رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 71

3.7
(3)

 

 

برای اینکه آرومش کنم با لحن آروم بخشی کنار گوشش لب زدم :

_اندازه کل دنیا دوستت دارم

میخواستم بهش اطمینان بدم که علاقه ام بهش الکی نیست و باورم کنه چون از حرفاش به این باور رسیده بودم که میترسه من تنهاش بزارم ولی چرا ؟؟

اینقدر بهم چسبید تا کم کم پلکاش سنگین شد و باز خوابش برد ولی من درست عین جغد تموم شب بیدار بودم و فکر میکردم

با تابیدن نور آفتاب توی اتاقم آروم آیناز روی تخت خوابوندم و درحالیکه از کنارش بلند میشدم گوشی رو از روی پاتختی برداشتم بیرون زدم

شماره معاون شرکت رو گرفتم و ازش خواستم آدرس و اطلاعات اون دختره که دیروز اخراج کردم برام پیدا کنه و بفرسته

باید میفهمیدم جریان از چه قراره !!
درحالیکه توی سالن با اعصاب داغون گوشی به دست داشتم حرف میزدم و طول سالن رو بالا پایین میکردم و حواسم از همه جا پرت شده بود

یکدفعه صدای جدی آیناز باعث شد گوشی به دست خشکم بزنه و بی حرکت بمونم

_انگار خیلی دلت میخواد بدونی اون دختره چی بهم گفته ؟؟

به طرفش برگشتم و درحالیکه با کنجکاوی خیره اش میشدم خطاب به معاونم که هنوز پشت خط بود گفتم :

_زود کاری که گفتم انجام بده !!

 

گوشی رو قطع کردم و درحالیکه توی جیب شلوارم فروش میکردم جدی خطاب به آینازی که هنوز توی قاب در با سر وضعی آشفته و موهای بهم ریخته ایستاده بود گفتم :

_خوب خوشحال میشم خودت بگی که دیروز اون چه حال بدی بود که داشتی ؟؟

درست مثل کسی که روحی توی تنش نیست به سمتم قدمی برداشت و بی توجه به حرفم گفت :

_ چقدر زمان دارم ؟!

با تعجب سرمو کج کردم

_یعنی چی ؟؟

رو به روم ایستاد و گفت :

_تاریخ مصرفم کی تموم میشه ؟؟ چند ماه دیگه ؟؟

چشمام گشاد تر از این نمیشد یعنی چی این حرفایی که میزنه

_میفهمی داری چی میگه ؟؟ این حرفا…..

توی حرفم پرید و با بغض آشکاری گفت :

_یعنی میخوای بگی اون دختره دروغ میگفت که تاریخ مصرف هر دختری فقط چندماه برات و تا ازشون خسته شدی میندازیشون دور ؟؟

اووووه خدای من پس این چرت و پرتا رو بهش گفته ، دستم از شدت حرص مشت شد نمیخواستم آیناز از گذشته ام باخبر شه چون میدونستم زیادی حساسه و واکنش بدی نشون میده

 

دستپاچه قدمی به سمتش برداشتم

_ببین آیناز اونطوری که تو فکر میکنی نیست بزار برات توضیح بدم

دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت

_کافیه همین که ردش نکردی مهر تاییدی روشه پس مطمعن شدم یه چیزی هست !!

کلافه گفتم :

_از چی مطمعن شدی ؟؟ در ثانی همه این حرفا مربوط به گذشته اس

کنجکاو پرسید :

_گذشته ؟؟!

با اطمینان سری تکون دادم و گفتم :

_بله گذشته و ربطی به رابطه من و تو نداره

_چطور ربطی نداره ؟؟

از اینکه اینطوری داشت لجبازی میکرد و سعی داشت با بدبینی سوال پیچیم کنه عصبی گفتم :

_این بحث رو تمومش کن همین الان !!

لبهاش که از زور بغض میلرزیدن رو توی دهنش کشید و با چشمایی لبالب اشک خیره چشمام شد

این حالش رو دوست نداشتم اصلا از اینکه من رو به چشم دیگه ای نگاه میکرد راضی نبودم لعنت بهش دختره کثافت با این حرفای الکیش گند زده بود به رابطمون !!

 

با دلجویی نزدیکش شدم و درحالیکه بازوش توی دستم میفشردم جدی خطاب بهش گفتم :

_درسته که من قبلا با کسای زیادی در ارتباط بودم ولی از وقتی تو رو دیدم هیچ دختر دیگه ای به چشمم نیومده و به قدری عاشقت شدم که مسائل جنسی که اونقدر برام اهمیت داشت الان با وجود تو برام بی ارزش شدن

انگار تحت تاثیر حرفام قرار گرفته باشه سرش رو بالا گرفت و با چشمای اشکی خیره چشمام شد

زبونی روی لبهام کشیدم و با لحن اطمینان بخشی ادامه دادم :

_ و حاضرم هزاران سال همینطوری بدون اینکه بهت دست بزنم کنارت بمونم میفهمی اینو ؟؟

با شک و دودلی که هنوز توی نگاهش موج میزد پلکی زد که اشکاش ریخت کف دستمو روی گونه هاش کشیدم و با خشم خاصی غریدم :

_گریه نکن !!

نزدیکم شد و درحالیکه سرش رو به سینه ام میچسبوند فین فین کنان گفت :

_میترسم از دستت بدم

میدونستم هر چی الان بهش بگم باور نمیکنه و بازم یه نوع ترس و دودلی توی وجودش باقی بمونه

تنها راه ثابت کردن خودم اینکه با عمل بهش نشون بدم که بدونه چقدر برام مهمه و‌ دوستش دارم پس توی سکوت توی آغوشم فشردمش و توی فکر فرو رفتم

 

تا حالا به هیچ دختری اینقدر نزدیک نبودم و اهمیت ندادم که بزارم توی خونه شخصی خودم زندگی کنن و رابطه ام فقط در حد نیاز جنسی و آروم کردن خودم بوده و بس !!

تنوع زیاد دوست دخترامم تنها دلیلش نیاز جنسی بوده !!

آیناز اگه میدونست من یک روزم بدون رابطه جنسی طاقت نمیاوردم و یه جورایی معتاد این کار بودم

و چطور بخاطرش این مدت صبر کردم فقط و فقط با بودن در کنارش و بغل کردن و خوابیدن عادی پیشش آروم میگیرم

و به قدری روح و روانم ارضا میشه که نیاز به هیچکس ندارم هیچ وقت اینطوری بهم بدبین نمی‌شد و به راحتی حرفای یه دختره هرزه روش تاثیر نمیذاشت

میدونم در حال حاضر تنها کسی که توی زندگیش داره منم و برای همینم میترسه از دستم بده ولی بازم نباید به زودی اعتمادش رو نسبت به هم از دست میداد و این طوری در مقابل گارد می گرفت

باید یه فکر اساسی برای مشکل می کردم و کلی حلش می کردم ولی چطور ؟؟

انگار دلیل محکمی برای گریه پیدا کرده باشه هر کاری کردم دست از گریه زاری برنمیداشت و یه طورایی توی خودش فرو رفته

و حرفام و دلایلم قانعش نمیکرد و ترس از دست دادنم درست مثل خوره به جونه اش افتاده و داشت نابودش میکرد

همونطوری که توی آغوشم بود بوسه ای روی موهاش نشوندم و درحالیکه دستام دورش حلقه میکردم به فکر پیدا کردن راه چاره ای تو فکر فرو رفتم

 

” آیناز “

چند روزی از اون موقعی که اون حرفا رو در مورد جورج شنیده بودم میگذشت و من هر ثانیه سعی میکردم حواسم به جورج باشه و به طریقی نظرش رو نسبت به خودم جلب کنم

نمیدونم چه مرگم شده بود
شاید میترسیدم که یه موقع دلش رو بزنم و با دیدن دختر دیگه ای بیخیال من بشه و تنهام بزاره

اولین کاری که باید میکردم رفتن پیش یه روانشناس و درمان خودم بود چون میخواستم رابطه خوبی با جورج داشته باشم و وقتی کنارش نشستم هر لحظه ترس بوسیدن یا رابطه ساده باهاش رو نداشته باشم

خوشبختانه تونستم یه دکتر خوب گیر بیارم و بعد از چند جلسه ای که پیشش رفته بودم روحیم خیلی بهتر شده بود و از پیشرفت کار راضی بودم

دکتر بهم گفته بود که باید کم کم با این مشکل مواجه بشم و حلش کنم و اگه اینطوری پیش می‌رفت امیدوار بودم به طور کامل بتونم از بین ببرمش و نتیجه خوبی بگیرم

امروز صبح وقتی که از خواب بیدار شدم یهویی تصمیم گرفتم که چندساعتی رو مرخصی بگیرم و به خودم برسم تا از این حال و هوای یکنواخت بیرون بیام

پس بعد از شستن دست و صورتم گوشی رو برداشتم و بی معطلی شماره جورج رو گرفتم که صدای شاد و سرحالش توی گوشم پیچید و همین هم باعث شد لبخندی گوشه لبم سبز بشه

_سلام بر عشق خودم

_ سلام آقاااا خوبید ؟!

_خوبم….چه خبر اول صبح زنگ زدی ؟؟ اینقدر زود دلتنگم شدی

 

تو گلو خندید و با شیطنت اضافه کرد :

_ خوب منتظر میموندی یک ساعت دیگه توی شرکت همو میدیدیم دیگه

_دلتنگ که آره ….ولی زنگ زدم که بگم امروز یه کم دیر میام شرکت

نگرانی توی صداش پیچید

_چرا ؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟

رو به روی آیینه ایستادم و درحالیکه خودم رو برانداز میکردم جدی خطاب بهش گفتم :

_نه فقط یه کار مهم برام پیش اومده که باید انجامش بدم

_کار مهم ؟؟ چی هست ؟؟

خندیدم و با شیطنت گفتم :

_ بعدا متوجه میشی الان فضولی موقوف !!

_عه که اینطوریاس ؟؟

_بعله … خوب کاری نداری من دیگه برم تا دیرم نشده برسم

_باشه عزیزم خوش باشی بای

_بای !

بعد از صبحانه مختصری که خوردم لباس مناسبی تنم کردم سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت آرایشگاهی که یکی از کارمندای شرکت بهم معرفی کرده بود روندم

 

چون قبلا ‌پیشش وقت گرفته بودم دیگه مشکلی نداشتم پس تا رسیدم بی معطلی روی صندلی نشستم و خودم رو به دست آرایشگر سپردم

ازش خواستم به کل تغییرم بده اونم سری تکون داد و با اطمینان خطاب بهم گفت :

_نگران نباش فقط خودت رو بسپار به من !!

چندساعتی که زیر دستش بودم نزاشت برای یه ثانیه هم نگاهی از آیینه به خودم بندازم بعد از اینکه هر بلایی که میخواست سرم آورد

ازم فاصله گرفت و درحالیکه با رضایت نگاهش رو توی صورتم میچرخوند گفت :

_اوووه عالی شدی دختر !!

با این حرفش هیجان زده به طرف آیینه برگشتم که با دیدن خودم ناباور بی حرکت ایستادم و پلکی زدم

خدایا واقعا این من بودم ؟!
موهام رو برام هایلایت کرده بود طوری که تیکه تیکه هاشون رو برام طلایی رنگ کرده همین هم باعث شده بود موهای بلندم به قدری زیبا شن که حتی خودمم نمیتونستم نگاه ازشون بگیرم

صورتم رو به قدری تمیز اصطلاح کرده بود که پوستم از شدت طروات و شادابی برق میزد

هنوز توی بُهت خودم بودم که دستی جلوی صورتم تکونی داد و با خنده گفت :

_چی شد ؟؟ خوشت اومد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. سلام … من فصل اول رمان رو تا جایی که نورا به ایران برمیگرده خوندم … بقیه اش رو از کجا میتونم بخونم ؟ ممنون میشم جواب بدین

  2. سلام آقای رنجبر سایت رمان دونی مشکل پیدا کرده چون برای من از دیروز باز نمیکنه مجبور شدم اینجا کامنت بذارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا