میکردم چشمام از درد دارن از حدقه درمیان .
اینقدری عصبی بودم که بدون توجه به صورت پشیمونش از خونه اش بیرون زدم، نمیدونم چقدر توی کوچه پس کوچه ها پیاده رفتم که پاهام درد گرفته بودن ، خسته و داغون خواستم به خونم برم ولی با یادآوری نورایی که از تنهایی میترسید نتونستم بیخیالش بشم و وقتی به خودم اومدم که در خونه اش بودم.
حالم که با گفتن اینکه کنارم میمونه سوپرایزم کرده بود ، واقعا انتظار گفتن این حرفو ازش نداشتم ، این که با میل خودش دوست داشت باهام باشه خیلی بران ارزش داشت .
با فکر به اینکه دیگه از این به بعد مال منه ، حرص و عطش داشتنش تموم وجودم رو گرفت و بی اختیار سرمو توی گودی گردنش فرو بردم و عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم با چنگ شدن موهام تو دستش و صدای تند نفس هاش که کنار گوشم میکشید ، باعث شد برای اولین بار حس خاصی بهم دست بده.
یه حسی که درکش برام سخت بود و یه جورایی لذت میبردم از اینکه اینطوری با لمس من تح..ریک میشه و لذت میبره.
لباش رو که به لاله گوشم چسبوند سرمو بالا گرفتم و نگاهی به چشمای خمارش انداختم .
برام عجیب بود که با یه لمس کوچیک من اینطوری لذت میبره و عطش خواستن توی صورتش بیداد میکنه.
شایدم علتش این رفتارهاش این بود که اولین بارشه که پسری تنش رو لمس میکنه و این روابط براش تازگی داشتن.
یه جورایی بدنش ناب و دست نخورده بود ، چشمای خمارش رو به لبام دوخت و پلکم نمیزد ، با دیدن این حالش خندم گرفته بود .
پس دختر کوچولوی ما دلش هوای شیطونی کرده ؟
زبونی روی لبهام کشیدم که آب دهنش رو قورت داد چشماشو بست و محکم روی هم فشارشون داد .
با دیدن این رفتارش معلوم بود از اون کسایی که میشه از بودن باهاش زیادی لذت برد چون اینطوری که پیداس خودش همیشه بدون اینکه من بگم برام آماده بود .
حالا که من نمیتونستم لذت زیادی ببرم چرا اون نبره ؟ با این فکر با لبخند سرمو پایین بردم و لبامو روی لباش کشیدم .
با این کارم نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و چشماش رو باز کرد .
دلم بازی میخواست ، دوست داشتم کمی از این شور و هیجانی که توی وجودش داشت لذت ببرم
نگاهمو توی صورتش چرخوندم و نفسمو توی صورتش فوت کردم ، صورتش رو کج کرد و نگاه ازم دزدید .
اون یکی دستم رو کنار سرش ستون بدنم کردم و انگشتمو آروم روی پوست نرم صورتش کشیدم ، حس میکردم چطور از هیجان بدنش میلرزه .
لبش رو به دندون گرفت ، با انگشت آروم لبش رو از حصار دندونش خارج کردم و نگاهمو به چشماش دوختم .
از این بازی خوشم اومده بود و تازه داشت بهم خوش میگذشت ، میخواستم بار اولی که با منه ، حسابی لذت ببره .
هرچند خودم لذتی نمیبردم ولی اون حقش بود حداقل برای یه بارم شده در کنار من این حس لذت بهش دست بده .
لبم رو روی لبش گذاشتم و آورم شروع کردم به بوس های ریز زدن روی لبهاش ، بوسه های ریز میزدم و سرمو عقب میکشیدم .
اولش حرکتی نکرد ولی کم کم به خودش اومد و دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و شروع کرد باهام همکاری کردن.
لبام رو با عطش خاصی میبوسید و دستاش بودن که موهام رو چنگ میزد و خودش رو بهم میفشرد .
برای اینکه حس بدی بهش دست نده باهاش همکاری میکردم و با دستام موهاش رو ناز میکردم.
گازی از لبم گرفت که صورتم از درد جمع شد و با تعجب نگاهی به چشمای بسته اش انداختم .
دستمو روی تنش لغزوندم و شروع به نوازش بدنش کردم ، دستم که زیر تاپش رفت برای ثانیه ای مکث کرد و دست از بوسیدنم کشید.
گوشه تاپش رو بالا کشیدم و دستمو آروم روی تنش کشیدم که نفسش توی سینه حبس شد .
خواستم دستمو روی بدنش بکشم که با دستای لرزونش دستمو محکم گرفت و با صدای خفه ای با لُکنت لب زد:
_نه…بس…ه
خشکم زد و دستم از حرکت ایستاد ولی دلم نمیخواست اذیتش کنم ، خم شدم و بوسه ای آروم روی بینیش زدم و از روش بلند شدم.
وقتی خودش میخواست بیشتر از این جلو نرم پس نبایدم میرفتم ، فعلا برای روز اول همینش هم بس بود.
بلند شدم و درحالی که به سمت تنها اتاق میرفتم خطاب بهش گفتم:
_خیلی خوابم میاد من برم بخوابم.
صدای ازش نیومد و من به خیال اینکه حتما خجالت میکشه باهام حرف بزنه به طرف اتاقش رفتم و درش رو باز کردم.
سرم باز درد گرفته بود خودمو روی تختش انداختم و سعی کردم خودم به خواب بزنم ، تازه چشمام داشت گرم میشد که در اتاق باز شد و با دیدن نورایی که توی قاب در ایستاده بود چشمامو باز روی هم گذاشتم وسرمو توی بالشت فرو بردم.
صدای قدم هاش که بهم نزدیک میشد رو میشنیدم ولی بخاطر سردردم چشمام سنگین شده بودن و باز نمیشدن.
با کشیده شدن پتو از روی تنم چشمامو نیمه باز کردم ، یکدفعه نورا توی بغلم خزید و توی بغلم گلوله شد
با بهُت چشمامو باز کردم و نگاهی بهش انداختم ، از کی تا حالا اینقدر متحول شده بود .
هرچند با این کارش ، نمیدونم چرا به قدری خوشحال شدم که بی اختیار با چشمای بسته بوسه ای روی موهاش نشوندم
سرمو توی موهاش فرو بردم و عطرشون رو عمیق نفس کشیدم بلکه خوابم ببره ولی بی فایده بود ، به قدری سر درد داشتم و میگرنم عود کرده بود که خوابم نمیبرد ، با درد دستی به چشمام کشیدم و پلکامو روی هم فشار دادم.
دستامو از دور نورا باز کردم و درحالی که به پشت روی تخت میخوابیدم بی اختیار آخ آروی از درد کشیدم و سرمو بین دستام فشار دادم.
توی این مدت از بس فشار روحی و عصبی بهم وارد شده بود که هزار تا درد و مرض گرفته بودم .
آب دهنم رو به زور قورت دادم و دستمو روی پیشونیم گذاشتم و سعی کردم باز خودمو به خواب بزنم .
تخت که کوچیک بود و منم از بس تکون میخوردم و به این پهلو و اون پهلو میشدم که نورا از خواب بلند شد و درحالی که روی تخت مینشست موهای شلخته دورش رو کنار زد و با صدای خفه ای پرسید:
_چی شده ؟؟
از اینکه نزاشته بودم بخوابه شرمنده دستی به چشمام کشیدم
_هیچی سرم درد میکنه تو بخواب!
خمیازه ای کشید و بدون اینکه چیزی بگه خوابالو از اتاق خارج شد ، کلافه ملافه روی سرم کشیدم ، حتما نزاشتم بخوابه رفته توی پذیرایی بخوابه دیگه !
ولی هنوز چند دقیقه نگذشته بود که حس کردم نورا کنارم نشست و درحالی که به طرفم خم میشد ملافه رو از روی صورتم کنار زد .
_پاشو این قرص رو بخور و بخواب !
چشمامو نیمه باز کردم و نگاهی به لیوان توی دستش که به طرفم گرفته بود انداختم ، وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم سرش رو بی حوصله تکون داد و لب زد :
_باعث میشه راحت بخوابی و درد نکشی !
چی پیش خودش فکر میکرد که با این قرص خوب میشم و خوابم میبره ؟ دستمو ستون بدنم کردم و با اخمای توی هم به تاج تخت تکیه دادم که یکدفعه قرص رو داخل دهنم گذاشت و تا به خودم بیام لیوان آب رو جلوی دهنم گرفت .
با چشمای گرد شده کمی از آب خوردم ولی اون همون جور لیوان جلوی دهنم گرفته بود و تکونش نمیداد ، کلافه لیوان رو کنار زدم که چشمای خمار از خوابش رو باز کرد و دست پاچه لیوان روی پاتختی گذاشت.
منتظر بودم بره بیرون ولی در کمال ناباوری با همون چشمای نیمه بازش به طرفم چرخید و درحالی که دستشو روی شونه ام میزاشت آروم زمزمه کرد :
_دراز بکش کار دارم !
برای اینکه ناراحتش نکنم نیم نگاهی به سمتش انداختم و آروم روی تخت دراز کشیدم ، ولی اون بدون اینکه کنارم دراز بکشه بالای سرم نشست ، با تعجب گفتم:
_پس چرا نمیخوابی؟؟
بدون اینکه حرفی بزنه دستش روی پیشونیم نشست و آروم شروع کرد به ماساژ دادن شقیقه ها و پیشونیم ، با این حرکتش بی اختیار چشامو بستم.
اینقدر آروم این کار و میکرد که کم کم درد سرم رو فراموش کرده بودم و به حرکت انگشتاش روی صورتم فکر میکردم.
دستاش روی صورتم تکون میخوردن و من به این فکر میکردم که چقدر عطر تنش خوب و لذت بخشه !
اینقدر به این کارش ادامه داد که نمیدونم کی چشمام گرم خواب شدن و به خواب عمیقی فرو رفتم .
نمیدونم چه ساعتی از شب بود که آروم لای چشمامو باز کردم که با دیدن اتاقی که توشم با تعجب دستی به پلکام کشیدم و توی تاریک روشن اتاق نگاهمو بین وسایلش چرخوندم.
یکدفعه با یادآوری اتفاق های دیروز لبخندی روی لبهام نقش بست و نگاهی به بغلم انداختم که با دیدن نورایی که همونطوری بالای سر من خوابش برده بود لبخندم کِش آورد و آروم روی تخت نشستم.
معلوم نیست تا کی بالای سر من بیدار مونده که همونطوری خوابش برده ، هرچند همون لحظه هم خوابش میومد و چشماش خمار خواب بودن ولی از بس لجباز بود که بیخیال من نشد .
دستمو زیر گردنش و اون یکیم دور کمرش حلقه کردم و آروم کمکش کردم روی تخت دراز بکشه .
سرش که روی بالشت قرار گرفت اخماش توی هم رفت و توی خواب دستی به گردنش کشید ، معلوم بود از اینکه بد خوابیده گردن درد گرفته !
سرمو کنار سرش روی بالشت گذاشتم و بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم دستمو روی گردنش گذاشتم و آروم ماساژش دادم.
دستش زیر دستم سُست شد و پایین افتاد ، با لبخندی که روی لبهام جا خوش کرده بود خیره صورتش شدم .
این دختر چی داشت که اینطوری من رو دیوونه کرده بود ، نقشه ام این بود که مجبور به این کارش کنم که کنارم بمونه ولی با کاری که امشب کرد ، تموم معادلات من رو بهم ریخت !
یعنی میتونستم بعد از اینکه کارم باهاش تموم شد ازش جدا بشم ؟؟
نمیدونم چرا وقتی به این موضوع فکر میکردم ناخودآگاه ذهنم هر چیزی که مربوط به این موضوع بود رو پس میزد .
اینقدر به خودم و نورایی که با اومدنش تموم زندگیم داشت تغییر میکرد فکر کردم ، که باز چشمام گرم شدن و به خواب عمیقی فرو رفتم.
با سر و صدای که به گوشم میرسید از خواب بیدار شدم و بدون اینکه چشمامو باز کنم دستمو کنارم کشیدم که با حس نکردن چیزی چشمامو باز کردم و نگاهمو به اطراف دوختم .
نورا داخل اتاق نبود و از سرو صدایی که به گوشم میرسید معلوم بود توی آشپزخونه اس ، بلند شدم و با حال خوبی که وجودمو گرفته بود از اتاق بیرون رفتم .
با دیدنش توی آشپزخونه که سرگرم درست کردن صبحونه بود به طرف دستشویی رفتم و بعد از شستم دست و صورتم با حوله ای که باهاش صورتم رو خشک میکردم پشت میز صبحونه نشستم و صبح بخیری کوتاهی گفتم به طرفم برگشت و با مهربونی لب زد :
_صبح توام بخیر
زود نگاهش رو ازم گرفت و با عجله تند تند باقی وسایل روی میز چید و با سری پایین افتاده از خجالت رو به روم نشست ،تیکه نونی جدا کردم و درحالی که داخل دهنم میزاشتم با دیدن خجالتش لبخندی زدم و سوالی پرسیدم:
_امروز نمیخواد بیای دانشگاه!
با عجله سرش رو بلند کرد و دست پاچه لب زد :
_نه نمیشه ، حتما باید بیام !
حالش خوب نبود ، تازه با یادآوری حالش از اینکه پاشده با عجله میز صبحونه رو برام چیده عصبی بهش توپیدم .
_باید و حتما نداریم فهمیدی؟؟ دستت هنوزم وَرم داره و درست نمیتونی تکونش بدی.
نگاه کوتاهی به دستش انداخت و با ناراحتی زیر لب زمزمه کرد :
_آخه آزمون چی میشه پس ؟؟
پس آزمون تا این حد براش مهمه ، که میخواد هر طوری شده سرکلاس حاضر بشه ، با فکری که به ذهنم رسید با شیطنت خندیدم و گفتم:
_باشه بیا ولی خودم میبرم و میارمت.
با تعجب نگاهی بهم انداخت و سرش رو به نشونه تاکید برام تکون داد ، ولی روحشم خبر نداشت که دلم بازی جدید میخواد
بعد از اینکه صبحونه خوردیم حاضر و آماده شد تا با من به دانشگاه بیاد ، جدیدا حرف گوش کن شده بود و اصلا باهام کَلکَل نمیکرد .
عادت به این نورای حرف گوش کن نداشتم ، سوار ماشین که شدیم با سرعت به طرف خونه رفتم و بعد از تعویض لباسام به طرف دانشگاه روندم.
نزدیکای دانشگاه که رسیدیم ،برای اینکه نمیخواستم کسی ما رو باهم ببینه همون نزدیکا ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و به طرفش چرخیدم.
منتظر بودم پیاده بشه ولی نورا بدون توجه به من به بیرون خیره شده بود و انگار توی عالم دیگه ای سیر میکرد چون لبخندی روی لبهاش جا خوش کرده بود.
با سرفه ای صدام رو صاف کردم که به خودش اومد و به طرفم چرخید :
_چیزی شده؟؟ چرا نگه داشتی؟
یعنی واقعا توقع داشت من تا در دانشگاه ببرمش ، اون وقت باید چه توضیحی به بقیه درباره رابطمون میدادم ؟
دستی به ته ریشم کشیدم و با پوزخندی لب زدم :
_برای اینکه پیاده شی !
با این حرفم حس کردم برای ثانیه ای خشکش زد و ناباور خیره دهنم شد ، دهنش برای گفتن حرفی باز و بسته شد ولی یکدفعه لبهاش رو بهم فشرد و عصبی صورتش رو ازم برگردوند و بدون اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده شد.
میدونستم از اینکه گفتم اینجا پیاده شه ناراحت شده ولی این رابطه ای که ما قرار بود داشته باشیم همیشگی نبود و یه روزی بالاخره باید از هم جدا شیم پس نباید کسی ما رو باهم میدید.
کلافه ماشین رو روشن کردم و با سرعت از کنار نورایی که با قدم های عصبی راه میرفت گذشتم و داخل دانشگاه شدم.
از ماشین پیاده نشده بودم که یکی از دخترهای دانشجو به طرفم اومد و درحالی که سعی میکرد جلب توجه کنه صدام زد و گفت :
_استاد خوبید ، ببخشید آزمون امروز برگزار میشه ؟؟
چپ چپ نگاش کردم ، بی تفاوت کیفمو توی دستم جا به جا کردم و گفتم :
_بله !
توقع داشتم حالا که سوالشو پرسیده بره ولی نه سخت در اشتباه بودم چون درحالی که قدم به قدم باهام راه میومد سوالی پرسید :
_استاد میشه توی درسا یه کم کمکم کنید توی بعضیشون مشکل دارم .
دیگه داشن زیاده روی میکرد مگه من استاد خصوصیشم که همچین درخواست هایی از من داره ، قدم هام رو تند تر برداشتم و در پاسخ به حرفش فقط یه کلمه نه جواب دادم .
دختر خوش اندام و خوشکلی بود ولی من هیچ حسی به هیچ دختری نداشتم، اینطوری که معلوم بود داشت به من نخ میداد ولی من هیچ وقت از کسی که اینطوری راحت خودش رو در دسترش دیگران قرار میداد خوشم نمیومد و اونا رو چیزی جز یه هرزه نمیدیدم.
با حالت لوسی جلوم ایستاد و با ناراحتی گفت :
_خواهش میکنم استاد !
این چه رفتاری بود که از خودش نشون میداد ، اخمام توی هم فرو بردم و عصبی لب باز کردم که چیزی بهش بگم که چشمم به نورایی خورد که با دستای مشت شده از خشم ، نگاهش بین من و اون دختره میچرخید.
نیم نگاهی بهش انداختم و بدون توجه بهش اخمی به دختره روبه روم کردم و عصبی لب زدم :
_وقت این کارا رو ندارم ، پس بیشتر از این اصرار نکنید خانوم !
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
30 درصد تخفیف قالب وردپرس به مناسبت نوروز 98